تسلیم
آن روز بعدازظهر پرستو در خانه تنها بود. لاله و لادن همراه دوستان خود برای دیدن مسابقهی بسکتبال رفته بودند و دیر بخانه برمیگشتند. پرستو تازه از حمام بیرون آمده بود. صدای باز شدن در آپارتمان را نشنیده بود. ناصر از کار برگشته بود و بیصدا در اتاق نشیمن روی مبل دراز کشیده بود. پرستو در حالی که حوله را تا بالای پستانهایش بالا گرفته بود از حمام بیرون آمد و به طرف اتاق خواب راه افتاد. چشماش به ناصر افتاد و یکه خورد.
”ترسیدم. کی اومدی؟”
”دو سه دقیقهای میشه”.
پرستو تلاشی برای پوشاندن تن خود نکرد. یک هفته بود که شبها در کنار او روی تخت میخوابید. ناصر بجز چند تماس جزیی، هیچ تلاشی برای تصاحب او نکرده بود، ولی در آن لحظه تصمیماش عوض شد. تنها بودند. بعد از اینکه پرستو به اتاق خواب رفت، چند لحظه صبر کرد و بعد آرام از جا برخاست و به طرف اتاق خواب رفت. پرستو در حال لباس پوشیدن بود. از پشت بغلاش کرد. پرستو مقاومت نکرد. تن ناصر در آتش عطش میسوخت. دور کردن او در آن لحظه غیرممکن بود. خودش هم چند سالی بود که رابطهی جنسی نداشت. درهم غلطیدند و پس از آن خوابی کوتاه و شیرین.
پرستو زودتر از ناصر از خواب بیدار شد. به حمام رفت تن و بدن خود را شست، لباس پوشید و چای آماده کرد و منتظر ناصر شد. احساس خوبی داشت. یاد حرف آبجی افتاد که روزی به او گفته بود:
”تحقیقات نشان داده که سکس و رابطهی جنسی مثل خوراک میمونه. بدن و اعصاب انسان به آن نیاز داره. تو سوئد حتی خودارضایی را هم چیز بدی نمیدونن”.
فکر آبجی او را به دنیای دیگری برد. بعد از جشن چند روز بود که آبجی زنگ نزده بود. گویا با او قهر کرده بود. خودش شب قبل به او زنگ زد و احوال او را پرسید:
”قهر کردی؟”
”نه، مگه میشه با تو قهر کرد؟”
”پس چرا بُغض کردی و زنگ نمیزنی؟”
”گفتم تازه عروسی و حتماً شب و روزات پُره”.
آبجی کلمهی شب را با تأکید گفت. پرستو در پاسخ خندید و گفت:
”نه بابا، اینطورها هم نیست که تو فکر میکنی”.
برای روز شنبه صبح در میدان بلهوی (۳۹( قرار گذاشته بودند. آبجی قرار بود او را به شنبه بازار؛ که بارها در بارهاش حرف زده بود، ببرد. اسم بازار کیویبری بود. تازه یادش آمد که هدیهها را هنوز باز نکرده است. چرا، خودش هم نمیدانست. شب بعد از جشن آنقدر خسته بود که فرصت نکرد. همه را در چند کیسهی پلاستیکی ریخت و زیر تخت جا داد. روزهای بعد هم یادش رفته بود. تصمیم گرفت که آنها را باز کند، ولی ناصر دراز به دراز روی تخت خوابیده بود و خُر و پف خفیف او فضای اتاق را پُر کرده بود. به ساعت نگاه کرد، نزدیک شش بود. تا نیم ساعت دیگر لاله و لادن برمیگشتند. ناصر لخت مادر زاد روی تخت خوابیده بود. شورت و شلوار و جوراب و بلوز او کف اتاق پخش بودند. گویی در آن لحظاتی که بر توسن شهوت سوار بود و چهار نعل میتاخت، هر تکه از لباساش را با عجله به گوشهای از اتاق پرت کرده بود. شتاب داشت که مبادا دیر به مقصد برسد. پرستو دلاش نمیخواست که لاله و لادن او را در چنان وضعیت نامناسبی ببینند. کنار تخت نشست و با دست شانهی پُر پشم و لخت ناصر را تکان داد و آرام گفت:
”ناصر پاشو دیگه، ساعت شیشه”
ناصر که گویا هنوز از خلسهی همخوابگی عطشناک یک ساعت پیش، از خود بیخود بود، خُرناس کوتاهی کشید و شانه عوض کرد. پرستو با خود گفت:
”پدر بیامرز مثل اینکه کوه کنده. بابام شبی دوبار آرزو رو مُچاله میکرد و آخ نمیگفت”.
از بد جنسی خودش خندهاش گرفت. دو باره شانهی او را تکان داد. ناصر بیدار شد و مانند کسی که به چشمان خود اعتماد نداشت، بصورت پرستو خیره شد. خواب ندیده بود. گرمای مطبوع تن آن زن که هنوز لذت آن را حس میکرد، واقعی بود. یک سال در عطش تصاحباش سوخته بود. دست دراز کرد، بازوی پرستو را گرفت و به طرف خود کشید. این بار پرستو آماده نبود.
”برای امروز بسه. پاشو الآن دخترا مییان”.
”بیخیال در اتاقو ببند”.
پرستو به آرامی جواب داد:
”نه ناصر، وقت بسیاره”.
خود را کنار کشید و پتو را از روی ناصر کنار زد.
