صبح زود از خواب بیدار شدم. دو روزه که تصمیم گرفتهام کمی ورزش کنم و به قول سوئدیها تنم را حرکت دهم. آخر نا سلامتی سن و سالی ازم گذشته و بااینهمه ناپرهیزی که از صبح تا شب میکنم، ممکنه زمستان را به بهار نرسانده، نفله بشم (البته بقول دکترای متخصص سوئدی!!). خداییاش من عین خیالم نیست. دهنم از صبح تا شب مثل چرخگوشت قصابی این فروشگاه بزرگ اورینت که انواع و اقسام گوشت حلال ذبحشده در سرزمینهای کفر آلمان و دانمارک را چرخ میکند و به ما برادران و خواهران مسلمان میفروشد، کار میکند و تا دلتان بخواد انواع و اقسام نوشیدنیهای معصیت دار را وقت و بیوقت با گفتن استغفرالله به حلقوم مبارک سرازیر میکنم. یواشیواش دارم به سواد دکترای سوئدی هم شک میکنم. راست بری و چپ بجنبی صد دستورالعمل ردیف میکنند که “این کار را بکن و آن کار را کمتر بکن”. پدربیامرزها فکر میکنند خانم معلم مهدکودکاند و ما هم بچههایی هستیم که مامی و دَدَیامان به آنها سپردهاند که از ما پرستاری کنن و تا وقتیکه اونها از سرکار برمی گردن تر و خشکمان کنند. بابا نا سلامتی عقربهی سالشمار تقویم سن و سالمان از شصتوشش هم گذشته. حداقل بذران این چند روز آخر باقیمانده را آنطور که خودمان دلمان میخواد نفله کنیم. “این کار را بکن! آن کار را کمتر بکن!” مثل اینکه جرئت ندارن. همهاش به آدم “توصیه” میکنن که فلان کار کمتر خوبِ، و یا فلان کار را کمتر بکن. اصلاً چیزی به اسم بد براشون وجود نداره. هر وقت میرم دکتر و از چیزی گله میکنم؛ سریع چندتا آزمایش میگیرن. بزنم به تخته، بهکوری چشم آنهایی که چشم دیدن مرا ندارن، تا امروز که نتیجهی همهی آزمایشها بقول سوئدیها “کمتر خوب” نبوده. همه نرمال بوده. باز نمیفهمم چرا جناب دکتر با اون نگاه مهربونش که مانند نگاه عاقل اندر سفیهِ، به من توصیه میکنه، که این کار را کمتر بکن و آن کار را بیشتر بکن. “سیگار کمتر بکش، نوشیدنیهای معصیتدار را کم کن و بیشتر پیاده روی کن”.
بفرما هیچی دیگه، چهار روز در هفته سی و نُه ساعت کار کن و بعدش هم انتظار دارن که سه روز باقی مانده را هر روز صبح کلهی سحر از خواب بیدار بشم و کفش و کلاه کنم و مثل یک خرص گیج و ویج که تازه از خواب زمستانی بیدار شده تو این جنگلهای تو در توی اطراف محل زندگیامان سرگردون بشم. که چی؟ که مثلاً کلسترول و چربی خونام تنظیم بشه و یا ظرفیت ریههام با تنفس هوای تازه بیشتر بشه؟ خوب بعدش چی؟ اگه فردا؛ ” خدایی نکرده، چشم و گوش شیطان کور و کر، همین جناب دکتر بهعرض بنده رسوند که مثلاً سرطان ریه دارم (زباناش لال. امیدوارم لالمونی بگیره و این حرف بیربط از دهان منحوساش بیرون نیاد)، چکار کنم؟ حالا بگذریم از اینکه میمیرم. اون بهجای خود. ولی، از شما بهدور، منظور خاصی ندارم، اگه شما جای من باشید؛ دلاتون نمیسوزه؟ افسوس نمیخورید که ای وای دیدی آنقدر که دلام میخواست ویسکی سینگل مالت را مزه مزه نکردم و یا مثلاً فلان سیگار خوشبو را بعد از یک چای دبش دم کشیده بعد از ناشتایی دود نکردم. یا این که به فلان کشور سفر نکردم و یا این یا آن فیلم خوب را ندیدم؟ حالا بگذریم و افسوس این را نخوریم که مثلاً یک بار هم در طول عمرامون رنگ آزادی و دمکراسی و رأی دادن بدون چماق آریامهری و نظارت استصوابی را ندیدیم. خداییاش بیانصافی نیست که اینقدر به ما امر به معروف و نهی از منکر میکنن و هی میگن برو پیادهروی و قدم بزن و غذای کم نمک و کم چربی کوفت کن . . . میترسم یواش یواش کار بهجایی برسه که آخرش مجبور بشیم مثل این بچههای نوزاد حریرهی بادام و غذاهای مُلین در این شیشههای کوچک زهرمار کنیم و پوشک بندیم. پس ما کی بریم و جاهایی را که ندیدیم ببینم و یا مثلاً بشنیم و بدون این که بترسیم، یه همبرگر حسابی چرب و چیل آبدار بخوریم و بهقول این بچههای تهرون “حالاشو ببریم”. اون از دوران نو جوانیامان که پول و مول نداشتیم. دورانی جوانی هم تا سن چهل و پنجاه سالگی که خوابنما شده بودیم و عزمامان را جزم کرده بودیم که یک شبه ریشهی هرچه استعمار و دیکتاتوری و استثمار را از روی کرهی خاکی رُفت و روب کنیم و دنیای نویی برای خلق قهرمان بسازیم. حالا هم که پشم و پیلامان ریخته و نسل بعد از ما همهاش میگن تقصیر شما بود که فلان کردید و بهمان کردید و ما را به روز سیاه نشاندید. پس چکار کنیم.؟
بهرحال آنقدر گفتند و گفتن که خام شدم و حالا تصمیم گرفتهام روزهایی که تعطیلام کفش و کلاه کنم و یک ساعتی را تو جنگل پیادهروی کنم که هوایی تازه توی ریههام بدم که انشاءالله به لطف و برکت باریتعالی حجم اوننها یه چند صدم میلیمتری زیاد بشه. ولی راستاش را بخواین تا اولین سیگار را دود نکنم، اصلاً امکان نداره که بتونم قدم در خیابون بذارم. سریع آب را به ناف کتری برقی میبندم و چای را راست و ریس میکنم. خدا پدر و مادر مخترع این کتری برقی را بیامرزه که کلی کار ما را راحت کرده و گرنه فکرش را بکنید اگر من میخواستم آب را با چراغ گردسوز و یا هیزم گرم کنم چقدر طول میکشید و ریههای نازنین من چه مدت از نعمت هوای تازه بینصیب میماندند و حجماشان زیاد نمیشد. بعد از اینکه اولین سیگار را روی ایوان خانه فِر و فِر دود میکنم، سرحال میام. عجب کیفی داره؟ مثل آدمهای تریاکی خُمار، همچین که دودش به ریههای مبارک که قراره امروز حجماشان زیاد بشه، وارد میشه، گل از گلام میشکفه و از خُماری در میام. از شما چه پنهون که بارها فکر کردهام که شاید وقتاش رسیده که خودمو از شر این سیگار لعنتی خلاص کنم. ولی نمیشه. بیانصاف مثل بختک گلومو گرفته. مونس بدی نیست. چهل و نُه ساله که با هم حال میکنیم. در عروسی و عزا یار و غمخوار هم بودهایم. سیگار با اون کلهی سرخاش، توی گرمای مطبوع خودش میسوزه و راهی لایتناهی میشه و من هم دود اونو به ریههام میفرستم و کیفور میشم. معاملهی بُرد بُرده و هر دو راضی و خشنودایم. شاید به همین دلیله که رفاقت ما این همه سال طول کشیده و هیچ دلخوری بینامان بوجود نیومده و دچار انشعاب و دو دستگی نشدیم.
