اکبر عزیزم، امروز روز پنجاه و پنجم اعتصاب غذای تو و روز هفتم اعتصاب غذای من است. نامه ی این دفعه را اندکی دیرتر می نویسم. معمولا ظهرها فرصتی شده است که کوشش کنم به بالینت بیایم ولی امروز ناگهان نزدیک ظهر مطب شلوغ شد و تا آمدم به خودم بیایم شد ساعت ۳ بعدازظهر. چند دقیقه پیش لیوانی چای نوشیدم و با سه ساعت تاخیر در قراری که برای خودم با تو گذاشته بودم اعتصاب غذای “نیمه تر، نیمه خشک” خود را آغاز کردم. در این مدت تنها روز دوم پس از گذشت حدود بیست ساعت از اعتصاب غذای خشک و یک کمی هم دیشب حالم بد شده است.
دیروز آخر برای من و آینده روز غریبی بود. آنچنان سرگرم این بودیم که تعداد بیشتری گرد هم آیند که از خودمان غافل بودیم و آینده هم که همیشه شش دانگ حواسش به من هم هست دیروز یکی دو دانگ کم آورد و خودم هم حواسم نبود یا آب کم خورده بودم یا چند قندی یا آدرنالین بیش از حد ترشح شده بود. بهاره جوان که او هم نامه پرشوری برای تو و همسر و فرزندانت نوشته و در دوران کودکی طعم زندان را چشیده است، می گوید که آینده را از من و خانم شفیعی را از تو بیشتر دوست دارد. با احساسش در آن بخش اول مشترکم و بخش دوم را هم خودتان با هم حل کنید.
از حال و روز تو که خبری در دست نیست. همسرت هم خبر چندانی از تو ندارد. شنیدم که امروز قرار است هر طور شده به بالینت بیاید و از حال و روزت خبردار شود. کاش فرزندانت هم همراهش باشند که با دیدن رویشان از سوی تو امید زندگی در تو و از طریق تو در من افزایش یابد. این نامه را هم چون نامه های قبلی با امید رسیدن به مقصد نهایی یعنی بالین تو و گرفتن پاسخ از تو می نویسم ولی چه کنم که تا در زندان هم به سختی راه پیدا میکند. هر طور که شده توانستم نامه ها را به همسرت برسانم ولی او در این گیر و دار امکان خواندن نامه های مرا هم ندارد.
شنیدم که حتا نامه ی ابراهیم نبوی با اینکه چند روزی خطاب به او نوشته شده است به دستش نرسیده بود چه برسد به آنکه بخواند. کاش هر نامه ای که خطاب به کسی نوشته می شد به دستش می رسید. ما اغلب کپی های نوشته هایمان را به هوا پرتاب می کنیم تا شاید دستی آن را بقاپد و نگاهی به آن بیفتد. در این فضای اینترنتی درست مثل قبل از انقلاب است که دوستان دور هم جمع می شدند و هزینه پذیر ترین فرد جمع دسته ای اعلامیه را به هوا پرتاب می کرد.
در مورد این نامه ها اکنون من پس از یک هفته با اینکه قوی ترین مته ها را برداشته ام و همه توانم را هم گذاشته ام که این دیوار بتونی- سربی زندان میلاد را سوراخ کنم. هنوز نتوانستم نامه هایم را به روئیتت برسانم و مهربانی قلبت را نسبت به خود بسنجم. امیدوارم که همسر و دختران مهربانت مداوم بر بالینت حاضر شوند تا در این برزخ تمایل مقدست به زندگی بیشتر شود و من هم به سهم ناچیز خود سمبه ی آنها را پر زور کنم.
فرض کن که برادری هم مثل من داری، برادری از پدر جدا و از مادر سوا، اگر دو برادر پدر و مادرشان یکی باشد می شوند تنی، و اگر پدر یا مادرشان یکی باشد می شوند ناتنی، پس اگر قبول کنی لابد من هم می شوم برادر ناناتنی تو، ولی من امیدوارم که تو ریاضی وار آن را بخوانی (بیا، این هم سومین ابداع و دومین ابداع در ادبیات فارسی) انگار تمام آدرنالین و اندرونین عالم را در تنم ریخته اند تا در این میانه عمری که امیدوارم تو آخر عمری اش نکنی، همه ی راه ها را بیازمایم برای راه یافتن به دل تو و پاسخ به خواست ناچیزم.
از ساعت ۳ بعدازظهر همانطور که گفتم “آب بازی” من با تو آغاز خواهد شد. روزانه یک لیتر آب بیشتر نخواهم خورد ولی آبی که با بدنم بیشترین سازگاری را داشته باشد. یعنی سرم خوراکی مثل همان ها که در داروخانه های کشورمان به وفور پیدا می شود. یک لیترش را که آماده کنم ۲۰ گرم گلوکز هم در آن هست. با آماده کردن آن جیره روزانه ام از ۲۰ قند به ۱۴ قند تقلیل پیدا خواهد کرد.
خوب، این گیره های محکمم به زندگی در آن ستیغی که گفتم. حال با اشکی که در تمام عمر آگاهانه ام از رویت جور و ستم ۳ سلطان در درون خود ریخته ام به سوی تو می آیم با جاری کردن روزانه یک لیتر. فعلن اولین قطرات جاری هستند. حال ببینم که سنگ دلان، دل تو را نیز آنچنان سنگ کرده اند که لبخند زنان صبر می کنی که علاوه بر افسردگی مادام العمر همسر و فرزندانت من نیز تا آخرین رمقم به اینگونه اشک بریزم و جلوی چشمت بپژمرم یا نگاهت را از آن سو به این سو برمی گردانی تا از ستیغ عمودی سخت گذر با هم بالا رویم و به قله برسیم.
دیروز از آنجا که ما دلخوشانه به سهم خود موفق شدیم تا داستان تو را پرپژواک تر به گوش کوفی عنان برسانیم می توانست روز خوبی باشد، ولی چنین نشد. آخر از قرار خود آقای ماردوش یا مارهایش این روزها باز هم مرض جوع گرفته اند. به ما گفته بودند که این دو تا مار آقا روزی یک مغز خوراکشان است. گاه هم می شود سرشان کلک زد و مغز یک نفر را با مغز چند گوسفند قاطی کرد تا دوتایی در یک روز مغز یک انسان را بخورند و نفهمند ولی با این مرضی که گرفته اند حرص و ولعشان چند برابر شده است. تنها یک قلم از قول راویان گفته شد که که دیروز ۱۶ مغز تازه از سقز به خورشخانه سلطان روان کرده اند.
در این گیر و دار دوباره تقاضای مکررم را از تو تکرار میکنم. تقاضایم از تو تنها این است که تو داوطلبانه مغزت را به مارها ندهی . همینطوری هم شکارچیان ماردوش این روزها در همه جا بد جوری دنبال مغز تازه می گردند. آنها تو را و منوچهر را نشان کرده اند. امیدوارم که شما دوتن را و هیچ کس دیگر را نیابند.
من درخواست بزرگی که از تو ندارم. تنها خواستم این است که پزشک مورد اعتمادت را تعیین کنی و تن رنجورت را به مداوا به او بسپاری تا از رنجیدگی درآید. پس ار رفع رنجوری ببینیم که چه خواهیم کرد. باور کن که من بیصبرانه مشتاقم که به زندگی بیشتر باز می گردم و اندکی بیشتر از هزار کار نیمه تمام خود را به اتمام رسانم. دوستانم از سماجتم در انجام آنچه که می گویم آگاه هستند. تو لطفن تردید نکن.
بعدازظهر ۱۳ مرداد
فرود سیاوش پور