”بلند شو چای آمادهاس”.
منتظر پاسخ ناصر نماند و شروع به تا کردن پتو کرد. ناصر یک پایش را روی پای دیگر گذاشت، گویی میخواست چیزی را از نگاه پرستو پنهان کند. غلتی زد و پشت به پرستو بر لبهی تخت نشست.
پرستو ناصر را به حال خود رها کرد و اتاق را ترک کرد. لباس پوشیدن ناصر چند دقیقه طول کشید. تازه چای ریخته و فنجان را جلوی ناصر گذاشته بود که صدای چرخش کلید در قفل در را شنید. لاله و لادن وارد شدند، سلام کردند و نشستند. دخترها زود آمدند. شانس آوردند. پرستو نگاه معنیداری به ناصر کرد. ناصر لبخندی زد.
از روزی که به خانهی ناصر آمده بود، با خود عهد کرده بود که نقش کُلفت و خدمتکار خانه را بعهده نگیرد. از دخترها نمیپرسید که غذا خوردهاند یا نه؟ از ناصر هم همینطور. وظیفهی او نبود. طی یک هفته تنها دو وعده غذا درست کرده بود. دو روز اول غذاهای اضافی شب جشن را خوردند. روز سوم اسپاگتی درست کرد و دیروز نیز تهچین گوشت پخته بود. بقیه روزها ناصر و دخترها غذا درست کرده بودند. هر دو روزی که غذا درست کرد لاله و لادن به او کمک کردند. دخترها از خدا خواسته با جان و دل به او کمک کردند. میز را چیدند و بعد از غذا هم در جمع کردن و شستن ظرفها به او کمک کردند. تا آن روز همه چیز به خوبی پیش رفته بود. لاله و لادن از ناصر حساب میبردند. برق ترسی پنهان را در چشمان آنها میدید. از چه می ترسیدند، نمیدانست. چقدر زمان لازم بود که به علت آن ترس پنهان پی ببرد؟
ناصر ساکت بود و در سکوت شام میخورد. حسابی گرسنه بود. بقول پرستو: ”مثل اینکه کوه کنده بود”. پرستو زیر چشمی او را میپائید. ناصر در فکر بود. دو بار سعی کرد سکوت را بشکند. فایده نداشت. ناصر در فکر بود. سعی داشت فکر او را بخواند. موفق نشد. ناصر را نمیشناخت. نمیدانست که ناصر در تمام مدت شام، به پرستو و همآغوشی در آن بعدازظهر نمناک بهاری فکر میکرد و لذت آن را مزه مزه میکرد. نمیتوانست بفهمد که ناصر با هر قاشق غذایی که به دهان میبرد، تن و بدن و پستان های او را در جلو چشمان خود مجسم میکرد و نقشه میکشید که چگونه میتواند بعد از شام دوباره او را به رختخواب بکشاند. بالاخره رو کرد به لاله و لادن و پرسید:
”مسابقه چطور بود؟ بردید، باختید؟”
دخترها که از سکوت نفرت داشتند و منتظر تلنگُری بودند، جریان مسابقه را از ابتدا تا انتها برای او تعریف کردند. و تازه بعد از آن تفسیرهای خود از بازی را به آن افزودند. جالب این بود که دو خواهر دو نظر مختلف داشتند. یکی دلیل بُرد تیماشان را بازی خوب مدرسهاشان میدانست و دیگری فکر میکرد که تیم دبیرستان بریشون ضعیف بود چون بیشتر بازیکنان آنها عرب و سومالی بودند و تکنیکاشان خوب نبود. بحث داغی بین دو خواهر در گرفته بود. پرستو نگاهاشان میکرد و میخندید. لاله سعی داشت که با دلائل خود پرستو را متقاعد کند و لادن نیز تلاش میکرد که به پرستو بفهمانذ لاله پیشداوری دارد و سیاسی فکر میکند. ناصر کماکان ساکت بود ولی تمرکز حواساش بهم خورده بود. و یا شاید در ذهن و خیالاش به راهحل مورد نظرش برای تکرار حادثهی بعدازظهر رسیده بود. لاله و لادن گرم بحث بودند که زنگ تلفن بصدا درآمد. لاله از جا برخاست و به طرف اتاق نشیمن رفت. بعد از چند ثانیه تلفن بدست برگشت و رو به پرستو گفت:
”خاله با شما کار داره”.
پرستو تلفن را گرفت، بلند شد و به اتاق نشیمن رفت. بعد از پنج دقیقه برگشت و نشست. وقتیکه متوجه نگاه پرسشگر آنها شد، گفت:
”آبجی بود. قراره فردا بریم شنبه بازار، اسماش چی بود؟ کیویبری. آبجی زنگ زد که یادم بیاره”.
ناصر سر بلند کرد و پرسان گفت:
”کیویبری؟”
پرستو نگاهاش کرد و جواب داد:
”آره! مگه جای خوبی نیست؟”
”نه. بد نیست، ولی آخه این همه بازار تو این شهر هست، آدم که نمیره کیویبری”.
”یه دفعه رفتن ضرر نداره. آبجی میگه همه چیز اونجا گیر مییاد”.
ناصر سر تکان داد و گفت:
”دزد بازاره. همه چیز توش گیر مییاد. از جنس قاچاق و دزدی گرفته تا لباس دست دوم و وسایل برقی و میوه و سبزی و کباب. مواظب باش کیفاتو نزنن”.
