در اندوه نسل سهراب
سیاست
شعر کسرایی را جدا از ویژگیهای هنری بسیار؛ باید شعری با دغدغههای سیاسی و اجتماعی میهن قضاوت کرد. کسرایی از همان سالهای جوانی به شهادت سرودههایش سودای بهروزی وطن و آرزوی سعادت مردم را در سر داشت و با همین انگیزه به طرف حزب توده ایران کشیده شد. به این اعتبار است که احساس و عاطفهای را که او در اشعارش به مخاطب خود منتقل میکند، تصویری از اوضاع جاری کشور است و مُهر و نشان تلخی و شیرینی وقایع میهن است را برخود دارد. کسرایی اگرچه با مردم در شکست نهضت ملّی شدن جنبش نفت میگرید و دچار روحیه یأس میشود، امّا تسلیم نمیشود. در سالهای بعد از کودتا، در سال ۱۳۳۳ شعر هنوز را در دفتر شعر “خون سیاوش” منتشر میکند:
“به چشمانداز من دلگیر برگ برف میبارد
و راه خسته دلتنگ
پایانی ندارد
بیابانهای بیآوا
سپیدیهای بیروزن
کجا شد آتش گرم زمستانهای بگذشته؟
هنوز از آسمان سرخ برف خسته میبارد.”
یکی از جنبههای بنیادی هنر یک هنرمند ایجاد حس واقعی در مخاطب نسبت به هدف، و پیام هنرمند در ایجاد حس شناختی در مخاطب است. انتقال احساسات و عواطف واقعی که موضوع هنر و در پیوند با آنهاست یکی از ویژگیهایی است که در اشعار کسرایی بخوبی دیده میشود. شعر او تأثیر گرفته از وقایع سیاسی جامعه است. کسرایی بعد از کودتا غمگین است و با اشعار خود غم و خشم خود از کشتار مخالفین توسط رژیم کودتا را با کمک گرفتن از واژههای آهنگین به مخاطب خود منتقل میکند. مخاطب را به صحنه میبرد و با زنده کردن نوستالژی او را با پرسشهایی رو به رو میکند که خود دارد: “کجا شد آتش گرم زمستانهای بگذشته!؟” و با کمک گرفتن از استعارههای بدیع از اوضاع تصویری خلق میکند که بلافاصله به مخاطب منتقل میشود: “هنوز از آسمان سرخ برف خسته میبارد”. چتری که قرار بود با رنگ فیروزهای خود منشاء روشنایی باشد، ابری به رنگ خون دارد و برف خون میبارد. برفی که هم گویای سردی زمستان و هم خونین است و بازتاب دهنده کشتاری است که در کشور براه افتاده است. کسرایی در شعر “اندوه سیمرغ” بر حال خود میگرید و میسراید: “منم سیمرغ پنهان از نظرها، دل بیتاب من در چنگ تشویش، نگاه خستهام بر رهگذرها، . . . “. امّا انگیزه سیاسی او به کمکاش میآید و پس از رهایی از درد ولنگاری که بسیاری از شعرا و نویسندگان بهآن گرفتار شدند و همانگونه که خود گفته است “در قالب کلامی موزون و پر محتوا و زیبا پیامی مثبت را” در منظومه بلند “آرش کمانگیر” به مخاطب میرساند و اثر هنری ماندگاری را با جنبه سیاسی قوی خلق میکند.
کسرایی در همه اشعار خود که تصویرگر اوضاع سیاسی و اجتماعی هستند به پیروزی مردم بر ظلم و ستم باوری عمیق دارد و در تمام سالهای زندگی ادبیاش لحظهای از مبارزه در راه این باور دست نکشید. او پیوسته در آرزوی پا نهادن جهان پهلوانی به میدان بود. شاید همین آرزو بود که زنده یاد تختی برای او به جهان پهلوانی تبدیل میشود که با شعف و شور فریاد میزند:
“هلا، رستم از راه باز آمدی
شکوفا جوان! سرافراز آمدی
طلوع تو را خلق آیین گرفت
ز مهر تو این شهر آذین گرفت
که خورشید در شب درخشندهای
دل گرم بر سنگ بخشیدهای
نبودی تو و هیچ امیدی نبود
شبان سیه را سپیدی نبود
نه سو سوی اختر، نه چشم چراغ
نه از چشمهی آفتابی سراغ”
او با سرودن این شعر میهنی اولین طلیعه به بر نشستن امید را در سال ۱۳۴۰ در سیمای تختی میبیند و با این تصور و یا شاید باور که او را مصدقی میدید پیام مثبت سیاسی خود را در شعرش منعکس میکند:
“که رستم به افسون ز شهنامه رفت
نَماندْ آتشی، دود بر خامه رفت
جهان تیره شد، رنگ پروا گرفت
به دل تخمه نیستی پا گرفت”
شاعر در ادامه شعر خود استادانه در چهار بیت خلاصهای از آنچه را که در طی چند سال بر میهن رفته است را چنین گویا و با احساس عمیق به تصویر میکشد:
“بسی خون به تشت طلا رنگ خورد
بسی شیشه عمر بر سنگ خورد
سیاوشها کُشت افراسیاب
ولیکن تکانی نخورد آب از آب”
بدین ترتیب کسرایی بازگشت پیروزمندانه تختی را به فال نیک میگیرد و آن را همانند خورشیدی درخشنده در شب میبیند که حتی دل سخت و خارائین سنگ را نیز گرم میکند؛ که شاید اشاره به دل سرد شده مردم و غلبه روحیه و حس حال بیتفاوتی باشد.
