ساقیا! برگرد و پیش من نشین
پیش من، با جام آب آتشین
مشتریهایی چو من اینجا کماَند
بیشتر خوشحال و شاد و بیغماَند
می برایم همدم بی همدمی ست
می خوری دیگران از بیغمی ست
آن که نیستاَش سینه چاکِ غم چرا
گیرد این جا چاک پیراهن، مرا؟!
تلخی می تلخیاَم را مرهم است
ای حراماَش باشد آن که بیغم است
تلخی می تلخکامان را دواست
می برای کامرانان نارواست
می برای آن که درداَش کارگر
تا از آنِ صاحبان زور و زر
در دروناَش میفروزد آتشی
تا نیاید سر کشد هر سرکشی
می از آنِ آن که سوزاَش دل بِسُفت
پس چرا بر لب نهد گردن کلفت؟!
آن که نیستاَش بیانیس و بیپناه
دست بردن سوی می او را گناه
آن که نیستاَش تن نشان تیر غم
شانههایش خم نشد زیر ستم
آن که زخم زندهگی را برنداشت
آن که تلخیها هنوز ناکرده چاشت
آن که احساس ستمکاری نکرد
تیغ دژخیمان نیاورداَش به درد
آن که دستاَش از گلو برداشتند
آن که بر حال خوداَش بگذاشتند
آن که انگشتِ بلایش در نزد
روزگاراَش توسری بر سر نزد
آن که نارفته به افلاکاَش هوار
زیر سنگ آسیاب روزگار
دود برنامد وَرا از دودمان
خاطراَش همواره پیش خانمان
گردناَش از یوغ پستیها رهید
سایهی بیگانه را بر در ندید
ناچشیده نیش دندان ددان
طعم تلخ طعنهی نابخردان
گَرد بدبختی نه بر دوشاَش نشست
گِرد او را ناامیدی بر نبست
او به میخانه چرا پا مینهد؟!
قهقهه گو جای دیگر سر دهد!
آن که آغوشی هنوز میخوانداَش
جا نه در این میکده میمانداَش
آن که در راهاَش نیاید مشکلی
پابهپای او برقصد خوشکلی
آن که بوسه میزند بر گونهها
میفشارد بازوی دُردانهها
نیست دایم در گریز و انتظار
زندهگانی در خفا و در فرار
آن که طعم بوسهی زن میچشد
در شگفتاَم می چرا سرمیکشد؟!
آن که زیبارویی دارد در کنار
میمکد گلسینههایی چون انار
آن که را لب بر لب یاران بُود
آن که را طفل دلاَش خندان بُود
آن که با گل چهرهای در جست و خیز
گیرد او را تنگ در آغوش نیز
آن که را گر نازنین نازاَش خَرَد
کفر باشد قطرهای گر می خورد
آن که را پای قضا تیپا نزد
دستها در لای پیراهن خزد
باشداَش چشمی به راهِ بازگشت
با تبسم در به رویش باز گشت
غم زداید از دلاَش همصحبتی
دل نه مشغول اسیر و غربتی
در کف او ساعدی سیمین بُود
بازوانِ بانوان بالین بُود
باشداَش تاب و توان و شوق و شور
روز و بخت وی نباشد تار و کور
او چه گیرد در میان ما قرار
او شراب و باده میخواهد چه کار؟!
***
ساقیا، پیش من آ، کیستند این
عاطلانِ باطلِ بالا نشین؟
در کناراَم لحظهای آرام گیر
می بریزم تا شوم از باده سیر
می برای چون منی باشد حلال
این من دل پر ز اندوه و ملال
این من بیخانمان و بیپناه
این من بازیچهی اندوه و آه
این من آوارهی دور از وطن
این من بیبهره از دشت و دمن
بلبل بشکسته بال بینوا
بینصیب بیلوای بینوا
پیر افتاده ز پای دربدر
دل به داغ و دیده بر دامانِ تر
خستهی بیآشیان بیقرار
بیانیسِ بیدوای بیدیار
تیرهبختِ تیرهروزِ ول شده
شاعر زیباپرستِ دل شده!
