سه روز از یورش من به کندوی زنبور گذشته. در این سه روز تقریباً آتشبس بود. هر دومون سرگرم کار خودمون بودیم. بنظر میرسه که زنبور ملکه به سرنوشت تن داده و تلاش میکنه تا با زندگی جدیدش خو بگیره. کار میکنه، گشتی میزنه و شیرهٔ چند گل و گیاهو میمکه و دومرتبه سرگرم کار میشه. بی وقفه کار میکنه. غیبتاش طولانی نیست. حداکثر نیمساعت. نمیدونم کجا پر میکِشه. هفتهٔ آخر ماه مهِ و روزهای آخر بهاره. تابستان دقالباب میکنه. گل و گیاه در اطراف فراوونه. حتماً سری به درختای میوه میزنه و از شکوفههای اونا دلی از عزا درمیآره. نمیدونم وضع بال شکستهاش چطوره. اصلاً فکر انتقام نیست. طوری رفتار میکنه که گویا من اصلاً وجود ندارم. بیاعتناییاش عذاب آوره. بیچاره زنبور، اسماش بد در رفته. چقدر با ما آدما فرق داره؟ ما آدما اگر کسی کوچکترین آزاری به خونوادهامون برسونه تا ابد فراموش نمیکنیم. ولی این بیچاره که من نه تنها خونهاش رو ویرون کردم، بلکه عزیزاشو هم کُشتم، تن به مصالحه داده و همنشینی با منو قبول کرده. البته ته دلام ترس و واهمهای ازش دارم. هر وقت رو صندلی نشستهام و چیزی مینوشم یا غذا میخورم بی اختیار نگام به طرف زنبور ملکه که گرم کاره، کج میشه. بیانصاف مثل یک رُبوت کار میکنه. جای شکرش باقیه که مصاحبت و همسایگی با منو قبول کرده. البته اون بیچاره از اول هم حرفی نداشت. مشکل از من بود. من با اون مسئله داشتم.
دیشب وقتی به خونه برگشتم اولین کاری که کردم کرکره در بالکنو بالا کشیدم، درو باز کردم و رفتم بالکن. ساعت از ده گذشته بود. بیاختیار نگام به سه کُنج بالای سمت چپ در کشویی بالکن چرخید. زنبور نبود. تعجب کردم. بالکن کمی تاریک بود. دست پیش بردم و چراغو روشن کردم. با دقت و وسواس به دیوار نگاه کردم. از زنبور خبری نبود. دیر وقت بود. هیچ وقت تا اون موقع شب بیرون نمیموند. چه اتفاقی افتاده؟ فکر ناخوشآیندی به ذهنام فشار آورد. نکنه از جراحات وارده مُرده باشه؟ یا شاید کبوتری، کلاغی یا حتی طوطی با دیدن تن رنجورش اونو بلعیده باشه؟ حیف شد. ترس دیگهای هم به دلام افتاد که از بازگفتن اون حتی برای خودم خندهام گرفت. ولی واقعی بود. فکر کردم شاید زنبورِ زخمی بعدازظهر که در بالکن باز بوده و من غذا گرم میکردم، آروم و بیصدا خودشو کشون کشون به داخل اتاق رسونده تا شب، موقعی که من خوابم، حسابی از من انتقام بگیره. این ترس گرچه خُرافی بود، ولی وجود داشت و به جُونم افتاد. گشتی تو اتاق زدم. زیر تلویزیون، پردهها، ملافهها، زیر تخت و خلاصه همه جا رو با دقت نگاه کردم. از زنبور خبری نبود. سابقه نداشت. زنبور هر شب همون جا کِز میکرد و میخوابید و کله سحر در اطراف گشتی میزد و بر میگشت و مشغول کار میشد. چه اتفاقی افتاده؟ کس و کاری که نداره. جایی هم نداره که بره. اهل هتل و سینما و این جور چیزهای لوکس هم که نیست. اصلاً تو دنیای اینا همچه چیزهایی نیست. بیچاره با اون بال شکسته با سختی پرواز میکرد. تنها چیزی که به فکرم رسید این بود که تن رنجورش لقمهٔ چرب شکارچی قهاری شده. شبو با عذاب و وجدانی ناراحت با ترس و لرز گذروندم.
صبح ساعت ۹ از خواب بیدار شدم. بلافاصله در بالکنو باز کردم که اشعه گرم و نورانی آفتاب به اتاق بتابه. با ناامیدی سر برگردوندم و به سه کُنج سمت چپ بالای در بالکن نگاهی کردم. با کمال ناباوری زنبورو دیدم که جست میزنه و از نقطهای به نقطهٔ دیگه میپره. خوشحال شدم. تو اون لحظه دلام خواست لب باز کنم و باهاش احوالپرسی کنم. زنبور برگشته بود. سرحال بود. معلوم بود که حالاش از روز قبل بهتره. قطعاً بال زخمیاش کمی بهتر شده. دلام آروم گرفت و اونو به حال خودش ول کردم تا مشغول کار شه. روز گرم و آفتابی شروع شده بود، حتماً روز پرکاری پیشرو داشت.
داستان زنبور از این جا شروع شد که چند ماه قبل با چندتا از دوستایی که سابقه دوستیمون به چهل سال میرسه، تماس گرفتم و پیشنهاد کردم که اگه بخوان، میتونیم همدیگه رو تو مالاگا – که من اونجا یه خونه ی کوچیک ییلاقی دارم، ملاقات کنیم. دیداری که سالها بود دلم هواشو می کرد. ما همه از دوستای دوران پُر شر و شور و شیرین دانشجویی بودیم که دست روزگار و زندگی، هر کدوممون رو، که حالا دیگه همه یا بازنشسته شده ایم یا در مرزش هستیم، به یه گوشه ی دنیا پرت کرده. همه استقبال کردن. تدارکات به سرعت پیش رفتن. تقاضای مرخصی کردم، طبق معمول همسرم وظیفه زیرورو کردن سایتهای رنگارنگو برای یافتن بلیط مناسب و ارزون قیمت بعهده گرفت که با چالاکی در عرض چند ساعت با لیستی از پروازهای مختلف از آلمان، فرانسه، کانادا و سوئد به مقصد مالاگا در مقابلام حاضر شد. تعجبام که این آدم چرا روانشناسی خونده، شاید بهتر بود یک شرکت زنجیرهای از پروازهای بینالمللی رو به راه میکرد. وظیفه اطلاع رسونی و تاریخ پرواز، ساعت ورود، برگشت و هزینههای جانبی رو هم خودش قبول کرد و ساعتی بعد با یک ایمیل به همه اطلاع داد: “با سلام امیدوارم همه چیز خوب باشد و برنامه ریزی مسافرت به خوبی پیش بره. ماموریت کوچکی به من فقیر در مورد پرواز به مالاگا واگذار شده بود که به اطلاع میرسونم. اگر چه میدونم که هنوز حضور ذهن خوبی دارید ولی خواهش میکنم تاریخ پرواز و بهای بلیط و ساعت ورود و تاریخ برگشت را یادداشت کنید.”
بعد در آخر نوشت: “دوستان عزیز اگر چه من فقط مامور تهیه اطلاعات سفر ام ولی خواهش میکنم این رباعی خیام را به خاطر بیاورید:
ساقی گل و سبزه بس طربناک شده است / دریاب که هفتهُ دگر خاک شده است
می نوش و گلی بچین که تا درنگری / گل خاک شده است و سبزه خاشاک شده است
نتیجه: لطفاً پولها را از زیر بالشتها در بیاورید و خرج کنید. بعد از بازنشستگی دیگه چیز دیگهای نیست. نگران نباشید. خوش باشید.
هرچه تاریخ سفر و ملاقات نزدیکتر میشد، هیجان و شوق دیدار دوستانی که سالها ندیده بودمشون، بیشتر میشد. بعضی از اونهارو حدود ۴۰ سال بود که ندیده بودم، گرچه تو این اواخر تماسهایی از طریق تلفن و دنیای مجازی با هم داشتیم. در روزهای آخر متأسفانه دو نفر به دلیل مشغله زیاد و موافقت نکردن با مرخصیاشون نتونستن همراه ما باشن.
وسطای ماه مه بود که چمدونمو بستم و راهی فرودگاه شدم تا با شرکت هواپیمایی که تقریباً مثل بنیاد مستضعفین میمونه و بلیطهای ارزونش باعث شده که ما طبقه فقیرحال هم بتونیم بیشتر از نعمت سوار شدن به هواپیما و لذت پرواز در آسمونا برخوردار بشیم، به مالاگا سفر کنم. هوای گوتنبرگ طبق معمول سرد و گرفته و خاکستری بود. دریغ از کمی نور خورشید. بیانصاف از گوشت مرغ و تخم مرغ تو ایران هم کمیابتره. شش ماه باید چشم به آسمون بدوزی و ناز بکشی تا شاید خورشید خانم چند روزی نظر لطفاش متوجه ما بشه و با هزار ناز و کرشمه چند ساعت اشعههای گرم و حیات بخشاشو به ما بتابونه. خلاصه بعد از کلی خداحافظی از همسر و پسرم و کلی ماچ و بوسه رفتم فرودگاه و دل به دریا زدم و سرنوشتامو برای چند ساعت به دست خلبانی که نه زبونشو میفهمیدم و نه قیافهشو میدیدم سپردم. شور و شوق دیدار با دوستا و امید به لم دادن زیر اشعهٔ گرم آفتاب مالاگا باعث شد که مدت پروازو در خَلسه و رویا باشم. همهاش تو این فکر بودم که قیافهها چطوری شده؟ کی بیشتر پیر شده و کدوم یک جوون مونده؟ … برنامههای احتمالی رو که میتونستیم تو اون چند روز با هم پیش ببریم تو ذهنام مرور میکردم. خوشحال بودم. پروازو فراموش کرده بودم. طرفهای نیمه شب بود که هواپیما با تکونهای نه چندان بدی تو فرودگاه مالاگا نشست زمین و طبق رسم معمول و آدابدونی سوئدیها همهٔ مسافرا برای قدردونی از خلبان و همکاراش دست زدن و به این ترتیب پایان پروازو اعلام کردن. من که سن و سالی ازم گذشته هم به خاطر حفظ تیپ و محافظهکاری و هم حفظ سلامتام کت پوشیده بودم. کیفو برداشتم. از پلکان هواپیما پائین آمدم و به سمت سالن ترانزیت راه افتادم. گرمای هوا رو تو همون چند قدم اول حس کردم. یازده شب بود، ولی هوا گرم بود. بلافاصله تاکسی گرفتم و آدرسو گفتم. راننده چیزی نفهمید و توافق کردیم که من راه رو به او نشون بدم. تا شهر بیست دقیقه بیشتر نبود.
