بهبود
یک روز طرفهای غروب زنگ آپارتمان اش بصدا درآمد. تنبل و کسل و دلخور از یک مزاحم بیوقت، از جا برخاست و با صدایی نچندان مهربان با فشار دادن روی دگمهی آیفون پرسید:
”کیه؟”
”منام حاتم”.
پرستو جا خورد. فراموشاش کرده بود. قراری با او نداشت. آدرس او را از کجا گیر آورده بود؟ چارهای نداشت. باید جوابی به او میداد. دگمه را فشار داد و گفت:
”طبقهی سوم”.
بلافاصله به دستشویی رفت. صورتاش را شست و موهایش را شانه کرد. چند لحظه بعد صدای ضربهی آرامی به در را شنید. حاتم نیمتنهی سرمهای به تن کرده بود و در حالی که چتر سیاه و بلندی و چند شاخه گل میخک سفید در دست داشت، پشت در ایستاده بود.
در را باز کرد. حاتم منتظر تعارف او نماند و وارد آپارتمان شد. پرستو با تعجب به او نگاه کرد و منتظر توضیح بود که حاتم گفت:
”دلام گرفته بود. داشتم دق میکردم. هیچکس نداشتم باهاش حرف بزنم. تو تنها کسی بودی که فکر کردم میتونم چند لحظه باهات درد دل کنم”.
پرستو لال شد. چطور میتوانست دست مردی را که برای کمک گرفتن به طرف او دراز شده بود، رد کند؟ لحن و کلام حاتم چنان صادقانه و صمیمی بود که توان هرگونه مقاومت و مخالفتی را از او گرفت. خلع سلاح شد.
ملاقات با حاتم کورسو و روشنایی انتهای تونلی ظلمانی بود که توانست زندگی او را روشن کند. هر دو محتاج شنیدن یکدیگر بودند. گویی یکدیگر را فریاد میزدند. چند ساعت پیش او ماند و از هر دری برای او و با او حرف زد. حاتم صمیمی و آرام حرف میزد. از زندگی و مشکلاتاش میگفت. از تنهایی و احساس تنهایی حرف زد. آرامش صدایش پرستو را نیز آرام میکرد.
حاتم قصد بدی نداشت و صادقانه به او گفت که به یک دوست و هم صحبت نیاز دارد. روزهایش کُند و کسل کننده شدهاند. نیمه وقت کار میکند و با کمک گواهی پزشک ادارهی بیمه کسری حقوق او را میپردازد. گاهی به کلاس زبان فرانسوی میرود ولی چیزی یاد نمیگیرد. کلمات در مقابل چشماش میرقصند و کلاس را که ترک میکند، همه را فراموش کرده. حاتم دوستی پرستو را التماس میکرد.
پس از آن شب رابطهاشان بیشتر شد. حاتم هفتهای دو سه روز به خانهی او میرفت. عاشق آشپزی بود. هربار که به دیدن پرستو میرفت یک کیسه مواد خوراکی و یک بطری شراب با خود میبرد. غذا درست میکرد و لیوانی شراب با هم میخوردند و بعد از اخبار ساعت نُه و اخبار ورزشی به خانه برمیگشت. طبع آرام و اعتماد بنفس حاتم چون دم مسیحایی بود که روح زندگی و نشاط در جان افسردهی پرستو دمید. حال پرستو آرام و کُند ولی یکنواخت بهتر شد. حاتم صبور و با حوصله به حرفهای او گوش میداد. در لحظاتی که پرستو خود را درمانده و گناهکار میدید، کمکاش میکرد که نقش خود را در سیلاب زندگی پر تنشاش بهتر بفهمد. با طرح سئوال به او میفهماند که او هیچگونه سهمی در شکست نداشته. بازیگران اصلی و تعیین کننده در حوادث زندگیاش دیگران بودهاند. قلم و کاغذ میآورد و برای او همهی بازیگران و نقش آنها را ترسیم میکرد. علی؛ دخترش، ناصر، کَلَه و بعد جایگاه و نقش خودش را هم به او نشان میداد و به او کمک میکرد که بفهمد که او نه تنها مقصر نبوده، بلکه قربانی ستم دیگران شده است. پرستو نفهمید که کی و چگونه، ولی بعد از مدتی متوجه شد که خانهاش، آپارتمان کوچکاش که روزی کَله را با اعتماد بنفس از آن بیرون انداخته بود، بار دیگر تمیز و مرتب است. دوباره لباس خوب میپوشید، آرایش میکند و از ترانههای شاد لذت میبرد. بار دیگر برای خرید به فروشگاه ویلیز میرفت، البته نه تنها. اغلب همراه حاتم و با اتومبیل ولوی آخرین مدل او میرفت. خرید میکردند. پرستو قانع شده بود که حاتم قبل از هرچیز