”کیف نمیبرم. فقط کارت اسپور و کمی پول با خودم میبرم”.
ناصر پرسید:
”میخوای برسونمت؟”
”نه. خودم میرم. میخوام سوراخ سنبههای شهرو یاد بگیرم. تمام هفته کار کردی، باید استراحت کنی”.
پرستو از رفتار ناصر خشنود بود. در طی چند روزی که آنجا بود، ناصر اصلاً سعی نکرده بود تعیین و تکلیف کند. ظاهراً تصمیمگیری را بعهدهی او گذاشته بود. پرستو در دل با خود گفت:
”اگه همینطوری ادامه بده خیلی خوبه”.
جمعه شب بود. از تلویزیون برنامهای پخش میشد که لاله و لادن از چند شب پیش منتظر دیدن آن بودند. ملودی فستیوال، مسابقهای که در آن خوانندگان انتخابی کشورهای اروپایی با هم رقابت میکردند. ناصر میانهی چندان خوبی با آن نوع برنامهها، بویژه آن شب که کلی نقشه کشیده بود، نداشت. لاله و لادن پرستو را تشویق به دیدن آن برنامه میکردند. کَرولا خوانندهی معروف سوئدی یکی از شرکت کنندگان فستیوال بود. خوانندهای که سوئدیها نتظار داشتند آن شب برندهی مسابقه باشد. تلویزیون سوئد از چند شب پیش مرتب تبلیغ برنامه را پخش کرده بود. پرستو شبهایی را بیاد آورد که او و آبجی با شور و شوق تا دیروقت بیدار میماندند و برنامهی انتخاب دختر شایسته جهان را که از تلویزیون پخش میشد تماشا میکردند. در آن شبها علی کلی آنها را اذیت میکرد و چپ و راست متلک بار آنها میکرد، تلویزیون را خاموش میکرد. آبجی جیغ میکشید و علی میخندید.
ناصر کنار پرستو روی مبل نشسته بود. لاله و لادن هم مبل دیگر را اشغال کرده بودند. پرستو از دو سه روز قبل مبلها را روکش کشیده بود. ناصر نه تنها اعتراضی نکرد، بلکه از کار او خوشاش آمد. دخترها اغلب با شلوار جین روی مبلها دراز میکشیدند. پرستو مطمئن بود که تا چند ماه دیگر روکش چرم مبلها که قهوهای روشن بود، ساییده و بیرنگ میشد. برنامه شروع شد. نیم ساعت نگذشته بود که اظهار نظر کردن ناصر شروع شد. اول گفت نمایندهی ایرلند اول خواهد شد. دخترها با هم جیغ زدند و گفتند:
”چی، ایرلند؟ اصلاً”.
ساعت حدود ده بود که شروع کرد به غُر زدن.
”آخه این هم برنامهاس که شما نگاه میکنید؟ نتیجهاش از قبل تعیین شده، مردمو سرکار گذاشتن”.
لاله و لادن با اعتراض گفتند:
نه بابا اصلاً اینطوری نیست. کمی صبر کن، خودت میبینی که همهی کشورها میان رو خط و رأی میدن”.
رأیگیری که شروع شد ناصر دیگر تقریباً به پرستو تکیه داده بود و دستاش را روی ران او گذاشته بود. از دخترها خجالت میکشید، و گرنه حتماً او را به اتاق خواب میبرد. بالاخره تحملاش تمام شد. سرش را روی ران پرستو گذاشت و خواب رفت. آن شب کرولا در رأیگیری برنده شد و پرستو هم قسر در رفت. شب از نیمه گذشته بود که به اتاق خواب رفت بالشت و پتویی برای ناصر آورد و خودش تنها روی تخت دو نفره خوابید و به خوابی خوش فرو رفت.
شنبه بازار
هشت صبح از خواب بیدار شد. احساس سبکی میکرد. ناصر کماکان روی مبل خواب بود. لاله و لادن هم غرق خوابی خوش بودند. سکوت و سکون. به دستشویی رفت و مسواک زد. سر و صورت خود را در آینه نگاه کرد، دستی به موهایش کشید و با چهار انگشت دستاش موهایش را شانه کرد. هنوز خوشگل بود. ناصر حق داشت که دیروز بعدازظهر وقتی به نفس نفس افتاده بود، قربان صدقهاش میرفت. بعد از سالها اولین بار بود که با چشم خریدار صورت خود را ورنداز میکرد. مدتها بود که به آن موضوع نه فکر کرده بود و نه توجه. در چند سال گذشته، هر وقت که برحسب اتفاق زنهای دیگر را میدید که به زیبایی و سر وضع خود توجه و یا اینکه خود را آرایش میکردند، بیتفاوت از کنار آنها گذشته بود. هیچ رغبتی در خود احساس نمیکرد. تحریک نمیشد. ولی آن روز صبح حس کرد که چیزی در او تغییر کرده. دلاش خواست کمی بیشتر به سر وضع و زیبایی خود توجه کند. مگر نه اینکه به خود قول داده بود که مستقل باشد و زندگی کند. از روزی که به سوئد آمده بود، ناخواسته و یا شاید تحت تأثیر آبجی عملاً توجه بیشتری در انتخاب لباس و آرایش خود کرده بود. ولی آن روز صبح ترغیب شد و به فراست افتاد که باید آن کار را بکند. گویی بار دیگر از زیبا بودن و مورد توجه قرار گرفتن لذت میبرد. با خود فکر کرد ”مردها از زن شَلخته و بد لباس خوشاشان نمیآید”. تصمیم گرفت که از آن روز به بعد با دقت لباس انتخاب و وقت بیشتری صرف آرایش کند. چرا که نه؟ زن شوهردار جوانی بود که دو دختر نوجوان را هم تر و خشک میکرد. خواست دوش بگیرد، بلافاصله منصرف شد. ناصر روی مبل خواب بود. ترسید که از سر و صدای بیدار شود. ”نه. اگه بیدار بشه، رو سرم خراب میشه و میخواد بعد از یک هفته کار از استرس کار خلاص بشه و اعصابشو آروم کنه. فعلاً بساشه. زیادی خوش بحالاش میشه. بچهها خوابیدن. بیوقته. نباید که همیشه به میل اون باشه و هروقت دلاش خواست اعصاباشو تسکین بده. باید دوطرفه باشه”. از خیر دوش گرفتن گذشت. صورتاش را با آب سرد شست. از آبجی شنیده بود که آب سرد برای سلامت پوست مفید است و به لطافت و شفافتر شدن پوست کمک میکند. خیلی از سوئدیها هر سال در اواخر زمستان و اوائل بهار که هنوز یخ دریاچهها کاملاً آب نشده، غُرآب آب یخ میگیرند. در بیشتر استخرهای سوئد در کنار حمام سونا استخر آب یخ است که مردم بعد از سُونا میپرند داخل استخر آب یخ.
