پرواز پرستو
دوستاناش سهیمه و گُردانا هفتهای دو روز به عیادت او میرفتند. آبجی و حاتم تقریباً هر روز آنجا بودند. شیمی درمانی هفتههای اول مؤثر بود. تقریباً هر روز بود. پس از اینکه او را به اتاقاش برمیگرداند خسته و مُچاله شده روی تخت میافتاد. درد کلافهاش میکرد. چون مار زخمی بخود میپیچید و چارهای نداشت. پوستاش میسوخت. تنها مورفین بود که تسکیناش میداد. بارها آرزوی مرگ کرد. طولی نکشید که موهایش ریخت. یک ماه بعد دکتر معالجاش امیدش را از دست داد. پرستو رفتنی بود. از تنگی نفس عذاب میکشید. چطور میتوانست آن واقعیت تلخ را به او بگوید؟ تنها چارهی کار بالا بردن دوس مورفین روزانه بود که شاید از شدت درد او بکاهد. شیمی درمانی را هر روز کمتر میکردند. پرستو حس کرده بود که کارش تمام است و سفر پُر درد و رنجاش به پایان خود نزدیک است. بیشتر فکر میکرد و کمتر با آبجی و حاتم حرف میزد. لاغر و تکیده شده بود. نیرویش تحلیل رفته بود و بیشتر ساعات روز را میخوابید و ساعاتی را هم که بیدار بود، فکر میکرد.
اولین بار بود که فکر مرگ به ذهناش خطور میکرد. اگر قرار است بزودی بمیرم، بهتر است خودم وقت آن را تعیین کنم. یقین پیدا کرده بود که سرطان گریبان او را رها نخواهد کرد. آن شب با زحمت از تخت برخاست و به کنار پنجره رفت. پرده را کنار زد، کرکره را بالا کشید و به آسمان که چند ستاره در آن سو سو میزد و روشنایی قرص ماه خیره شد. آسمان لایتناهی چون دریای مدیترانه، در روزهایی که آرام و آبی بود در جلو چشماناش آغوش گشوده بود. فکر پیوستن به آن لایتناهی بی حد و مرز و گم شدن در آن به کلهاش زد. آرامش مطبوعی بر وجودش مستولی شد. تحمل درد و رنج بیشتری را نداشت. دلاش بحال خودش سوخت. زندگی سختی را پشت سر گذاشته بود. زندگیاش در انتظار گذشته بود. انتظار دیدن مادر، امتحانات دیپلم متوسطه، تعطیلات تابستان، انتظار اینکه علی از سرکار برگردد، انتظار دیدن دخترش، تلفنی از دخترش، که کمتر اتفاق میافتاد. انتظار قطار شهری و اتوبوس. کتک خوردن از علی از ناصر. شنیدن و تحمل فحاشی از کَلَه. تنهایی و تنهایی و انتظار. از انتظار خسته شده بود. نمیخواست که دیگر در انتظار بماند که مرگ به سراغاش بیاید. میخواست این بار خودش تصمیم بگیرد. زندگی خودش بود. وقتی که فکر کرد به این نتیجه رسید که علیرغم درد و رنجی که تحمل کرده بود، لحظات شیرین هم در زندگی داشته است. آشنایی با علی، عشق او، بازی با دخترش، نوازشهای مست کنندهی آبجی و حتی علاقهی برادرانهای که به حاتم پیدا کرده بود. مصاحبت با او، حتی آخرین شبی را که با او همبستر شده بود. گلایهی زیادی از زندگی نداشت. در آن لحظه تنها یک آرزو داشت. ایکاش میتوانست قبل از آخرین پرواز دخترش را در کنارش داشته باشد و با او به شهر خاطراتش؛ تهران، جایی که در آن زاده شده بود، بزرگ شده بود و عاشق شده بود و کتک خورده بود و تنها و بیکس زندگی کرده بود، برگردد. دلاش میخواست دخترش را به آن شهر ببرد و خاطرات گرد گرفتهاش را که حالا دیگر چنان ضعیف و فرسود بودند که دیگر حتی توان بازگفت آنها را از دست داده بود، با او و در کنار او مرور کند، گرچه یقین داشت که محال است. در آن شب گرچه تناش افتاده و ناتوان بود، اما هوش و حواساش درست بود. آرام نداشت. تا دیر وقت بیدار ماند و فکر کرد و به این نتیجه رسید که گرچه مرگ او میتواند پس از یک بیماری طولانی نوعی رهایی باشد ولی چرا باید انتظار بکشد و آن همه رنج و درد دوزخی را تحمل کند که مرگ به سراغاش بیاید. ”زندگی