در پی دوستی اوست، گرچه علاقهاش را نسبت به او پنهان نمیکرد و از بخت بد خود گله میکرد که چرا زودتر با او آشنا نشده است. پرستو میخندید. گاهی همراه او به خانهاش میرفت و شب را نیز آنجا میخوابید. بعد از مدتها دوباره به دخترش تلفن کرد. با مادرش تماس گرفت. رابطهاش با آبجی و گُردانا نیز بار دیگر برقرار شد. اوائل بهار بود که حاتم به او پیشنهاد کرد که به خانهی او نقل مکان کند. پرستو آن شب نتوانست جواب درستی به او بدهد. باید فکر میکرد. آیا آمادگی رابطه جدیدی را داشت؟ حاتم تنها چند سال از پدرش جوانتر بود. چه داشت که به او بدهد؟ چه از او میخواست؟ اینها سئوالاتی بودند که به ذهن نچندان آرام پرستو فشار میآوردند.
چند روز فکر کرد. خوب میدانست که حاتم همهی جنبههای پیشنهادش را بدرستی سنجیده است. مردی بیمار و در آن سن و سال، هر روز ممکن است با سکتهای ناگهانی بمیرد. دعوت از پرستو برای همزی شدن به معنای شریک کردن او در زندگیاش بود. حاتم نظرش را پنهان نکرده بود. به او گفته بود که اگر روزی مُرد، خانهاش مال بچههایش است ولی هر چیز دیگر که دارد؛ که کم هم نداشت، مال اوست. تقاضای حاتم صادقانه و صمیمانه بود. حاتم چندبار با خلوص نیت برای پرستو توضیح داده بود که مسائل جنسی جا و نقشی در فکر و انگیزهی او ندارند. پرستو گفتههای او را باور داشت. در کنار آن مرد خود را دوباره پیدا کرده بود. دیگر خود را پرستوی دوران ظلمت نمیدید. بار دیگر از روشنایی روز و خندهی بچهها در پارک پشت خانهاش لذت میبرد و به وجد میآمد. اعتماد بنفساش احیاء شده بود، جرأت کرده بود و چون گذشته با همان کلمات ساده، مشکلات و نگرانیهای خود را بزبان میآورد. البته نه برای علی بلکه برای حاتم. حاتم برادر او بود. مؤنس و هم صحبت او بود. در کنار او احساس آرامش و امنیت میکرد. تلفن را برداشت و با خنده به او گفت:
”چند کارگر از شرکت ولوو صدا بزن که در اسباب کشی بهم کمک کنن”.
حاتم ذوقزده تشکر کرد و گفت:
”چرا کارگر؟ هیئت مدیرهی شرکتو درِ خونهات ردیف میکنم”.
دوران سرخوشی بیشتر از سه ماه دوام نداشت. چند روز بود که حس میکرد پستان چپاش تیر میکشید. سوزشی خفیف از ماهیچهاش شروع میشد و به قفسهی سینهاش میرسید. ابتدا فکر کرد سرما خورده و خوب میشود. ولی درد یک ماه ادامه داشت و آزارش میداد. سینهاش سفت شده بود. حدود دو سال بود که با هیچ مردی رابطهی جنسی نداشت. ابتدا فکر کرد که شاید علت آن غریزهی جنسی فراموش شدهاش باشد. شبی که روی مبل در کنار حاتم نشسته بود و تلویزیون تماشا میکرد، آرام خود را به او نزدیک کرد و با دستهای گرماش ابتدا دست و سپس ران او را نوازش داد. حاتم متعجب و پرسان به او خیره شد. پرستو لبخندی زد و بیشتر خود را به او نزدیک کرد. فاصلهی اتاق نشیمن تا اتاق خواب پرستو چند قدم بود و تنها چند ثانیه لازم بود که خود را به تخت برسانند. حاتم به دعوت او لبیک گفت. موهبتی نصیب او شده بود که تا آن شب جرأت نکرده بود، حتی در خواب به آن فکر کند. همبستر شدن با پرستو برای او چون سفر به بهشت بود. سفری که اراده و خواست او در آن نقشی نداشت، همه چیز به خواست و تصمیم آن زن مربوط بود و بس. شب از نیمه گذشته بود که حاتم عریان، آرام و بیصدا لباسهایش را زیر بغل گرفت و در حالی که هنوز تناش آغشته به بوی خوش تن پرستو و کِرخت از لذت همخوابگی با او بود، به اتاق خواباش رفت. وقتی که روی تختخواب دو نفرهاش دراز کشید و لحافاش را روی تناش کشید، مطمئن شد که پرستو جای خالی اوسا را پُر کرده است. قلباش چون گذشته تیر نمیکشید. جریان خون در رگهای قلباش آرام و یکنواخت بود.
