دوشنبه ۸ بهمن ۱۴۰۳ - ۰۵:۱۸

دوشنبه ۸ بهمن ۱۴۰۳ - ۰۵:۱۸

غزه ویران شد، اما حماس دست نخورده مانده است
پس از آغاز آتش‌ بس، مشخص شد که حماس همچنان نوارغزه را در کنترل خود دارد: نیروهای امنیتی و مقامات را کنترل می‌کند و از نظر مردم منفور نشده و...
۸ بهمن, ۱۴۰۳
نویسنده: سوزان امان، نیکولای آنتونیادیس و تئور شرودر- برگردان رضا کاویانی
نویسنده: سوزان امان، نیکولای آنتونیادیس و تئور شرودر- برگردان رضا کاویانی
کریستین ماریا هایده امان پور: خبرنگاری توانا، شجاع و متعهد به حقیقت
وجه تمایز کریستین امان پور  نسبت به برخی از همکاران خبرنگار خود، تیزبینی و نگرشی مستقل و منصفانه، و انسانی به مسائل و مشکلات دنیا است
۸ بهمن, ۱۴۰۳
نویسنده: گروه کار زنان سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت)
نویسنده: گروه کار زنان سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت)
خطر اعدام قریب الوقوع بهروز احسانی‌اسلاملو و مهدی حسنی درپی انتقال به مکانی نامعلوم
صبح امروز دو زندانی سیاسی و از بازداشت شدگان اعتراضات ۱۴۰۱ به‌نام‌های بهروز احسانی‌اسلاملو و مهدی حسنی از زندان اوین جهت اجرای حکم به مکانی نامعلوم منتقل شدند. گفته شده...
۷ بهمن, ۱۴۰۳
نویسنده: سازمان حقوق بشر ایران
نویسنده: سازمان حقوق بشر ایران
تکانه های انتخاب ترامپ در منطقه و جهان
آخرین انتخابات در آمریکا به انتخاب مجدد ترامپ منجر شد و هم زمان با پیروزی قاطع جمهوری خواهان در انتخابات مجلس نمایندگان وسنا، کنترل این دو نهاد بسیار مهم هم...
۷ بهمن, ۱۴۰۳
نویسنده: م. نوید
نویسنده: م. نوید
ترامپ و مذاکرات فوری با جمهوری اسلامی: نوآوری‌های استراتژیک در دوران دیجیتال و چالش‌های جدید خاورمیانه
در حالی که ترامپ در دور دوم ریاست‌جمهوری خود در مواجهه با چالش‌های جدید جهانی قرار دارد، بر اساس تحولات استراتژیک جدید، شرایط منطقه‌ای خاورمیانه نیز وارد فاز تازه‌ای شده...
۷ بهمن, ۱۴۰۳
نویسنده: حمید آصفی
نویسنده: حمید آصفی
بیانیه اعتراضی ۲۳۰ نفر از فعالان فرهنگی و اجتماعی و سیاسی در مخالفت با مجازات اعدام
موج اعدام در ایران چنان است که تقریباً همه روزه نامی در صف است تا جانی به‌تلخی ستانده شود. هر روز دل‌هایی آشفته از این فاجعه می‌لرزند و خانواده‌هایی در...
۷ بهمن, ۱۴۰۳
نویسنده: ۲۳۰ نفر از فعالان فرهنگی, اجتماعی و سیاسی
نویسنده: ۲۳۰ نفر از فعالان فرهنگی, اجتماعی و سیاسی
نگاه
در یک عروسی او را دیدم. با جوان های دیگر فرق می کرد، گوشه ای ساکت ایستاده بود و داشت به ارکستر نگاه می کرد. پیراهن قشنگی پوشیده بود، یادم...
۶ بهمن, ۱۴۰۳
نویسنده: کاوه داد
نویسنده: کاوه داد

نگاه

در یک عروسی او را دیدم. با جوان های دیگر فرق می کرد، گوشه ای ساکت ایستاده بود و داشت به ارکستر نگاه می کرد. پیراهن قشنگی پوشیده بود، یادم نیست رنگش چی بود. فکر می کنم آبی آسمانی بود، رنگ عشق. قدی بلند داشت و سنش را میشد حدس زد، که همسن و سال خودم باشد، شاید یکی دو سال بیشتر...

شب از نیمه داشت می گذشت، سرها داشتند کم کمک گرم تر میشدند، مشروب داشت تاثیر خود را می گذاشت. جمع داشت خود مونی تر میشد، از زمزمه و آواز خوانی و جُک گوئی ها گذشت و خاطره ها شروع شدند.