ساقیا، زین نابهکاران کی رهی؟
هان، چه امر سرکشان را سرنهی؟
هان، که رنگ و بویشان راهاَت بَرَد
آب زرشان آبرویت را خَرَد
هان، که با گوهر، هنر نتوان خرید
برتر از گوهر هنر آمد پدید
دادِ دادِ دادِ دادِ دادِ داد!
سیم تن را کی سعادت سیم داد؟
زربلا و زرپرستان بیوفا
گوهری گوی و هنر دارد بقا
زرپرستان تو چه دانی کیستند
پای بستِ عهدِ بسته نیستند
دل ز آنان برکن و بر ما ببند
پیر پُر ذوقاَت بُود نیکوپسند
نازنین! از ناکسان دوری گزین
برقِ زر و بُرقع ظاهر مبین
این هوسبازان به باطن دیگراَند
باغ حُسناَت را به غارت میبرند
از شراب کهنهی خود جام را
تازه گردان تا بگیرم کام را
“مست مستاَم ساقیا دستم بگیر”
“تا نیفتادم زپا دستم بگیر”
تا به وقت مستی از من بشنوی
شعر نغز پر طنین مولوی:
“بشنو از نی چون حکایت میکند
از جداییها شکایت میکند”
بشنو از من تا که ای سروِ سوا
پابهپای نی بیایم در نوا
نیست هرگز دادِ دوری بیاثر
نِی برآرد یا که مرد دربدر
ناله را با نی از آن آمیختم
نی نریزد اشکی را من ریختم
واگذارم تا که دل شویم به آب
بلکه ریزم بر دلِ پر سوز و تاب
شیون من شیون انسانی است
لابهی آزادی و یکسانی است
شیون کُردِ اسیر و زیردست
آنکه انکاراَش کنند و لیک هست
من بیفشانم شرار شعر را
گسترانم عرصهی این سحر را
بس درنگ این داد را سر دادهام
درد دوری را دل و سر دادهام
سینهام را دشنهی دوری درید
دشنهی بیداری و صبر و امید
خواب و خوردِ خود که سودا کردهام
در عوض سودای یاران بردهام
شب خیالاَم میرباید خواب را
روزها میگیرد از من تاب را
هرچه را میبینی و باید شنید
با خود از بیگانهگی دارد نوید
همدلی ساقی نیاید در نگاه
تا نگیرم در کنار می پناه
من نمیبینم دیار و دوستان
دشت و کوه و صخرهها و بوستان
من نمیبینم، نمیبینم، نمی…
هرچه با آن انس گیرد آدمی
چون ننالد این دل من از دغل؟
چون نگیرم زانوان را در بغل؟
این دل بشکسته کی ماند خموش
با شکستن سنگ آید در خروش
من ز دوری زخمها برداشتم
دل ز هرچه داشتم برداشتم
از دیار دلنشین بیرون شدم
ماندم از لیلی خود مجنون شدم
این مناَم آواره از کاشان و کو
راه آزادی گرفته پیش رو
مکرِ «بکره» روزگاراَم کرده تار
خار «زین» و «مَم» روییده از دیار
همچو «مَم» در بند چاه معرکه
«زین» چه شد تا گیرداَم زین مهلکه؟
کو «چَکو»؟ کو «عرفو» و کو «تاژدین»؟
چون پلنگان سر برآرند از کمین
همچو “لاس” اَم خود جوانی بوده راد
لیکن اکنون خورده تیر بدنهاد
تن به خون گلگون شده خود بیهمال
کو، کجایند ایل و «خانزاد» و «خزال»؟
ناشنیده نالههایم مَهوشاَم
همچو”شمزین” گاهِ دل دادن به «شم»
با درخت ون مناَم در کوه و دشت
چون”سیامند” سینهاَم صد پاره گشت
کو «خج»ی بر کُشتهی این بادیه
تا سراید در رثایاَش مرثیه؟
چلهی دی، زمهریر بهمناَم
چون «برایم» از ولایت راندناَم
کو «پریخان» نغمه آغازد مرا
چون نگیرد آتشاَم هستی فرا؟
او به «زوزان» من به «آران» میزیم
چون «ولی» منهم یکی شیداییاَم
***
ای تو کردستان من، ای بوستان
مردمان، نوباوهگان، ای دوستان
ای شمایانی که دارم در نظر
میشناسیداَم ببینیداَم اگر؟
روزگاراناَم چنان کرده است خُرد
پشت و طاقت، طاق و خم از دردِ کُرد
صُخرهی آن دشمن بیسیرتاَم
عرصه بر وی تنگ بود از هیبتاَم
ای رفیقان، ای عزیزانِ وطن
ای به میدان نبرد همرزم من
نیست آهاَم از سرِ درماندهگی
در تلاش وصل جویم زندهگی
این تلاش من روا باشد، روا
چون طبیعت را روش دارم گواه
«هرکسی کو دور ماند از اصل خویش
بازجوید روزگار وصل خویش»
گرچه گام آهسته، اما میروم
گرچه بی نا، ای چه بینا میروم!