کسرایی با تشدید استبداد شاهی و به بند کشیده شدن خیل عظیمی از مبارزین جوان، شعر “هیجده هزارمین” را تقدیم به یاران زندانیاش میکند. او در این شعر با فغان از سیطره هزار ساله ضحاک زمان، آرزوی برآمد فریدون فریاد رسی با دعوت کاوهآهنگر دارد. مخاطب او در این شعر کاوهآهنگر است:
“ای پیر، کاوه آهنگر!
بسیار کوره با دَمِ گرمَتْ گداختی
تفتی چه میلههای آهنی و شمشیر ساختی
فرزند میکُشند یکایک تو را، ببین!
اینک شهید هیجده هزارم که داد سر
صبر هزار سالهات آخر نشد تمام؟”
او در سال ۱۳۵۵ از قرق تا خروسخوان را میسراید که در واقع شعری کاملاً سیاسی و مرثیهای بر جانفشانی دلاورانه چریکهای مبارز است: “شب ما چه غمگنانه با شکوه است، وقتی که فریاد و ستاره، در آسمان گره میخورند” و ادامه میدهد: “از قُرق تا خروسخوان، شبروان، دل ما را در کوچهها، چون مشعلی دست به دست، میگردانند، و خواب بیهوده، بر فراز شهر پرسه میزند، گشتگان، سحر را نمیبینند”. امّا او باور دارد و ظلمت را رفتنی میبیند و با رئالیسم آرمانی خود به مخاطبش این گونه امید میدهد:
“امّا
صبح حتمی الوقوع است”
مرثیهای بر مرگ ستارههایی از نسل جوان آن سالها که جان بر زه کمان نهادن را از آرش او الهام گرفته بودند، اگرچه کشتگان آن سالها از جنس و جنم دیگر اند و ترحیمی ساده دارند و چون آرش سحر را نمیبینند، امّا دامنههای نخستین شکلگیری امواج بلند را میبیند و به باور آن روز خود شک ندارد که صبح در راه است.
تیر کمان آرش دلبند کسرایی به درخت تناور گردویی نشسته بود، اگرچه آن درخت گردو، درخت مورد نظر او نبود. در روایتهای اساطیری اسطورهها به پهلوانان، بهرام ابتدا به گرشاسب سام و در نهایت به رستم حماسی تبدیل میشود در شعر او آرش نیز، بدون این که خود بخواهد، راهنما و الگوی یک گفتمان سیاسی روز و به چریک جان برکف تبدیل میشود. دلاوری که با سودای داد در زمانه بیداد، بهنگام و یا شاید نابهنگام و خام ظاهر شده است. شاید سرشت مردم دوستی و معترض او که چیزی بجز نیکبختی مردم نیست، باعث میشود که تنها به شجاعت آنها اکتفا کند و یا شاید شور و رمانتیسم آرمانخواهی حاکم بر جامعه روشنفکری در آن سالها او را نیز شیفته و بعضاً به سکوتی مصلحتآمیز وادار کرد. در این شعر زیبای کسرایی، چریک اسطورهای چنان در متن گنجانده شده که حضور آن کاملاً طبیعی و عناصر غیر طبیعی و تخیلی در چارچوبی معقول قرار گرفتهاند که برای مخاطب اصلاً اعجاز برانگیز نیستند. قهرمان اسطورهای او زمینی شده بود، امّا بگونهای دیگر و در سیمای پهلوانی زمینی. شاید سهراب گونه!!
با اوج گرفتن اعتراضات مردمی کسرایی نیز همراه میشود و دو شعر “والا پیامدار محمد” و سپس بعد از اشغال سفارت آمریکا شعر “آمریکا، آمریکا” را میسراید. او در این دوران چنان شیفته حرکت مردم در به زیر کشیدن نظام شاهنشاهی شده است که همهی آرمانهای بنیادی ایدئولوژیکی خود را فراموش کرد و شاید سه دهه لازم بود تا در “مهره سرخ” با درد و اندوه از زبان سهراب خود بگوید:
“شادا کسی که در دل ظلمتسرای جهل
در سوز خود به نور خِرد یافت دسترس”.