فضای دوستی و صمیمیت بود. هر کداممان به انتظار نوبت نشته بودیم، از هر دری سخنی بود.

یکی از دختر خاله و رابطه ی زیبایش می گفت و دیگری از دوچرخه رالی و گرام تُپاز و موزیک هندی و سومی از کش رفتن پول های مادر بزرگ از قللک مخفی او و خریدن بستنی های خوش مزه. ولی از همه غم انگیز تر خاطره ی فرزانه صاحب خانه بود. چنین آغاز کرد:

بی آنکه بخواهم نگاهش کردم و او هم بدش نیامد. نگاه در نگاه پیچید و لبخند ملیحی چاشنی نگاه ها شد، دل قلی ولی رفت، فکر از کنترل خارج شد، پرده جدیدی در ذهن باز گردید، سایه و روشن های خود را نمایان ساخت و فرکانس هایش قلب را به طپش وا داشت. ستاره های آبی عشق، در تلولو خود جرقه های کم نور و پر نوری رد و بدل کردند. فضا رنگ دیگری به خود گرفت، همه چیز زیبا شد. احساس پاکی بهم دست داد. با وجودی که هوا ملس بود گرمائی در خود احساس کردم. چشمانم را بستم و یک لحظه به صدای قلب خود گوش دادم. صدایش راشنیدم. صدای عشق بود. زبان از صراحت خود افتاده بود، لکنت پیدا کرده بود. به خودم گفتم: توهم عاشق شدی! لبخندی زدم، مگر میشود، با یک نگاه؟! ولی حقیقیت داشت  احساس دیگری پپدا کرده بودم.

وقتی دلی تپیدن آغاز کند، با هیچ ترفندی نمی توانی آنرا رامش  کرد.

دل آغاز کرد و من بیقرار از نگاهش و انگار جویبار زلالی بود که در باریکه ذهنم به دل می ریخت و او را سیراب و شکوفا می کرد. آن جمعیت همه او بودند و من فقط او را می دیدم! نگاهش تلنگری بر قلبم زده بود و جرقه ای بر احساسم و لرزشی سراپای وجودم را فرا گرفته بود. واقعیت با من گلآویز شده بود!

باور نمی کردم، نه اینکه باور نداشتم. مضطرب بودم، یک نوع دلهره یک نوع عدم اعتماد و این به معنای گریز از این احساسی نبود که به من دست داده بود.

باید خود را محک میزدم، عشق را باور داشتم.

ولی …

شاید این هم مثل آن عروسکی که دوست داشتم باشد، بعد از مدتها ده شاهی ده شاهی جمع کردن. ولی آخر …

بعد از چند سال باز هم آزار دهنده است.

پنج سال تمام با عشق او زندگی کردم، نفس کشیدم و نگاهش را بوئیدم. راه رفتنش را و… پنج سال تمام در خود گریه کردم، در خلوت خود اشک ریختم، پنج سال به تمنایش به انتظار نشستم، پنج سال با وجودی که دوستش داشتم با خود کلنجار می رفتم که عشق و علاقه ام را به او ابراز کنم یا نه. یک حس غریبی نمی دانم چه بود غرور بود، ترس بود، یا لجاجت بود؟ به من نهیب می زد. و تا حالا هم که سی سال از آن زمان گذشته نمیدانم!

در یک عروسی او را دیدم. با جوان های دیگر فرق می کرد، گوشه ای ساکت ایستاده بود و داشت به ارکستر نگاه می کرد. پیراهن قشنگی پوشیده بود، یادم نیست رنگش چی بود. فکر می کنم آبی آسمانی بود، رنگ عشق. قدی بلند داشت و سنش را میشد حدس زد، که همسن و سال خودم باشد، شاید یکی دو سال بیشتر.

همه سرا پا گوش بودیم، و موزیک زیبائی هم با فرزانه همراهی می کرد.

– روزی عروس خواهم شد، و بر دست هایم حنا خواهند گذاشت و از گوش هایم دو صدف زیبا آویزان خواهم کرد، و بر پاهایم خلخال خواهم بست، و تور حریری از آبی بر سر خواهم انداخت، و به انتظار می نشینم، تا بیاید! نه از کوه و جنگل، بل، از فراز عشق، از ضمیر طپش دو قلب.

من که هنوز دل تنگ او هستم. شعله در جان می نشیند و سرا پا گوش می شویم، زیرا که همه درآن خاطره مشترکیم!

فرزانه چنین ادامه داد.