به آشپزخانه رفت، کتری برقی را آب کرد و دگمهی آن را فشار داد. کتری چون تراکتور شش سلندری، غُرولند کنان شروع به کار کرد. پاورچین به طرف در آشپزخانه رفت و آن را بست. نمیخواست مزاحم خواب لاله و لادن باشد. تا دیر وقت بیدار بودند. بعد از تمام شدن ملودی فستیوال از ترس پدر بی سر و صدا به اتاق خود پناه برده بودند. مطمئن بود که تا دیروقت بیدار ماندهاند و پچپچ کنان در بارهی کَرولا بحث کردهاند. به اتاق خواب رفت، کمد لباس را باز کرد و لباسی مناسب آن روز انتخاب کرد. یک کاپشن سفیدرنگ پشم و شیشه، ژاکتی پشمی یقه اسکی به رنگ خاکستری تیره، یک شالگردن ترمه کار اصفهان که از ایران آورده بود و یک شلوار جین خوش دوخت که با آبجی از لیندکس خریده بود.
صدای جیک جیک دو پرندهی کوچک که روی درخت سپیدار بلند پشت پنجره از شاخهای به شاخهی دیگر جست میزدند، توجهاش را جلب کرد. از پنجره نگاه کرد. گویا دو قناری نر و ماده بودند که در حال ساختن آشیانهای برای خود بودند. نگاهی به آنها کرد و گفت: ”شما هم میخواین خونه زندگی راه بندازین؟ خوش باشین. خودم مواظباتونم. هر روز از همین جا باهاتون احوالپرسی میکنم”. صدای خشک و تق کردن کتری برقی را شنید. آب جوش بود. به آشپزخانه برگشت. ناصر خود را روی مبل جا به جا کرد. گویا بیدار شده بود. حدساش درست بود. ناصر از غُرش کتری برقی بیدار شده بود. تَق آخر آن مانند مشت محکمی بود که کسی به پهلوی او زده باشد. چشم باز کرده بود و پرستو را در اتاق خواب پشت پنجره دیده بود که بیرون را نگاه میکند. پرستو دو لیوان از کمد برداشت و در هر کدام یک کیسهی چای انداخت و آنها را روی میز گذاشت. به اتاق نشیمن رفت و روی لبهی مبل در کنار ناصر نشست، سرش را به طرف او خم کرد و گفت:
”بیخودی خودتو به خواب نزن. میدونم بیداری. پاشو بیا چای حاضره”
ناصر که از آن کار پرستو قند در دلاش آب شده بود، یک چشماش را باز کرد و گفت:
”کی گفته من بیدارم. خیلی هم خوابم و دارم خواب یه دختر خوشگل مامانی مثل تورو میبینم”.
و با یک حرکت او را به طرف خود کشید. پرستو خود را کنار کشید و آهسته گفت:
”هیس، بچهها بیدار میشن زشته”.
از جا برخاست و با علامت دست او را به برخاستن تشویق کرد. ناصر غُرولندی کرد و گفت:
”اون از دیشب، این هم از حالا. ما که شانس نداریم”.
پرستو غُرولند و گلایهی او را شنید و بار دیگر اشاره کرد که باید بلند شود. ناصر به دستشویی رفت صورت اش را شست و به آشپزخانه رفت. کنار پنجره روی صندلی نشست و لیوان چای را با هر دو دست گرفت و گفت:
”چه گرمای با حالی داره!”
”صبحانه تخممرغ می خوری؟ بدم نمییاد. مُردم از بس که هر روز یه نون توست و یه بُرش پنیر بخورم”.
پرستو سرگرم آماده کردن صبحانه شد. ناصر رادیو را روشن کرد. مردی با صدایی گرم اخبار میخواند. ناصر چند لحظهای به اخبار گوش داد و بعد رو کرد به پرستو و گفت:
”مردکه اخبار رادیو بی بی سی و صدای اسرائیلو رله میکنه. اینا دیگه چه ملتی اه. پول مفت میگیرن که صدای اسرائیلرو ضبط کنن و بخورد مردم بدن. بعدش هم کلی کسبهی بیچاره را برای پخش چندتا تبلیغ فکسنی تلکه میکنن. دکون باز کردن”.
