اهل آباده سگی هرزه مرض
حیله گر ،بدخواه،
بد کین و غرض،
به شبانی رمه خو کرده،
وندرو گرگی بزخو کرده؛
دست ورو شسته، حیا داده به باد
آبرو خورده و
هم،
قی کرده،
به هوای چه؟ ندانم ،شاید،
تکه نانی ز تنوری موهوم،
گشته در دود ودم شهر فرنگ،
از دف و نای چنان مطربکی
رقاصک!
من که در بهتم و حیرت هم از این خوشرقصی
هم به دل دارم از این حیله و ترفند گزند،
چون یکی دانه که بر تابه
ندارم آرام
دائم از خشم به خود می گویم:
وه چه نامردی و نامردمیاش بود به کار،
چه نکو دید فتح الله در او
این سیرت،
چه به جا خواند همو این دله را
عبا سگ!
****
زین فرو مایه
چهها نتوان گفت؛
از بدیها
که دمادم می کرد؛
از ستمها
که به مردم می راند،
ازجفاها
که به عالم می کرد.
چه بگویم امشب،
هجو ِ من گر نبوَد هجوانی
تُف عالم به رخش ارزانی !
****
روزگاری،
آری،
به نظر
آدم ِ درویشی بود،
شیخک ِ شوخ ِخوش اندیشی بود،
ظاهری داشت به مانند ِ همه،
چون شبانی همه در فکر رمه،
زیر آن پوشش و
لعاب دروغ،
کس نمی برد گمان
این باشد؛
با نحیفان به سر کین باشد
لیک افسوس که دیری نگذشت
بخت بر گشت و
ورق هم بر گشت؛
پشت چون کرد به خیل ِ مردم،
ریشه ی مردمیاش هم شد
گم!
سر خر را به نهیبی کج کرد،
با ره و رهرو و رهجو لج کرد،
ساز دیگرزدو
شد راه ِ د گر
ره کشانید به بیراه ِ دگر،
رنگ و نیرنگ شد اندر کارش
مایه گفتارش؛
آبروئیش اگربود به رو
رفت آنجا که نبایست،
فرو !
و بدین راه و نمط
کرد مرسوم همه کار ِ غلط،
دست بگشاد به هر کار ِخطا
شد به گیتی دد ِ انگشت نما
تا توانست به یاران بد کرد
بگرفت و همه را گردن زد
سادگان را به یکی وعده فریفت
زهر در جام تن و جانشان ریخت
کردشان با غل و زنجیر اسیر،
کرد از هستی خودشان هم سیر؛
از بد ِبخت که چه ادباری شد
آب روشن چه لجنزاری شد
این گل سر سبد عالم و دهر
پوست انداخته و
ماری شد،
افعی زهری قهاری
شد،
درد این است
مگر چاره شود!
خون قدرت چو دویدش
در رگ
گرگ ِ خو نخواره برون زد
ا ز سگ!