– می دیدم که روز بروز باغچه ی عشقش در قلبم بیشتر به گُل می نشیند و دیواره های آن هر روز سبز و سبز تر می شود و حیات خانه ی روحم،  انباشته تر از فکر و بوی او می گردد! ولی افسوس که من آن دختری نبودم که…

حوصله هیچ چیز و هیچ کس را نداشتم، همش دل شوره داشتم. قلبم تا به حال دروغ نگفته بود. وقتی جرنگ جرنگ می زند دل نگرانیم بیشتر می شد. آماده اتفاقی هستم. همیشه همین بوده و مرا جلوتر از آنکه حادثه اتفاق بیافتد باخبر می سازد. خیلی نگران و دلواپس بودم. شبها کابوس می دیدم، گرچه آزار دهنده نبود، ولی دل نگرانی مرا بیشتر می کرد. فکر و ذهنم مغشوش بود و بیش از همه، دلتنگ و نگران او بودم. مدتی بود که از او بی خبر بودم و توی مسیر و خیابان شهر نمی دیدمش. همین ندیدن مرا بیشتر پکر کرده بود و هیچ گونه نمی توانستم از او خبری بگیرم.

دیگر نمی توانستم بیشتر ازین تحمل کنم غمی افزون وجودم را فرا گرفته بود. انتظار یک خبر و یا حادثه ای در گوش جانم همیشه زنگ می زد!

غصه دار، راهی مدرسه شدم، بی آنکه چیزی بخورم. نوعی منگی و ترس وجودم را فرا گرفته بود، درست مثل روزی که پول عروسکم را گم کرده بودم. با وجود اینکه به دعا و ثنا اعتقادی نداشتم، ولی آنروز از خدا خواستم که برای او هیچ اتفاقی نیفتد و اگر قرار است که اتفاقی بیفتد فقط برای خودم باشد.

سر کلاس به حرفها ی معلم توجه نداشتم انگار توی کلاس نبودم، تو حال خودم بودم. دل تنگی او را داشتم، سمجی و لجاجت مثل یک شال زیبائی بود که به دور گردنم آویخته بودم از یک طرف داشت منو خفه می کرد و از طرف دیگر آن غرور کاذب …

صدای زنگ کلاس مرا از آن حالت بدر آورد، میترا و فرشته سریع مرا از کلاس بیرون بردند و هر دو با هم: چت شده؟ مدتی است که خودت نیستی! دیگر آن شور و شوق و شیطنت های سابق را نداری و امروز هم از همه روزها بد تر. تو کلاس مثل جن زده ها با خودت حرف می زدی چت شده، بگو تا ما هم بدانیم. پس دوستی بدرد کی میخورد؟ مشکلت چیه؟ و فرشته  گفت، قراره شیرینی بخوریم؟ هر دو با سماجت تمام می خواستند ازماجرا سر در بیاورند و ول کن معامله هم نبودند! یک صدا گفتند: کلاس بی کلاس!

با عصبانیت گفتم ، ولم کنید، مگر نمیشود آدم یک روز غمگین باشد، خودش باشد. همیشه ی خدا که نباید بگو د و بخندد، واله هیچیم نیست، کمی بی حوصله ام، نمیدانم شاید سرما خورده ام، دو سه شبی هست که خوب نمی خوابم همین. هر دو تا باورانه نگاهم کردند، که خر خود تی! و…

– میترا برای اینکه در حقم لطفی کرده با شد و منو از اون حالت پکری درآورد ماجرایی برایم تعریف کرد.

گفت فریبرز رو که می شناسید؟ گفتم آره چند خونه آنورتر ما زندگی می کند. با شنیدن نام فریبرز انگار دردم تازه شد، کمی خودم را جم و جور کردم. ضربان قلبم شدت گرفت، ناخود آگاه با دست به پیشانی ام کوبیدم. آه از نهادم برخاست. میترا با تعجب گفت پس تو ماجرا را می دونی. جواب دادم نه بخدا چه ماجرایی؟

– جنگ و کشته شدن دوست فریبرز و رفت سر اصل قضیه. من هم با نگرانی گوش تیز کردم برای ادامه ماجرا.

میترا ادامه داد بیچاره فریبرز دوستش در جنگ تیر می خورد و کشته می شود ولی قبل از اینکه تمام کند، از فریبرز می خواهد که بهش قولی بدهد، مردانه و فریبرز هم قول می دهد که هرچه از دستش بر بیاید کوتاهی نکند. دوستش از فریبرز می خواهد که با نامزدش فریبا عروسی کند.

فریبا هم بعد از مدتی این مسئله را پذیرفته و چند روز دیگه هم عقد کنون شان برگزار می کنند و ما هم که می دونیند جز فامیل داماد به حساب میاییم و نا سلامتی همسایه دیوار به دیوار عروسیم. او سرخوش از خبر دست اولش و من بد حال تر از قبل.