قبل از ورود به آپارتمان اولین کاری که کردم سری به استخر زدم. آب داشت و تمیز بود. با خودم گفتم: “عالیه، پس میتونیم با بچهها شنا کنیم.” وارد آپارتمان که شدم سویچ برقو زدم و نگاهی به آپارتمان انداختم. آروم شدم. شنیده بودم که تو اسپانیا خونه خارجیها رو نشون میکنن و وقتی مطمئن شدن که اونجا زندگی نمیکنن، خونهرو جارو میکشن. دکتر محل کارمون برام تعریف کرده که خونهٔ پسرشو تو ماربیا جارو کردن و حتی یخچال و اجاق گازو هم بردن. البته وضع ما کمی فرق میکنه و از این نظر تا حدی خیالام راحته، چون دو همسایه اسپانیایی دارم که آدمهای دلسوز و خونگرمی اند و در تمام طول سال اونجا زندگی میکنن.
پنجره و در بالکن و باز کردم تا هوا عوض بشه. از بالکن نگاهی به منظرهٔ سر سبز روبرو که دریارو در چشمانداز داره انداختم. همه چیز همون طور بود که انتظار داشتم. لباس عوض کردم و به رختخواب رفتم و با رویای خوش پنج روز بعد که قرار بود پذیرای دوستا باشم به خواب رفتم. چهار روز اول چون باد و برق گذشت و روز موعود فرا رسید. باید خرید میکردم. از فردا قرار بود بچهها یکی یکی از راه برسن. اولی طرفای ظهر میرسید. دومی نیمه شب. نفر بعد فردای آن روز. باید خرید میکردم. صبحانه را آماده کردم و رفتم بالکن که زیر گرمای ملس آفتاب صبح صبحونه بخورم. لقمهٔ اول را تازه به دهنام برده بودم که صدای وزوز خفیفی توجهامو جلب کرد. با دست حرکتی کردم که اگه پشهای دور سرم میچرخه و قصد بهم زدن آرامش صبحگاهیمو داره، دوراش کنم. چیزی نبود. سر برگردوندم چیزی ندیدم ولی صدا رو کماکان میشنیدم. کنجکاویم تحریک شد و مثل یک کارآگاه فیلمهای جنایی شروع به کاوش کردم. بالاخره منبع صدای مزاحمو پیدا کردم. تو گوشهٔ سمت چپ بالای در کشویی بالکن زنبوری لونه کرده بود. زنبور زرد و سیاهی که گویا زنبور ملکه بود، در اطراف کندویی که به اندازهٔ گردویی بود، گشت میزد و برای کارگراش رجز میخوند. تعجب کردم؛ آخرین بار که اونجا بودم ژانویه بود. قبل از رفتن، خودم و همسرم بالکنو حسابی نظافت کرده بودیم. کندویی نبود. پس حتماً تو مدتی که ما نبودیم از فرصت استفاده کرده و این کندو رو اونجا ساخته. یادم اُومد که پارسال تو سوئد زنبور سیاه و کثیفی بالای قوزک پامو نیش زد. جای نیش چرک کرد و متورم شد. دردش وحشتناک بود. بالاخره مجبور شدم که با دکتر سر کارم حرف بزنم. دکتر که کُمد لباساش تو رختکن روبری کُمد منه و تقریباً هر روز صبح قبل از شروع کار اونو میبینم و کمی راجع به هوا و دوچرخه سواری با هم خوش و بش میکنیم، بهم توصیه کرد که از پماد کورتیزون استفاده کنم. من که با دارو و پماد و خلاصه هر چه از این جور چیزها رابطه چندون خوبی ندارم، یا بهتره بگم متنفرم، بمحض ورود به بخش سراغ کُمد داروها رفتم و با تُرشرویی پُماد رو برداشتم و خلاصه پامو حسابی چرب و چول کردم که از اون درد لعنتی خلاص بشم. یک ماه طول کشید تا خوب شد. برای چند لحظه تحریک شدم که با یه حملهٔ برقآسا کانون خطرو ویرون کنم تا خیالام راحت بشه. یادم نیست که چه اتفاقی افتاد که آن روز زنبورو فراموش کردم.
ساک چرخدار مخصوص بازنشستهها رو که تابستون گذشته همسرم و خواهرش بهم هدیه داده بودن، برداشتم و به طرف فروشگاه مواد غذایی راه افتادم. تو راه تو این فکر بودم که چی بخرم. جسته و گریخته اطلاع داشتم که یکی از بچهها بیماری قلبی داره، دیگری فشار خون و سومی هم بگی نگی روزانه قرص قلب بالا میندازه. بنابراین به این فکر افتادم که اولاً مواد غذایی تازه و کم چربی بخرم و دوم این که وارداتی نباشن و محصول اسپانیا باشن. یاد روزهایی افتادم که ما همه تو هندوستان دانشجو بودیم. تو اون روزای بیادموندنی که هیچ مرزی برامون مقدس نبود، نه به فکر سلامتی بودیم و نه اهمیتی به کیفیت و نوع غذا میدادیم. چیزی که بیشتر از همه برامون اهمیت داشت سیر کردن شکم با کمترین هزینه بود. غذایی که قیمتاش دو روپیه بود مناسبترین غذا بود. فرق نمیکرد اگه مثلاً فروشنده اول با دست لشکر مگسو از روی قابلمه غذا کنار میزد و بعد با کفگیری که دستهاش سیاه و چرکی و چرب بود کاسۀٔ نه چندون تمیزی رو از خوراک نخود که مخلوطی از ماسالا (نوعی ادویهٔ تند هندی) و نخود پخته بود و دو عدد چاپاتی (نوعی نان هندی که روی تابه درست میشود) پُر میکرد، یا تو رستورانی که میلز (سلف سرویس هندی که غذا را در سینی که ترکیبی از چند نوع غذای سبزیجات بود و اغلب همراه با برنج کته و ترشی منگو سرو میشد) غذا میخوردیم. هدف قیمت پائین و پر کردن شکم بود. بیشتر دانشجوهای اون سالها که تو هند درس میخوندن از طبقههای متوسط و کم درآمد بودن و خونوادهها پول زیادی از ایران براشون نمیفرستادن. تازه ما جزء اون دسته از دانشجوها بودیم که فعالیت سیاسی داشتیم و برای چاپ نشریه و اعلامیه باید از جیب خودمون مایه میذاشتیم. یکی از دوستانی که قرار بود روز بعد بیاد، شکارچی قیمت بود. ولی حالا که نزدیک به چهار دهه از اون دوره گذشته، دل مشغولی من این بود که چه مواد غذایی بخرم که خدای نکرده سلامتیاش به خطر بیفته. سبدی برداشتم و وارد فروشگاه مواد غذایی محبوبام که بیشتر مواد غذایی و سبزیجات و میوهای که میفروشه از شهرهای اطراف و همون ایالت اند، شدم. نُستالژی گذشته ول کن نبود. فیلهٔ سینه مرغ برای چیکن کاری (نوعی غذای هندی که با مرغ و ادویه هندی تهیه میشود و با برنج سرو میشود) عالی بود. بعد از سه ساعت گشت زدن تو فروشگاه بالاخره خرید کردم و برگشتم خونه.
شب با اشتیاق دیدن دوستا خوابیدم. فرداش، برخلاف روزای قبل که لِنگ ظهر پا میشدم، ساعت هشت از خواب بیدار شدم. اوضاع رو یه بار دیگه کنترل کردم. همه چی مرتب بود. زنبور کماکان اطراف کندوش جولان میداد و وزوز آزار دهندهاشو مثل یه موسیقی ناخوشآیند به گوشام تحمیل میکرد. نگران حضورش بودم. سن و سالی از همه ما گذشته، اگر کسی رو نیش بزنه، چه میشه؟ تحریک شدم خونه و کاشانهاشو ویرون کنم. بعد منصرف شدم. تصمیم گرفتم برای وقت کشی و لذت بردن از هوای تمیز و ساحل زیبا برم کنار دریا پیاده روی. مثل این که زمان متوقف شده بود. هر ده دقیقه یه بار وقت رو از طریق تلفن همراهام چک میکردم.
حدود ساعت یک بود که تلفن زنگ زد.
“هِلو محمود، رسیدم. حالا چیکار کُنم؟”
خودش بود. معرفی لازم نداشت، لهجهٔ شیرینش بهترین معرفاش بود.
“هیچی سوار اتوبوس ۱۲۸ بشو و بیا.”
هوا ابری بود. ابری سیاه آسمونو پوشونده بود. برگشتم خونه و برای احتیاط یه چتر برداشتم. از بدشانسی می خواست بارون بیاد. حسابی دمق شدم. تا اون روز کلی برای بچهها از هوای گرم و آفتابی و دریای آبی و ساحل شنی و هفت کیلومتر بلوار و رستورانهای خوب بلوف زده بودم. حالا باید با چتر به استقبال اولین دوست میرفتم. نیم ساعت تو ایستگاهی که قرار بود رفیقام اونجا از اتوبوس پیاده بشه، قدم زدم. خبری نشد. تلفن دو باره زنگ زد.
“پس کُجایی؟ من نیم ساعته اینجا واسادم.”
“کجا؟”
آدرس داد. درست بود. از توریست آفیس که دو متر باهاش فاصله داشتم، آدرسو پرسیدم. همون ایستگاه بود. ولی او اونجا نبود. نگران شدم. “کجا پیاده شده؟” زنگ زدم فایده نداشت. آدرس درست بود. میدان ۲۴ ساعته. ولی خبری از او نبود. دوباره زنگ زدم نشانی داد. آنجا نبود. چارهای نبود. ازش خواستم تاکسی بگیره. یه آدرس جدید دادم. ده دقیقه بعد تاکسی مقابل فروشگاه زنجیرهای لیدل ایستاد.
خودش بود. قبل از این که چمدونشو از صندوق عقب تاکسی در بیاره همدیگرو بغل کردیم و چند ماچ آبدار نثار گونههای یک دیگه کردیم. برای چند لحظه به چهره هم خیره شدیم. مثل این که میخواستیم مطمئن بشیم خودمون ایم. چیزی که از او تو یاد و خاطرم بود مربوط به چهار دهه پیش بود. دوستی که برای همه ما پدر و برادر بزرگ بود. خوش مشرب و خونگرم، نه تنها با ما جوانترها بلکه با همسایهها هم. چندبار اونو دیده بودیم که سبد زن همسایه رو، که از خرید برمیگشت، گرفته و گرم گفت و گو قدم زنون با او به طرف خونه میرن. هر وقت مریض بودیم، او بود که باید ما رو میبُرد دکتر. یادمه وقتی جواد مریض شد و دکترا جواباش کردن، این دوست ما کوتاه نیومد و به هر دری زد تا بالاخره یه بیمارستان آمریکایی که تو شهرکی در فاصله صد کیلومتری شهر ما بود، پیدا کرد و بعد از کلی رفت و آمد قبول کردن که اونو بستری کنن. دکترا گفته بودن که شانس کمی برای زنده موندن داره. همه اعضای انجمنو بسیج کرد. اول این که از صندوق تعاونی انجمن پول قرض گرفت که اونو بستری کنن. بعد برنامهای ترتیب داد که هر شب دو نفر به اون شهر برن و شب پیش جواد باشن. سه ماه طول کشید تا خون آقا جواد دیالیز شد و کلیههاش دومرتبه راه افتادن و یواش یواش حالاش خوب شد و مرخص شد. بگذریم از این که این آقا بعداً به یکی از چماقدارها تبدیل شد و برای قدردانی و تشکر با چماق به سر و کلهٔ همون بروبچهها زد. پول بیمارستان هم مسئلهای بود. نمیدونستیم چیکار کنیم. همه دانشجو و مفلس بودیم. انجمن هم نمیتونست از پس اون بر بیاد، تنها امامزاده کنسولگری ایران تو شهر حیدرآباد بود که باید قبول میکرد و هزینهرو میپرداخت. کنسولگری نمیخواست پول بده. کار به اونجا کشید که نمایندههای انجمن که به حیدرآباد رفته بودن به اونا هشدار دادن که اگه تا دو روز دیگه پول پرداخت نشه و دوست بیمار ما مرخص نشه، همه انجمنهای دانشجویی تو هند میان جلو کنسولگری و تظاهرات میکنن. عواقباش با اوناست. کنسول اول تشر زده و تهدید کرده بود، ولی بعد از تماس با سفیر تو دهلی، قبول کرده بود پولو پرداخت کنه.