درِ خانه را که قفل میکنم و قدم روی سنگفرش جلوی خانه میذارم؛ ناخواسته “مفتون” آواز پرندگان میشم. فکر کنم پرندهها از اولین موجودات زندهای هستن که اومدن بهار را حس میکنن و به استقبالاش میرن، حتی قبل از این که گل و گیاه با هزار بدبختی و تقلا سر از خاک بیرون بیارن از راه میرسن، از همون لحظهای که هوا گرگ و میش میشه، شروع به خواندن میکنن. من بارها با صدای اونها از خواب بیدار شدهام. دو سال پیش حس انسانی من گُل کرد و بهخاطر اینکه به خودم و دوست و رفیق و در همسایه این حس را بهرُخ بکشم و نشون بدم، با هزینه کردن کلی وقت دوتا از این خونههای چوبی کوچک را روی دو پایه میخ کردم. یک جفت قناری تو اونها لانه کردند و حالا از همون کلهی سحر نه تنها اونا بلکه پرندههای دیگه هم که تازه از راه رسیدن همه با هم همزمان دم میگیرن و هر یک نُت و نغمهای را که گویا مدتها روی تنظیم دستگاه اون کار کردن به رُخ من و همسایه و یکدیگر میکشن. این پرندهها هم مثل ما انسانها گویا مبتلا به این درد بیدرمان چشم و همچشمی شدن. دقت کردهاید که بعضی وقتها که مثلاً از یک مهمانی شام در خانهی یکی از آشنایان، برای نمونه برادرتان که وضع مالی نسبتاً خوبی دارد، برمیگردید؛ از همون لحظهای که کلید را در قفل در میچرخونید و وارد خونه میشید، گله و سرزنش همسر دلبند شروع میشه: “عزیزم از برادرت یاد بگیر، کمی بیشتر به فکر ماها باش. ببین برادرت چقدر به فکر خانواده اشه؟ خونهرو دیدی؟ محشر بود”. یا این که یک شب که همسر گرامی بعد از اینکه از مهمانی زنانه برگشته با مهربانی و شیوهی خاص خودش به عرض شما میرسونه: “عزیزم این مبلها دیگه کهنه شدن، رنگاشون تو آفتاب خراب شده. فکر کنم مبل فروش بیپدر گولومون زد. چرماش اصل نبود. فکر نمیکنی وقتاش رسیده که عوضاشون کنیم؟” این کپی برداری گویا به پرندهها هم سرایت کرده. بمحض اینکه متوجه شدن که ما دو خونهی چوبی ناقابل برای دو جفت پرندهی بینوا جفت و جور کردیم، بقیه هم دست بکار شدند و پُشت گیوهها را ور کشیدند و شروع به ساختن آشیانه کردن. خوبه که هنوز حرفهی پولساز بساز و بفروش بین اونها مُد نشده، و گرنه بد بخت بودیم. حتما کلی چرثقیل و ماشین خاکبردای و یه لشکر عمله بنا تو حیاط جمع میشدن و از صبح تا شب سرگرم کار میشدن که هرچه زودتر آشیانه جفت و جور کنن و پیش فروش کرده و به صورت قسطی و نقد به این پرندهای از راه رسیده تحویل بدن. یک لانه روی درخت سیب که از بخت بد اون هم در مجاورت اتاق خوابه، درست کردن. یک جفت قمری یا همون یاکریم خودمون هم روی دست آنها بلند شدن و لانهاشان را تو شاخههای بهم تنیدهی سرو بلند درست کردن. از صبح تا شب چنان ناله میکنن که آدم دلاش کباب میشه و همهی درد غربت و بیکسی خودش یاداش میره. آخه معروفه که میگن این یاکریم بیچاره بالهای کوچیکی داره و زیاد اهل پرواز راه دور نیست و اجباراً قطر دایره مانور تو زندگیاش کمه و ناچاره که در همون حول و حوش محل زندگیاش تابستان و زمستان ییلاق و قشلاق کنه. شاید به همین خاطره که مرتب ناله میکنه و از روز و روزگار و بخت بدش شکوه میکنه و دل مخاطبین خودشو بهدرد میآره.
به هرحال، بدتر از همه این کلاغهای کولیاند که خودشونو صاحب اختیار و مالک همه جا و همه چیز میدونن. اونها هم بیکار نمانند و سریع سفارش مصالح دادن و روی درختهای حایل بین خانهی ما و همسایه بنای زندگیاشونو رو بهراه کردن. حالا ما موندیم و یک فوج پرندهی بیملاحظه که از صبح تا شب سرگرم کیف و حالن و از درختی به درخت دیگر میپرند و با عشوههای پرندهای برای هم دیگه پُز میدن. قطعاً تا چند هفتهی دیگه باید شاهد جیکجیک جوجههایی که حاصل این کیف و حال بهاریه، هم باشیم. نمیدونم صبح به این زودی چی دارن که بگن. بعضی وقتها فکر میکنم که شاید یکدیگر را از خواب بیدار میکنن و یا شاید هم برای جفتاشان عشوهی پرندهای در میکنن. کسی نمیدونه، شاید هم مناجات میکنن و شکر خدا را بجا مییارن، ما آدما که همه دین و ایمونمون تق و لق شده. نتیجهی این بلبشوی بوجود اومده این شده که روزهایی که این خورشید خانم خجالتی جرأت کرده و دل بهدریا زده و پردهی حجب و حیا را بیخیال و مقنعه را کنار کشیده و کلهی سحر غمزه کنان چشم و ابرویی به ما نشون میده، این پرندگان خوشگذاران ذوق زده شده و دمار از روزگار ما درمیآرن. تازه وارد عالم هَپروت شدیم و بعد از کلی جنگ و گریز چریکی با خاطرات و فکر خیال داریم تو عالم خواب با فک و فامیل و دوستان دیدار تازه میکنیم، که صدای این پرندهها خواب خوشامان را بهم میزنه. البته این شیپور بیدارباش چندان هم بد نیست. معمولاً ساعت حدود پنج است و باید از رختخواب بلند شم و آمادهی رفتن سرکار بشم. ولی روزهایی که تعطیلام و صابون بهدلام زدم که یکی دو ساعتی اضافه بخوابم، چنان از دست این جانداران مزاحم هوسران دلخور میشم که هرچه حس انسانی، دوستدار حیوانات بودن را از یاد میبرم و دلام میخواد آشیانهی آنها را ویران کنم و قال قضیه را بکنم.
نگاهی به اطراف میکنم. هر درختی را دو سه جفت از این پرندگان قُرق کردن و سرگرم برنامهریزی کار روزانهاشون اند. امروز نیز از اون روزهاایه که خورشید خانم بیحیا شده و بی خیال “امنیت اخلاقی” جامعه و شهروندان، روبند و مقنعه را کنار زده و گوشه چشمی به خلقالله نشون داده. راستاش را بخواین با شنیدن صدای این همه پرندهٔ مست از نیت بدی که در مورد اونها به مغزم خطور کرده بود، خجالت میکشم. خوب شد نفهمیدن. حیف نیست که بساط این همه شور و سور و ساط و عشق و حال را بهم بزنم؟ با دیدن اونا یاد تعدادی از این جوونها که چند روز پیش دزدکی مجلس جشن و سروری بپا کرده بودند،افتادم. فکرش را بکنید چقدر ضدحاله که یکهو یک اکیپ از فلان گشت و برداران لباس شخصی بریزند رو سر آدمها و همه را لت و پار کنن و بهجرم لطمه زدن به امنیت اخلاقی جامعه همه را کت بسته به پاسگاه که محل پاسداری از عفت عمومیه ببرن. نه بابا من اینکاره نیستم.
