اصلش از شهر ما نبود. از شهر دیگر امده بود .کارمند یکی از ادارت دولتی. قد نسبتا بلندی داشت با چشمهای روشن وتبسمی مبهم بر گوشه لب. اکثر روزها اورا میدیدند که از کار بر میگشت با کیفی زیر بغل و چند پاکت ارزاق وگاه چند کتاب. زنش را موقع زایمان پسر دومش از دست داده بود. از همان موقع با وسواس ودقت عجیبی بچه هارا بزرگ می کرد. همیشه لباس پاکیزه می پوشاند. صدای خنده و بازی ان ها از داخل خانه شنیده می شد. صدای دویدن و قهقهه زدن او نیزهم. بیشتر عصر ها دست بچه ها را میگرفت بطرف پارک شهر راه می افتاد . در تمام مسیر برایشان قصه می گفت بستنی می خرید و خوش خرم به خانه بر می گشتند. زمستانها همراه بچه ها به کوچه می آمد، با بچه های محل برف بازی می کرد؛ آدمک برفی می ساخت و چیزی برایشان کم نمی گذاشت. وقتی مدرسه را آغاز کردند صبح آنها را به مدرسه میرساند و خود به اداره می رفت. ظهر آنها را به خانه میاورد نهارشان را می داد وباز به اداره برمیگشت. بچه هادیگر یاد گرفته بودند که در نبودش کار های خود را انجام بدهند. منظم ومنضبط بودند. کمتر در کوچه ظاهر می شدند. خانه او تنها خانه ای بود که از ان صدای موسیقی بگوش میرسید. کمتر با همسایه گان در حشر ونشر بود. بچه ها جزو بهترین محصلین شهر. بچه ها بزرگ می شدند و او شکسته تر. هیچوقت زن دوم نگرفت می گفت: “می ترسم پسرانم اذیت شوند، دلم نمی خواهد زیر دست نا مادری بزرگ شوند “. بچه ها در دانشگاه قبول شدند و از پیش پدر رفتند. می شد غم وشادی را توامان در چهره او دید. شادی پدری که بچه هایش را به بار نشانده بود و غم پدری که حال تنها مانده بود. آخر هر هفته ساکی از غذا. میوه وشیرینی بر می داشت و به تهران میرفت. فرقی نمی کرد زمستان بود یا پائیز. حتی در تابستانها که بچه هایش کار می کردند نیز می رفت. می گفت: “تمام هفته را به عشق این دو روز آخر هفته سر می کنم، قلبم در تهران است .” وقتی حکومت اسلامی بر قرار شد پسر بزرگش دانشگاه را تمام کرده بود و پسر کوچکش سال اخر بود. زمانی که بچه هایش دستگیر شدند او نیز در خانه آنها بود. اورا هم دستگیر کردند. چند ماهی در زندان بود. وقتی آزاد می شد، هر دو پسرش را اعدام کرده بودند. زمانی که به شهر برگشت پیر مردی بود که به سختی راه می رفت. با هیچکس سخن نگفت. در خانه را بست و در تنهائی گریست. بعد از چند روز بنائی آورد و شروع به بالا بردن دیوارهای خانه کرد. آنقدر بالا برد که مانند دژی شده بود، شاید مانند یک زندان. در خانه را نیز با آجر بست تنها یک دریچه کوچک گذاشت. دریچه ای که به سختی می شد از آن رد شد. روزها از خانه بیرون نمی امد. شبها ارام دریچه را باز می کرد به ارامی خارج می شد ساعتها در خیابان ها میگشت. بیشتر وقت ها در مقابل مدرسه بچه هایش می ایستاد وبه انجا زل می زد و باز ارام به خانه اش بر می گشت. پس از مدتی با بقال محل صحبت کرد و از او خواست که هر هفته مواد لازم را برای او بیاورد. و پس از آن دیگر از خانه خارج نشد. تنها زمانی که ارزاقش را می آوردند دریچه را باز میکرد پاکت را می گرفت و دوباره به خلوت خود بر میگشت. یک روز بقچه بزرگی را بسختی از دریچه بیرون کشید. به هیچکس اجازه نداد کمکش کنند. بقچه را بیرون آورد. دوباره بداخل خانه بر گشت دریچه را از پشت با تخته میخکوب کرد. اندکی بعد اورا دیدند که از پشت بام با یک نردبان طنابی پائین امد .نردبان طنابی رابدور بقچه اش پیچید وانرا بر پشت خود نهاد وبراه افتاد. همانطور که آرام آمده بود، آرام رفت. دیگر هیچوقت باز نگشت. خانه با دیوارهای بلند ودری که با آجر بسته شده بود سالها ماند. سالها سایه داستان تلخ و اندوه بار خود را بر کوچه برخیابان برشهر و برکشور افکند. داستان و سایه مردی که با دو پسر یک بقچه و نردبان طنابیش در سرزمین اسلامی گم شد ند. و این به سال یک هزار سیصد شصت دو شمسی بود در زمان حکومت اسلامی ایران.