راستی این انجمنهای دانشجویی تو هند عجب چیز خوبی بودن. کارشون هم سیاسی بود، هم فرهنگی، هم علمی و هم اجتماعی. اول این که هر انجمن یه کتابخونه داشت که خودش فایده داشت. هرکی عضو بود میتونست کتاب قرض بگیره. تو اون وانفسای خفقان ایران ما همه نوع کتاب داشتیم که همین خودش به بچهها کمک می کرد چیز یاد بگیرن. بعدش چندتا از اعضا مأمور تهیه پذیرش در دانشگاه برای دانشجوهای تازه وارد و چندتا هم مسئول تهیه مسکن و خرید وسایل خواب و بقیه مایحتاج اولیه بودن. همین کمکهای ساده باعث میشدن دانشجوهایی که تازه میاومدند و راه و چاه رو بلد نبودن، کارشون راه بیفته و مشغول درس بشن. خیلی از اونها عضو میشدن و انجمنو مثل خونه خودشون میدیدن. حق هم داشتن. بیشتر بروبچههایی که برای درس خوندن میاومدن بیست – بیست و یه ساله بودن. یه آدم تو این سن و سال وقتی از خونه و خونواده کنده میشه مسلماً به یه جایی و تکیهگاهی واسه پُر کردن جای خونه و خونواده احتیاج داره. کجا بهتر از انجمن. یه محیط دوستانه که همه هوای همو داشتن. البته خود همین انجمنها جدا از کار فرهنگی یواشکی کارهای سیاسی هم میکردن. تو دوازده سیزده شهر انجمن داشتیم و هر وقت که مناسبتی بود و یا یه فعال سیاسی رو تو ایران اعدام میکردن و یا برای یکی از دانشجوهای فعال حکم اخراج میاُومد، همه جلو سفارت جمع میشدیم و اعتراض میکردیم که اغلب به زدوخورد با پلیس و زندان کشیده میشد و کلی ادامه پیدا میکرد. سفارت از دست این انجمنها عاصی بود و کاری از دستاش بر نمیاومد؛ چون بیشتر احزاب پارلمان هند و فدارسیونهای دانشجویی از ما حمایت می کردن. همون اوایل کار تشکیل انجمنها پنج نفر از دانشجوهایی رو که فعال بودن از هند بیرون کردن. ولی فایده نداشت، چون بلافاصله جوونهای دیگهای جای اونارو گرفتن و کارو ادامه دادن. البته یه جاهایی شیطنتهایی هم میشد. جوون بودیم و کم تجربه. بعضی وقتها تو خصوصیترین جنبه های زندگی هم دخالت می کردیم، که خوب نبود. مثل امروز که بعضیها امر به معروف و نهی از منکر می کنن. وای به حال بیچارهای که یواشکی دنبال تمنای دلاش میرفت و بقول معروف “دختر بازی” میکرد. روزگارش سیاه بود. اول این که زاغ سیاهاشو چوب میزدیم. بعد از این که مطمئن میشدیم، سین جین بود. کار بسیار بدی بود. البته اون روزها نمیفهمیدیم. تعصب داشتیم و فکر میکردیم که یه آدم سیاسی نباید دنبال این جور کارا بره. با نماز و روزه فاصله زیادی نداشتیم. یکی از چیزهای خوب انجمنها نقش اونا تو سلامت اخلاقی، جسمی و روانی بچهها بود. اونایی که معتاد بودن از انجمن مثل سگ میترسیدن. طرف ما آفتابی نمیشدن. هر وقت میفهمیدیم که یکی با اونا تماس گرفته بلافاصله یکی از ریش سفیدا که اغلب همین رفیق خودمون بود، سراغاش میرفت و خلاصه کلی باهاش حرف میزد. تیمهای ورزشی مثل فوتبال و والیبال و تو سالهای آخر کوه رفتن خیلی به سلامت جسمی و نزدیک شدن بچهها به هم کمک میکرد. جام تختی که هر سال برگزار میشد، تو هند اسم و رسمی داشت. بگذریم از این که بعضی از برو بچههای بُولکُم آبادانی که خیلی هم خوب فوتبال بازی میکردن، هر وقت تیم انجمن میباخت یه کشیده حوالهٔ گونۀ مبارک داور میکردن. یکی از این دوستا تو این سفر خاطرهٔ جالبی رو برامون تعریف کرد که کلی خندیدیم. یه سال تو شهر پونا قرار بود جام تختی برگزار بشه. مسئولین برگزاری جام از چندتا داور هندی دعوت کردن که داوری مسابقهها رو قبول کنن. یکی از اونا که داور خوبی هم بود قبول نمیکرد. به مسئولین گفته بود که هر وقت مسابقه بچههای ایرونی رو داوری کرده، اگه تیماشون باخته یه کشیده خورده و جالب این که اسم یکی از همون آبادانیهای بُولکُم رو که به او کشیده زده بود یاد گرفته بود. رفیق مسئول قبل از شروع جام کلی با اون دوستمون صحبت میکنه و او هم قول میده که اگر تیم ایرانیها باخت، خودشو کنترل کنه. خلاصه این که از بخت بد تیم انجمن پونا میرسه فینال و همون داور بیچاره بازی رو سوت میزنه. ایران میبازه و روز از نو و روزی از نو. این دوست آبادنی ما به قولاش عمل میکنه و یک سیلی به اون نمیزنه. بجاش دو تا میزنه.
تو اون سالها اگه کسی ناراحتی داشت و یا حالاش گرفته بود، حتماً کسی بهش سر میزد و باهاش حرف میزد. بعضی وقتها فکر میکنم که چرا حالا که تعداد ما ایرانیها تو خارج کشور خیلی بیشتر از اون روزهاست و وضع مالی امون هم خوبه، چرا از این کارها نمیکنیم. حرف زیاد میزنیم. مچ هم دیگه رو خوب میگیریم. تهمت و مارک خوب میزنیم ولی اصلاً هوای یکدیگهرو نداریم. شصت گروه ایم و دو میلیون کارشناس بررسی مسایل ایران و جهان و محیط زیست و حیوانات و فضا و امور ایدئولوژیک و غیره داریم. نمی فهمم چرا. کاشکی یکی از این کارشناسا میتونست این موضوعو بررسی کنه. جلسههای انجمن که ماهانه و یا هفتگی برگزار میشدن یکی از داغترین گردهمآییها بودن. خواندن شعر و مقاله و بعدش بحث کیف می داد. تو هر جلسه هم هیئت مدیره یه گزارش از کارش به جمع می داد. از پنهان کاری خبری نبود. علنی بود. نه از جایی پول میگرفتیم و مؤسسه و یا نهادی، مثل امروز امکانی در اختیارمون میذاشت. با همون چندرغاز پولی که از پدر و مادرمون می گرفتیم، همه کاری میکردیم. حق عضویت میدادیم، عضو صندوق تعاونی میشدیم، به جنبش فلسطین و ظفار و سازمان فدایی و مجاهدین کمک می کردیم، اعلامیه و کتاب و جزوه و پوستر چاپ میکردیم، شبها میرفتیم بیرون و روی دیوارها علیه رژیم شاه شعار مینوشتیم، تازه به همدیگه کمک هم میکردیم. چرا امروز این طوری نیست؟ اون دوره خبری از تلفن همراه و اینترنت و فیس بوک و توئیتر نبود. هرکاری با کلی دردسر و مشکل روبرو میشد. یادم مییاد یه وقت که تو هند طوفان اومده بود همین دانشجوهای فقیر بیچاره یه کامیون لباس و مواد غذایی جمع کردن و رفتن روستاها و به مردم دادن. یک ماه درمیون برای جنبش فلسطین پول جمع میکردیم. یکی از افرادی هم که راه میافتاد و پول جمع می کرد همین رفیقمون بود. چرا حالا وضع دیگه این طوری نیست؟ همه اهل کار و فعالیت بودن. مثل امروز نبود که همه سرگرم کار با اینترنت باشن و بمحض این که دکمه اینترو فشار میدن فکر میکنن شق القمر کردن و یه نصفه روز میرن تو خلسه. بی انصاف این دنیای مجازی علیرغم همه خوبیهاش بد طوری مارو خراب کرده. افتادگی و بی ادعایی یکی از بهترین و پسندیدهترین خصوصیات بیشتر بچهها بود. من اغلب فکر میکنم که خود این مسائل موجب شده که همه ماها که تو اون دوره با هم بودیم یه رابطه تنگ عاطفی بینمون بوجود بیاد که حتی امروز که سالها از اون گذشته هیچی نمیتونه جاشو بگیره. حالا کسی که از تاکسی پیاده شد، همون آدم بود. خودش بود. با شوفر به انگلیسی با لهجهٔ شیرین اصفهانی شوخی کرد و کرایه را داد. موی سفید و چند چین که روی سیماش بودن، چیزی رو عوض نکرده بود. همدیگهرو همون طور دیدیم که تو چهاردهه پیش میدیدیم.