خیابون خلوته. سگهای همسایه که گویی دلخوشی از من ندارن و عادت کردن با دیدن من بهجای صبح بخیر گفتن، حضور و کینهاشونو به من یادآوری کنن، همه با هم مثل دسته کُری که مارش جنگ را مشق میکنه، بهصدا درمییان. یکی دوتا هم نیستن، بیانصافا هفت هشتا هستن. خدا اون روزو نیاره که یه گوشهای گیرم بیارن. فکر کنم حسابی از خجالتام در بیارن و تا بیام بخودم بجنبم به دو دوجین “منبرگر” انسانی باحال تغییر شکل دادهام. عادت کردهام. مطمئنام چند قدم که از خانه دور بشم آروم میشن. عرض خیابون را طی میکنم و بهطرف رودخانه میرم. آسمون صاف و هوا مطبوعه. لباس ورزشی من چندان کفایت این هوای ناملایم روزهای اوائل بهار را نمیکنه. کمی احساس سرما میکنم. دو دلام که به خونه برگردم و لباس بهتری تنام کنم. یادم میآید که برای بچههای خوزستان بویژه وقتی که از شهر مجاور آبادان باشن، اُفت داره که مقابل چند درجه سرمای ناقابل کوتاه بیان. حالا گو که پیر هم شده باشن. بین خودمون باشه، ته دل از سینه پهلو و سرما خوردن وحشت دارم، ولی دیگه دیر شده. صدای جوشش جریان آب رودخونه که هنوز یه پنجاه متری از اون فاصله دارم بگوش میرسه. بهار دقالباب میکنه و رودخونه پُرآبه. وارد جادهی سنگلاخ جنگلی که میشم، همه چیزو فراموش میکنم. هم آواز پرندههارو و هم پارس سگای همسایهرو و صد البته سوز سرمارو که از لابلا و سوراخ سمبههای این لباسهای قلابی و نازک آدیداس که حالا دیگه همه ساخت چین و تازگیها هم ویتنام اند، و تن آدمو میسوزونند را فراموش کردهام. لباس طبیعت تو این فصل از سال ویژگی خاص و با معنایی داره. با کمی دقت کُشتی گرفتن نو و کهنه را هر آدمی مثل من که از ذکاوت و هوش “کمتر زیادی” بهره برده، براحتی حس و لمس میکنه. درختهایی که با تجربهترن و سن و سالی از اونها گذشته؛ جابجا لباس نو پوشیدن و جوانه زدن. درختای کاج که ناطور (به زبان محلی نگهبان) جنگل اند و تو طول زمستون سنگرو رها نکردن و سبز و ستبر در مقابل برف و سرما مقاومت کردن، خندان برافراشته به درختهای دیگه که تازه از خواب زمستونی بیدار شدن، خوشآمد میگن. همه چیز با حاله، گور پدر این لباس و کفش آدیداس و نایکی بنجول ساخت چین.
تو مسیر رودخونه راه میافتم. چند متر دورتر آهویی را میبینم که با وسواس تموم در کنار رودخانه ایستاده و پوزهاشو تو آب خُنک رودخانه فرو کرده: “سردش نیست؟ درجهی حرارت آب بیشتر از دو سه درجه نیست”. گوشی همراهمو از جیب کاپشن بیرون مییارم و سریع چند عکس میگیرم. حیفه که از کنار این همه زیبایی گذشت و اونارو ثبت نکرد. اهل عکس گرفتن نیستم بهقول همسرم من از جملهی بدترین عکاس باشیهای روی زمین ام. اصلاً ذوق عکاسی ندارم. شاید بههمین دلیلت که میانهی چندان حسنهای با عکس گرفتن ندارم. بعد از اینکه از هنر عکاسی فارغ میشم، دست تو جیب میکنم و دنبال گوشی میگردم. یادم رفته. گوشی را از روی میز برنداشتهام. از خیر گوش دادن به رادیوی محلی و موزیک میگذرم. بهجای آن دستم به قوطی کوچک ناس میخوره. یک ناس (ویژه سوئد است و آن را به سوئدی اسنوس میگویند) از قوطی گِرد کوچک بر میدارم و بین لب بالا و لثهام جاسازی میکنم. این ناس یک خاصیت داره و اون اینه که آدم کمتر سیگار میکشه. هزینهاش خداییاش کمی کمتره که به مذاق من شوشتری خوش میاد. زمان را فراموش کردهام. جا به جا روی درختای پیر و فرتوتی که تنهی سنگیناشون بر اثر سرما و برف و بوران زمستون شکسته و روی زمین ولو شده، تابلو نصب تابلو میخ کردن. “دست نزنید، زندگی در درون این تنههای خشک جریان دارد”. تنها این تابلوها نیستن که جلب توجه میکنن، انواع و اقسام اطلاعات را در مورد پوشش گیاهی اطراف رودخونه میشه با خواندان تابلوهای کوچک بهدست آورد. منطقه اطراف رودخانه از مناطق جنگلی حفاظت شده ست. خوش بهحال این سوئدیها که این قدر هوای طبیعت و محیط زندگیاشونو دارن و از اون پرستاری میکنن. حالا فکرِشو بکنید اگر این منطقه مال ما بود، دمار از روزگارش در میآوردیم، مثل کارون. اولین کاری که در یک روز تعطیل میکردیم، مثل بربرها هجوم میبردیم و بیخیال پوشش گیاهی و زندگی که در تنه درختان خشک شده در جریانه، در گوشه و کنار پتو پهن میکردیم تا ساعت یازده یا دوازده همهی اهل فامیل و دوست و رفیق سرازیر بشن و بعد با رحمی با تیشه به جونِ همین تنههای درخت خشک شده میافتادیم که هیزمی برای کباب ناهار فراهم کنیم. بعدازظهر هم بدون توجه به موضوع منطقهی حفاظت شده و پوشش گیاهی حاشیهی کنار رودخانه که قطعاً بر اثر مرور زمان جا به جا تَلی از زباله و بطریهای پلاستیکی و انواع و اقسام آشغال جمع شده، آن جا را رها میکردیم و حتی زحمت بهخودمون نمیدادیم که آتیش باقی مونده از سوزوندن درختهایی که زندگی توشون جریان داشت و به آتش کشیدیم، را خاموش کنیم، همان بلایی که همه با هم از بالا تا پائین دست تو دست هم سر کارون عزیز آوردیم، بساطو جمع میکردیم و بیخیال و شاید سرحال از دو پیک از صنعت ملی که دزدکی بهرگ زده بودیم، به خونه برمیگشتیم.
نزدیک سد مصنوعی میرسم. غوغایی از پرندهها برپا شده. چند مرغابی دارن روی آب شنا میکنن و هر از گاهی سر تو آب فرو میکنن و گویا چیزی و یا طعمهای بیرون میآرن. نمیدونم چیه. گویا اونا هم برای پیادهروی اومدن که کلسترول و چربی خوناشونو تنظیم کنن و یا شاید میخوان به این وسیله کمی به حجم ریههایشان اضافه بشه که بهتر بتونن نفس بکِشَن و اکسیژن بیشتری استنشاق کنن. حیف که زبونشونو نمیفهمم و گرنه ازاشون میپرسیدم. میگن حضرت نوح (ع) زبون همهی مخلوقات خدا را میفهمیده. خوش بحالاش، چه حالی میکرده. برای یک لحظه دچار خلسه میشم و در عالم خلسه این فکر به مغزم هجوم مییاره که اگر حضرت نوح (ع) اینجا بود میتونست با این اُردکها احوال پرسی کنه و حال و روزاشونو بپرسه و وضعیت فشار خون و تراز کلسترول و چربی خون اونهارو جویا بشه. شاید هم نظراشونو در مورد رفتار انسانها با اونا و اصلاً کل روابطهٔ بین انسانها و حیوانات میپرسید. قدر مسلم اینه که اُردکها اولین گلهای که میکردن این بود که: “که این آدمها دیوانه اند. اول از ما کلی پذیرایی میکنن. برای ما سجل تهیه میکنن. خانه درست میکنن و غذاهای مقوی و خوب به نافامون میبندن و بعد یکهو بدون هیچ اخطار و اعلام جنگی مثل یک مشت حیوون درنده بهجونامون میافتن و دسته دسته ما را میکشن. تازه به این هم راضی نیستن، ما را روی آتش پُخت و پز میکنن و بعدش هم در نهایت بیشرمی گوشت و حتی استخونهای مارو بهدندون میکشن و چه چه و به به میکنن. و حتی این پرهای مارو تو کیسه میکنن و شبا کلهاشونو روی ما میذارن و بعضی وقتها هم زیر کوناشون میذارن. آخه مگر موجودی به این بیرحمی دیدهاید، یا حضرت نوح؟ مسخرهتر این که شب و روز تو این رادیوها و تلویزیون برای ما و دفاع از حقوقامون و کرامت حیوانیامون دل میسوزنند. شب و روز همهاش حرافی میکنن که این حیوونهارو بیرحمانه سر نبرید. مثلاً با چماق به سرشون بکوبید. چه فرق میکنه؟ شما که روزگار ما را سیاه کردید. حال با چماق یا بی چماق. یا حضرت نوح عقل ما به جایی نمیرسه. شما به داد ما برسید و فکری به حالامون بکنید. این آدمها از هرچه حیوون درنده است، بدتر شدن. گرگ و شیر یا پلنگ وقتی که دستاشون بهما برسه، حداقل مارو با آتیش جزه ولز نمیکنن. گلوموانو میگیرن و بعد خلاص در عرض یک دقیقه یه لقمه چرب شدیم. این آدمها پدر ما را درمیارن. کبابامون میکنن. تازه بعضی وقتها اول توی آب گرم خفهامون میکنن و بعدش هم باز کبابامون میکنن”. فکرش را بکنید که اگر حضرت نوح از شنیدن گفتهها و گلههایی که اردکها از اوضاع دارن ناراحت بشه و به فکر راه حلی برای بهبود اوضاع بیفته. فرض کنید که اُردکها تنها راه چاره را در برگزاری یک اجلاس عمومی از نمایندگان همهی حیوونها و انتخاب نمایندهای از بین خودشون برای سر و سامون دادن به اوضاع درب و داغون بدونند، و حضرت هم با پیشنهاد خردمندانهی این اُردکهای بیآزار موافقت بکنه. البته قطعاً با این هدف که شاید بتونه حداقل یک ارزیابی واقعی از اوضاع بکنه و بفهمه که نتیجهی اون همه تلاش در نجات جان مخلوقات عالم از اون طوفان وحشتناک چه بوده. چه محشری خواهد شد! فکرشو بکنید. خبر برگزاری اجلاس و انتخاب نماینده مصلح مثل توپ صدا میکنه. حدس و تفسیر و ارزیابی و ثبت نام نمایندگان شروع میشه. هر دسته و گروه و نحلهای از حیوونا به بحث و فحص میشینن تا به یک موضع گروهی مشترکی برسن و بتونن یک هیئت نمایندگی که مورد نظر اشون است را به اجلاس برای رقابت با دیگر نمایندهها بفرستن. فکر کنم داغترین بحث بین هیئت نمایندگی حیوانات اهلی و غیر اهلی در حضور حضرت نوح (ع) در بگیره. البته اگه انشعابی در جبههی اونها بوقوع نپیونده و دچار چند دستگی و اختلاف نظر نشن و حداقل بتونن برای رسوندن فریاد دادخواهیاشون روی یک استرتژی میان مدت و یا حداقل کوتاه مدت به توافق اصولی برسن. بعید نیست، این روزها دور و زمونهی انشعاب و انشعاب بازیه. نصف حیوونا با میل خودشون اهلی شدن و یه نصف دیگه هم با زور و به ضرب چماق واقعیت تن به اهلی شدن دادن و بقیه هم کماکان در عالم توحش سیر و سیاحت میکنن و روزگار میگذرونند. مسلماً بر اساس ضربالمثل معروف، کمال همنشین بر من اثر کرده و این جماعت حیوون هم از آدمها یاد گرفتن و به این نتیجه مدرن رسیدن که فردیت اصله و جمع مفهوم و معنای گذشتهاشو از دست داده و اصلاً دِمُدهِ شده. شاید هم کلاً مثل ما آدمها و بویژه ما سیاسیون ایرانی به این نتیجه رسیده باشن که سه نفر برای ایجاد یک واحد پایه برای فعالیت سیاسی کافیه و بنابراین برای رعایت اصل احترام به نظرات دیگران و رعایت اصول دمکراتیک ناظر بر جامعه حیوانی ضرورت ایجاد واحدهای بزرگ و فراگیر معنای گذشته خودشو از دست داده و بنابراین بلاموضوعه و از دستور کار روز خارج است.
فکر کنم بحث و مناظرهی جالبی میشه. شک ندارم که بنگاههای خبری زیادی روی اون سرمایهگذاری میکنن و قطعاً گزارش برگزاری اجلاسو در بهترین و پربیننده ساعات روز پخش میکنن. شاید هم چند شرکت تبلیغاتی وارد معرکه بشن و هزینهی اجلاس را اسپانسر بشن و تعدادی تیشرت با رنگها و طرحهای مختلف و کفشهای ورزشی و شورت شنا و کیف دوشی مارکدار که نشان از چنین رویداد تاریخی دارن تولید کنن و به بازار روانه کنن. چه درآمدی خواهد بود؟ فکرش را بکنید! حالا اجلاس شروع شده. حضرت نوح (ع) (زبانام لال اگر کفر نگفته باشم)، با جلال و جبروت و ریش بلندش که قطعاً حالا بخاطر گذشت هزاران سال بسیار بلند شده، روی صندلی از چوب صنوبر نشسته و هیئتهای نمایندگی انواع حیوونا هرکدوم با شکل و شمایل ویژه خودشون در مقابل او روی صندلیهایی که از طرف مسئولین برگزاری اجلاس برای آنها تدارک دیده شده و مزین به نام اونا که روی تکهای از چوب درخت سپیدار حک شده، نشستن. مثلاً سگ ملوسی همراه با چند سگ خانگی دیگه در اجلاس شرکت کردن. سگ ملوس که بدون شک متعلق به یکی از خانوادههای مرفهِ، روبانهای رنگ وارنگی دور گردناش داره و جلیقهای خوشرنگ که صاحباش که حتما مادمازلی آداب دانه، دور شکم و کمرش سنجاق کرده که تو این هوای بهاری سرما نخوره. سگ ملوس روی صندلی خودش مؤدب نشسته و هروقت سخنرانی اظهار نظر میکنه با متانت تموم سراشو بهعلامت تأیید گفتههای او تکون میده و بهمحض اینکه سخنران دیگهای شروع به حرف زدن میکنه باز حرفهای اونو هم تأیید میکنه. سگ ملوس که صاحباش روز قبل از رونه کردناش به اجلاس کلی پشمهای دور گردن و تناشو سشوار کشیده و یه عالم غذای تقویتی بهخوردش داده و چند قرص هم تو حلقوماش فرو کرده و پشمهاشو اسپری ضد حشره زده که؛ اولاً با اعتماد به نفس در اجلاس ظاهر بشه و دوماً از همنشینی با این حیوونای وحشی عجیب غریب و زبون نفهم خدایی نکرده حشرهای به پشم و پیل سفید و سشوار کشیدهاش نشینه که در آینده دچار ناراحتی مزاج و بیماریهای واگیردار بشه. ردیف اینها جزء طرفداران جدی مذاکره با آدمها هستن. کمتر حرف میزنن و بیشتر گوش میدن و نظم اجلاس را کاملاً رعایت میکنن. در ردیف اول گرگ درنده نشسته و اولین سخنران است. آقا گرگه از شرایط بد زندگی خودشو و همنوعاش شکایت میکنه و به عرض حضرت نوح میرسونه که شرایط برای درندهخویی و لت و پار کردن حیوونای دیگه مثل گذشته نیست و از طرفی نوع نگاه اونا به قانون جنگل نسبت به گذشته در تنگنا قرار گرفته و از چپ و راست بهشون حمله میشه. نسلاشون در معرض خطر جدی قرار گرفته. گرگ وحشی که یک عمر مایملک و جونِ حیوونای دیگه جنگلو بهدندان کشیده و بلعیده از وضعیت موجود ناراضیه و خودشو تنها فرد لایق برای سر و سامون دادن به اوضاع نا بسامون میدونه.
شیر که بعد از موفقیت چشمگیر فیلم کمپانی والت دیسنی او را شاهشیر با اسم مستعار پرطمطراق زیمبا صدا میکنن، درحالی که نشونهها و مدالهایی از فیلم شاهشیرو از یال و کوپال خودش آویزون کرده در حالیکه روی صندلی پت و پهنی که از جنس سنگ صخرهای صیقل داده شدهای که از پُمپی آوردن لم داده. شاه شیر یا همان زیمبای خودمون در یک دستاش لیوان گِرد و کُپلی که تا نیمه از ماشعیر سینگل هیجده ساله پُر شده و تو دست دیگهاش یه سیگار برگ خوش بوی اعلای هاوانا از همون سیگارهایی که رفیق فیدل و چرچیل دود میکردن با نگاه مغرورش همه رو زیر نظر داره و با پوزخند بهشون نگاه میکنه.
بیچارهتر از همه ببر مازندرونه که بجز خودش و یکی دوتای دیگه از همنوعاناش باقی نمونده. ببر مازندرون هراسناک در منتهیالیه اولین ردیف نشسته و با کوچکترین صدایی تنشاش بلرزه میافته و خیره به راه فراری نگاه میکنه که از چند روز پیش بارها اونو وارسی و بررسی کرده. علت هم اینه که در صورتی اتفاقی بیفته بتونه بدون درنگ فلنگاشو ببنده که شاید از معرکه جان سالم بدر ببره. قرار بود که هیئت نمایندگی ببر مازندرون بعلت قلت تعداد دو نفری باشه، ولی چون سالها بود که از ترس و وحشتی که از انسانهای متمدن ایرانی داشتن، در غار زندگی میکردن و چشماشان به روشنایی روز عادت نداشت و بدتر این که سوی چشمهای همخانهاش بخاطر زندگی مداوم در تاریکی غار کم شده بود، بنابراین تصمیم گرفتن تنها یک نماینده بفرستن. از اول هم شرط کردن که نمایندهی اونا باید در منتهیالیه ردیف اول بنشینه.
