در افکار عمومی، زنده یاد ویدا حاجبی را به سوسیالیستی آرمانخواه شناختهاند. از نخستین دختران پرشور ایرانی که جنبش چریکی امریکای لاتین مسحورش کرد و جذب خود نمود. کسی که وقتی دوست نوجوانیاش فرح دیبا ملکه “شاه پارس” شد، بی هیچ تردیدی علقه شکل گرفته در نوجوانی بین خود با او را پس زد و با ماندن بر سر آرمان انقلابی، جانب همانهایی را گرفت که در خویشتن خویش وقف آنان بود. مقاوم زنی که ساواک شاه را “نه” گفت و در پاسداشت از شرافت زندانی سیاسی، چالش با دیکتاتوری سلطنتی را پاسخی شایسته داد. انسانی که شهره به ایستادگی ستایش برانگیزی شد، نمودیافته بر سر باورهای انسانی و به نمایش درآمده در رفتار و گفتاری صادقانه.
اینهایی را که نوشتم همگان می دانند؛ اما اندک آدمیانی را سراغ دارم که از ویدا چهرهای مادرانه- آموزگارانه بشناسند. نمی دانم که از این معدود کسان، آیا کسی هم تاکنون چیزی در این باره به قلم کشیده یا نه؟ مطمئن نیستم!
زمانی که گرامیداشت درخور و شایسته هشتاد سالگی ویدا در پاریس ۲۰۱۵ برگزار می شد، اشتیاق شرکت در این مراسم را داشتم تا شاید فرصتی دست دهد و بتوانم طی سخنان کوتاهی، از آن وجه از شخصیت ویدا حاجبی سخن گویم که خود از نزدیک دیده و لمساش کرده بودم. این دلخواسته ولی مرا دست نداد و هنوز هم افسوس می خورم که چرا برآورده نشد. اکنون اما بزرگداشت امروز را امکانی می دانم برای به دیده آمدن چهره مادر- معلم ویدا، گرچه با این دریغ که نشد ادای دینم به او در بود و باش خود وی صورت گیرد.
* * *
بگمانم اواخر اردیبهشت ماه ۱٣۵٨ بود که چند رفیق از ستاد تهران سازمان چریکهای فدایی خلق ایران بهمراه زنده یاد “جواد” (علیرضا اکبری شاندیز از اعدامیان دهه شصت) به مهاباد آمدند تا ملحق به ما (شاخه کردستان سازمان) شوند. کنار جواد بانویی بود که او را مسن ترین زنی یافتم که می شد به عنوان یک رفیق سازمانی سراغش گرفت. تا بهمدیگر معرفی شدیم و به روبوسی باهم برآمدیم، فهمیدم که این رفیق بانو کسی نیست جز ویدا حاجبی تبریزی. همان عزیزی که بهنگام اسارتمان در زندان قصر، چیزهایی دربارهاش شنیده بودم. حاجبی را در قد و قامتی بالا بلند یافتم، در حجبی توام با غرور نوع اشرافی و طنینی آرام در سخن گفتن رفیقانهاش.
ویدا در همان دیدارمان و طی صمیمیتی معنادار، برای همکاری با شاخه کردستان اعلام آمادگی کرد و من از خود پرسیدم که چه مسئولیتی باید بر عهده او گذاشت تا درستترین گزینه باشد؟ اولین نکتهای که از ذهنم گذشت این بود که می توان با معرفی سابقه او به هواداران سازمان و نیز به محیط سیاسی اطراف، نشان داد که چه انسانهایی در صفوف این سازمان جا گرفتهاند. هنوز وقت بود تا بخواهم با او برنامهای را در میان نهم که در ذهن خود می پروراندم. ولی او پیشدستی کرد و حتی نفس طرح پیشنهاد را بکلی منتفی نمود آن هنگام که از “جواد” جوانمرگ شنیدم درخواست فعالیتی صرفاً بی سر و صدا دارد با فداییان نوجوان شهر. ویدا مسئولیت پیشگام شهر را بر عهده گرفت.
او در همان بدو ورودش به مهاباد، اقامتگاه خود را نه فقط طی روز فعالیت انقلابی که حتی شباهنگامان نیز همان جایی انتخاب کرد که دانش آموزان هوادار سازمان درمهاباد توانسته بودند با در دست گرفتن انقلابی آن ساختمان، بر سردربش آرم چریک فدایی و تابلو – نام “پیشگام” را بالا برند! محلی با فاصلهای اندک از محل استقرار ستاد سازمان واقع در محوطه باشگاه افسران ژاندارمری سابق که بعد قیام ۲۲ بهمن، توسط فدایی خلقهای بومی شهر قاضی محمد مصادره شده بود.