“آخه اینم آدرسه که دادی مرده شورت ببره؟”
جای بحث نبود. حق با او بود. همیشه همین طور بود. رفتیم خونه و غذا رو با هم پختیم و خوردیم. درست مثل دوران دانشجویی. مهمون نبود. همخونهای بود که از سفر برگشته بود. فقط چای رو من آماده کردم. بعد از چند دقیقه دست به کار شد و با هم غذا رو آماده کردیم. من که شاید به دلیل بالا رفتن سن کمی وسواسی شدهام و حتماً باید خودم تنهایی کار آشپزی رو از اول تا آخر انجام بدم، اول سعی کردم با بهانه کردن این که او تازه از راه رسیده، از آمدن به آشپزخونه منصرفاش کنم. بیفایده بود. مگه میشد؟ غیر ممکن بود و جای بحث و چونه هم نبود. بدون لحظهای درنگ به گذشته و خاطرات شیریناش رفتیم. از دوستای مشترک، که تعدادشون کم هم نبود، شروع کردیم. لحظه به لحظه، سکانس به سکانس. مثل این که فیلمی رو که با هم دیده بودیم تجزیه تحلیل میکردیم. حرفها شروع شده بودن. چقدر لذت بخش بود این یادآوری و مرور خاطرات مشترک. تو اون لحظه هیچ لذتی نمیتونست جاش رو بگیره. خودمونو مرور میکردیم. دوباره همون دانشجوهای ۴۰ سال پیش شده بودیم. گویا چشمای ما آثار بجا مونده از گذشت زمان رو نمیدید. حرفها و لحن حرف زدنمون با یکدیگر همانطوری بود که ۴۰ سال پیش بود. صمیمی، آرام و آمیخته به متلک و سرزنشهای دوستانه. مثل این که دو باره خودمونو پیدا کرده بودیم.
هوا گرم بود و بارون بند اومده بود، ولی آسمون هنوز ابری و گرفته بود. دودل بودم، دو ساعت دیگه مسابقهٔ فوتبال بین دو تیم بارسلونا و آتلانتیک مادرید شروع میشد. قصد داشتم برای دیدن بازی به باری کنار ساحل برم تا بتونم بازی رو اونجا ببینم. رفیقام موافق بود. یکی از خصوصیات خوب گذشته همین گیر ندادن به همدیگه است. ولی قبل از رفتن و دیدن بازی باید به قول معروف خودمو میساختم و دمی به خمُره میزدم. نگاهی به دوستام که حالا قیافهاش با اون موهای بلندش که پشت سرش گره زده بود، و ریش پرفسوریش شبیه کارل مارکس شده بود، کردم و پرسیدم:
“یه لبی تر میکنی؟”
مکثی کرد و جواب داد:
“دکترا گفتن برام خوب نیست. ولی میخورم. بی خیال. اونجا که دل خوشه، سلامتی هم با آدم کنار میآد.”
این جمله را گفت و لیوان رو که من بدون معطلی تا نیمه پُر کرده بودم، بالا برد و سلامتی داد:
“به سلامتی همه بروبچههایی که این جا نیستن و به یاد دوستان خوب و عزیزی که دیگه بین ما نیستن.”
لحن صداش ملودی بود با ترکیبی از دو احساس. اول شاد و امید بخش بود و به جمله دوم که رسید رنگی از غم و اندوه تو صداش احساس کردم که تا اعماق قلبام فُرو رفت. خودش هم شانس آورده بود. اگر چند ماه دیگه تو زندون مونده بود، شاید حالا باید دوست دیگهای با یاد و خاطره او گیلاساشو خالی میکرد.
نیمه شب دوست دیگهای میرسید. دوستی که ۴۰ سال بود ندیده بودیمش. چند ساعت وقت داشتیم. بعد از یک ساعت رعایت توصیههای دکترها بالاخره لباس پوشیدیم و به سمت ساحل راه افتادیم. آسمون باز شده بود. نسیم آروم و خنکی که از جانب دریا میوزید، حکایت از اون داشت که ابرها بار سفر رو بستن. بلوار کنار ساحل شلوغ بود. گرچه هفته آخر ماه مه بود، ولی توریستهای خارجی دسته دسته در حال قدم زدن بودن. ترکیب توریستها هنوز با توریستهای فصل تابستون فرق داشت. تعداد جوانها و خانوادهها کم بود. بیشتر میانسالان و بازنشستگانی بودن که معمولاً از کشورهایی مثل آلمان، انگیس، هلند و اروپای شمالی برای استراحت به اونجا میان. رستورانها همه پُر بودن. قدم زنان به طرف رستوران یا باری که معمولاً من در اونجا اُتراق میکنم، رفتیم. شلوغ بود. طرفداران هر دو تیم بیشتر صندلیها را اشغال کرده بودن و جایی برای نشستن نبود. مترصد شدم، تو فکر بودم به رفیقام پیشنهاد بدم بریم یه جای دیگه. اما اونو سرگرم گفتگو با زن و مرد جوونی که در گوشهای خلوت کرده بودن، دیدم.
“چکار میکنی؟”
جواب داد:
“بیا. اشکال نداره پیش اینا مینشینیم.”
در فاصلهای که من سرگرم تلویزیون بودم و میزهای پُر رو نگاه میکردم تا شاید جایی پیدا کنم، او سر صحبت را با اونا باز کرده بود و بعد از کمی خوش و بش رضایت اشونو جلب کرده بود که در کنارشون بشینیم. با تعجب پرسیدم:
“چطوری سئوال کردی؟”
“چیطوری نداره دیگه، سئوال کردم.”
پرسیدم:
“مگه زبان بلدی؟”
“نه. گفتن بشینید. بشین دیگه این قدر سئوال نکن.”
خودش نشست و من رفتم دستشویی. وقتی برگشتم دو لیوان آبجو تگری روی میز بود و دوستام گرم گفت و گو با اون زوج جوان. نه اونا انگلیسی و آلمانی بلد بودن و نه رفیقام اسپانیایی یا عربی، ولی حرف یکدیگر را میفهمیدن و با ایما و اشاره با هم حرف میزدن. مثل سه دوست که چند سالی بود همدیگر را میشناختند. غرق تماشای فوتبال شدم و تنها صدای خنده و تعارفاشونو میشنیدم. دختر جوان چنان به دوستام اعتماد کرد که به عربی داستان عشق خود را به مرد جوونی که همراش بود، تعریف میکرد و از او میخواست که اونو ترغیب کنه که هرچه زودتر باهاش ازدواج کنه. مرد که اسپانیایی بود، مردد بود و وقت بیشتری میخواست. رفیقام بهش امیدواری میداد و به انگلیسی و با حرکت دست و سر و صورت به دخترک میگفت:
“تو دی هپی، تو مارو دونت واری.” “امروز را خوش باش، فردا بیخیال.”
دختر جوون که مراکشی بود و عربی حرف میزد و کمی هم اسپانیائی میفهمید، جمله او را تکرار میکرد و میخندید و لیواناش را بلند میکرد و هر سه به سلامتی هم مینوشیدند و سیگار تعارف هم میکردن. چقدر گرم و صمیمی از هم پذیرایی میکردن! تو اون لحظه فکر کردم، این نیرو و گرمای دلچسب انسانی از کجا مایه میگیره که به دل میشینه و مرز و سدهای زبون و ملیت و فرهنگ رو میشکنه؟ آدم عاشق پروایی از تفاوتهای فرهنگی و فاصلههای جغرافیایی نداره. انسانو میبینه و همین جوهر ناب و خمیرمایه ست که از جوناش مایه میگیره و رابطه گرفتن را براش آسون میکنه. اون جمع کوچک سه نفری تنها چند دقیقه وقت برای آشنایی نیاز داشتن.
تا یازده شب آن جا نشستیم و گپ زدیم و خندیدیم. موقع رفتن یکدیگرو بغل کردیم و مثل چند دوست قدیمی خداحافظی کردیم و از رستوران بیرون اومدیم. بازی مساوی تموم شد وتیم مورد علاقه من، بارسلون در لا لیگا دوم شد. اصلاً ناراحت نشدم. اگه موقع دیگهای بود، حتماً چند روزی پکر میشدم. ولی اون شب وقتی از رستوران بیرون اومدیم و در کنار ساحل قدم زدیم، خلاف معمول، بعد از چند دقیقه همه چیزو فراموش کردم. آنقدر گفتنی داشتیم که جایی برای فکر کردن به فوتبال و تیم بارسلون نبود. دوستام درست میگفت دم را غنیمت شمار که عمر کوتاهه و همه رفتنی. “تو دی هپی، تومارو دونتواری.”