میگذارم پشت سر کوه و کمر
مینوردم یک رکابی دشت و در
پا به راهاَم سوی رود و جویبار
سوی سنگ و سنگلاخ و ماسهزار
پا به راهاَم سوی کوه و دامنه
سوی قله، پرتگاه و گردنه
پا به راهاَم سوی کوهستان و غار
سوی سبزه، سوی باغ و مرغزار
پا به راهاَم سوی ساحل، بیشهزار
سوی رقص و پایکوبی، چشمهسار
پا به راهاَم سوی چاه و چالهها
سوی سوز چله و دنگالهها
پا به راهاَم سوی یخبندان و برف
سوی جنگلها، سوی گرداب ژرف
پا به راهاَم سوی دره، سوی چَم
سوی برکه، بستر پر پیچ و خم
پا به راهاَم سوی ده ـ کانِ وفا ـ
سوی اوبه، تپههای باصفا
پا به راهاَم سوی پستی و فراز
دل چه گیرم زین همه یکباره باز
پا به راهاَم تا ببینم میهناَم
تا ببینم قوم و خویش و موطناَم
تا ببازم دل به عشق دلبران
تا برقصم پابهپای دختران
تا بگیرم بندیان را در کنار
تا بگیرم از دل دشمن قرار
تا نفس گیرم ز کوهستان کُرد
تا زنم شب بوستان را دستبُرد
تا در آنجا جام می را بشکنم
من که دیگر بوسه بر لب میزنم
پا به راهاَم بیخیال از رهزناَم
چون فرشته دیوها را ره زنم
تا بیفتد پا ز نا، چشم از نگار
پا به راهاَم، پا به راهاَم، پا به راه…
پا به راهاَم گر فتادم از توان
ای شما و سرزمیناَم جاودان
پانوشت:
•آران: قشلاق
•برایم: قهرمان داستان فولکلوریک «برایموک» و دلباختهی «پریخان» که در فصل زمستان از ولایت عشق رانده شد.
•بکره: شخصیت سخنچین و شیطانصفت داستان «مَم و زین».
•پریخان: نگا: برایم.
•تاژدین: قهرمان همرزم «مَم» در داستان «مَم و زین».
•چکو: نگا: تاژدین.
•خانزاد: از شخصیتهای داستان فولکلوریک «لاس و خزال».
•خَج: «سیامند» و «خج» عاشق و معشوق در داستان فولکلوریک «خج و سیامند».
•خزال: «لاس» و «خزال» عاشق و معشوق در داستان فولکلوریک «لاس و خزال».
•زوزان: ییلاق.
•زین: «مَم» و «زین» عاشق و معشوق در منظومهی «مَم و زین».
•سیامند: نگا: خج.
•شَم: «شمزین» و «شم» عاشق و معشوق در داستان فولکلوریک «شم و شمزین».
•شمزین: نگا: شم.
•عرفو: نگا: تاژدین.