البته صلاحیت تعدادی از حیوونا توسط گروه نظارت بر برگزاری اجلاس حیوانات رد شد. علل رد صلاحیت آنها مختلف بود. مثلاً گرگدن آبی و دوست نزدیکاش را رد صلاحیت کرده بودن. علت آن بود که یک سکوی سبزیجات را که در وسط برکه سبز شده بود و قرار بود محلی برای تغذیهی تعدادی از حیوانات جنگل باشه را یک شبه بلعیده بودن و حتی تا آخرین روز ومهلت ثبت نام هم هیچکس علت ناپدید شدن آن همه سبزیجات رو که قرار بود سفرهٔ حیوونای زیادی رو سبزرنگ کنه را نفهمیده بود. هر دو کمی غرولند کردن و رجز خوندن. ولی بعلت رودل و ورم معده خفه خون گرفتن و بجاش کمی خط و نشون کشیدن که در آیندهی نزدیک حساب بقیه را میرسن.
گروه ناظر روباه را هم رد صلاحیت کرده بود. دلیلاشان در مطبوعات فریبکاری ذکر شده بود و نوشته شده بود که روباه ظرفیت اینو داره که با نشر اکاذیب اذهان عمومیرو مغشوش کنه و در اجلاس اغتشاش بپا کنه. روباه باید چند سال دیگر تلاش کند و گفتار و کردارش باید مورد راستی آزمایی مقامات مسئول قرار بگیرن. شاید در آینده بتونه در اجلاسهای بعدی شرکت کنه.
طاووس هم رد صلاحیت شده بود. دلیلاش طنازی عنوان شده بود. گروه نظارت معتقد بود که طاووس پرهای دُماشو بالا میگیرد و آرام آرام قدم میزنه و باسناشو در معرض دید نامحرم قرار میده که همین امر میتواند عفت عمومی و امنیت اخلاقی رو خدشهدار کنه و موجب گمراهی جوونای مردم بشه. وضعیت خروس تقریباً مشابه طاووس بود. خروس در ابتدا قرار بود بیاد، ولی در آخرین روزها، حتی بعد از این که صلاحیتاش تأیید شده بود با دخالت کفتارها، از شرکت او در اجلاس جلوگیری شد. مسئولین گروه کفتارها معتقد بودند که خروس مروج فساد اخلاقی و بیناموسی و زناست. نگاهاش هیزه و مرتب در پی شکار مرغ و جماع با اوناست. البته خروس چون دوست و همپیالههای فراونی داشت و تعدادی از اونا صاحب نفوذ بودن، پارتیبازی کردن و با گرفتن تعهد و سپردن وثیقه و قول اینکه در طی اجلاس عفت عمومی را رعایت کنه موفق شد که در اجلاس شرکت کنه.
جغد به دلیل خواستههایش و تبلیغات زیرکانهای که میکرد تحت تعقیب بود و گرگ و پلنگ و دستهای از شغالها و کفتارها با لباس مبدل مأموریت داشتن که هر کجا او را دیدن در صورت امکان دستگیر کنن و اگر نشد کامیونیاش کنن و یا بههر شکلی که خودشون صلاح میدونن کلکاش را بکنن. البته جغد هم کوتاه بیا نبود و روی یکی از بلندترین درختان در همان حوالی اجلاس پنهان شده بود و طبق معمول سعی داشت اوضاع را تحت نظر داشته باشه و به حیوونای دیگه رهنمودهایی را که بنظرش تاریخساز بودن؛ بده.
دولفین را هم بخاطر اینکه هوش و ذکاوتاش بیشتر از بقیه و حتی بنظر بعضی از کارشناسان از انسان هم بیشتر بود، در حوضی پلاستیکی پُر از آب گلآلود محبوس و در قفسی فلزی نگهداری میکردن. دولفین کوتاه بیا نبود و با استفاده از کمترین فرصت سرشو از آب گلآلود بیرون میآورد و صداشو را به مخاطبین خود میرسوند. گروه زیاد دیگهاز از حیوونا هم به دلیل ناباوری و خرابکاری از شرکت در اجلاس محروم شده بودن. البته اونا هم بیکار نمونده بودن و برای خودشون دفتر و دستکی در اطراف بنا کرده بودن که بتونن از طریق اون صدای خودشونو بگوشِ شرکت کنندگان برسونند. القصه این که تدارکات برگزاری اجلاس با دقت تمام بگونهای صورت گرفته بود که خدایی نکرده باعث کمترین سوء تفاهم و آزردگی حضرت نوح نشه.
از همون ساعت اولی که اجلاس شروع شده بود؛ گرگ با اون دندونهای تیزش که هنوز لکههای خون بر پوزهاش دیده میشد، در ردیف اول نشسته بود و با وقاحت تموم نگاهاشو به ریش حضرت نوح دوخته بود و مثل فرزندی سربراه و فرمانبر به او لبخند میزد. گرگ نمایندهی آن گروه از حیوونا بود که خوی درندگی خود را کاملاً و بدون هیچ کم و کاستی حفظ کرده بود و از این بابت بهخودش میبالید و کماکان هروقت فرصتی پیش میاومد به گلهی گوسفندای سربراه و بیپناه میزد و تا اونجا که در توان داشت و اشتهای سیری ناپذیر درندهخوییاش نیاز داشت، بدون ذرهای ترحم لت و پارشون میکرد. گرگ به خود میبالید و ادعا میکرد که از جملهی کسانی است که به قانون جنگل پایبند بوده و ذوب سنتهای ارزشمند جنگل مونده. گرگ اساساً معتقد بود که گوسفندا را نباید جزء حیوانات بحساب آورد و نیاید هم در اجلاس نمایندهای داشته باشن: “ما تصمیم میگیریم و اونا ناچارند که به اوامر و تصمیمات ما گردن بذارن. اگر سرپیچی کنن؛ جواباشونو با دندونهای تیزمون میدیم. وقتی که تعدادی از اونارو لت و پار کردیم، بقیه حساب کار خودشون میکنن و خفهخون میگیرن”. از لحظهای که وارد اجلاس شده بود؛ مرتب هم وعدهی وفور نعمت و چراگاهها و مرتعهای سرسبز و مجانی میداد.
