نگاه کن،
ما چه راحت نشسته ایم
خبرها چه بی رحمانه بر سرمان
می بارد
فاجعه از پس فاجعه،
بی مهابا از راه می رسد
و ما به آن عادت کرده ایم
همین دیروز بود
مثل همه دیروزها،
مردانی از تبار کار و رنج
سرشار از بوی بهار وعطر یاس
زیر اوار سرمایه و سوداگران بی درد
مدفون می شوند،
(به تاسف لب می گذی!؟)
(به تاثر اشک بر چشمانت حلقه می زند؟)
مرگ بال می زند
در اعماق زمین
واژه ها به درد می نشیند
نیشتری بر قلب مان
می نشاند
شهر در هیاهویش
گم شده در بیهودگی خویش
من به یک نفر
به چند نفر
به لشگر کار محتاجم
چراغی به دست بگیریم
در اعماق زمین
مرگ عدالت را
بر روی زمین خسته و شرمگین،
باز گردانیم،
آه …
دیگر نمی توانم به انتظاری موهوم
بنشینم.
من امشب،
از فهم خویش به دورم
دستانم بسته است
از نبود حضور خویش،
بیزارم،
من ویرانم
خرابم.
رحمان
۱۵/۰۲/۹۶