من، مال من است. من باید در مورد آن تصمیم بگیرم. من باید تعیین کنم که چند سال باید زندگی کنم. حق مسلم من است. مثل حقوق بشر. همانطور که علی میگفت، نه دولت؛ نه جامعه،نه این و نه آن و نه حتی بیماری سرطان حق دارد در مورد آن تصمیم بگیرد. من باید تصمیم بگیرم. اگر قرار است بمیرم، چرا باید این همه درد و خفت را تحمل کنم و چون کفتار پیری از نا افتاده و ناتوان روی تخت بیمارستان در انتظار آن باشم که نگاه ترحم آمیز و محبتهای مصنوعی دیگران را تحمل کنم؟” نمیخواست دوستان و کسانی که او را دوست داشتند، چهرهی زرد و کبود و جسم تکیده و مُچاله شدهی او را بخاطر بسپارند. میخواست خاطرهای که در ذهن از او باقی میماند، همان پرستوی خوش سیما و خوش بر و بالا باشد که روزی ناصر برای چنگ انداختن به پستانهای گِرد و سفتاش لحظه شماری میکرد. دلاش میخواست آبجی پرستویی را بیاد داشته باشد که چون قویی مست در جلو آینه نشسته بود و او با دنیایی از عشق گیسوان سیاه و مواجاش را شانه کرد و با چسباندن لبهای داغاش به پشت گردن او از شهد شیرین و بوی معطر تناش سرمست شد. میخواست که علی یاد او را همانگونه که در شب اول ازدواجاشان، شبی که چون دیوانهای که زنجیر گسسته بود، تن و بدن و سر و صورت او را دیوانهوار با لبهای آتشیناش بوسید و از او کام گرفت، بخاطر بیاورد. دوست داشت که دخترش لبخند زیبا و مهربان او را بخاطر بیاورد، نه اسکلت بیجان و چشمان گود افتاده و لبهای ترک خورده و خشک او را. این را حق خود میدانست و در ساعاتی که تنها در اتاقاش تنها نشسته بود همه را در دفترش نوشت که بعداً پرستار آن را به آبجی داد. میخواست که در آن روزها و ساعات آخر تنها خودش فرمانروا و امیر جسم و جاناش باشد و بود و نبوداش را با ارادهی خود رقم بزند. آینده دیگر برای او وجود نداشت. چیزی نمانده بود که به آن چنگ بیندازد. تنها لایتناهی بود و ابدیت. ابدیتی که باید به سوی آن میشتافت، نه در انتظار آن بماند. نمیخواست بیماری سرطان آخرین بدرقه کنندهی زندگیاش باشد. باید خودش با ارادهی خود پرواز میکرد. چمداناش را بسته بود. یاد شعر کسرایی افتاد که علی در روزهای اول آشناییاشان در حضور آبجی چند بیت از آن را برای او خوانده بود.
”آری، آری زندگی زیباست.
زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست.
گر بیفروزیش رقص شعلهاش در هرکران پیداست.
ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست.
زندگی را شعله باید برفروزنده؛
شعلهها را هیمه سوزنده.
زندگانی شعله می خواهد”.
نیشخند تلخی؛ به تلخی تمام دردهایی که در آن چند سال تحمل کرده بود، برلباناش نقش بست. زندگی برای او هم زیبا بود. تا قبل از اینکه بیمار شود؛ با هر آنچه که در تواناش بود، هیمهها را به گُرده کشیده بود و در شعلهی کم جان زندگی افکنده بود که شعله بالا رود. ولی حال دیگر نه هیمهای در انبان داشت و نه توانی که بتواند از سوز سرمای کشندهی بیماری به جنگل زندگی برود و هیمهای فراهم کند. دستاناش خالی بود، تناش از سوز سرما میسوخت. تا کی و چند باید در انتظار میماند؟ بارها تصمیم گرفته بود که خود مستقل و با ارادهی خود زندگی کند. هربار تیرش به سنگ خورده بود. ولی در آن لحظه، دیگر کسی نمیتوانست ارادهاش را به او تحمیل کند. زندگی او بود و میخواست برای یک بار خودش به تنهایی تصمیم بگیرد. پنجره را باز کرد. نسیم خنک شبهای ماه ژوئن به تناش خورد. نفس عمیقی کشید. صندلی را جلو کشید، روی آن ایستاد. دستاناش را باز کرد و به لایتناهی پیوست.