از همون روز اول شروع اجلاس جبههبندیها شروع شد. جناح حیوانات اهلی مانند اسب و قاطر و مرغ و خروس و گاو و سگ و گربه و خوک و شتر خواهان سمت دادن بحث بهسوی مذاکره با انسانها و کاهش فضای تنش و خصومت بودن که بتونن از امکاناتی که آنها در اختیارشان میذارن استفاده کرده و مراتع مکانیزه بوجود بیارن. این جبهه معتقد بود که قانون جنگل دیگه کارآیی نداره و باید تغییراتی بنیادی در اون بوجود آورد؛ اونو بهروز کرد، که حداقل یه مدتی دیگه دوام داشته باشه. اونها مصراً بر این باور بودن که برای میدونی کردن این تغییرات رسیدن به اجماع عمومی یه نیاز مبرمه. برعکس جناح درندگان مانند شغال، گرگ، پلنگ، یوزپلنگ، کفتار، خرس و حتی فیل معتقد بودن که همهی این حرفها کشکه و قصدشون فریب ماست. هدف این ترفندها و تاکتیکها تلاشی برای پایمال کردن خونهایه که تا اون روز برای حفظ پایههای قانون جنگل ریختن. کنار آمدن با این آدمها معنایش پشت کردن و لگدمال کردن این همه دلاوری و خونریزیه و خیانت به قانون جنگله. اینها قصدشون ریشهکن کردن قانون جنگله. نباید مقابل این سالوسی کوتاه اومد. اول تا تونستن فتنه کردن، بعد جنگلها را زدند و بجایش موز کاشتند. این جملهی اولین سخنران که تمام شد؛ میمون وسط حرف او پرید و بدون توجه به تذکر مسئول اداره کنندهی اجلاس با یک سخنرانی غرا توضیح داد که چطوری نون آنها آجر شده و دیگه نمیتونن مثل گذشته دلی از عزا دربیارن و آنقدر که دلاشون میخواد موز بخورن. خرس هم که دل پُری داشت بدون توجه به لیست نوبت سخنرانی وارد معرکه شد و از کمبود ماهی در آب رودخانهها شکایت کرد. پلنگ با صدای جاهلی در حالی که مرتب سرش را به سمت راست تکان میداد، از کمبود گوشت کافی برای شکار سخن گفت:
“ما یه عمره که به تکه پاره کردن عادت داریم، ولی اینها خودشان آنقدر بکُش بکُش میکنن که دیگه یه مثقال جونوره ناقابل برای ما باقی نمونده. بفرمایید ما هم بریم گیاهخوار بشیم دیگه. جون مادرتون نگاه کنید ببیند که چقدر بمب و موشک از هوا و زمین تو سرما میریزند. بیپدرها شب و روز موشکبازی میکنن. تازگیها هم؛ همین دیروز یه بمب انداختن که تا امروز مساشو ندیده بودیم. اِنقده گنده بود که چند متر زمینو جِر داد. بهش میگن ننهٔ همه بمبها. حضرت عالیجناب نوح فدای خاک پات، خودتون بگید آخه ما چطور میتونیم ساکت بشنیم و تلافی نکنیم. تصدقات شما آن روزی که همه ما را سوار کشتی کردین بهما گفتید که زندگی ما بهتر میشه. خودتون میبینید که بدتر شده. آقا قربون قدم پات خودت قضاوت کن، این ننهجون بمبهرو قرار بود چند سال پیش تو بیابونهای عراق که جنگل نبود امتحون کنن. حال اومدن نزدیک ما انداختن. صداش تا جنگلهای ما، همین هندستون هم رسید. خدا به سرشاهده اگه امروز کار کارستونی نکنیم فردا ریشهامونو از روی زمین برمیدارن. ما باید یکیرو انتخاب کنیم که چنگولهای تیز و دندونهای برندهای داشته باشه. این فوکل کراوتیهای تیتیش مامانی ترسو ان. میخوان ما رو بفروشن. یه عمره دارن دربونی این آدما رو میکنن و شکماشون سیر شده فکر ما بیچارهها که برای حفظ این جنگلها خون دادیم نیستن. بعضی از این حیوونا میخوان پای ما را به معاملهای بکشونند که بجز خفت و خواری چیزی برامون نداره. آخه ما چطور میتونیم عزت و احترام و عظمت و افتخاراتمونو ول کنیم و با این آدمهای خدانشناس بیرحم لاس بزنیم. اینها قصدشون فریبامونه گول حرفهای این تیتیشها رو نخورید. اگه اینارو انتخاب کنید؛ تا چند سال دیگه همهی ما رو تو قفس میکنن و به باغ وحش میفرستن. بعدش باید بچهها اونو رو سرگرم کنیم که برامون یه تکه گوشت یخزده پرت کنن. تا حالا شکر خدا خوردیم و خوابیدیم. کاری نکنید که خدایی نکرده به پیسی بیفتیم. بهتره گرسنگی بکشیم ولی با اینها کنار نیایم. والسلام”.
در این لحظه گرگ که از سخنان پلنگ بهوجد آمده بود دستی به پوزهاش کشید و با لبخند سرش را در تأیید گفتههای پلنگ تکون داد. دسته شغالها و کفتارها یک صدا شروع به زوزه کشیدن کردن. غوغایی برپا شد و نظم جلسه بهم ریخت. فوج پرندگان گوناگون که از هندوستان هوا را گَز کرده بودند و با تحمل کمخوابی و گرسنگی خود را به اجلاس رسونده بودن، با بهم زدن بالهاشون ابراز احساسات کردن. درختان اطراف پوشیده از پرنده بود. جای سوزن انداختن نبود. تعدادی از پرندگان فرصت را غنیمت شمرده و چهچهه زدن. بعضی از حیوانات اهلی که مخالف گفتههای پلنگ بودن، عوعو.کردن. بیشتر سگها پارس کردن و اسب شیه کشید و گاو گوز داد. پلنگ با یک دست دهاناش را که کف کرده بود، خشک کرد و بعد دستی روی شکم فربهاش کشید و با ناخن تیزش کمی آن را خاراند و سرجای خود نشست. سگ ملوس سفید کمی اخم کرد و با پارسی آرام که فقط خودش شنید گفت: “چه غلطها، اُمُل وحشی”. بنظر میرسید که جنگ مغلوبه شده و جبهه توحش اتمام حجت کرده و حریف را سرجاش نشونده.
اسب سفیدِ سربه زیر و نجیبی که معلوم بود از نژاد خوبه از جاش بلند شد. یالاش را تکان داد و آن را مرتب کرد و با کلماتی شمرده و صدایی محکم شروع به سخنرانی کرد. لامصب معلوم بود از آن اسبهای با وقاره و راه و رسم دنیا و صحبت کردن را خوب بلده. حتماً چند باری در مسابقات اسبدوانی بینالمللی شرکت کرده بود، چون مدالی از گردن آویخته بود که خیلی به اون میبالید. از همون شروع صحبت چندبار تکوناش داد که اونو بدرستی و کاملاً در معرض دید مخاطبین قرار بده. چنان با اعتماد بنفس شیهه میکشید که همهی سگهای اهلی و اسب و خر و قاطر و مرغ و حتی خروس هم با لبخند به یکدیگر نگاه میکردن و سرشان را به علامت تأیید تکان میدادن. سگ ملوس در تمام مدتی که اسب نجیب سخنرانی میکرد، دماش را با شتاب چنان تکان میداد که عرق از روبان دور گردناش راه افتاده بود. اسب نجیب سربه راه گفتههاشو با این جملهها شروع کرد:
“همنوعان و نمایندگان محترم، عزیزان، بگذارید با عقلانیت و آرامش فکر کنیم و تصمیم بگیریم. اگر به یکدیگر احترام نگذاریم نمیتوانیم به هدفهایمان برسیم. باید شرایط را درک کرد. ما نمیتوانیم بهگذشته برگردیم. شرایط عوض شده است. این مخلوقات دیگر چه بخواهیم و چه نخواهیم در کنار ما هستند. امکانات و قدرتاشان بیشتر از ما است و زرادخانههای بزرگی دارند که میتوانند برای نسل ما خطرناک باشند. با خصومت هم نمیتوانیم از شر آنها خلاص شویم. پس بنابراین بهتر است طوری عمل کنیم که بتوانیم حداقل از امکانات آنها استفاده کنیم تا به اهداف خود برسیم. این تهدید و داد و فریاد راه به جایی نمیبرد. باید با قلبی گرم و مغزی سرد فکر کنیم که بتوانیم به یک اجماع عمومی برسیم”.