پرستو خواب بود. مثل همیشه، خوابی سبک و آرام که پس از همخوابگی اسیر آن میشد. خواب خوشاش دوام چندانی نداشت. از سوزشی که در پستان چپاش احساس کرد، بیدار شد. عطش جنسیاش فروکش کرده بود، ولی درد رهایش نکرده بود. با دست سینهاش را که هنوز از تماس لبهای حاتم چسبناک بود، لمس کرد. گویی میخواست آن را خشک کند. سینهاش سفت بود. تا آن روز متوجه نشده بود. از جا برخاست. در اتاق را بست و لخت و عریان در جلوی آینه ایستاد و با هر دو دست پستانهایش را گرفت. گویی میخواست آنها را وزن کند. سینهی چپاش سنگینتر بنظر میرسید. دست چپاش را بلند کرد و روی سرش گذاشت. با دست راست و انگشتان کشیده آرام پستان چپاش را فشار داد و سپس حرکت داد. سینهاش سفت بود. فکر آزار دهندهای چون شهابی گداخته به قلباش اصابت کرد و به مغزش هجوم آورد. ”غیر ممکن است. به این راحتی نیست”. بقیهی شب را با نگرانی و دلشوره به صبح رساند.
آن روز شیفت ظهر بود و کارش ساعت دوازده شروع میشد. صبحانه را در سکوت با حاتم خورد. از نگاه کردن به چشمان او خجالت میکشید. حاتم تنها چند سال از پدرش جوانتر بود. فرزندان حاتم هم سن و سال او بودند. عذاب وجدان داشت. کار درستی نکرده بود. حس اینکه از او سوءاستفاده کرده، آزارش میداد. حاتم را چون برادر و رفیقی مهربان دوست داشت و به او اعتماد داشت. عاشق او نبود. هیچ یک در مورد اتفاق شب قبل، حرفی نزدند. گویا با هم توافق کرده بودند که آن را چون خوابی بخاطر بسپارند. از بازگو کردن آن پرهیز میکردند. حاتم میترسید که از لذت و اهمیت آن کاسته شود. و پرستو واهمه داشت که انگیزهاش از آن حرکت افشاء شود. هر کدام به شکلی به آن فکر میکرد. حاتم به تغییر و اتفاق مهم و شیرینی که در زندگیاش افتاده بود میاندیشید و پرستو به آنچه که ممکن بود به آن دچار شده باشد، فکر میکرد. ساعت از نُه گذشته بود که کیف دستیاش را برداشت و خانه را ترک کرد. حاتم اصرار داشت که او را با اتومبیل به محل کارش برساند. پرستو قبول نکرد. دو ساعت زودتر از معمول به درمانگاه رسید. همکاراناش بلافاصله متوجه نگرانی او شدند و سئوال پیچاش کردند. خستگی را بهانه کرد و چیزی نگفت. نیم ساعت بعد آرام، بدون اینکه بقیه متوجه شوند به اتاق رئیساش رفت. در را بست و مشکل و نگرانیاش را با او درمیان گذاشت. آنا زنی مهربان بود که بیست سال تجربهی کار داشت. معطل نکرد و از او خواست که پیراهناش را در بیاورد. پستان چپ او را با دقت یک پزشک معاینه کرد. خندهای کرد و گفت:
”حدسات درسته. تیر کشیدن ماهیچه علتاش یا سرما خوردگی است و یا عادت ماهانه و صد عارضهی دیگه. بهتره همین امروز برای ماموگرافی به درمانگاه زنان بری”.
