ماجد کاویان جانشین فرماندە کل پژاک در درگیریهای میان سپاە پاسداران و گریلاهای پژاک در کوهستانهای قندیل جان خود را از دست داد. ماجد کاویان کە در سن بیست و نه سالگی زندگی را بدرود گفت، جوانی اهل بانە در کردستان ایران بود کە از سال ۱۹۹۹ میلادی بە نیروهای پ کا کا پیوستە بود. جوانی پرشور کە تقریبا بیشتر عمر خود را در جنگ و ناامنی و آوارگی بسر برد، از جنگ کردستان و جنگ ایران و عراق گرفتە، تا پیوستن بە نیروهای پ کا کا و پژاک، کە او را همیشە در شرایط دشواری قرار داد. وجودی در میان باد و برف و کولاکهای سهمگین.
ماجد جوان، اولین فرد جانباختە خانوادە و یا فامیل نیست. در حقیقت وی چهارمین نفر از میان کسانی می باشد کە عاشقانە بدنبال رویاهای خویش رفتند، و جان بر سر عهد و پیمان نهادند.
اولین نفر، عبدالباقی کاویان، عموی ماجد، عضو کمیتە کردستان سازمان راە کارگر کە در زمستان سال ۱۳۶۲ در کوهستانهای مرزی میان بانە و سردشت در سرمای زمستان در یک ماموریت سازمانی جان خود را از دست داد، و غریبانە در روستایی در منطقە سردشت بە خاک سپردە شد.
دومین نفر، ابراهیم مجیدیان از اعضای فامیل و عضو سازمان مجاهدین کە در سال ۱۳۶۵ در یک درگیری در منطقەای میان بانە و سردشت جان خود را از دست داد. ابراهیم را نیروهای رژیم بعد از اینکە جسدش را از ناحیە سر کاملا درهم شکستەبودند، و با همان لباسهای عادی اش بە خاک سپردەبودند، بعد از چند هفتە از گور بیرون آوردیم، بعد کفن کردیم و دوبارە بە خاک سپردیم. آن روز روزی پاییزی بود با آسمانی ابری و غمگین، کە هیچ وقت از ذهن بستگانش محو نخواهد شد، مرگ ابراهیم چنان داغی بر دل پدر و مادر نشاند کە فقط احساسهای لطیف انسانی می توانند بنوعی آن را در پیش خود مجسم کنند. و شاید چنین داغهایی را هیچوقت نتوان آنچنان کە باید، توصیف کرد.
سومین نفر سلیم کاویان عضو حزب دمکرات کردستان ایران – رهبری انقلابی، عموی دیگر ماجد می باشد کە در سال ۱۳۶۷ در روستایی میان بانە و سردشت همراە رفقایش در خانەای بە محاصرە نیروهای جمهوری اسلامی افتاد. او زندە زندە در آتش سوخت و برای همیشە زندگی را در جوانی بدرود گفت. در همان گورستانی کە ابراهیم آرمیدە است، سلیم نیز آرمیدە است، اما نە تمام پیکر او، بلکە تنها استخوانهایش. نصف بدن او در همان خانە روستایی برای همیشە بە جا ماند. او را در حقیقت دو آرامگاە هست.
و اینک بعد از سالها نوبت بە ماجد کاویان، ماجد جوان رسید. ماجدی کە او نیز همانند عموها، بدنبال آرزوها، در بهترین سالهای عمر برای همیشە زندگی را وداع گفت.
هنگامی کە ایران را ترک کردم، ماجد کودکی دە – یازدە سالە بود. خاطرە من از وی کودکی خردسال با چهرەای معصوم است کە در هنگام جنگ ایران و عراق و بمبارانهای وحشیانە هواپیماهای عراقی کە هزاران انسان بیگناه را در شهر من بە خاک و خون درغلطانیدند، با هم و همراە کل فامیل بە روستاهای اطراف شهر روی می آوردیم. خاطرە من از او کودکیست با چشمانی مشتاق و کنجکاو و چهرەای دوست داشتنی کە بدنبال زندگی کردن بود. کودکی کە من بارها و در همان سالها می توانستم کابوس مرگ وی را بە مانند همە آن کودکانی دیگری کە در این جنگ وحشیانە جان خود را از دست دادند و در زیر بمبها بە شیوەای فجیع تکە تکە شدند، در جلو چشمان خودم مجسم کنم. اما ماجد جان بدر برد، جان بدر برد تا در زمانی دیگر و در جایی دیگر و البتە نە چندان دور از روستاهای اطراف شهرش، قربانی دور نهادینە شدە خشونت شود.
ماجد رفت. ماجد جان باخت، و برای همیشە همانند عموها و ابراهیم کە برای والدینشان غمی عمیق و غیر قابل توصیف بجای گذاشتند، او نیز غمی عمیق برای پدر و مادرش بجای گذاشت غمی بە درازای زندگی.
بدرود ماجد، بدرود ماجد عزیز! چهرە عزیزت را می بوسم. نگاههای غریبت را می بوسم کە بعد از بیست سال در تلویزیون و هنگامی کە دیگر تو مردی شدە بودی برای آخرین بار دیدمت. دوستت دارم.
و تو نیز ای پدر، کاک کریم عزیز! ریش سفید و موهای برف گونەات را می بوسم. چهرە شکستەات را می بوسم. زندگی را خشونت برای بسیاریها بە جهنمی زمینی تبدیل کرد. قلب خونینت را می بوسم.