صدای سوت و چهچهه و شیهه و خرناس و زوزه و بال زدن عدهی زیادی از حیوانات با هم درآمیخته بود و سخنران مجبور شد چندبار سخنان خود را قطع و بعد از مکثی کوتاه گفتههای خود را دوباره دنبال کنه. جنگ و اختلاف نظر جدی بود و هر گروه و گله و فوجی از حیوونا در پی خواست و مطالبات خود بودن. طرفداران اسب براش بال میزدن و پارس میکردن و یا مثل خروس بیحیا که قوقولیقوقو میکرد، ضمن این که چشمچرانی را از یاد نمیبرد و اگر فرصت دست میداد یواشکی مرغی را گوشهای خفت گیر میکرد و عمل بیناموسی خود را انجام میداد. حیوونهایی که اساساً حق شرکت در اجلاس را نداشتن و در دورتر از محل اجلاس برای خود دفتر و دستکی راه انداخته بودن، با یکدیگر بحث میکردن که بتونن موضعی درست بگیرن و به هوادارای خودشون رهنمودی واقعبیانه بدن. عدهای از آنها صلاح را بر این میدیدن که باید از این اسب حمایت کرد و عدهای دیگر میگفتند که اینها همه از یه قماشن و درد کسیرو درمون نمیکنن. اونجا هم معرکهای بپا بود. چنان بلبشویی راه افتاده بود که بقول معروف سگ صاحب اشو نمیشناخت. شیر که با آن یال و کوپال و انواع و اقسام مدالهایی که از گردن و یالاش آویزان بود که هر یک برهانی بر موفقیت او در فیلم “شیرشاه” و یا ایفای نقش “زیمبا” در آن فیلم بود؛ روی صندلی صخرهای خود لم داده بود و خوناش از آن آشفته بازار بهجوش اومده بود. ناسلامتی سلطان جنگل بود و او بود که باید حرف آخر را میزد. ولی نشئه از سرکشیدن چند لیوان گِرد و کُپل ماشعیر و دود کردن دو سیگار برگ هاوانا از همونایی که رفیق فیدل و چرچیل دود میکردن، شاهد جنگ و دعوای زیردستان و فرمانبران خود بود. بدتر از همه زمانی بود که گاو هم زبان به گلایه گشود و خستگی خود را از خوردن علوفههای وارداتی از چین به عرض حضرت نوح رسوند و حرفی زد که شاهشیر از کوره در رفت. گاو در سخنان خود اشاره به گِلهی آدمها و حیوانات از او بخاطر گاز متانی که از معدهاش خارج میشود کرد و گفت: “شیرمان را که غذای گوسالههایمان این امیدهای آیندهی جامعهی گاوان اند را میدوشید، گوشت ما را میخورید، همهی شما، حتی شما گرگ و پلنگ و . . . ” جرأت نکرد اسم شیرشاه را بیاورد و خشم او را بیشتر کند. “با چماق تو سرمان میزنید و بعدش هم با ساطور برقی سرمونو را تنامون جدا میکنید. شما که میخواهید مارو گردن بزنید، حداقل با چماق به سرمون نزنید که درد چماق را تحمل نکنیم. تازه مارو به حال خود ول نمیکنید که دوران پسا زندگی و یا همان مرگ را در آرامش سپری کنیم. گوشتامان را طبق سفارش تکه تکه میکنید و روی رانامون یک نام و یک قیمت و سینه قیمت دیگر و قسعلیالهذا میذارید. تازه این اول کاره. پوستامان را آنقدر میسایید که خود ما از دیدن دوبارهی اون خجالت میکشیم. گوشتامان را میسوزانید و میخورید. تازگیها هم به این بند کردهاید که گوز و بادی که از شکم ما خارج میشه برای هوای جو زمین خطرناکه و باعث گرمایش هوای زمین میشه. آخه خود شما از صبح تا شب، وقت و بیوقت هر کجا دلاتان بخواد میگوزید و بدتر این که میشاشید و میرینید. تا حالا شنیدهاید که مثلاً گُه انسان و یا سگ بدرد کشاورزی بخوره؟ ولی از گُه ما بهترین و مقویترین کود تقویت کنند درست میکنن. حالا چطور شده دو مثقال گوز ناقابل ما باعث گرمای زمین شده؟ پس بفرمائید کرامت گاوی ما و حقوق جنگلیامون چه میشه؟ آن از علوفهای که بخورد ما میدین که خشک و بنجل محصول چینه، این هم از رفتارتان با ما، تازه میخواهید که نگوزیم؟ حتماً انتظار دارید که گوزامان را در شکمامان انبار کنیم و اونو هم نشخوار کنیم؟ مایهی آبرو ریزی ما جامعهی گاوا نیست که اگر خدایی نکرده کسی رد بشه و از ما بپرسه چکار میکنی، در جواب بگیم داریم گوز نشخوار میکنیم و خطرات احتمالی آن را فیلتر کنیم. تا حالا شنیدین که در طول تاریخ کسی را از حق گوزیدن محروم کنن؟ اینطوری میخواهید با ما رفتار کنید؟ ما قصد داشتیم بخاطر پایمال شدن حقوق گاویامان اجلاس را تحریم کنیم و به هیچکس رأی ندیم. ولی بعد از بحث و فحص زیاد به این اجماع رسیدیم که رأی مطالبهمحور بدهیم و در اجلاس شرکت کنیم. ما به کسی رأی خواهیم داد که حق گوزیدن و کرامت گاوی ما را صد در صد تضمین کند”.
گاو از نزاکت خارج شده بود، آنهم در حضور حضرت نوح. چنین بیادبی و بعلاوه مطرح کردن موضوع تحریم بهدلیل رعایت نشدن حق گوزیدن، گذشتن از خط قرمزها بود. شیرشاه تحمل چنین گستاخی را نداشت. معنای واقعی آن مورد سئوال قرار دادن مشروعیت قانون جنگل بود. موردی که قابل گذشت و بخشش نبود. همان لحظه تصمیم گرفت که گاوان را به اشد مجازات تنبیه کند و تا یک هفته گوشت گرم گاو که تازه شکار شده باشد نوش جان کند. ته ماندهی لیوان پهن ماشعیرش را سرکشید و با غُرشی دهشتناک به شرکت کنندگان در اجلاس که با دقت انتخاب شده بودند، فهماند که فضولی موقوف و ساکت باشند. عربدهی او چنان بلند بود که فوج عظیمی از پرندگان از ترس پرواز کردند و تعدادی از مرغها علیرغم این که هنوز روز به ظهر نرسیده بود، تخمهای مرغهای خود را سقط کردند. که باعث خوشحالی خروس شد. گرگ کیف کرد و پلنگ هم آرام بگونهای که شیرشاه متوجه نشود، چشمکی به او زد.
ببرمازندران که در منتهی الیه ردیف جلو نشسته بود، پا به فرار گذاشت. فیل که در چند قدمی او ایستاده بود، خُرطوماش را سد راهش کرد و متوقفاش کرد.
“نترس چیزی نشده. شیرشاه بود که کمی عصبانی شده بود”.
یک خبرنگار بلوند خوش بر و بالا که از پاهای خوشتراش بلند و صورت و سینهی عمل کردهاش معلوم بود اهل سوئد یا نروژ است، جلو اومد که کمی دوربیناش را بیشتر زوم کنه و اگر بتونه نظر یکی از نمایندگان را در مورد اجلاس و دستآوردهای آن بپرسه و در ضمن چند کلیپ تاریخی و احیاناً یک عکس دو نفری بگیره. همین موضوع خود باعث شده بود که ببر مازندران بیشتر بترسه و در واقع خود را خراب کنه. ببر از دیدن لولهی بلند دوربین یاد سلاح آر. پی. جی افتاده بود که با استفاده از اون چند تن از مقامات همراه چند لباس شخصی که برای شکار به اطراف قلهی دماوند رفته بودند، عمو و همهی عمو زادهها و زن عمویش را یک جا نفله کرده بودن. خونوادهی آنها آن روز را جمعه سیاه نامگذاری کرده بودن. اگر فیل در آن نزدیکی نبود، ببر قطعاً مسیر هندوستان تا مازندران را بدون توقف تاخت میزد. ببر درحالی که خجالت زده از بوی کثافتی بود که به اطراف باسناش بود نفس نفس زنان برگشت و در چند قدمی صندلیاش روی چمنی نشست تا شاید آثار بجا ماندن از روان شدن محتویات معده به بیرون را پاک کنه. میمون تر و تیزی بلافاصله با یک نارگیل سبز که سرشو سوراخ کرده بود و یک نی خشک در سوراخ فرو کرده بود، در مقابل او ظاهر شد و نارگیل را جلوی او گرفت و گفت:
“کمی شیر نارگیل بخور تا حالات جا بیاد. این خبرنگاران خودی اند. کاری با ما ندارن. من تا حالا چند بار با اونا سلفی گرفتهام. بیشترشون عضو جنبش دفاع از حیات وحش اند”.
ببر که خیالاش کمی راحت شده بود، نگاهی دزدکی به بر و بالای خبرنگار بلوند که دامن کوتاهی بهپا داشت و پاهای او که حسابی روغن زده بودند در پرتو آفتاب بهاری برق میزدند، انداخت و زیر لبی با خود گفت:
“درد و بلات رو سر هرچه حیات وحشه بخوره. چه خوب شد که مجبورت نکردن روپوش بپوشی و روسری سرت کنی. جون شیر مادرت بیا چند کلمه در مورد خطر انقراض نسل ما با من مصاحبه کن و چند سلفی یادگاری بگیر. یکیاشو هم به من بده که یه خورده دل این همخونهامو بسوزونم که شاید کمی بیشتر مهربون بشه و بتونیم نسلامونو از انقراض نجات بدیم”.
میمون زبل که فکرشو خونده بود با چوب خیزرانی آرام به کلهی او زد و گفت:
“برو بشین سرجات پیر مرد، نصیب تو بیشتر از کفتار و شغال پیر نمیشه”.
ببر سرش را پائین انداخت و در حالی که به فکر فرو رفته بود با قدمهایی سنگین بهطرف صندلیاش رفت.