”چندتا نون میخوای؟”
”دوتا”.
پرستو یخچال را باز کرد و پنیر و کره و مربا را روی میز گذاشت. ناصر سخاوتمندی کرد و از جا برخاست کمی خیار و گوجه قاچ کرد و در بشقابی روی میز گذاشت. روبروی هم نشستند و تازه اولین لقمه را به دهان برده بودند که لاله خواب آلود، با موهای پریشان در آستانهی در ظاهر شد.
”ساعت چنده؟”
ناصر جواب سئوال او را نداد و پرسید:
”سلامت کو؟”
لاله در حالی که چشمهایش را با یک دست میمالید با ترشرویی صبح بخیر گفت و بلافاصله نگاهی به ساعت میکرو کرد. ساعت نُه بود. پرستو رو به لاله کرد و پرسید:
”صبحونه میخوری؟ بیا بشین. چای آمادهاس.”
”آره، ولی اول باید دوش بگیرم”.
”بُرو دوش بگیر. ببین اگه لادن بیداره، به اونم بگو بیاد”.
ناصر نگاهی از سر قدردانی به پرستو کرد. گویا میخواست از او تشکر کند. پرستو عکسالعملی نشان نداد. نظر ناصر برای او اهمیت نداشت. لاله و لادن برای او تنها بچههای ناصر نبودند، بلکه شبح و تصویری از دخترش بودند که در آتن و دور از او زندگی میکرد. بعلاوه طی مدت کوتاهی که در آن خانه زندگی کرده بود؛ آنها را بیشتر شناخته بود، نیاز شدیدشان به مَحبت را در حرکات و رفتارشان دیده و احساس کرده بود. زندگی آنها تصویری از زندگی خودش بود. خود او هم در همان سن و سال بود که از مَحبت مادری محروم شد. نامادری او زن بدی نبود. ولی مثل خیلی از آدمهای دیگر اول به فکر خودش و بچههایش بود. وقتی که به گذشته فکر میکرد و کلاهاش را قاضی میکرد، به این نتیجه میرسید که آرزو ظالم نبود. تصمیم داشت نامادری بدی نباشد و تا آنجا که میتواند به آن دو نوجوان تشنهی مَحبت کمک کند. دوستاشان داشت. علاقهای که هیچ ربطی به ناصر نداشت. دخترها هم مَحبت او را حس میکردند. از همان برخورد اول از او خوشاشان آمده بود. از روزی که بخانهی آنها آمده بود چون پروانه دورش میچرخیدند. گویی بیم آن داشتند که او را نیز از دست بدهند. از مدرسه که برمیگشتند، اول سراغ او میرفتند، لباسهایشان را خودشان میشستند و خشک میکردند. اینکه از وظیفه شناسی آنها بود یا ترس از ناصر و یا از علاقهای که به او داشتند، برای پرستو مهم نبود. هروقت آشپزی میکرد، دو خواهر در کنار او بودند و کمکاش میکردند. میز را میچیدند و بعد از غذا ظرفها را جمع کردند و میشستند. بی تعارف و رُک و راست بودند. علاقه و محبتاشان را بدور از ملاحظهکاری و حسابگری نشان میدادند. چند بار به او گفته بودند: ”پرستو تو چرا اینقدر خوشگلی؟ مثل مُدلها میمونی”. پرستو با خنده آنها را بغل کرده و جواب داده بود:
”شماها هم خوشگلید. باید مواظبتون باشم که پسرا اذیت اتون نکنن”.
از مصاحبت با او لذت میبردند. لحظهای او را تنها نمیگذاشتند، تا حدی که حوصلهی ناصر سر میرفت و به بهانههای مختلف آنها را به اتاقاشان میفرستاد که با پرستو تنها باشد.
چند لحظه بعد هر دو با هم وارد آشپزخانه شدند. موهای لاله هنوز خیس بود. لادن خواب آلود بود و شلوارک کوتاهی بپا داشت و زیر پیراهنی رکابی که سینه بند او از کنارههای آن پیدا بود. ناصر نگاهی به دختراناش کرد و گفت:
”این چه سر و وضعیه؟ تو برو موهاتو خشک کن سرما نخوری، تو هم بُرو چیزی تنات کن”.
هر دو اخم کردند و رفتند. بعد آرام و زیر لب تا حدی که تنها خودش و پرستو بشنوند، گفت:
”محکم باهشون برخورد نکنم، سوارم میشن. اونوقت بیرون از خونه هم نمیتونم کنترلاشون کنم”.
پرستو از حرف شنوی آنها از پدرشان متعجب بود. تا آن روز نتوانسته بود شناخت درستی از نوع رابطهی آنها پیدا کند. ناصر اشتباه میکرد. نمیدانست که لاله همان شب جشن با پسرک خوش تیپ مو کوتاهی که دی جی بود، قرار گذاشته بود.