اندوهی جانکاه تمام وجودم فرا گرفت. همه جا را تیره و تار دیدم. سرم دوران کرد، هیچ چیزی را نمی دیدم، همه چیز فراموش شد، فقط فکر او بود که برجانم شلاق می زد. سوزش چنان بود که انگار ریشه ام را از جا می خواهد بر کند. احساس تنهائی می کردم. ازخدا طلب مرگ داشتم. خودم را هرگز نمی بخشیدم. ای کاش یکبار، فقط یکبار به او می گفتم، دوستت دارم. یکبار به او می گفتم تو شهزاده ی وجودم هستی، من با تو زنده ام، با تو نفس می کشم، تو، من هستی بدون تو منی وجود ندارد. افسوس و نفرین ابدی بر من.

آنچه نباید اتفاق بیافتد، اتفاق افتاد. بیخود نبود این دل شوره ها و این دل نگرانی ها. پس اینطور!

– به قول فروغ، باید تسلیتی فرستاد.

گرچه حقیقت داشت ولی باورم نمیشد. بگونه ای خود را توجیه می کردم و از خدا می خواستم که حقیت نداشته باشد!

بغضم ترکید. هق هق گریه مرا بی تاب کرد و اشکهایم سرازیر شد. میترا و فرشته با خنده هایشان مرا مسخره می کردند و فکر می کردند که من برای آن اتفاقی که افتاده بود دارم گریه می کنم. نمی دانستند که دارم برای سیه روزی خودم اشک می ریزم. اشک ندامت، اشک کله شقی، اشک ندانم کاری های خودم. بدون اینکه از خنده هایشان ناراحت شوم، با لحن بغض آلودی گفتم میترا، این ماجرا حقیت داره یا که یک تراژدی مضحک در ذهنت می باشد؟! ولی بدان هر کدام که باشد وای برمن! میترا و فرشته کمی جا خوردند و انتظار چنین برخوردی از من نداشتند .

دریک عصر غم انگیزی او را دیدم که داشت از رو برویم می آمد. بادیدن او دردم دوباره تازه شد. آرامش نیم بندی که پیدا کرده بودم با دیدن او از بین رفت. قلب و روحم باز شروع به غلیان کرد. پاهام سست شد و قدرت جلو رفتن را نداشتند، و انگار او هم مثل من دچار همین مصیبت شده بود. با وجودی که بین دو نفر ما فاصله ای نبود ولی انگار … طول کشید. وقتی بهم رسیدیم نگاه های هر دو، ما را لو دادند. چشم در چشمانش ماند و اصلأ پلک نزد. و نگاه در واپسین حسرت و وداع در چهره ی درهم ریخته ی هر دو مان، عیان بود. گر چه اشکی سرازیر نشد، ولی اندوهی سخت بر جان نشست. کلام دیگر یارای توصیف آن لحظه را نداشت. افسوس و صد افسوس، آنچه در باغچه ی دل کاشته بودم، و به آرزوی درویش نشسته بودم، داشت در باغچه دیگری به گل می نشست.

او این گفت:

– نمیدانم من خوشبخت خواهم شد، اما برای تو آرزوی خوشبختی دارم، و شتابان رفت.

او رفت و چه گران رفت و من باز با خیال او …

افسوس، که عقربه های زمان نمی شود به عقب برد. ولی خاطره ها بوی دلتنگی آنروزها را دارند.

هنوز هم دوستش دارم!

سه تائی قرار گذاشتیم که برای عروسی فریبرز و فریبا کادوی خوبی بخریم .

تاریخ انتشار : ۶ بهمن, ۱۴۰۳ ۱۰:۱۰ ب٫ظ
لینک کوتاه
مطالب بیشتر

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

بیانیه‌های هیئت‌ سیاسی‌ـ‌اجرایی

در بزرگ‌داشت تحمیل آتش‌بس به اسراییل!

این آتش بس دست‌آوردی بزرگ برای مردم ستم‌دیدهٔ فلسطین و نتیجهٔ استقامت و مبارزات آنان، فشار نیروهای آزادی‌خواه و صلح‌دوست جهان و نیز نیروهای مترقّی و صلح‌دوست اسراییل است. تضمین پای‌بندی دولت اسراییل به قرارداد آتش‌بس موقّت نیاز به نظارت جهانی دارد. از یک سوی اسراییل می‌تواند از ساعات باقی‌مانده تا آغاز آتش‌بس برای ادامهٔ نسل‌کشی سوءاستفاده کند و از سوی دیگر پس از دست‌یابی به تبادل گروگان‌های اسراییلی، کشتار وحشیانهٔ خود را از سر بگیرد.

