عمر این روزها بسیار کوتاه بود. اواخر سال شصت موج جدید دستگیریها شروع شد. آمدی خانه روبرویم نشستی وچشم در چشمم دوختی. چنان با دقت در من خیره شده بودی که قلبم ریخت. می دانستم هر زمان که چنین خیره می شوی. مسئله مهمی ذهنت را اشغال کرده است. دستم را گرفتی وروی گونه ات نهادی: “مامان زیاد اذیتت کردم؛ رنجت دادم؛ مرا ببخشید.” قلبم ریخت! دلم گواهی میداد که مسئله مهمی اتفاق افتاده است. “مامان شرایط سخت شده، احساس میکنیم که تحت نظریم. روز گذشته بسیاری از اعضا ورهبران حزب توده را دستگیر کردند. دستگیریها جدی هستند؛ سازمان در حال تصمیمگیری است که چه باید بکند؟ ممکن است مجبور شود باز فعالیت علنی اش را قطع کند و ناگزیر از فعالیت مخفی گردد. آنوقت آمدنم به خانه ممکن نخواهد شد “.
سرت را پائین انداخته بودی. صدایت می لرزید. من اندوه عظیم تو را درک میکردم. بار سنگینی که گفتن هر کلمه برای توداشت. تنهائی من را خوب درک می کردی و تنها خوشیم که دیدن تو بود. در این مدت کوتاه من در کنار تو چه حس امنیتی داشتم. فراموش کرده بودم خطری را که در کمین شما ها بود. حال آن روز رسیده بود؛ در آنواحد در هم ریختم. نمی خواستم ناراحتت کنم؛ اما چنان ترسیده بودم که فکر می کردم همین لحظه خواهند ریخت ودستگیرت خواهند کرد. ذهنم دنبال جائی برای مخفی کردن تو بود. به همه کس وهمه جا فکر میکردم. اضطراب سختی تمام وجودم را گرفته فشار میداد. نمیتوانستم خودم را کنترل کنم. فقط دلم می خواست همان لحظه از دست این ها فرار کنی؛ تا جایی که دستشان به تو نرسد. مهم نبود که از من دور شوی تنها جائی بروی که نتوانند پیدایت کنند.
“می خواهید چکار کنید؟ کجا بروید؟” گفتی: ” نمیدانم بسیار سخت است مخفی کردن این همه آدم! هنوز هیچ تصمیمی نگرفته ایم. اما مجبورم در آمدن به خانه احتیاط کنم. دنیا دور سرم میچرخید. نیامدن به خانه؛ بسته ماندن این در؛ دری که هربار بروی تو میگشودم، تمام خوشی زندگی با تو به درون میآمد. هربار که دورهم جمع می شدید و من چایی میدادم وصدای صحبتتان در خانه میپیچید، من چه حس قدرتی میکردم. صدای تو که صحبت میکردی، نوعی غرور و خوشی را در من ایجاد میکرد که نمیدانستم برای چیست؟ اما صحبت تو بود. حال همه اینها، این صداها پایان مییافت، و من دیگر شماها را نمیدیدم.
درهمان لحظات کوتاه هزار فکر در مغزم پیچید. دلم نمیخواست دیگر هیچکس را ببینی! جلسه بگذارید! آیا نمیشود کناربکشی؟ دستم رابگیری از این کشور برویم؟ نمیشود خانه رابفروشیم، برویم شهر دیگر که هیچ کس مارا نشناسد. نه ! نه! من را ول کن! نباید دست و پای ترا ببندم؛ تنها برو! تنها از این خراب شده خارج شو! کسی با من کار ندارد. مهم نیست که من چکار خواهم کرد. فقط تو برو.
شبی که رهبران حزب توده پشت تلویزیون آمدند، تو همراه یکی از رفقایت، رضا در خانه بودی و مات بر صفحه تلویزیون نگاه میکردی. میخکوب شده بر مبل! رضا اشک میریخت؛ پرسید: “چرا این طور؟” همان گونه مات به او نگاه کردی: “مامان نفسم تنگی می کند!” پنجره راباز کردم. طاقت دیدن تمام برنامه را نداشتی. بر خواستی و روی تخت داخل سالن دستها را زیر سرت نهادی ودراز کشیدی. اخلاق همیشگیات که هر زمان سخت گرفته می شدی دراز می کشیدی و به سقف خیره می شدی. چقدر این حالت تو رنجم می داد و میترسیدم . من هم به ریخته بودم. رفیقت رضا به حیاط رفت، گوشه یک پله نشست، سیگاری روشن کرد و به تاریکی شب خیره شد. چه شب سنگینی!