تلفن را برداشت و شماره گرفت. رئیس درمانگاه از همکاران سابق او بود. برای یک ساعت بعد برای پرستو وقت گرفت. پرستو نگران و پرسان به آنا نگاه میکرد و سعی داشت که از خطوط چهرهاش فکر او را بخواند. آنا سالها در درمانگاههای مختلف کار کرده بود. گرگ باران دیده بود. یاد گرفته بود چگونه خطوط چهرهاش را در چنین لحظاتی کنترل کند. سختی پستان چپ پرستو او را هم نگران کرده بود. مطمئن بود که تومور در سینهاش رشد کرده و حتی بدتر از آن بزرگ شده است. وظیفهی او نبود که آن خبر دردناک را به او بدهد. کار او نبود. پزشک متخصص باید او را معاینه میکرد و با زبانی ویژه و روشی خاص نتیجهی معاینه و آزمایش را به بیمار اطلاع میداد.
پرستو ناآرام و نگران در اتاق انتظار نشسته بود. تعداد بیماران کم بودند. چند دقیقه بیشتر منتظر نماند. پرستاری با روپوشی سفید او را صدا کرد. همراه پرستار راه افتاد. در راه با خود فکر کرد:
”فکر میکردم در سوئد از پارتیبازی خبری نیست”.
وارد اتاق که شدند، دکتر میانسالی خود را به او معرفی کرد. دکتر که متخصص بود از پرستو خواست که پیراهناش را در بیاورد. معاینهاش کرد. دکتر همان کاری را کرد که آنا با او کرد. بعد رو به پرستار کرد و از او خواست که او را برای ماموگرافی همراه خود ببرد. قبل از اینکه پرستو اتاق را ترک کند، گفت:
”سینهی سمت چپات غیرعادی بنظر میرسه. باید آزمایش کنیم. الآن نمیتونم چیزی بگم. فردا ساعت یک بعدازظهر بیا اینجا. بهتره یکی از بستگان نزدیکات همرات باشه. امیدوارم چیز مهمی نباشه”.
از کلینیک تا محل کارش فاصلهی زیادی نبود. کلینیک چند ساختمان پایینتر بود. پیاده راه افتاد. جیغ خشک و آزار دهندهی کلاغ سیاهی که بر انتهای دکل آنتن بیمارستان که ارتفاع آن به چند متر میرسید را شنید. سر بلند کرد، کلاغی که جثهاش بسیار بزرگتر از کلاغهای معمولی بود، بر انتهای آنتن نشسته بود و رو به او قار میکشید. جیغ کلاغ به دلاش خوش نیامد.
”نکبت، با اون صدای منحوسات. چرا دکتر خواست که یکی از بستگان نزدیکام همرام باشه؟ چرا تا حالا متوجه نشده بودم؟ ممکنه؟”
از فکر کردن به آن هراس کرد.
”ممکن نیست. فردا نتیجهی ماموگرافی معلوم میشه”.
وارد درمانگاه که شد رئیس منتظرش بود. او را به اتاقاش دعوت کرد و بلافاصله پرسید:
”خوب چی شد؟”
”هیچی، معاینه کرد و بعد فرستاد ماموگرافی، فردا نتیجهی آن مشخص میشه. باید یکی از بستگان نزدیکام همرام باشه”.
آخرین جمله را بغض کرده، در حالی که سعی میکرد جلوی جاری شدن اشکاش را بگیرد، گفت. آنا میدانست که پرستو بجز چند دوست و حاتم کس و کاری در سوئد ندارد. دلاش به حال او سوخت. نتیجهی آزمایش را از قبل میدانست. جلو رفت و او را بغل کرد. سعی کرد دلداریش دهد. کلامی نمییافت. تومور پستان در بیشتر موارد سرطانیاند. پستان پرستو بزرگ بود. تومور رشد کرده بود. شک نداشت که دکتر تنها راه چارهای را که به او پیشنهاد خواهد کرد، عمل جراحی است. بیماری او پیشرفته بود. ”چرا تا حالا برای ماموگرافی نرفته بود؟” از سهلانگاری و کم توجهی پرستو به سلامتیاش عصبانی شد. حداقل هفتهای یک مقاله در مورد سرطان سینه در روزنامهها مینویسند. چرا این زن تا این حد سهلانگاری کرده است؟
بیماری
پرستو بیمار بود. تومور سینهاش رشد یافته بود. بزرگی آن باندازهی یک پرتقال بود. تنها راه مقابله با آن عمل جراحی بود. این پاسخی بود که پرستو در حالی که آبجی در کنار او ایستاده بود، از زبان دکتر شنید.