ساعت دوازده شب بود که تلفن همرام زنگ زد. رفیق دوم بود. بعد از نیم ساعت و کلی علافی و دنبال چمدون گشتن، خلاصه دست خالی بدون چمدون رسید در خونه. گویا کارکنان بخش بار فرودگاه استکهلم و یا مالاگا، چمدونشو ملاخور کرده بودن. تا امروز که این مطلبو تایپ میکنم، از چمدون خبری نیست. مشکل اصلی دارو بود که اون هم روز بعد به همت و اصرار رفیق اولی، با مراجعه به بیمارستان و هزینه کردن مبلغی نزدیک به هفتاد یورو حل شد. وقتی دیدماش باورم نشد که خودشه. چهل سال بود که ندیده بودماش. کاپیتان تیم فوتبال انجمن؛ با اون چهرهٔ سبزه و موهای پُر پُشت و سیاه با قدی متوسط، که یک دفعه غیباش زد و بعدها فهمیدیم رفته فلسطین و در کنار چریکهای فلسطینی مبارزه میکنه. قیافهاش کاملاً عوض شده بود. اگه اونو تو خیابون دیده بودم و خودشو معرفی نمیکرد، بدون شک نمیشناختماش. فقط سبیل پُر پُشت و چشمای تیزش یاد و خاطرهای از گذشته داشتن. ردپای زمانو بیش از هرکس رو چهرهٔ اون چریک پیر دیدم. همون طور آروم و کم حرف با چهرهای تکیده ولی پُر از رمز و راز در برابرم وایستاده بود. هنوز اثر کم رنگی از جای گلولهٔ گاز اشکآوری که در تیهار جیل (زندان مرکزی) دهلی به چونهاش اصابت کرد رو میشد دید. چقدر کیف داره وقتی که دوستی رو بغل میکنی که گرمای تناش تو رو سالها به عقب میبره و به یاد دوستای زیاد دیگهای پیوند میده. دوستایی که حال هر کدومشون در کُنجی از این دنیای خاکی مأوا گزیدهاند و بگونهای زندگی میکنن. روزی رو که گلولهٔ گاز اشکآور به چونهٔ این رفیق خورد خوب یادمه. شصت، هفتاد نفر بودیم. پلیس ضد شورش همه ما را جلو سفارت ایران تو دهلی نو دستگیر کرده بود و کشون کشون و زیر ضربههای باطوم سوار اتوبوس کرد و روونه تیهار جیل که زندان مرکزی دهلی بود کرد. اون دوره که خانم ایندیراگاندی نخستوزیر بود، هند با بحران سیاسی رو به رو شده و دولت هم حالت فوقالعاده در کشور اعلام کرده بود. مثل حکومت نظامی، تجمع بیشتر از پنج نفر ممنوع بود. سفارت ایران هم که دل خونی از دانشجوهای ایرانی داشت از فرصت استفاده کرده و با نفوذی که داشت از پلیس خواسته بود که یکی از دانشجویان ایرانی را بنام منصور نجفی از هند اخراج کنه. منصور یکی از بچههای فعال انجمن بود. همه میدونستند که اگه پلیس موفق به اخراج منصور بشه، مثل دفعه قبل تعداد دیگهای از بچهها رو هم اخراج میکنن. انجمنها فراخوان دادند و خلاصه تعداد زیادی از دانشجوهای ایرانی با پلاکارد و شعار، ماسک زده تو یه روز گرم آفتابی جلو سفارت ایران تو دهلی جمع شدن. از قبل با فدراسیونهای دانشجویی هندی تماس گرفته شده بود. اونها مخالف بودن و میگفتن پلیس ممکنه تیراندازی مستقیم بکنه. کی گوشش بدهکار این حرفها بود. هفتاد نفر دستگیر شدن و به زندان افتادن. دو روز اول با شعار و سرود خوندن گذشت. خبر تظاهرات به همه جا پخش شد. رهبران احزاب اپوزیسیون دولت هند، که بیشترشون زندون بودن، به دیدن ما اومدن. جو خیلی خوبی بود. از روز دوم شنیدیم که قراره تعداد دیگهای از بچهها را از هند اخراج کنن. همون روز اعلام اعتصاب غذا کردیم و از مسئولین زندان تقاضای ملاقات با خبرنگاران بی بی سی و روزنامههای هندی کردیم. پلیس جواب نداد. بجاش گفتند که باید همه اسم و شهر محل زندگی خودشونو بنویسن تا آزاد بشن. ما میدونستیم که هدف جدا کردن تعدادی از بچه هاست. خلاصه یک روز بعدازظهر مسئولین زندان حدود پنجاه شصت نفر از زندانیان جنایی مسلح به کمربند و چوب را که بیشترشون قاتل بودن و حبسهای دراز مدت داشتندو وارد حیاط زندان کردند. بچهها که تو حیاط بودن جلو بند نشستند و محکم دستهای همدیگه رو گرفتن. اونا هم با کمک پاسبانها حمله کردن و کتک زدند. اول همه دفاع میکردن و شعار میدادن، فایده نداشت. زبون ما رو نمی فهمیدن. یکی از بچه باطوم یکی از پلیسها رو گرفت و حمله کرد. طولی نکشید که تعدادی بیشتر تونستند کمربند و باطوم بگیرن و از خودشون دفاع کنن. بعد یه ربع زد و خورد پلیس عقب نشست و زندانیها هم حیاط بند سیاسی را ترک کردن. اون روز به خیر گذشت. فقط تعداد زیادی زخمی شدن. دو روز بعد، از صبح به ما اطلاع دادن که باید یکی یکی زندونو ترک کنیم. ما که اعتصاب کرده بودیم خواهان لغو حکم اخراج و آزادی جمعی بودیم. پلیس تمام حیاط بند سیاسی را اشغال کرد. ما هم تمام تشکها را رو پشت میله گذاشتیم. اونهایی که با تجربه بودن میدونستند که پلیس ممکنه از گاز اشکآور استفاده کنه. همه تو بند جمع شدیم. داشتیم شعار میدادیم که پلیس شروع به تیراندازی کرد. نه یکی نه دوتا. گلولههای گاز اشکآور پشت سر هم وارد بند میشدن. چشم همه میسوخت. حوله و سطل آب کمک زیادی نمیکرد. تعداد بچهها زیاد بود. تو همین شلوغی بود که گلولهای مستقیم به چانه این رفیقمون اصابت کرد و خون فوران زد. وضعیت خوبی نبود. باید از بند خارجاش میکردیم. با باز شدن در بند پلیس وارد بند شد. یکی از بچهها را بیرون کشیدند و سوار اتوبوس کردند. بعداً پنج نفر از جمله منصور نجفی را از هند اخراج کردند. این موضوع موجب شد که تعداد زیادی از ایرانیهایی که تا اون موقع عضو انجمنها نبودن پاشون به انجمنها باز بشه. منصور در دوره انقلاب به ایران برگشت. چند سال بعد از انقلاب تو سالهای شصت دستگیر شد و بعد از مدتی اعدام شد. این رفیقمون هم شانس آورد؛ چون تو بیمارستان بود، اخراج نشد. حالا وقتی از اون دوره ازش پرسیدم دستی به چونهاش کشید و گفت کمی از جاش باقی مونده.
حالا سه نفر بودیم. رفتیم بالا و قبل از این که رفیقام شام بخوره پرسیدم:
“موافقی لبی تر کنیم؟”
پاسخ همون بود.
“طبق نظر دکترا باید رعایت کنم. ولی یکی اشکالی نداره.”
اونجا که دل شاده تن و جان هم کوتاه میآید. آن شب تا دیر وقت بیدار بودیم و از دوستای دوره دانشجویی یاد کردیم. اسم هر یک که به میون میاومد مثل عضوی از خانوادهامون هرچه یادمون بود میگفتیم و تفسیر میکردیم. دوباره به سی و هشت سال پیش برگشته بودیم. کلی راجع به جنبش دانشجویی تو هندوستان حرف زدیم. چریک پیر که بعد از مدتی غیباش زده بود، برامون تعریف کرد که چطور فکر رفتن به لبنان و پیوستن به جنبش فلسطین افتاد. بچهها یکی یکی غیباشان میزد. هیچ کس هم نمیدونست کجا هستن، بجز تعداد محدودی. یاد کمال کردیم که بعد از چند سال مبارزه در کنار مبارزین جنبش فلسطین تو دوران انقلاب به ایران برگشت و در روزهای پرتلاطم انقلاب با گلولههای گارد شاه کشته شد.
فردا قبل از ظهر قرار بود رفیق دیگهای از راه برسه. صبح زود از خواب پا شدیم. گویا عجله داشتیم و نگران بودیم که وقتو از دست بدیم. صبحونه رو روی میز بالکن چیدم و مشغول خوردن شُدیم. لقمه اول را به دهان نبرده بودم که بی اختیار سرم به سمت راست و پشت سرم چرخید. حضور کندوی زنبور لعنتی که به اندازهٔ گردویی بود، آزارم میداد. بدون این که دوستام متوجه بشن نگاهی به حفرههای گِرد اون، که مثل دهانههای آتشفشان بودن و با دقت و چیره دستی یه معمار کار کشته دُرست شده بودن، کردم. همه تقریباً سیاه بودن. معناش این بود که زنبور ملکه تخمگذاری کرده. گاهی یه زنبور کوچیک از یکی از اونها بیرون میاُومد و بلافاصله به حفرهاش بر میگشت. مثل این که زنبور ملکه که نقش سرکارگر را داشت با یه نهیب تند اونو سر کارش برمیگردوند. نگران بودم. اگه یکی از اونها دیونگی کنه و بی خبر حمله کنه، بی دارو و بدون کارت بیمه چه اتفاقی میفته؟ فکرش هم کافی بود تا صبحونه ام زهر مار ام بشه. زنبور ملکه از روزی که اُومده بودم، هر وقت در بالکن بودم کمتر خونهشو ترک میکرد. گویا احساس خطر میکرد و قصد داشت با سماجت حضور خودش و بقیه اعضای خونوادهاشو به من یادآوری کنه.
“آخر زن حسابی این هم جا بود که تو انتخاب کردی؟ فکر کردی ما نیستیم، هرکاری دلات خواست میتونی بکنی؟ بدونه اجازه نمیتونی اینجا رو اشغال کنی. مگه نمیدونی که تو دنیایی زندگی میکنی که اقتصاد بازار برش حاکمه؟ همه چی حساب و کتاب داره. باید کرایه بدی؛ تازه اگه من قبول کنم، و گر نه باید جُل و پلاستو جمع کنی و زحمت و نگرانی مارو کم کنی.”
فایده نداشت. کندو اونجا بود که بود و حضورشو به ما تحمیل کرده بود. به قول زنده یاد شاملو:
“گاهی از خودم سئوال میکردم که آن (زنبور و خانوادهاش) با آن حضور قاطع و بی تخفیف خویش (به این جمع کوچک ما) چه دارد بگوید.”
لقمهٔ آخر از گلوم پایین نرفته بود که پیر مرد صداش بلند شد. مثل گذشته.
“حالا میخواین چیکار کونین؟ پاشو پاشو با این رفیقامون برو بیمارستان و براش دوا بگیر. تازه سرما هم خورده.”
“حالا یه کم صبر کن.”
“صبر کن چی چیه؟”
تو همین فکر و ذکر بودیم که تلفن زنگ زد. رفیق دیگهامون رسیده بود و طبق قرار قبلی من بایست تو ایستگاه اتوبوس ببینماش.
“لازم نیست. بگو تاکسی بگیره و بیاد خونه. تو بهتره با این بری بیمارستان اورژانس.”