چندی بعد از استقرار ویدا سری به خانه پیشگام شهر زدم و در آنجا به یک باره شاهد فضا و مناسباتی شدم به وسعت تاثیرگذار بر جان و وجودم. فضایی که در آن، عاطفه نیرومند مادر – فرزندی توانسته بود جوش و خروش و جدیت انقلابی خاص آن برهه زمانی را در خود و زیر خود جمع زند. در آنجا مادر و معلمی دیدم احاطه شده توسط دختران و پسرانی که مهربانانه و مهرخواهانه دور و بر او می چرخیدند. در این خانه پیشگامی، می شد شاهد جمع آمد گروهی از دوستان جوش خورده با یکدیگر بود که میان آنان یک نفر بگونه اعتمادبرانگیزی، طی دو یا سه هفته و شاید هم کمتر و به اتکای رفتار و اخلاق خاص خویش توانسته است مقام مادری و معلمی را همزمان و یکجا پدید آورد و آن را در همان جمع جا اندازد. من ویدا را در حالی یک مادر – آموزگار رفیق برای آن نوجوانان یافتم که از مادر بودن خود وی و اینکه خود پسری چهارده یا پانزده ساله دارد و دارای تجربه واقعی مادرانه است، چیزی نمی دانستم.
ما گردانندگان امور شاخه کردستان که بطور طبیعی ناظر فعالیتها در این شهر مرکزی جنبش کردی نیز بودیم کمابیش این نکته را متوجه شده بودیم که پیشگامهای مهابادی و شهرهای نزدیک از ارومیه و میاندواب و تکاب و نقده گرفته تا بوکان و پیرانشهر و سقز و سردشت که هر هفته آن زمانه را پلاس درون و اطراف ستاد شاخه و خانه پیشگام مهاباد بودند، اطلاع آن چنانی هم از حضور ویدا در ونزوئلا و کارائیب کوبا و فضای امریکای لاتین ندارند. این تازه دوستان جوان و نوجوان ویدا، وی را در همان رفتار روزانهاش می دیدند و می آزمودند. افراد آن حلقه فرزندی- دانش آموزی، ویدا را عمدتاً در شخصیت حاضرش الگوی خویش قرار داده بودند و نه در سوابقش که خیلی هم راجع به آن نمی دانستند. او در باره گذشته خود چیزی به پیشگامیها نمی گفت و از به اصطلاح چنین “رانت” منطقاً موجب احترام و امتیاز انقلابی در آن فضا و دوران، کمترین استفادهای نمی برد و دقیق تر این است که بگویم هیچ سوء استفادهای از آن مزیت خودویژهای که در خود داشت نمی کرد. بچهها البته به موضوع شش هفت سال زندانی بودنش پی برده بودند، ولی در این مورد هم حتی، نه که از هر آن چیزی خبر داشته باشند که بر وی طی دوره ایستادگیاش در برابر نقشههای ساواک گذشته بود. ماندگارترین حافظه من از ویدا، رفاقت مادرانه و آموزگارانه او شد با نوجوانان فدایی خلق مهاباد در آن تابستان ۵٨ رو به خزانی که، در پی قیام زمستانی بهمن ماه بر سر انقلاب بی چشم انداز ۵۷ فرود آمده بود.
او آن روز مرا غافلگیر هم کرد. این هنگامی بود که در حضور جمع بچههای مشغول بحث آموزشی روزانه، چنین گفت: “رفقا! آن چند نکته ناروشنی را هم که داشتیم با مسئول شاخه در میان می گذاریم.” در برخورد ویدا کمترین اثری از مجیزگویی دیده نمی شد و او، تنها باورمندی سازمانیاش را بیان می داشت. در چهره مادرانه و آموزگارانه او از یکسو و رفیقانه تشکیلاتیاش از دیگر سو، فقط و فقط فروتنی انقلابی موج می زد. در گفتگو با چند هوادار نوجوان دریافته بودم که بیشترین نکات آموزشی توسط ویدا در جمع دانش آموزان پیشگام مخاطبش، به تشریح “اخلاقیات کمونیستی” اختصاص دارد و به تبیین آن نحوه از رفتار و سلوکی که همه ما آنها را لازمه پرورش آدمیان با نوع و طراز بالایی از تربیت می شناختیم و برایمان باوری استوار بود. من انسان و انسانیت را، بن پایه جهان بینی ویدا دیدم.
هنگامی که آیت الله خمینی روز ۲٨ مرداد سال ۵٨ فرمان لشکر کشی به کردستان را صادر کرد و ما تصمیم به مقاومت در برابر این حکم جنایتکارانه گرفتیم، بر آن شدیم که نظر به تغییر شرایط بلافاصله گروهی از رفقای غیربومی سازمان را از کردستان به تهران و یا شهرهای بیرون از منطقه جنگی بفرستیم. ویدا هم جزو ایندست از رفقا بود. اما هیچگاه فراموش نمی کنم آن لحظه دراماتیک و زیبای حلقه کردن ویدا توسط دانش آموزان پیشگام در همان روز سراسر دلهره ناشی از اجرای سیاست عقب نشینی به کوهستانهای مرزی را، که طی آن هرکسی در پی انجام وظیفهای عاجل بود و کمتر کسی اندک فرصتی برای بروز احساسات در خود می دید. هرگز از خاطر نخواهم داشت آن مروارید اشگهای معصومانهای را که بر چهره و چشم دخترکان و پسرکان پر شر و شور کرد مهابادی دور و بر ویدا می غلطید. ترک گفتن ناگزیر مادر- آموزگار برای این نوجوانان شیفته جان، بسی سخت افتاده بود.