آن سلسه گیسو، یا شهاب خاطره
یا نگاهی از سر شوق، بر وفق مراد
یا شبنم های دم صبح
یا وزان خورشید، پس باورها
یا کوچه هائی از چشم نگاه
عابران خوش خیال
بر باور خود، گذر می کردند از پائیز زمان.
بی خبر از فردا
ناخداهای بی خدا، دل داده بودند به یک ناخدا
آن شرنگ مستی، آن طمع گس و می
مدهوش زمان
بی خبر از طمع دگر
…
ای کاش درآن شب غریب گریه ام را می دیدید.
کاش از جنگل سبز، شکفتن ابریشم، نه شقایق گل سرخ
نیلوفر زمان را می دیدی.
نه چون دختران شرجی جنوب
در نگاه انتظار، با فانوسی بدست
چون کُولی زمان
با نگاهی از درد و انتظار
چشم ها کاسه خون
لب ها غرق دعا
با هزار رنج و مرهم …
…
کاش بجای این همه حرف، یک قدم بر میداشتیم
مرز مهر و نگاهی دیگر، به تاریخ زمان
جلوه ای دیگر، از سر شوق
نغمه ای دیگر، از سر مهر
باوری به سر حد زمان
و پرواز کبوترها
پروازی دگر، چون پرستوها.
…
بجای این همه بغض و دوری
بذر خنده، رویش دست ها،
بهار، دختر نوروز
خنده زنان، دامن کشان
چند روز دگر می آید
بتکانیم خود را از حصار تنهائی.