نیمه های شب می آیند
در سکوتی که صدای پای مورچه هم
می آید
همیشه اینگونه است
با چند سوال ساده
گفتند باید بیایید
از کنار خلوت خیابان –
بی نشان
بیدهای تبریزی سربرافراشته
عمرشان دراز است
در تیره گی شب
خواهید دید ،
زخمهای گذشته
وتاولهایی که هنوز تازه ست
پایان شب را انتظار می کشند
دفترِ کار پشت دیواری بلند
بی نشان
صدای پای مورچه هااز پشتِ ترافیک
به گوش موش ها می رسد
آفتاب در اینجا
راه به تاریکی می برد
زمان در می ماند ،
پشت زهدانِ دیواری که
ساعتی بر آن نیست
سایه است و دیوار…
درد بی صدا می آید
دردی که در نخاع تکثیر
و در مغز رعشه می کشد
و نگاهی که در چشم خانه
راه نفوذ بر استخوان و
جمجمه دارد .
فقط چند سوال ساده ست
چیزی نیست ،
گُمانِ بد مبرید بی خودی
بی راه –
شکنجه و انفرادی یاوه ست
زیر کُپه های خاکیِ داغ
پاسخهای تان را برگهای سفید
به گوش می سپارند
و آرام که بگویید فرقی ندارد
به صلاح تان است
سایه های پشت دیوار هم
کنارتان هستند
شما را از یاد نمی برند .
(این خودکار و کاغذ و میز)
و صندلی داغ که به سردی می رود
این پرده های تیره
انتظارشان به سر می آیند
صداها راهِ نفوذی ندارند
می توانید بروید دنبال کارتان
خلاص ،
شما که کاری نکردید…
اما ما با شما کار داریم
چه کسی می دانست
در پشت آن نگاههای سردِ سیاه
کوره های دوزخ را
گداخته اند و…
دیوارهای بلندِ قطور
تنگ هم بر آمده اند
تیغ های آخته برای سپیدارها
صیقل داده اند
و در آنجا
صداها راه نفوذی ندارند
نمی دانستیم از شقاوت روزگار
بی رحم ترین زمستان –
استخوان می ترکاند و…
سیلی بر صورتِ باغ می نشاند
آه من از چه می گویم…؟
حالا چه وقتِ
پیش آمدِ
فصولِ سترونِ گلهای سرخ است
موقع ، سرود خواندنِ
گلهایِ پر پر
گردنهای بی سر که هنوز
سرود بهاران برگلوی خونین شان
می شُکُفد
همیشه می گفتند
آدمهای متفاوت
باهم که راه به سحر می برند
شبیه هم هستند
ودر خودشان یکی می شوند
همیشه یکی هست
از سُرب داغ می گذرد
سرودِ دلتنگی زمین را
برای آسمان غمین سر می دهد
اما …شمایانهیچگاه از اینان
نیاموختید
هر گاه به مرزهایِ زادگاه مان
در این خاک
نزدیک می شویم
باید ببینیم
کجا ایستاده ایم
باید
بدانیم
کجا ایستاده ایم .