دخترا اهل صبحانه نبودند. لاله دو لیوان برداشت و آنها را از شیر پُر کرد. یکی برای خودش و دیگری برای خواهرش. همین و بس. پرستو رابطهی آنها را دوست داشت. لاله که بزرگتر بود حواساش به خواهر کوچکاش بود. خیالاش از آن بابت راحت بود. رابطهی خوب و معقول آنها به دل مینشست و مطمئن بود که آن دو نوجوان نه تنها مزاحم زندگی او نخواهند بود، بلکه میتوانند دو همدم خوب و مهربان برای او باشند. ساعت نُه و نیم بود. با عجله به جمع کردن صبحانه مشغول شد. لاله و لادن کمکاش کردند. ناصر در تمام مدت ساکت بود. لاله قرار داشت و به بهانهی دیدن یکی از دوستان اش از خانه خارج شد. پرستو هم لباس پوشید و از خانه بیرون رفت. خط هفت را سوار شد و ایستگاه کیویبری پیاده شد. آبجی قبل از او رسیده بود و در ایستگاه منتظر او بود. سلام نکرده بغلاش کرد و بوسیدش:
”آخ که چقدر دلام برات تنگ شده بود. یه هفتهاس ندیدمات”.
مردم دسته دسته از اسپور پیاده میشدند و به یک سمت در حرکت بودند. مثل اینکه به جلسهی مهمی و یا در تظاهرات و یا شاید نماز جماعت میرفتند. بیشتر آنها خارجی تبار بودند. آبجی پرستو را با هر دو دست یک قدم از خودش دور کرد و گفت:
”بذار یه خورده نگات کنم. عوض نشده باشی. نه خودتی. ولی مثل اینکه چشات باز شده. آقا ناصر بله؟”
پرستو خندید و چیزی نگفت. آبجی گویا میخواست مطمئن شود، ادامه داد:
”نتونستی مقاومت کنی؟ بندو آب دادی؟”
پرستو ضربهای به پهلوی او زد و گفت:
”خفهخون بگیر عفریته. مگه من توهام که سرتو بزنن، ته اتو بزنن تو بغل سیامک غش کردی”.
راه افتادند. از پلهها پایین رفتند و به خیل مردمی که در حرکت بودند، پیوستند. به محوطهای پوشیده از چمن رسیدند. ساختمانهایی از آجر سرخ ردیف به ردیف موازی یکدیگد صف کشیده بودند. هرچه به ساختمانها بیشتر نزدیک میشدند، آن سرسبزی و چشم انداز فرح بخش رنگ میباخت و بیشتر حال و هوای میدان تره بار تهران را در ذهن آدم زنده میکرد. وانتهایی با اندازههای مختلف در گوشه و کنار پارک شده بودند. چند کاروان در گوشه و کنار و در مقابل در ورودی ساختمانها پارک شده بود که در جلوی هریک چادری برزنتی برپا کرده بودند و غذای میفروختند. در وسط محوطه زن و مردی روی میز درازی، وسایل برقی دست دوم چیده بودند و میفروختند. ضبط صوت، دستگاه گرامافون، تلویزیون و رادیوی کهنه، تلفن و خلاصه هر چیز که میتوانست با برق و یا باتری کار کند، در بساط آنها یافت میشد. در سمت مقابل آن کیوسکی بود که روی میز فلزی منقلی قرار داده بود و کباب میفروخت. بوی کباب تازه از صد متری به مشام میرسید. ساعت حدود ده و نیم بود، ولی گویا خیلیها ترجیح داده بودند که صبحانه را در آنجا بخورند و چه بهتر از نان و کباب داغ. پرستو یاد دل و جگر فروشیهای تهران افتاد. فرق چندانی نمیدید.
آنجا سوئد نبود. مردمی که از گوشه و کنار جهان برای یافتن خانهای امن به سوئد سرد و یخبندان پناه آورده بودند، فرهنگ و رژیم غذایی خود را هم با خود آورده بودند. آبجی برای او توضیح داد که زن و مردی که پشت منقل ایستادهاند کباب چی چی میفروشند. ”خیلی خوشمزهاس. اگه بخاطر بوی دود نبود میخریدیم”. آبجی دوبار خریده بود. هر دو بار هم با سارا بود. سارا عاشق کباب چی چی بود.:
”گوشت گاو و پودر فلفل را با پیاز قاطی میکنند و بعد از اینکه خوب قاطی کردند آنها را گرد و دراز به اندازهی سوسیس شکل میدهند و بعد روی زغال سرخ میکنند. این زن و مرد فروشنده که میبینی اهل بوسنی که بخشی از یوگسلاوی سابق اند. مسلمونن. این بیچارهها هم از جنگ و بدبختی فرار کردن و اومدن اینجا و کباب میفروشن. مردم خوبیاند. بیشترشون تحصیل کردن. سر کار ما یه دکتر و چند پرستار داریم که از بوسنی اومدن. خیلی از عادتهاشون مثل ماست”.
صفی طولانی در مقابل کیوسک کباب فروشی تشکیل شده بود. در گوشهای دیگر در زیر چادری میوه و سبزی میفروختند. مرد میانسالی در کنار چند صندوق تربچه ایستاده بود و چیزی فریاد میزد که پرستو اصلاً متوجه نشد و از آبجی پرسید. آبجی با خنده گفت:
”فقط ما خارجیها میفهمیم که چی میگه. اگه یه سوئدی بیاد و گوش بده، باور کن هیچی نمیفهمه. داره میگه دو دسته ده کرون پنج بسته بیست کرون. ظاهراً سوئدی میگه. ولی سوئدیرو با عربی قاطی میکنه و همهاشو با لهجه عربی میگه”.
