بیدار می مانم، در چشمان بازِ عزیزانم:
نمی دانم، این چندمین سروده است
در رثای شهدای فاجعه ملی سرودم.
اما می دانم، بار سنگینی بر دوش
می کشم. هنوز نمی توانم از زیر بارِ
سنگینِ (دِینِ) جان باختگان در اسارتگاههای اسیر کشانِ خون آشام
خود را رها کنم.
باید بیدار بمانم و… هوشیار،
باید بیدار بمانیم،
تا زمانی که خورشید از (خاوران)
طلوع کند.
منِ بی شمار ستاره ها…
من،
گورستانی دسته جمعی ام
که از خاطره تاریخ
به باغ لاله های سرخ زمین
درآمدم،
و از مرزهای زمان می گذرم
هر کس در من قد علم کرد،
ایستاد،
قله به قله
پرچمی به رنگ خون
برافراشت
و در سوگند آیین خویش؛
در من سوخت
حلاج شد
مزدک شد
بابک…!
نواله ها از دلِ زمین
به دستانِ خسرانِ عدالت می سپارد
من – از شمارش،
به بی شمار رسیدم
نجومی از من –
در تیرگی شب پخش شد
آسمانِ کم فروغ،
دل باز کرد
سرتاسر ستاره شد
که من از دیروزِ خویش
پا به کرانه های
ابدیت گذاشتم
دست در دستانِ بی دریغ
مزدک
کافرِ ظلم پیشه گان باشم
در خجلانِ ستم دیده گان
به خورشید بگویید؛
همه چیز از گذشته
در من جمع شد
طلوع هم در من
به جاودانگی رسید
روشن باشد که آسمان
پُر فروغ
افق، زیر چشمان شب
تابناک است
به مادرم بگویید،
برای دیدارِ من
شبها پنجره اطاق آرزوهایش را
به رویِ مهتاب
بگشاید
منِ بی شمار ستاره ها را
به تماشا بنشیند.
منِ
بی شمار
ستاره ها را .