جای بحث نبود. مطمئن بودم اگه مخالفت کنم، خودش لباس میپوشه و همراه او راه میافته. زنگ زدم و به دوستامون گفتم که لازم نیست با اتوبوس بیاد و بهتره تاکسی بگیره. ما هم به طرف بیمارستان راه افتادیم. خوشبختانه کارها به خوبی پیش رفت. ناگفته نمونه که در مدتی که بیرون بودیم ده بار تلفن همراه من زنگ زد. حال ما را می پرسیدن. مثل این که رفته بودیم سفر حج. ساعت از سه گذشته بود که برگشتیم خونه. دوست تازه از راه رسیده منتظر ما بود. جمعامون جور شده بود. بازار روبوسی و احوالپرسی گرم گرم بود. رفیقامون با شوخ طبعی و صمیمیت همیشگی میگفت و ما میخندیدیم. گویی او نبود که چند سال را به ناحق و یا شاید به “جُرم” چند سال مبارزه در کنار مبارزین جنبش فلسطین در زندان گذرونده بود. وقتی به چهرهاش نگاه کردم، هنوز شادابی و خندانی سی سال پیشو میدیدم، اگرچه زمان اثر خودشو رو اون حک کرده بود. همون آدم بود. همون جوون پرشوری که با شهامت کم نظیری موفق شد موقع سفر شاه به هند از صف چند لایه پلیسهایی که راه تظاهرات را سد کرده بودن بگذره و بپره روی سقف ماشین اسکورت شاه. روز بعد عکس ماسکدارش زینت بخش صفحهٔ اول بیشتر روزنامههای صبح هندوستان شد. حالا همون دوست صمیمی رو یک بار دیگه در کنار خودمون داشتیم. در روزهای بعد این رفیق که او را از دوران دبیرستان میشناختم سرگذشت خودشو برام اینطوری تعریف کرد:
“من تو محله لشکرآباد اهواز با شرایط ویژه اونجا و شرایط خانوادگی خاصی متولد شدم و تو نوجوونی تو محله بعدیمون رفقایی پیدا کردم که شبا از طریق گوش دادن به رادیو مسکو ورادیو ملی و حزب توده با افکار چپ، سوسیالیسم و کمونیسم آشنا شدیم و بین خودمون کتابای جلال آل احمد و صمد بهرنگی و دیگران رو رد و بدل می کردیم و از حدود یک سال قبل از واقعه سیاهکل از طریق دو سه تا بچه محل که دو سه سالی از ما بزرگتر بودن و دانشجو شده بودن و با دانشجوهای دیگه در تهران هم ارتباط داشتن با خبر شدیم که نوع و نگاه دیگری برای رسیدن به آزادی و سرنگونی دیکتاتور مطرح شده و به سرعت در محافل روشنفکری ایران در حال نشر و نموه. ما هم رفته رفته به این دیدگاه گرویدیم، کتابها و جزوه هایی در باب مبارزات و جنبشها در آمریکای لاتین مطالعه میکردیم. بعدتر به رادیو میهن پرستان و صدای چریکهای فدائی در کنج اتاقک بالا پشت بام خانه یکی از رفقا، که در آن جا به بهانه درس خواندن جمع میشدیم، گوش میکردیم. بخش مهمی از فعالیت نیمه شبانه مون، با اقتباس از آنچه که از رادیو می شنیدیم و روی هم گذاشتن آنچه که در وقایع روزمره محله و شهرمون دیده بودیم، شب نامه و تراکتهایی علیه رژیم شاه و نظام دیکتاتوریش مینوشتیم – مثلا اوائل سالهای پنجاه حشیش و سایر مواد مخدر بد جوری تو جوونای جامعه بویژه محل و شهر ما رواج پیدا کرده بود. ما اعلامیه ای در افشاگری و ارتباط خاندان پهلوی و اشرف در شیوع این بلای خانمانسوز و جوان کش نوشتیم. اینها رو در گذرگاه های پر رفت و آمد کارگری و محله های شهر می چسبوندیم و البته با روش کپی کردن با کاغذ کاربن، هر بار چهار کپی که با صفحه اصلی میشد پنج نسخه و به این ترتیب ساعتها وقت میبرد تا ما که تعدادمون تو هسته در بهترین حالت چهار نفر بود بتونیم پنجاه یا صدتا اعلامیه یک یا حتا نیم صفحه ای تکثیر کنیم. تازه چون به اندازه کافی کاغذ کاربن نداشتیم که هر بار عوض کنیم، باید در موقع نوشتن با خودکارمون فشار زیادی رو کاغذ می اووردیم تا کپی های سوم و چهارم هم خوانا باشن. بعد انگشت درد تا چند روز عذاب مون میداد. بالاخره من و رفیق گرامیم “ر” که پای اصلی و همیشگی هسته بودیم تصمیم گرفتیم یک دستگاه استنسل از دبیرستان دکتر حسابی مصادره کنیم. رفیقام از من سه چهار سال مسن تر بود و به رسم هموطنای عرب زبونمون خانوادش در سن پونزده شونزده سالگی بهش زن داده بودن وحالا دو تا بچه هم داشت و در طبقه بالای خانه قفس گونه اشون پدر فقیر و زحمتکش و البته مستبدش دوتا اتاق کوچیک برا اون و خانوادش ساخته بود. رفیقام از این بابت رنج زیادی میبرد. او جوان بسیار خودساخته و آگاهی بود و نقش فوقالعاده زیادی در آگاهی و سیاسی شدن دهها جوون و نوجوون شهرمون از جمله خود من داشت. دیپلم گرفته بود و تو روستاهای عرب زبان اهواز معلم ابتدائی شده بود. با این که شرایط زندگی خصوصیاش خیلی رنجش میداد ولی همیشه شاداب و پرتلاش بود و رابطه ای صمیمانه با رفقا داشت. همیشه یکی دوتا کتاب جیبی یا جزوه آگاهی دهنده همراش بود که به بچهها قرض بده. داستان خصال و رفتار این رفیق و کارهایی که با هم کردیم خودش یه بخش بزرگ از یه کتاب میشه که جاش این جا نیست. حکایت مصادره دستگاه استنسل هم کم از اون نمی شه که چطوری و با چه ترفندهایی – و حالا که نگاه میکنم با چقدر شانس، تونستیم یه دستگاه سی چهل کیلویی با طول و عرضی حدود ٧٠ در ۴٠یا ۵٠ و ارتفاع ۴٠ رو از دفتر دبیرستان بیرون بیاریم، ضلع شرقی و طول زمین فوتبال مدرسه رو طی کنیم و از دیوار جنوبی عبور بدیم و پای پیاده با گذشتن از تاریکترین و در عین حال پر پیچ و خمترین راه به خونه رفیقمون که تازه جای چندان امنی هم نبود برسونیم. مسائلی که بین راه و در عمل پیش اومد، داستان طولانی و شنیدنی داره که باز از حوصله این نوشته خارجه. ولی یاد آوری این مختصررو برا این لازم دیدم که بگم با یک چنین زمینههای فکری و عملی به سالهای نیمهی پنجاه رسیدیم و این که برای ادامه تحصیل به هند رفتم. اولین هشدارها به من این بود که حواست خوب جمع باشه به محض این که پاتو از هواپیما بیرون بزاری یا حتی تو هواپیما همسفریهای انجمنی، دورتو میگیرن و سعی میکنن ببرنت انجمن و اونجا می افتی تو سیاست و سیاسی کاری و درس و مشقو خدا بیامرزه. من که تو این مقطع از نظر سیاسی تقریبا بی عمل بودم و تو یه کارگاه فامیلی روزا کار و شبا خونه پدر و مادر بزرگام – بی بی و بابا جون – می خوابیدم، چون با پدرم “آبمون تو یه جوب نمیرفت”، یه بار دیگه به این فکر که پس میشه تو یه دنیای دیگه و شرایط باز آموزههای سیاسی رو از سر گرفت، سخت مصمم شدم و بدون این که بذارم پدر و خانواده متوجه بشن شوق رفتنم به هند دو چندان شد و یکی دو بار دیگه سراغ دختر همسایه پدرم اینا که از هند برگشته بود و راوی اخبارمضره انجمنها بود رفتم وجیک و پیک مسائلو بیشتر جویا شدم. خلاصه کارها جور شد و به هند رسیدم و بقیه رو خودت که اولین و موثرترین رابط من در جذب چند روزه ام به انجمن و سه چهار ماه بعد به فریاد بودی، بهتر میدونی. بالاخره با بهره گیری از امکانات محدود و پر پیچ و تاب و مخفی تشکیلات فریاد با سازمان چریکهای فدائی خلق بعد از یک دوره آماده سازی تئوریک و عملی به جنوب لبنان و مرز فلسطین رفتم و در کنار مبارزین فلسطینی در کنار جنبش خلق برای آزادی فلسطین – به رهبری زنده یاد دکتر جورج حبش و زیر نظر سازمان چریکهای ف. خ. ا آموزش دیدم و مبارزه کردم. چند ماهی بعد حرکتها و خیزشهای منتهی به انقلاب بهمن ۵٧ شروع شدن و سازمان نیروهای خود رو به داخل کشور فرا خواند که شرحش مفصله. بعد قضایای دیگه که تا حدودی میدونی و بعد دستگیریم در سال ۶٢ و آزادیم در اواخر ۶٣ بطور معجزه آسا و با جور شدن خیلی از در و تختههای پیش بینی شده و نشده و غیرمنتظره که باعث می شن همون طور که اول حرفام گفتم، خیلی چیزارو سانسور کنم. یکی از خاطرات من رسیدنم به لبنان است و ملاقات با رفیق جورج حبش در دفتر جبهه خلق در بیروت و بعد شرکت در یک گردهمایی که ایشان در آنجا سخنرانی میکرد. به نظرم مرد بزرگ و رهبری بی نظیر برای فلسطین بود. بعد اعزامم به جبهه در جنوب همراه یک گروه نه نفره رزمنده شامل یک چریک – تروریست -آنارشیست ترک (ابو قاصی) و من و بقیه همه عرب. باید بگم آنچه که در پایگاه ما در روابط و کردار فداییان فلسطینی میدیدم خیلی با انتظارات ذهنیام فاصله داشت. در این جا میخواهم از آشنایی اتفاقیم با رفیق زنده یاد کمال در جریان اعزام هردومون برای دیدن یک دوره ساختن بمبهای دستی و جاسازی مواد انفجاری در پناهگاههای زیر زمینی اردوگاه های آوارگان و همچنین تیراندازی در تعقیب و گریز و تمرین های جنگ شهری در حاشیه بیروت یاد کنم. یادم میآید که کمال در جریان این دوره آموزشی از من عصبانی شد. همین عصبانی شدن او زمینهای برای دوستی و نزدیکی ما و علاقه شدیدمان به یکدیگر در آن دوره کوتاه یک هفتهای شد. (کمال یکی دیگر از رفقایی بود که از کانال سازمان دانشجویی فریاد در هندوستان به لبنان اعزام شد و به جنبش فلسطین پیوست). بعد از آن دوره دیگه هیچ وقت کمال رو ندیدم و تو ماههای اول سال ۵٨ تو ستاد سازمان در خیابان فدائی از رفقا شنیدم که در درگیریهای بهمن ۵٧ کشته شد.
در این جا باید اضافه کنم که چند رفیق دیگر هم به لبنان و فلسطین اعزام شدند که یکی از آنها در جریان درگیریها زخمی شد و دستاش شدیدا صدمه دید. در جریان انقلاب براساس فراخوان سازمان چریکهای فدایی به ایران بازگشت و دوشادوش مردم در انقلاب بهمن شرکت کرد. در جنگ تحمیلی در اعزام نیروهای مردمی به جبهه جنوب در اهواز نقش فعالی داشت. مدتی بعد بر اثر فشار نیروهای حکومت و نیز بیرون کشیدن و دستگیری تعدادی از هواداران سازمان از جبههها و اعدام آنها مجبور به ترک اهواز و زندگی نیمه مخفی در شهرهای مختلف شد. چند سال بعد دستگیر شد و چند سالی را در زندان گذراند و بعد چند سال تحمل شکنجه و انفرادی قبل از کشتار سال ۶۷ آزاد شد. متاسفانه به دلایل ویژهای نتوانست در این سفر و دیدار در کنار ما باشد.
میخواهم از دو رفیق دیگر که هرکدام به نوعی در ارتقاء کیفی جنبش دانشجویی در هندوستان نقش ویژه داشتند، یاد کنم. یکی از این دوستان در آبادان فعال بود و در طی جنگ با انگیزه دفاع از میهن به جبهه رفت که او را شناسایی و دستگیر کردند. مدتی در زندان بود و زمانی که خلخالی به جنوب رفت تا در آنجا هم برای تعدادی حکم اعدام صادر کند، او را هم به حضور مبارک اش برای نوشاندن شربت اعدام میبرند. او با جناب حجت الاسلام به بحث مینشیند و به شرح زندگیاش میپردازد که برخلاف همیشه خلخالی حکم آزادی او را صادر میکند.
رفیق دیگری، همراه کمال به فلسطین رفت و نقش ویژهای در تداوم و اعزام دیگر رفقا به لبنان داشت. این رفیق به یکی از فعالین جنبش فلسطین تبدیل شد. در جریان انقلاب به ایران برگشت و در قیام مسلحانه ۲۲ بهمن نقش فعالی داشت. تا سال ۶۵ یکی از فعالین جنبش فدایی بود. دستگیر شد و تحت شدیدترین شکنجهها قرار گرفت.