آبجی همراه او به خانهاش رفت. پرستو در مورد بیماریش تا آن روز با حاتم حرف نزده بود. حاتم خانه بود. از قیافهی دمق و خطوط چهرهاش متوجه شد که اتفاق خاصی افتاده است، بعلاوه پرستو تا آن روز هرگز در آن ساعتِ از روز مهمان به خانه نیاورده بود. هر وقت کسی را دعوت میکرد از قبل به او اطلاع میداد. پرستو در راه تصمیم گرفته بود که همه چیز را برای حاتم بگوید، و گفت. حاتم نمیتوانست باور کند. تنها سه روز بود که بار دیگر خود را انسان کامل و سرحالی احساس میکرد. حضور پرستو در آن خانه و در کنارش برای او همه چیز بود. نقشههای زیادی برای آینده کشیده بود. سفر به چین؛ تایلند، آمریکای لاتین، آن هم نه تنهایی بلکه با پرستو. با شنیدن خبر بیماری پرستو فهمید که بُرج و بارویی که در رؤیا بنا کرده بود، فرو ریخته است. نگاهی به پرستو کرد و بدون ملاحظهی حضور آبجی جلو رفت و او را در آغوش گرفت و در حالی که موهایش را نوازش میکرد گفت:
”مسئلهی مهمی نیست. سخته، ولی علم پزشکی آنقدر پیشرفته که از پس این بیماری بر بیاد. یقیناً بیماری تو از نوع خوش خیم اشه. حتماً بعد از یه عمل کوچیکِ یک روزه خوب میشه. همه چیز درست میشه”.
پرستو پاسخی نداد، گرچه از آخرین جملهای که حاتم بزبان آورد زیاد خوشاش نیامد. سالها بود که آن جمله را میشنید، از علی، از رئیس سابقاش از دکتر و حالا از حاتم. هیچ چیز بهتر نشده بود. برعکس همه چیز برخلاف آنچه که فکر کرده بود و انتظار داشت بدتر شده بود. بعد از مدتها و برای چند لحظه در آغوش حاتم احساس آرامش کرد.
حاتم از آنچه که گفته بود، مطمئن نبود. دانش او فوقالعاده کم بود. به تجربه و براساس شنیدهها میدانست که پایان بیماری سرطان در بیشتر موارد مرگ است. ولی نمیخواست و نمیتوانست آن حس لعنتی را که تیشه به ریشهی امیدهایش میزد و ندا میداد که پرستوی عزیزش را از کنارش خواهد ربود، باور کند. پرستو هنوز جوان بود و حق زندگی داشت. با خود عهد کرده بود که آنچه از دستاش ساخته است انجام دهد که آن زن شاد و سلامت در کنار او زندگی کند. ولی خبری که از زبان پرستو شنید خط بطلانی بر همهی امیدها و نقشههایش بود.
دکتر نگران بود. ماموگرافی سه بُعدی نشان داده بود که تومور سینهی پرستو رشد یافته و بالغ است. بیم آن داشت که سرطان به نقاط دیگری از بدن او سرایت کرده باشد و عمل جراحی کافی نباشد و مجبور شود پستان چپ او را کاملاً بردارد که تنها راه جلوگیری از گسترش سلولهای سرطانی به سایر نقاط بدن او بود.
پرستو یک روز قبل از عمل در کلینیک بستری شد. حاتم و آبجی همراه او بودند. همه چیز از قبل آماده شده بود. دکتر مجدداً او را معاینه کرد. پرستار چند آزمایش قبل از عمل از او گرفت. بعد از انجام آزمایشها دکتر یک بار دیگر او را در حضور آبجی و حاتم معاینه کرد. دکتر ورقهای همراه داشت که روی آن مشخصات بیمار نوشته شده بود. در ضمن صحبت رو کرد به پرستو و آبجی و حاتم که در کنار تخت او ایستاده بودند و گفت:
”فردا ساعت ده عمل داری. خواستم به شما اطلاع بدم که تمام تلاش تیم ما این است که تومور را از سینهی شما خارج کنیم. ولی این امکان وجود داره که بیماری پیشرفت کرده باشد که در آن صورت مجبوریم بخشی و یا شاید کل پستان شما را برداریم. اگر تومور پیشرفته باشد، برداشتن کل سینهی شما تنها امکانی است که میتواند جلو پیشرفت بیشتر آن را بگیرد. اگر موافق هستید باید زیر این ورقه را امضاء کنید”.