یک ربع بعد پرستار کشیک شب که برای تزریق مورفین او به اتاقاش آمده بود، اتاق را خالی دید. تخت پرستو خالی بود. به کنار پنجره رفت. جسد بی جان او چون کبوتری سفید و تیرخورده، روی سنگفرش محوطهی پشت ساختمان بیمارستان آرام و بی حرکت آرمیده بود. از درد خبری نبود. وقتی که آبجی آخرین سطر را نوشت، چند قطره اشک داغ از چشمان خیساش روی دفترش چکید. با خود زیر لب زمزمه کرد:
عروسک قصهی من،
گهوارهی خوابت کجاست؟”
ایرج جنتی عطایی
خاکسپاری
مراسم خاکسپاری به پایان خود نزدیک شده بود. هفته اول ماه ژوئن بود. گورستان سرسبز کیویبری شهر گوتنبرگ را مه پوشانده بود. چمن سبز آن اجاق از نفس افتادهای را میماند. مه چنان غلیظ بود که گویی دود از زمین برمیخاست. هوا ابری بود و آسمان بغض کرده، نه توان باریدن داشت و نه حال و حوصلهی پس زدن ابرها. در پشت سر مردی که به زبان سوئدی جملات زیبایی را از روی عادت و وظیفه به آرامی بدون کمترین احساسی به زبان میآورد، چند نفر مات و مبهوت، ساکت و بی حرکت ایستاده بودند. نه با هم حرف میزدند و نه یکدیگر را دلداری میدادند. یکی از آنها دختر جوانی بود که حیران به تابوتی که روی دو تخته روی گور تازه کنده شده، خیره شده بود. سه زن در حالی که با دستمال اشکهایشان را پاک میکردند، شاخههای گل رُز سفیدی را که در دست داشتند روی تابوت پرتاب کردند. مردی با قامتی بلند وخمیده با موهای جو گندمی، یقه پالتوی سیاه خود را بالا آورده بود و با حسرت به تابوت خیره شده بود.
بر بلندای تپهی پوشیده از چمنی سر سبز مردی عینکی لاغر و بلند قامت به درختی تکیه داده بود و مراسم خاکسپاری را نظاره میکرد. چند قطره اشک روی گونههایش غلطید. گردنبند طلائی را که روز قبل از خواهرش گرفته بود برای اولینبار از جیب بیرون آورد و قاب آن را باز کرد. دو عکس کوچک در قاب بود. عکس جوانی خودش، که دیگر با آن بیگانه بود، و دختر بچهای که حال زنی جوان بود و نگاه مبهوتاش به گور خیره بود. به آرامی با خود گفت:
“منو ببخش، هرگز دلام نمیخواست که تورو اذیت کنم. تو برام اولین و آخرین بودی شرمندهام که نتونستم به قولام عمل کنم.”
چند شاخه گل سرخ را که در دست داشت در پای بید مجنون بلندی که شاخههای سبز آن خم شده بودند و تا یک متری زمین میرسیدند، گذاشت و راه افتاد. گوشی تلفن همراهاش را در گوش جا داد. رادیوی محلی ایرانیها از موج اف ام اخبار پخش میکرد. گوینده با صدائی جا افتاده و گرم اخبار میخواند:
”تظاهرات میلیونی مردم کشورمان در حمایت از رئیس جمهور منتخب ادامه دارد”
نیشخندی تلخ بر لباناش نقش بست. موج رادیو را عوض کرد. آهنگی از امی وینهوس پخش میشد. (۶۹(
چون شعله برات میسوختم.
عشق، قمار باختن است.
چرا باید پشیمان باشم؟
آخ، که چقدر بد خراباش کردیم!
این پایان قمار است، و ما با این صحنه از بازی حذف میشویم!
عشق، قمار باختن است.
صدای خشک و غمگین امی وین هوس در گوشاش پیچید:
“چون شعله برات میسوختم.”
سیگارش را روشن کرد و بعد از اولین پُک با فیلتر آن گوشههای سبیل کُلفتاش را که تقریباً سفید بودند کنار زد و ستونی از دود را از ریهها بیرون داد. دستاش میلرزید. امی با تمام وجود میخواند. خشک و جان خراش میخواند:
“چون شعله برای تو میسوختم.
عشق، قمار باختن است.
دو قطره اشک روی گونههایش غلطید. با خود زمزمه کرد:
And now, the final frame
For you I was a flame
Love is a losing game …
محمود شوشتری
گوتنبرگ ژوئن ۲۰۱۵