وارد اولین ساختمان شدند. همه چیز بود. ساعت، کفش کلاه، لباس زیر و کاپشن. آبجی میخواست باطری ساعتاش را عوض کند. مردی در پشت میزی ایستاده بود و در قفسهای که در پشت سرش بود، انواع و اقسام باطری تلفن و ساعت چیده بود. آبجی ساعتاش را به مرد فروشنده که گویا عرب بود، داد. در عرض پنج دقیقه باطری را عوض کرد و سی کرون گرفت. آبجی خندید و گفت:
”مُفته نه! میدونی بیرون چنده؟ صد کرون. سیامک هفتهی پیش با هفتاد کرون باطری موبایلاشو عوض کرد. بیرون تو شهر چهارصد کرون میگیرن. هر نوع باطری که بخوای داره. اگه هم نداشته باشه، هفتهی بعد مییاره. از کجا، معلوم نیست”.
کمی که جلوتر رفتند، زوج سالمند سوئدی غرفهای کرایه کرده بودند. گویا وسایل خانه اشان را برای فروش آنجا آورده بودند. آبجی خم شد وبه چند گلدان سفال زیبا دست کشید. زن با خوشرویی گفت:
”اینا خیلی قشنگاند. کار سوئده. بیست سال تو اتاق نشیمن خودم بودن. ولی حالا دیگه نمیتونم اونارو داشته باشم. ورشون دار دونه ای ده کرون”.
آبجی نگاهی به گلدانهای سفال که نقاشیها و طرحهای برجستهی بسیار زیبایی داشتند، کرد و کیف پولاش را باز کرد و یک اسکناس بیست کرونی به زن داد. زن گلدانها را با دقت چون امانتی گرانبها؛ در چند لایه کاغذ روزنامه پیچید و در کیسهی پلاستکی گذاشت و به دست آبجی داد و بعد توضیح داد که چهل سال با شوهرش، که در کنار او ایستاده بود، در ویلای شخصیاشان زندگی کردهاند. بعلت پیری مجبور شدهاند که ویلا را بفروشند و بجای آن یک آپارتمان دو اتاق خوابه بخرند. دو سه سال آخر دیگر نمیتوانستهاند به کارهای خانه برسند. رسیدگی به درختان میوه و کار باغ و گلکاری و چمن خیلی نیرو میخواست که آنها نداشتند. آبجی بعد از اینکه ده دقیقهای به صحبتهای آن زن گوش داد، خداحافظی کرد و راه افتادند. در گوشهی یکی از سالنها چند زن و مرد که گویا کولی بودند، لباس ورزشی میفروختند. آبجی نزدیک شد. او را میشناختند. سلام کردند. یکی از زنها کیسهای را از گوشهی غرفه برداشت و محتویات آن را روی میز خالی کرد. حدود بیست عدد شلوار ورزشی مارکدار بودند. نایک و آددیداس. آبجی با دقت یک یک آنها را وارسی کرد و بلاخره چهار شلوار انتخاب کرد. پرستو هم تحریک شد و بعد از کلی بالا و پایین کردن سه شلوار برداشت. آبجی اشارهای به او کرد و آنها را از دستاش گرفت. رو کرد به زن فروشنده و به انگلیس پرسید، چند ـ هو مچ ـ زن که متوجه منظور او شده بود، ماشین حساب کوچکی را از جیب مانتو نچندان نو نوارش بیرون آورد و قیمت شلوارها را نوشت و به آبجی نشان داد. هفتصد کرون. آبجی با سر به زن گفت که زیاد است. زن ماشین حساب را به آبجی داد و از او خواست که قیمت پیشنهادیش را بنویسد. آبجی که گویا به آن کار عادت داشت نوشت سیصد. زن سر تکان داد و به او فهماند که ممکن نیست. خلاصد بعد از کلی چانه زدن با سیصد و پنجاه توافق کردند. آبجی پول داد و هفت شلوار ورزشی مارکدار را به قیمت سیصد و پنجاه کرون خرید و راه افتادند. قبل از اینکه محوطه را ترک کنند آبجی دو کیسهی پُر سبزی و میوه و گوجه و خیار و چغندر و شلغم هم خرید. پرستو هم از فرصت استفاده کرد و سبزی و میوه یک هفته را خرید. در راه بازگشت، پرستو از آبجی پرسید:
”اینارو از کجا مییارن؟”
”نمیدونم. فکر میکنم مال خودشون نیست. آدمهای دیگهای پشت این جنسها هستن. جنسها رو به اینا میدن که براشون بفروشن. این شلوارها هر کدوم تو بازار چهارصد کرونه. پنجاه کرون مفته. رو میز نمیزارن. میترسن. اگه سفارش بدی برات میارن. اون میوه و سبزیرو هم، بعضیها خودشون میکارن و یا میرن از انبار بندر میخرن. حالا چطور میخرن، کسی نمیدونه. چیکار کنن؟ کار که بهشون نمیدن، یا باید دزدی کنن و یا با پول گدایی زندگی کنن. خیلی از اینها اقامت سوئد ندارن. آوارهان و هر ماه تو یه شهرن که گیر پلیس نیفتند. به کولیها تو سوئد نه کار میدن و سوسیال پول میده. این مردم تبار شرقی دارن. تا اونجایی که من شنیدم اجدادشون از هند و ایران مییان. اگه دقت کنی وقتی میشمرن مثل ما ایرانیها و هندیها اعدادو تلفظ میکنن. تو اروپا همه اونهارو دزد میدونن. آدمهای بیچارهای هستن. بیشترشون فقیر اند. اغلب از اروپای شرقی از کشورهایی مثل رومانی و بلغارستان، که یه روزی با تبلیغهای دروغ به خورد ما داده بودن که سوسیالیستیاند، مییان اینجا که یه لقمه نونی در بیارن. شنیدم که تو رومانی دور تا دور محلههای اینا دیوار کشیدن که نتونن براحتی تو شهر بیان. وضع این بیچارهها از اسیر آباد تهران هم بدتره”. پرستو آبرویی بالا انداخت و نگاهی به آبجی کرد و گفت:
”باز که جوش آوردی و سیاسی شدی؟”
گویا قصدش از این کنایه؛ یادآوری رفتار و کردار هفتهی پیشاش، عصر روز جشن، به او بود. رفتاری که گرچه خودش هم از آن لذت برده بود، ولی با شناختی که از معیارها و طرز فکر آبجی تا آن روز داشت، خوانایی نداشت.