مگر راهحل دیگری هم وجود داشت؟ پرستو سری تکان داد و ورقه را امضاء کرد. از روزی که خبر بیماریاش را شنیده بود، تمرکز حواس درستی نداشت. بیاراده آنچه را که به او میگفتند و از او میخواستند، گوش میداد و عمل میکرد. تمام فکر و ذهن مغشوشاش درگیر آنچه بود که بر او رفته بود و تلاش میکرد که شاید علت آن را بفهمد. آیا پاداش گناهی ناکرده بود؟ به قضا و قدر اعتقاد چندانی نداشت. ولی به گناه و صواب و آخرت هنوز باور داشت.
تودههای تومور پیشرفته بودند. دکتر جراح مجبور شد که همهی پستان چپاش را ببرد. بعد از اینکه پرستو به هوش آمد، دکتر بلافاصله به دیدناش رفت. خوش بین نبود. تومور بدخیم بود. دکتر نگران بود که ممکن است سلولهای سرطانی اتصال خود را با بافت تومور از دست داده باشند و از طریق خون و یا از راه سیستم لنفاوی به اعضای دیگر بدن او سرایت کرده باشند، که در آن صورت مداوای او بسیار دشوار بود. تنها چاره شیمیدرمانی بود. دکتر در ویزیت اول نظرش را به او نگفت. پرستو عمل سختی را پشت سر گذاشته بود و یقین داشت که روحیهاش ضعیف و جسماش فرسوده و خسته است. ترجیح داد دو روز دیگر هم صبر کند،اگر چه میدانست حتی یک ساعت هم برای پرستو شانسی است که نباید آن را از دست داد. دکتر به پرستار همراهش دستوراتی داد و از او خواست همهی آزمایشهای لازم را از او بگیرد. در راهرو با آبجی و حاتم صحبت کرد و نگرانی خود را به آنها گفت. آبجی نمیتوانست واقعیت تلخی را که از زبان دکتر میشنید باور کند. پرستار بود و میدانست که چه خطر دهشتناکی در انتظار پرستوی عزیزش به کمین نشسته است. آنچه را که دکتر میگفت در علم پزشکی متاستاز (۶۸) مینامیدند. بیشتر بیمارانی که دچار چنین عارضهای میشوند، مرگی دردآور در انتظارشان است. اشک پهنای صورتاش را پوشاند. حاتم بدرستی معنا و پیآمد فکر دکتر را نفهمید ولی از تغییر چهرهی آبجی و اشکی که برگونههایش جاری شد، فهمید که خطر رفع نشده است و پرستو تا سلامت فاصلهی زیادی دارد.
حدس دکتر درست بود. سرطان از طریق سیستم لنفاوی به ریههای او سرایت کرده بود. پرستو بعد از گوش دادن به گفتههای دکتر سر تکان داد و گفت میفهمم. لبخند تلخی برلباناش نقش بست و تنها از دکتر سئوال کرد:
”چقدر شانس دارم؟”
دکتر در حالی که دستهای او را در دست گرفته بود، گفت:
”الآن نمیتوانم پاسخ درستی به این سئوال شما بدهم. باید صبر کنیم و ببینیم شیمی درمانی چقدر جواب میدهد”.
پرستو ساکت شد و بفکر فرو رفت. اینکه چه در ذهناش میگذشت، کسی جز خودش نمیدانست. گویی خواب میدید. نمیتوانست باور کند که در یک قدمی مرگ ایستاده است و حیات و هستیاش به مویی بند است. اگر شیمی درمانی مؤثر واقع نشود چی؟ استاد دورهی یک سالهی بهیاری در دو جلسه مختصری در مورد بیماران سرطانی صحبت کرده بود. میدانست که شیمی درمانی عوارض ناراحت کنندهای برای بیمار در پی خواهد داشت. ریزش مو، درد شدید، و صعف مطلق کمترین آنهاست. معهذا میدانست که چارهی دیگری هم ندارد. اگر میخواهد بار دیگر لبخند شیرین دخترش را ببیند، اگر میخواهد بار دیگر کوچ پرستوها را از پشت پنجرهی اتاقاش نگاه کند و تعدادشان را بشمارد، اگر میخواهد بهار و تابستان زیبا و دلفریب گوتنبرگ را بار دیگر ببیند، باید آن درد و ضعف و رنج را تحمل کند.