چه اتفاق خوبی. میزبان سه رفیق بودم که از سالها قبل، زمانی که همه دانشجو بودیم و سری پر شور و رویای تغییر جهان و در انداختن طرحی نو رو داشتیم، میشناختم. بیشترین خوشحالیم این بود که در زمان حیات از یکدیگه یاد میکنیم، و دوستی امونو قدر میدونیم. چقدر دردناکه بعد از سالها دوری برای مراسم تدفین دوستی رفتن.
چهار روز با هم بودیم. گفتیم و خندیدم. از همه چیز و همه کس یاد کردیم. از فرامرز، اکبر، منصور، کمال، ساسان، آذر، محمد، … خلاصه همه رو یاد کردیم. اونهایی که دیگه در بین ما نبودن و قربانی قساوت و بیرحمی بداندیشان و حوادث ناگوار و یا بیماری شدن. یاد بقیه بچههایی که فلسطین بودن و یا دوستانی که هرکدوم بعداً چند سال و تو زندون گذروندن. مثل این که همین دیروز بود. لحظه لحظهٔ فعالیتهای دوران دانشجویی رو مرور کردیم. دوستان از فلسطین گفتن. از زندان و شکنجه شدن در ایران گفتن. عجیب بود چیزی از قلم نمیافتاد. هیچ کسو فراموش نکرده بودیم. همهٔ جزئیات یادمون بود. مثل این که کتابی رو باز کرده بودیم و هر کدوم از ما فصلی اشو دقیق و شمرده با همهٔ جزئیات برای بقیه میخوند و تفسیر میکرد. از دورانی که همه جوان و سرمست بودیم و با شور و هیجان سرگرم فعالیت سیاسی علیه دستگاه استبداد شاهی بودیم. از تظاهرات، از تشکیل انجمنهای دانشجویی در هندوستان و فعالیتهاشون و سرنوشتاشون گفتیم. از دوستای انجمنی؛ از تک تک اشون یاد کردیم. عجیب بود که بعد از گذشت این همه سال، که حالا هریک از ما به راهی رفته، هیچ کسو فراموش نکرده بودیم. گویا همه خواهر و برادریم. چیکار میکنن، چندتا بچه دارن، بچهها چیکار میکنن، بزرگ شدن، سلامت جسمیاشون چطوره، کی بازنشسته شده، کی هنوز کار میکنه؟ حرفامون تمومی نداشت. خستگی سرمون نمیشد. زودتر از ساعت دو نمیخوابیدیم. نوشیدنی برای سلامتی امون ضرر داشت. سن و سالی از ما گذشته و طبق سفارش دکترا باید رعایت خیلی چیزهارو میکردیم. ولی خوب، دو سه بار در روز اون هم هر بار دو سه گیلاس ضرر چندونی نداشت. تازه بقول یکی از بچهها شاید برای گردش بهتر خون تو رگها مفید هم بود. چقدر خندیدیم! عقربهٔ زمان به عقب برگشته بود و ما دو باره به دوران دانشجویی پرتاب شده بودیم. چقدر راه رفتیم! علیرغم وضعیت جسمیامون، طوری نشون میدادیم که گویا اصلاً خسته نیستیم. یا شاید هم واقعاً همینطوری بود. گرچه هوا کمی با ما نامهربون بود و آب دریا آنقدر گرم نشد که شنا کنیم، معهذا از رو نرفتیم و پریدیم تو استخر. بارها آرزو کردیم که ایکاش میتونستیم چنین دیداری رو در خانه و کنار بقیه دوستان تکرار کنیم.
اوج شادی ما وقتی بود که داشتیم به سمت قلعهای که در بالای تپۀٔ مُشرف به شهر مالاگا و دریا است، بالا میرفتیم. تلفن زنگ زد. دوستان از ایران زنگ می زدند. چه اتفاق ساده و لذت بخشی! اونا هم احساس ما رو داشتن. کلی با هم خوش و بش کردیم. از ما گله کردن که چرا به اونا اطلاع ندادیم. ایکاش کوتاهی نکرده بودیم و حداقل به بعضیها که دم دست بودن خبر میدادیم.
پنج روز مثل پنج ساعت گذشت. با ناباوری یک روز صبح که از خواب بیدار شدیم، متوجه شدیم که وقت وداع فرا رسیده. یکی ظهر رفت. یکی دیگه شب و آخری دو روز بعد. خونه ساکت شد. سوت و کور. مثل این که اصلاً چنین اتفاقی نیفتاده. باور این که همه رفتن سخت بود. من موندم و تلویزیون و آیپود (IPOD) و دریا و ساحل شنی که حالا با گرمتر شدن هوا هر روز شلوغتر میشد. تو بالکن نشسته بودم. بالکنی که کندوی زنبور گوشهٔ بالای سمت چپاش با سماجت به من دهن کجی میکرد. آپارتمان و چشمانداز دریا که تا قبل از اومدن دوستا منظرهٔ محبوب من بود و ساعتها با اشتیاق مینشستم و دریا رو نگاه میکردم، حالا برام کسل کننده شده بود.
رغبت چندونی در رفتن به ساحل و قدم زدن نداشتم. دلام میخواست روی تخت دراز بکشم و مزهٔ شیرین و دوست داشتنی روزها و لحظههایی را که با رفقا بودم، مزه مزه کنم. طبق عادت همدم دلتنگیام صدای گرم و مخملی شجریان بود. و اون روز هم همینکار رو کردم و به شجریان پناه بردم. صدای گرمش فضای اتاق نشمین و جای خالی بچهها رو پُر کرد. بدون ملاحظه حال همسایهها صدا رو تا آخر بلند کردم. شجریان میخوند، غزل شیخ عطار رو میخوند و چه با استادی به شعر شیخ روح میداد. مرا دوباره در خلسهٔ آن پنج روز شیرین و حرفها و یادها فرو برد:
ره میخانه و مسجد کدام است / که هر دو بر من مسکین حرام است.
نه در مسجد گذارندم که رند است / نه در میخانه که کین خمار خام است.
میان مسجد و میخانه راهی است / بجوئید ای عزیزان کین کدام است.
به میخانه امامی مست خفته است / نمیدانم که آن بت را چه نام است.
مرا کعبه خرابات است امروز/ حریفم قاضی و ساقی امام است.
یرو عطار کو خود میشناسد / که سرور کیست سرگردان کدامست.
مثل این که شجریان درد من و هزارها آدم سرگردون دیگهرو میخوند. نه اهل مسجد و نه اهل میخونه. نه اونجا جامونه و نه اینجا دلامون شاده. همه چی جاش عوض شده. بالاخره یه جایی یه طوری باید یه راهی باشه که آدم بتونه راه درستو پیدا کنه. کی میتونه بگه؟
روز بعد، بعد از صبحانه چند لحظهای به کندوی زنبور خیره شدم. هنوز از رفتن دوستام دمق و دلگیر بودم. جاروی نظافتو که دسته بلندی داره برداشتم و بدون لحظهای درنگ با انتهای دسته ضربهای به کندو زدم. ضربه تموم نشده بود که زنبور ملکه عصبانی از اون خارج شد و به طرفام حمله کرد. بلافاصله گارد گرفتم و اونو از خود روندم. زنبور خشمگین بود. قوسی زد و برگشت. کوتاه نیومدم، دوباره با حرکت سریع دست اونو از خودم روندم. با چشم مسیر پروازشو دنبال کردم. زنبور کمی اوج گرفت و پر زد به طرف بالکن همسایه. خیالام راحت شد. حالا میتونستم با فراغ خاطر کاری رو که شروع کرده بودم، تموم کنم. جارو هنوز تو دستام بود. نگاهی به کندو که حالا از گوشه سمت چپ بالای در بالکن کمی آویزان شده بود، کردم و دوباره با انتهای دسته بلند جارو ضربهای به کندو زدم. کندو محکم بود. مثل این که سه کنج دیوار میخ شده بود. کمی کج شده بود، ولی آزاد نشده بود. دوباره ضربهای زدم. نمیدونم تو اون لحظه به چی فکر میکردم؟ به امنیت خودم و دوستام، و یا از این که کسی به جایی که یک روز اونو خونه میگفتم، دست اندازی کرد و اونو از من گرفت؟ و یا شاید از رفتن دوستا و تنها شدن ناراحت بودم. با سماجت کندورو از جا کندم. کندو به زمین افتاد و چند زنبور کوچک، لاغر و نحیف اطراف اون ولو شدن. بلافاصله با چالاکی و مثل فاتحی که تو نبرد مرگ و زندگی دشمنو زده زمین، دست بکار شدم و بدون فوت وقت با نعلینی که به پا داشتم اول کندو رو لگدکوب کردم. کندو مثل یه پوست تخممرغ که تو گرمای تابستون خشک شده باشه، با صدای خشکی شکست. ظاهراً خیالام راحت شد. بقیهٔ زنبورها هم فرصت پیدا نکردن که از حفرهها بیرون بیان. زنبور ملکه دوباره پیداش شد. چرخی زد و خواست دوباره به من حمله کنه. من که تو اون لحظه به چیزی بجز تار و مار کردن اون قبیلهٔ اجنبی از حول و حوش ام فکر نمیکردم، با حرکت سریع دست اونو دوباره از خود روندم. بیچاره مثل یه مادر نگران جون بچههاش بود که تو اون گرمای قبل از ظهر اسیر دستای جلاد بیرحمی، که من باشم، شده بودن. زنبورهای جوون که هنوز سرد و گرم روزگارو تجربه نکرده بودن، کشون کشون خودشونو رو زمین میکشیدن. فرصتو از دست ندادم و با چند ضربهٔ هولناک پا همهرو از پا درآوردم. تو اون لحظه اصلأ به فکرم خطور نکرد که با اون کار چند موجود زندهرو قتل عام میکنم. فراموش کرده بودم که نسل زنبور که یکی از حاملین و عوامل مهم باروری درختان میوه ست، در حال انقراضه. یادم نبود، عسل که من خیلی هم دوست دارم، حاصل کار جمعی این حشره کوچیکه. اصلاً به هیچی فکر نکردم. فقط میخواستم عقدهٔ دلامو خالی کنم. جنگ مغلوبه بود. زنبور ملکه دست بردار نبود. چرخی زد و روی دیوار بالکن، درست بالای جایی که کندوی ویران شده و اجساد له شدهٔ جووناش روی زمین پخش شده بودن، نشست. نمیدونم نفرین میکرد و یا زاری و مویه. نعلین مبارک را از پا درآوردم و به سمتاش هجوم بردم. ضربهای زدم. نمیدونم چرا موفق نشدم. ضربهام درست بود، ولی فکر کنم زنبور زیر انحنای وسط نعلین قرار گرفت و هلاک نشد. زخمی شد و به سختی پر کشید و از دیوار بالکن دور شد. همیشه همین طوره. میشه تعدادی از اونارو کشت، ولی بالاخره یکی در میره و از نو شروع میکنه. فکر میکردم که کار این یکی هم تمومه. خاک انداز رو برداشتم و مثل بولدزری که اجساد قربانیان یه قتل عام رو گوشهای جمع میکنه و بعد با بازوی سخت آهنیاش اونا رو به قسمت عقب خود پرتاب میکنه، جنازه زنبورها و کندوی خُرد شده شونو جمع کردم و به طرف آشپزخانه رفتم و تو سطل زباله ریختم. لبخندی از سر رضا زدم و جارو و خاکاندازو در گوشهٔ بالکن سر جای همیشگیاش گذاشتم. در کشویی بالکنو بستم، کرکره را پایین کشیدم و خودمو آماده کردم که برم کنار ساحل قدم بزنم.