پرستو تغیر رفتار و روحیات آبجی را عدول او از طرز فکر گذشتهاش میدانست. ولی آبجی خلاف او فکر میکرد. پاسخ دادن به او را به وقت دیگری موکول کرد. مطمئن بود که چند سال دیگر طرز فکر پرستو هم تغیر خواهد کرد.
”تو شلوارهارو برای کی خریدی؟”
پرستو جواب داد:
”یکی برای خودم و دوتا هم برای لاله و لادن”.
”چقدر خوب. داری ازشون دلبری میکنی؟ بهت عادن نکنن”.
پرستو مکثی کرد و بعد از چند لحظه فکر کردن جواب داد:
”منظورت چیه؟ دلبری برای چی؟ نه، دخترای خوبیاند. راستشو بخوای من هردوشونو دوست دارم جواب بهت عادت نکننو هم بعداً بهت میدم”.
به ایستگاه که رسیدند هر کدام در سمتی از ایستگاه ایستادند. یکی باید بطرف مرکز شهر میرفت و دیگری در جهت مخالف. اسپور پرستو اول آمد. پرستو در کنار پنجره نشست و در حالیکه برای آبجی دست تکان میداد، خداحافظی کرد.
ساعت از دو گذشته بود که به خانه رسید. ناصر همت کرده و غذا پخته بود و منتظر بود. رزشک پلو با مرغ. لاله و لادن عاشق آن غذا بودند. خانه نبودند. هرکدام بهانهای تراشیده بودند و از خانه بیرون رفته بودند. ناصر صدای قفل در را که شنید؛ بسمت در رفت و در را باز کرد. پرستو با سه کیسه پلاستیکی، وارد شد.
”داشتم نگران میشدم. چی خریدی؟”
”هیچی، کمی میوه و سبزی”.
ناصر کیسهها را از دستاش گرفت که او بتواند پوتینهایش از پا در بیاورد. در آشپزخانه شلوارها را به ناصر نشان داد و پرسید:
”نظرت چیه؟”
ناصر نگاهی به آنها کرد و مارک آنها را با دقت وارسی کرد و پرسید:
”چند خریدی؟”
”حدس بزن”.
”دونهای صد کرون؟”
”نه، کمتر”.
”هفتاد کرون؟”
”کمتر”.
”شوخی میکنی؟”
پرستو در حالی که میخندید و با چشم و آبرو شکلک در میآورد گفت:
”دونهای پنجاه کرون”.
”مفته. یه پا مالخر شدی. میدونی که دزدین. از کولیها خریدی؟”
پرستو با سر پاسخ او را داد.
”همهاشون دزدن. معلوم نیست کدوم مغازهرو غارت کردن”.
پرستو حرفهای آبجی را تحویل او داد. ناصر جواب داد:
”آره اینکه میگی درسته، ولی مال دزدی، دزدیه. اگه قرار باشه هرکی بیکاره و پول نداره بره جنس دزدی بفروشه که جامعه بهم میخوره”.
پرستو حال و حوصلهی بحث نداشت. حسابی گرسنه بود. برای اینکه بحث را عوض کند پرسید:
”تو چیکار کردی؟ تنهایی خوش گذشت”.
”هیچی، غذا درست کردم و کمی اتاقهارو جمع و جور کردم و جارو کشیدم”.
”پس بیکار نبودی. میذاشتی با هم میکردیم”.
ناصر جوابی نداد. در فکر چیز دیگری بود.
آن روز هم مقاومت نکرد. روزهای دیگر هم بهمان ترتیب. بنظر میرسید که پرستو هم به تمدد اعصاب بیشتری نیاز داشت و یا شاید دور اندیشی او را مجاب کرده بود که برای مدتی دندان روی جگر بگذارد و تحمل کند. با دخترک مرتب تماس داشت و همین موضوع باعث آرامش او شده بود. هفتهای یک بار زنگ میزد که اغلب دخترک خانه نبود. کمی رعایت میکرد. نمیخواست مزاحم آنتی باشد. از چند و چون رابطهی آنتی و دخترش شناخت چندانی نداشت. هربار تلفن میزد، آنتی خیلی از دخترک تعریف میکرد. ولی پرستو نمیدانست که علاقهی آنتی به دخترش تا چه اندازه است. آیا واقعاً آنطور که میگفت، او را دوست داشت؟ شوهرش چی؟ دخترهایش چطور؟ بر این اساس کمی رعایت میکرد.