ادامه »
سرمقاله

عفریت شوم جنگ را متوقف کنیم! دست در دست هم ندای صلح سردهیم!

مردم ایران تنها به دنبال صلح و تعامل و هم‌زیستی مسالمت‌آمیز با تمام کشورهای جهان‌اند. انتظار مردم ما در وهلۀ اول از جمهوری اسلامی است که پای ایران را به جنگی نابرابر و شوم نکشاند مردم ما و مردم جنگ‌زده و بحران زدۀ منطقه، به ویژه غزه و لبنان، از سازمان ملل متحد نیز انتظار دارند که همۀ توان و امکاناتش را برای متوقف کردن اسراییل در تداوم و تعمق جنگ و در اولین مرحله برقراری فوری آتش‌بس به کار گیرد.

مطالعه »
سخن روز و مرور اخبارهفته

به بهانه قتل علی رازینی و محمد مقیسه (ناصریان)، قضات بیدادگاه های جمهوری اسلامی

جنایت کاران و متجاوزان به حقوق اساسی مردم، فارغ از مقام و درجه‌ای که دارند، باید در دادگاه‌های علنی و با رعایت کامل قوانین و کنوانسیون‌های بین‌المللی و داخلی محاکمه و پاسخگو شوند. از همین منظر، هرگونه ترور و قتل‌های اراده‌گرایانه نیز باید به‌طور قاطع محکوم شود.

مطالعه »
یادداشت

نه به اعدام، نه به پایانی بی‌صدا و بی‌بازگشت!

همه ما که در بیرون این دیوارها زندگی می‌کنیم برای متوقف کردن این چرخه خشونت و نابرابری مسئولیت داریم و باید علیه آن اعتراض کنیم. سنگسار، اعدام یا هر مجازات غیرانسانی دیگر صرف نظر از نوع اتهام یا انگیزه و اعتقاد محکومان، چیزی جز نابودی و ظلم نیست و باید برای همیشه از دستگاه قضایی حذف شود.  نه به اعدام، نباید فقط شعاری باشد، بلکه باید به منشوری تبدیل شود که کرامت انسانی و حقوق برابر را برای همه، فارغ از جنسیت و جایگاه اجتماعی، به رسمیت بشناسد.

مطالعه »
بیانیه ها

در بزرگ‌داشت تحمیل آتش‌بس به اسراییل!

این آتش بس دست‌آوردی بزرگ برای مردم ستم‌دیدهٔ فلسطین و نتیجهٔ استقامت و مبارزات آنان، فشار نیروهای آزادی‌خواه و صلح‌دوست جهان و نیز نیروهای مترقّی و صلح‌دوست اسراییل است. تضمین پای‌بندی دولت اسراییل به قرارداد آتش‌بس موقّت نیاز به نظارت جهانی دارد. از یک سوی اسراییل می‌تواند از ساعات باقی‌مانده تا آغاز آتش‌بس برای ادامهٔ نسل‌کشی سوءاستفاده کند و از سوی دیگر پس از دست‌یابی به تبادل گروگان‌های اسراییلی، کشتار وحشیانهٔ خود را از سر بگیرد.

مطالعه »
پيام ها

پیام گروه کار روابط عمومی سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت) به مناسبت برگزاری دهمین کنگرهٔ سراسری حزب اتحاد ملت ایران اسلامی!

سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت) تلاش‌های مؤثرحزب اتحاد ملت ایران اسلامی در جبههٔ اصلاحات برای ایجاد تغییر در اوضاع اسفناک کشور را ارزشمند می‌داند. حضور پررنگ زنان در شورای مرکزی حزب شما، گامی شایسته در راستای تقویت نقش زنان در عرصهٔ سیاسی کشور است.

مطالعه »
برنامه
برنامه سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت)
اساسنامه
اساسنامه سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت)
بولتن کارگری
شبکه های اجتماعی سازمان
آخرین مطالب

غزه ویران شد، اما حماس دست نخورده مانده است

کریستین ماریا هایده امان پور: خبرنگاری توانا، شجاع و متعهد به حقیقت

خطر اعدام قریب الوقوع بهروز احسانی‌اسلاملو و مهدی حسنی درپی انتقال به مکانی نامعلوم

تکانه های انتخاب ترامپ در منطقه و جهان

ترامپ و مذاکرات فوری با جمهوری اسلامی: نوآوری‌های استراتژیک در دوران دیجیتال و چالش‌های جدید خاورمیانه

بیانیه اعتراضی ۲۳۰ نفر از فعالان فرهنگی و اجتماعی و سیاسی در مخالفت با مجازات اعدام