طرفهای غروب بعد از سه ساعت پیادهروی خسته به خونه برگشتم، یه قوطی آبجو از یخچال برداشتم، رفتم بالکنو ولو شدم روی صندلی. هنوز جرعهٔ اولو سر نکشیده بودم که چشمام به سه کنج دیوار افتاد. جای کندو مثل قلب خاکستری رنگی روی دیوار در سه کنج سمت چپ بالای در بالکن باقی مونده بود. زنبور ملکه در حالی که یک بالاش به سمت بالا کش اومده بود، همان جا روی جای خالی کندوش کِز کرده بود. اول فکر کردم که مُرده، بعد از کمی دقت متوجه شدم که زنده است. گویا بو میکشید یا دنبال چیزی میگشت و با دهن و انتهای دماش کاری انجام میداد. کنجکاو شدم. بیشتر دقت کردم. زنبور کار خاصی میکرد. چند لحظه رو نقطهای میایستاد و با دهن و انتهای دماش بی وقفه به دو نقطه ضربه میزد. خسته میشد. اطراف نقطه گشتی میزد و دو باره شروع میکرد. جا عوض میکرد، مثل این که چیزی را اندازه میگرفت. تازه فهمیدم که زنبور ملکه علیرغم ظلمی که به او تحمیل کرده بودم در تلاشه که دوباره خونهاشو از نو بنا کنه. من و زنبور حالا هر دو تنها بودیم. او در تلاش بازسازی خونهٔ ویرون شدهاش بود و من در فکر و یاد چند روز گذشته و مرور خاطرهای آن بودم. به خود اومدم. جایی تو گوشهٔ قلبام، نجوای خفیفی سر برآورد و به من گفت که کار درستی نکردم. اون زنبور بیچاره چند ماه کار کرده بود. آخرین باری که اونجا بودم، زمستون بود. اوایل ژانویه. از کندو خبری نبود، یا حداقل من متوجه نشده بودم. اون کندوی کوچک که اندازهٔ گردویی بود، حاصل پنج ماه کار سخت اون بود. منصفانه نبود که من با بیرحمی اونو ویرون کنم. راستی چرا ما آدمها به سادگی به خاطر منافع شخصی یک شبه به جلادی تبدیل میشیم؟ به کتاب و اینترنت دسترسی نداشتم و گرنه حتماً به گوگل مراجعه میکردم و کلی اطلاعات در باره زندگی زنبور بدست میآوردم. دانشام خیلی کم بود، تنها میدونستم که زنبور جمعی زندگی میکنه و حشرهای فوقالعاده اجتماعیه و تازه وقتی کسی رو نیش میزنه که خیلی عصبانی بشه چون بعد از این که به دشمناش نیش زد خودش هم میمیره. ویرون کردن کندو کار درستی نبود. دچار عذاب وجدان شدم. دلام به حال زنبور ملکه سوخت. دربدر کردن و لت و پار کردن قبیلهاش کار احمقانهای بود. تو همون لحظه حس کردم که این زنبور بیچاره هم اسیر همون دلتنگی شده که من و دوستام هستیم و برای تسلای دلامون و زنده کردن یاد و خاطر یاران و دوستانی که اونا رو نمیدیدیم و یا این که دیگه بین ما نیستن پیکی میزنیم. اون بیچاره هم داغدار بچههای از دست رفتهاش بود، ولی پیک نمیزد و بجای اون کار و تلاش میکرد. ولی چقدر سمجه. لحظهای درنگ نکرد. علیرغم این که من با شقاوت تموم کندوشو با ضربات کاری خراب کردم، بلافاصله دست بکار ساختن دوباره اون شده. چه تشابهی؟ تصمیم گرفتم که دیگه کاری به کارش نداشته باشم. زنبور بیچاره تا اون روز هیچ آزاری به من و دوستام نرسونده بود. شاید عیبی نداشته باشه که اونم تو گوشهٔ بالای دیوار بالکن جای امنی داشته باشه. عیب نداره. اگه نتونم یک زنبورو تحمل کنم، باید فکر دیگهای به حال خودم بکنم.
از اون روز به بعد زنبور بیوقفه کار کرد. بالاش شکسته بود، ولی از پا نیفتاده بود. مطمئن نبودم، شاید جراحت وارده اون قدر سنگین باشه که نتونه جان سالم بدر ببره. بهمحض این که به سوئد برگردم، اولین کاری که میکنم جعبهٔ جادویی رو روشن میکنم و از گوگل کلی اطلاعات در بارهٔ زنبور و زندگیاش میپرسم. گوگل حتماً جواب میده.
باور کردنی نیست، از دیروز تا امروز صبح ساعت ده، زنبور دو حفره ساخته. چه پشتکاری! ایکاش ما هم حداقل نصف این زنبور، که حالا بنظر میرسه سلامتی خودشو دو مرتبه پیدا کرده، پشتکار داشتیم. لامصب لحظهای آروم نداره. دارم با خودم فکر میکنم که این موجود فسقلی که قد و قوارهاش به دو سانتیمتر نمیرسه، تا دو ماه دیگه که قراره برای تعطیلات تابستان این جا برگردم، چند حفره درست میکنه؟ چند عکس از حفرههایی که درست کرده گرفتم. ناگفته نمونه که کشیک دادم تا زنبور خانم برای گشت زنی و تهیهٔ آذوقه کفش و کلاه کنه و از خونهاش خارج بشه. دوربینو با دقت روی حفرهها زوم کردم و عکس گرفتم. تو مدتی که دوربین را زوم میکردم حواسام جمع بود و مرتب اطرافمو میپاییدم تا مطمئن بشم که زنبور اون دور و ورا نیست. قطعاً اگه این دفعه منو تو اون حالت ببینه، رحم نمیکنه و مثل یک میگ روسی ضربهای کاری به پس گردنام میزنه. از امروز تصمیم گرفتهام که اونو به حال خودش رها کنم و مزاحم کارش نشم. قصد دارم روز آخر، جمعه، قبل از بازگشتن به سوئد، چند عکس یادگاری از خودش و کار معماریاش بگیرم. پس فعلاً زنبورو به حال خودش رها میکنم.
تا چند ساعت دیگه باید در رو قفل کنم و کیف بدست راهی فرودگاه بشم. امروز صبح زود از خواب بیدار شدم. شبو خوب نخوابیدم. مثل این که کک به جانم افتاده بود. شور و شوق دیدن خانواده بود، یا دلخوری از بازگشت به سوئد و زندگی و کار دوباره زیر سقف خاکستری و آسمان گرفته آن، نمیدونم. علتش هرچه بود، باعث شد که ساعت هفت از خواب بیدار بشم. طبق عادت اولین کارم باز کردن در بالکن و خیره شدن به دریای آروم و بالا آمدن خرامان خورشید تو افق بود. شهر هنوز خواب بود. تنها صدای جمعآوری زباله و موتورسیکلتهایی که با عجله در حرکت بودند، به گوش میرسید. اتومبیلهای لوکس و تمیز هنوز تو خیابون به حرکت درنیومده بودن. روز صاحبهای اونا از ساعت نُه شروع میشه. نالهٔ یه قمری که گویا در فراغ دوستی مرثیه میخونه، به گوش میرسه. قمری همچین یکنواخت و با اندوه شکایت میکنه که دل آدم ریش ریش میشه. گویی غم و شیون این پرنده با اون جثهٔ کوچیکاش پایانی نداره. با خودم فکر میکنم که غصهاش یا باید مرثیهٔ از دست دادن یار و عزیزی باشه و یا از غم دوری و غربت. در پاسخ گله و زاری قمری، آواز و چهچهٔ چند بلبل سرمست از عشق که گویا وصال یارو مژده میدن، و جیغ هشدار باش دستهای طوطی کولی، که گویا به هر دو میگه “نه این ماند و نه آن”، به گوش میرسه. چه پارادوکسی؟ رفتن و ماندن، اندوه و عشق، وصال و فراق هر دو با هم تو یک لحظه و با همنوایی با هم. یکی میناله و دیگری میخونه و مژده میده. مثل موسیقی اصیل ایرانیه که من البته دانش و شناخت درستی از دستگاههای اون ندارم. راستی این پرندهها تو چه دستگاهی میخونن؟ کوکو یا قمری شاید تو دشتی ناله میکنه؟ بیشتر به اون نزدیکه؛ شجریان هم بیشتر شعرهای بابا طاهر رو، که تو فراق یارن، تو دشتی میخونه. بلبل شاید در شور بخونه. این تنها یه حسه. بعد از چند دقیقه نگاه کردن به دریا و مناظر قشنگ اطراف که تا چند ساعت دیگه باید از اونا دل بکنم، رومو برمیگردونم و به زنبور نگاهی میکنم. تعجب میکنم. این بیانصاف خستگی سرش نمیشه. مثل یک عاشق شبانهروز کار میکنه. پشتکارش از فرهاد کوه کن هم بیشتره. تا امروز صبح هشت حفره درست کرده. مثل این که جداً تصمیم داره به من بگه روتو کم کن. زندگی برای من هم شیرینه. شبا از روی کندو تکون نمیخوره. کار ساختمون هر حفره رو که تموم میکنه، وسایل کارشو جمع میکنه و میره و زیربنا و ستون اونو که محل اتصالاش به دیواره محکم میکنه. چقدر خوش فکره! هم به فکر زیربنا و هم به فکر روبناست. هر دو کارو با حوصله و دقت پیش میبره. چه انگیزهای! وقت رفتنه. از خودم سئوال میکنم تا روزی که برگردم یعنی تا دو ماه و نیم دیگه، چند تا حفره درست کرده؟ اگر تنبلی کنه و یا خدایی نکرده مریض بشه و نتونه کار کنه، متوسط، هر سه روز یک حفره درست کنه، تعداد حفرهها حدود بیست و پنج میشه. طبعاً از یک گردو خیلی بزرگتر میشه، با این پیش فرض که گرمای تابستون که در ماه ژوئیه به سی و دو درجه میرسه، باعث نشه که مرخصی بگیره. پس تا آن روز که قراره برگردم از او خداحافظی میکنم و در بالکنو میبندم.
۳۰ ژوئیه ۲۰۱۴
گوتنبرگ