چه بر سر این ها آوردند. پیرمردهای بیچاره. یاد ابوتراب باقر زاده افتادم که مدتی مهمان ما بود. بعضی شبها همان طور که نشسته بود دستمالی روی صورتش می انداخت و میخوابید. سا ل های طولانی زندان و چراغی که مرتب بالای سرش روشن بود عادتش داده بود که دستمال روی صورت خود بیاندازد و بخوابد. مرد نیک نفس شمالی که بخش عظیم زندگیاش در زندان گذشت. مردی که در جواب یک دختر جوان حزبی که خواهان ازدواج با او شده بود، گفت: “جوانیام را به زندان دادم، چگونه راضی می شوم پیریام را به تودختر جوان بدهم که هنوز بسیار سالها در پیش رو داری؟” او همین طور تنها ماند. حال در این جمع هم نبود؛ او این بار هم تمام زندگیش را به دیوارهای سنگی و زمخت زندان داده بود.
صبح گفتی: “مادر تمام شب درد کشیدم؛ من بیشتر از این که از پشت تلویزیون آمدن آنها ناراحت شوم، ناراحت درد وشکنجه ای هستم که آنها را به این روز انداخته است. تنها، کسی می تواند درد این پیر مردها را درک کند که به تخت شلاق بسته شده و کابل خورده باشد. توان آدمها محدود است و متفاوت. دلم برای تکتکشان می سوزد؛ فردا سراغ ما خواهند آمد.” رضا گفت: “وقت امتحان رسید! جمهوری اسلامی روی واقعی خود را حتی به کسانی که حمایتش کردند، نشان داد!”
رفتید و من با ترس در خانه ماندم. عصر تعدادی از مادران دور هم جمع شدیم؛ همه گرفته و ناراحت بودند. ترسی پنهانی درونشان رخنه کرده بود . چه در انتظار فرزندانشان بود؟ همین چند ماه قبل بود که مریم فیروز از مبارزه سخن میگفت. حال چه برسر این زن مغرور ومبارز خواهد آمد؟ زنی که عدم شرکت او در مصاحبه شب قبل، خبر از مقاومت او می داد. هر کدام از مادران چیزی میگفتند. یکی گفت: “اودختر فرمانفرما است، به نظرم بیشتراز غرور شخصی و خانوادگیاش دفاع میکند. همان کاری که فرمانفرما در مقابل رضا شاه کرد وسرخم نکرد. همه چیز را که سیاست جواب نمیدهد “. مادر دیگری گفت: ” به هر حال مصدق پسردایی او بود، همه این ها یک جوری رگ مخصوص به خود دارند. هر چه هست قابل تحسین است”.
به همه چیز مشکوک شده بودم! حسی ناشناخته درونم را آزار میداد. حس می کردم هر کجا که میروم، یکجفت چشم تعقیبام می کند. به تمام حرکتها حساس شده بودم؛ چند روزی بود موتور سواری سرکوچه موتورش را پارک میکرد و خودش روی سکوئی مینشست و کوچه را میپایید. ترسیده بودم! از زن همسایه پرسیدم: ” این موتورسوار مقابل خانه شما چند روزاست که همین طور هر روز میآید و مینشیند، چه کار دارد؟” خندید و گفت: “مگر خبر نداری؟ باور نمی کنی! عاشق دختر آقاحسن شده. دست از سر خانواده بر نمیدارد. همه را کلافه کرده؛ شب قبل از کمیته آمدند و بردنش. اما صبح باز سر وکله اش پیدا شده، مثل اینکه دختره هم دوستش دارد. گفته، کوچه خداست میخواهم رختخوابم را بیاورم وسر همین کوچه بخوابم. میگویند پسره پاک دیوانه شده و دستبردار نیست؛ تو این جنگ و گرفتاری، خیلی با مزه است!” راحت شدم. اما از این که با تمام حواس جمعی نسبت به خانه، از این اتفاقی که چند روز بود در کوچه جریان داشت، بیخبر بودم، از خودم ناراحت شدم. شب قصه شک کردنم و بعد عاشق شدن موتوری را برایت تعریف کردم. چقدر خندیدی! بغلم کردی بوسیدی: “حرف نداری مامان! فرداهمه این قصه را برای بچه ها تعریف خواهم کرد. دمش گرم عاشق باید این طور باشد”.