به باور من منظومه “مهره سرخ” برجستهترین اثر هنری کسرایی است. این منظومه را من تولّد دیگر سیاوش کسرایی نامیدهام. علت این است که این منظومه را در شرایطی سرود که به دور از تعصبات نظری و حزبی گذشته و با فاصله گرفتن از بخش زیادی از رفقای پیشین خود، آنچه را که بر نسل او گذشته بود واکاوی کرد و مضافاً این که مدینه فاضلهای را که در دورهای طولانی از عمر فعالیت سیاسی خود از آن حمایت کرده بود، دیده و شناخته بود. درخت انقلابی که نسل او با جان و دل برای به بار نشستناش کوشیده بودند (بودیم)، آن درخت تناور بر شاخههایش چیزی بجز میوهای تلخ و کشنده نه روئیده بود. با چشم خود دیده بود که جامعه آرمانی مورد نظرش که از هراس خشم کیکاووس به آن پناه برده بود، چنان رنگ و رو باخته و ستونهایی سست بنیان و فرسوده دارد؛ که دل بستن به آن سرابی بیش نیست.
کسرایی در دوره معینی از زندگی سیاسی خود شدیداً گرفتار قید و بندهای ایدئولوژیک شده بود. دیدن واقعیت چشم خِرد را به روی او گشود. بر زبان راندن تلخی آن واقعیت، خشم رفقای او را موجب شد. در انزوا قرار گرفت، تکفیر شد و یاران دیروز از او روی برتافتند، شاعر شبان امید و عشق و میهندوستی مصلوب شد. سرودن “مهره سرخ” عروج دگرباره او به بلندای قلّهای دیگر در زندگی شاعرانه در همان قالب اصلی و طبع شاعرانه و میهن دوستی او بود. واقعیتها به او نشان داده بود که رسالت آرش او از مدتها پیش بهپایان رسیده بود و افسوس او شاید بر این بوده که از درک این نکته غافل مانده. این منظومه در واقع رهایی از قید و بندهای نظری گذشته و نقد آن بیخِردی است. پیام او نه مرثیه، بلکه جانمایه فانوسی رهنما برای نسل برآمده را در خود نهفته دارد. پیام او به نسل امروز که با سودای جهانپهلوانی “مهره سرخ” به بازو بستهاند “چشم خِرد” است. کسرایی در دیداری در مسکو که با استاد شجریان داشته این درک و دریافت خود را چنین بیان کرده است:
“شجریان خوب گوشاتو وا کن، هر چی بهت میگم میری به بچهها و سایه میگی. برو به سایه و بچهها بگو این فلان فلان شدهها به همه ما دروغ گفتن. همه ما را فریب دادند. هیچی در بساطاشان نیست. آه در بساط ندارند. ما فریب خوردیم. من نه راه پس دارم و نه راه پیش. اینجا گیر افتادم. شما دنبال ما نیایید. اینها اینطورند. برو بگو، برو بگو، . . . من میخوام وجدانم آرام باشد”. (برگرفته از گفتههای زنده یاد شجریان در یک ویدیو کلیپ).
بنظر من درک این نگاه و ادعا، خواندن دوباره منظومه “مهره سرخ” را طلب میکند. خود شعر و مضمون آن بیان کننده حال و روز و برداشت شاعر و پیوند تنگاتنگ بین احساس و دریافت او است. کسرایی این منظومه را چنان هنرمندانه به تصویر درآورده است که بُروز عواطف در پردههای متفاوت آن به جزیی از ماهیت تصویر تبدیل میشوند و مخاطب در فراز و فرود این تراژدی دچار نوعی از همزاد پنداری گشته و از آن متأثر و یا شادمان میشود.
همانگونه که عروج آرش در سیمای یک قهرمان حس بیم و امید و سپس شور و شعف را در مخاطب میآفریند و آرش که سرنوشت مرز و حدود میهن و مردم به تیر کمان او در پیوند است، چنان حسی ایجاد میکند که مرگ او نه اندوه، که آرامش خیال و حس جاودانگی در مخاطب ایجاد میکند. انتقال چنین حسی به مخاطب یکی از برجستهترین شکل پردازش شعر او است. این جنبه هنرمندانه در “مهره سرخ” نیز بهچشم میخورد. آرش نسل او، این جان شیفته با گذر از رنجها زخمی دشنه پدر در مهره سرخ در سیمای سهراب بهروز شده است. سهراب او در این تصویرپردازی بدیع نماد نسلی است که سودای جهان پهلوانی و برقراری داد داشت و مهره سرخ جهان پهلوانی را که نشان پدر بود را بدون داشتن تجربه و تنها با شور و اراده به بازو بسته بود.
در اصطلاح عامیانه و بعضاً علمی چنین گفته میشود که انسانها در لحظات پایانی عمر و پیش از مرگ زندگی خود وقایع شیرین آن را چون کلیپی واکاوی میکنند. کسرایی نیز در آغاز پس از به تصویر کشیدن و آرایش صحنه تراژدی نیز چنین لحظهای را در افکار و احساسات سهراب در حال احتضار با عشق و شوریدگی بهتصویر میکشد.
ادامه دارد.