اما نگران بودم یک روز با خوشحالی آمدی گفتی: “بیشتر بچه های قدیمی سازمان و رهبری از ایران خارج شدند. حال من نفسی راحت میکشم”. پرسیدم: “تو چرا نرفتی؟” نگاهم کردی؛ میدانستی که دلم می خواست که تو هم خارج میشدی. راستی! تو چرا نرفتی و ماندی؟ اما هرگز نمی خواستم دخالت کنم. تو صلاح کار را بیشتر از من میدانستی.”مامان تعدادی باید میماندند؛ کسانی که کمتر شناخته شده اند؛ به هر حال باید تعدادی میرفتند وتعدادی میماندند. من ماندم چون خودم میخواستم؛ فکرمیکنم بتوانم خودم را نگاه دارم “. چنین شد که ماندی؛ همراه قلب دردمند من.
هنوز چند ماهی نگذشته بود که خبر دستگیری انوش بین مادران پیچید. خانم لطفی بار دیگر پشت در زندانها، از این زندان به آن زندان. هیچ جوابی نمی دادند. توان رفتن به خانه خانم لطفی را نداشتم. دیگر خانه نمی آمدی! خانه یکی از هم کلاسیهای قدیمی من، هم دیگر را میدیدیم؛ خانه «فریده خانم». او مدتها بود که از همسرش جدا شده بود. هردو بچه اش خارج از ایران زندگی میکردند. طرفدار بختیار بود؛ وضعیت من را خوب میفهمید! روزی به من گفت: “من هیچ ترسی ندارم! باید با این آخوند جماعت مبارزه کرد. خانه من مطمئن است! میتوانی پسرت را خانه من ببینی”.
تو پذیرفتی. چیزی نمیپرسیدم. دلتنگی نمی کردم؛ دلم نمیخواست ناراحت من باشی. بعضی شب ها که پیش من میماندی، تا صبح چندین بار بلند میشدم، نگاهت میکردم. فکر این که روزی نتوانم ترا ببینم دیوانه ام میکرد، وخواب از چشمانم میربود. یک روز صبح تازه از خواب بیدار شده بودم؛ کسی در میزد. نخست ترسیدم! چه کسی در این صبح زود میتوانست باشد؟ در را باز کردم؛ سروه خانم بود، همراه پدر و مادر دیانا. گویی دنیا را به من داده بودند. در این روزهای تنهایی و بیقراری من، حضور سروه عزیزم نعمتی بود. از این که تو نمیتوانستی بیایی ناراحت شده بودند. اصرار که با آنها مدتی به کرمانشاه بروم. اما مگر میتوانستم دوری تو را تحمل کنم! همان که تو در تهران بودی، احساس نزدیکی میکردم. نَفَست نزدیک تر بود! زیر آسمان یک شهر.
پدر ومادر دیانا هفته بعد برگشتند و سروه خانم پیش من ماند. پسرش رفته بود عراق آن طرف مرز در دره ای نزدیک ایران، و آمدن و دیدن مادر ناممکن. می گفت: “از بابت هیوا و دیانا فکرم راحت شده، اما فکر پسر بزرگم دارد من را از پای میاندازد. کاش سنگ بودم و مادر نبودم!” گفتم باید پیش من به مانی. نمیتوانست؛ او هم بی قرار بود و میگفت: “پسرم قول داده من را ببرد آن طرف پیش خودش. منتظر آمدن تابستانم. شاید هم زودتر”. دلش می خواست تو را ببیند. قبول کردی که خانه فریده خانم همدیگر را ببینید! برایت جوراب وشال گردن پشمی بافته بود. وقتی تو را دید نتوانست جلوی اشکش را بگیرد. تو بغلش کردی؛ چه راحت سر بر شانه ات نهاد و گریست. آن شب در آنجا ماندیم و تو برایمان شعر خواندی و سروه خانم ترانه های کردی. صاحبخانه چه شام مفصلی پخته بود؛ او هم مادر بود و زیبایی این لحظات وعواطف انسانی را درک میکرد. تا دیر وقت نشستیم تو صبح زود رفتی و من وسروه خانم عصر به خانه برگشتیم .او دو ماه پیش من ماند. دو ماهی که مانند برق گذشت و نمیتوانستم اصرار کنم، میدانستم که او هم بیقرار پسرش است. بیقرار رفتن پیش او. سوار اتوبوس کرمانشاه کردم، قرار بود پدر دیانا آنجا تحویلش بگیرد. هرگز چهره او را فراموش نخواهم کرد؛ زنی که هر زمان دلتنگ شدم در کنارم بود به من یاد داد لذت بردن از فرصتهای کوچک را و دوام آوردن بر سختی را. حال او رفته بود توان برگشتن به خانه را نداشتم. توان گشودن در و واردشدن به خانهای که سوت وکور بود.
ادامه دارد