شیرشاه با نگاهی غضبآلود دوباره دستاشو تکون داد و جمعیت یکصدا نام او را فریاد زدند و ساکت شدند. شیرشاه با همان دست اشارهای به اسب نجیب کرد که میتونه به گفتههای خود ادامه بده. دلفین که شاهد همه اتفاقات بود و با حافظهی قویاش همه وقایع و گفتهها را سریع ضبط و تجزیه تحلیل میکرد، زوزهی خفیفی کشید که شاید بتواند توجه عدهای را بخود جلب کند و به آنها بفهماند که خطر چیز دیگه و جای دیگه ست، ولی گوش هیچکس بدهکار نبود و همه جوگیر شده بودن. دلفین در فکر ننه بمب بود. ترس بِرش داشته بود و دلاش به حال ببر مازندران میسوخت. دلاش میخواست به او حالی کنه که اگر عمو زادهها و عموت را با آر. پی. جی زدن تو و اگر مادر بچهها مهربون بشه و شانس داشته باشی و چند توله گیرت بیاد، خودت و اونارو با ننه بمب ممکنه از بین ببرن. ببر در فکر خبرنگار بلوند بود. خبرنگاری که حالا بعلت بالا آمدن روز و گرم شدن هوا کُت سبز رنگ خبرنگاریاش را درآورده بود و با یک تیشرت که روی سینههای برجستهاش تبلیغ برگزاری اجلاس نقش بسته بود، و همراه با گروه فیلمبرداری در اطراف محل برگزاری اجلاس در حال فعالیت بود و عکس و خبر داغ تهیه میکرد. جغد که در بالاترین ارتفاع ممکن نشسته بود و اجلاس را نظاره میکرد، پوزخندی زد و با خود گفت:
“آش همان و کاسه همان. اگر امروز فکری نکنید، فردا دیگر فرصت فکر کردن را بشما نمیدن”.
حضرت نوح که بر صندلی خود نشسته بود، هاج و واج و متحیر به جمعیت حاضر در اجلاس خیره شده بود. اصلاً فکر نمیکرد که نسلهای بعدی جاندارانی که روزی روزگاری در اعصار کهن آنها را سوار کشتی کرده بود که نسلاشان از طوفان در امان بماند، چنان بیرحمانه به جون هم افتاده باشن و دمار از روزگار هم در بیارن، که هیچ طوفانی توان رقابت با اونو نداشته باشه. گاهی چشماش را میبست که شاید بعضی صحنههای شنیع را که پُر از تزویر و ریا و دروغ بودن را نبینه. ایکاش به دعوت این مخلوقات زمینی پاسخ منفی داده بود. مثلاً سرماخوردگی و یا جلسهی خانه و مدرسهی بچهها را بهانه کرده بود و یا شاید برنامهی کنسرت فلان حوری بهشتی را که از مدتها پیش بلیط اشو با هزار واسطه رزرو کرده بود، مطرح میکرد. دمق شده بود و کاری از دستاش برنمیآمد. فکر ننه بمب او را هم ترسانده بود. اگر الآن روی اجلاس نازل میشد، مطمئن نبود که خودش میتوانست جان سالم بدر ببره. سخنان و موعضهی اسب که تمام شد، دستی به محاسن مبارک کشید. از جا برخاست و در یک لحظه ناپدید شد. جمعیت حاضر در اجلاس دیگر او را ندیدند. گویی خسته و آزرده و نگران همه را به حال خود رها کرده بود. مثل اینکه به این نتیجه رسیده بود که اوضاع خرابتر از اونه که بتونه با برگزاری چنین اجلاسهایی به اون سر و سامانی داد. شاید در پرواز دور و دراز بر بال فرشتگان با خود گفته است:
“این ره که تو میروی به . . . است”.
شاید هم از ساختن آن کشتی تاریخیاش پشیمان شده باشه. کسی چه میدونه! هرچه بود مارو به حال خود رها کرد و رفت. بازهم ما موندیم و یک اجلاس.
“لعنت به این فانتزی و خیالبافی! حضرت نوح و اجلاس عمومی با حیوانات یعنی چه؟ شیرشاه و زیمبا و ببرمازندران و رد صلاحیت و نمیدانم فلان خبرنگار بلوندِ خوش بر و روی سوئدی یعنی چه؟ اینها چه خزعبلات و مزخرفاتی اند که به مغز مغشوش من وارد شده؟ اصلاً این همه بحث و فحص از کجا به فکرم رسید؟ فایده نداره؛ مثل اینکه دماغ فکریام عیب کرده. نکنه دچار مالیخولیا شدهام و خودم خبر ندارم؟ شاید بد نباشه یه وقتی از دکتر بگیرم و این موضوع را با او درمیان بگذارم”. بلافاصله پشیمان میشم. “حال و حوصله ندارم که باز به نصیحتهای این جماعت دکتر با آن روپوش سفیدشان که آدم را یاد کفن میاندازد، گوش کنم. حتماً اینبار به من پیشنهاد خواهد کرد که کمتر تلویزیون نگاه کنم و اگر بفهمد که روزهای تعطیل از طریق تلفن همراه به رادیوهای محلی فارسی زبان گوش میدهم، حتماً گوش دادن به رادیو را هم ممنوع خواهد کرد. نصیحت دکتر چی میتونه باشه؟ شاید بگه که کمتر برنامههای معمولی و هیجانانگیز و گزارشهای خبری و اخبار تلویزیون را ببینم. ممکنه توصیه کنه که بهجای آن فیلمهای کارتون و برنامهی کودک و احیاناً نونهالان را ببینم که دچار مفرح ذات بشم، و بجای رادیوهای فارسی مثلاً آهنگ: یه توپ دارم قلقلیه سرخ و سفید و آبیه، میزنم زمین هوا میره، نمیدونی تا کجا میره . . . ، گوش کنم که انرژی مثبت در وجودم آزاد بشه!” از خیر این موضوع باید گذشت. خداییاش و اگه راستاش را بخواهید؛ بد نیست که گاه گاهی هم سوار بال خیال بشی و خودت را در خلاء فکر رها کنی و با اون به هر کجا که اراده کرد، سفر کنی. این جماعت روشنفکر که از ما بیشتر میفهمند به آن عالم “هپروت” میگویند. یعنی جایی که پاهای ضعیف و ناقص تفکر و منطق آدم از زمین کنده میشه و به لایتناهی و اندوختههای ذهن و خاطره سفر میکنه و داشته و نداشته و دانسته و ندانسته را بههم میبافه و قبای صد تکهای از آنها برات میدوزه و به تن ذهن میکنه. راستاش این قبا؛ حداقل بنظر من، خیلی قشنگ و دوست داشتنی است. چون رنگها و تکههای آن مینیاتوری از واقعیت اند. تکههایی از زندگیاند که برای ذهن و فکر آدم دلچسب بودهاند و به همین دلیل وارد آن جمع رنگینکمانی شدهاند. وگرنه مثل بقیهی اتفاقات ریز و درشت دیگر زندگی روزمره میرفتند یه جایی در گوشهای یا در پستویی از ذهن جا خوش میکردن که تا شاید روزی روزگاری نوبت آنها هم برسه و یا شاید هم هیچوقت نرسه.
بهرحال قید هرچه دکتر پُکترو میزنم و خود را با این استدلال هپروتی خودم قانع میکنم. تلفن همراه را از جیب کاپشن بیرون میآورم و نگاهی به ساعت میکنم. ای دل غافل بیشتر از نیم ساعت در کنار دریاچهی دویست سیصد متری ایستادهام و در حالی که نگاهام به اردکهای شناور روی دریاچه خیره بوده غرق در فکر و خیال بودهام. وقت چقدر زود گذشت. گویا این قضیهی پیادهروی که قرار بود به توصیه دکترها برای تنظیم کلسترول و چربی خون و حجم بهتر ریهها در روزهای تعطیل انجام دهم، حداقل برای امروز مالیده شده است. همسر گرامی حالا از خواب بیدار شده و قطعاً تا چند دقیقهی دیگر صدای این دستگاه کوچک بلند خواهد شد.
“اهل پیادهروی صبحگاهی قبل از ناشتا هم نیستم! بقول مادر مرحومام (خدا بیامرزدش، امیدوارم حالا پیش حضرت نوح باشد و شانسی بلیط گیرش اومده باشه که بتونه به کنسرت اون حوری بهشتی بره)، احمد او آری نیسی. (یک ضربالمثل محلی که معنای فارسی آن این است که احمدی نیستی که بتوانی آبی برایمان به خانه بیاوری). این کنایه را چندین و چند بار از زبان مادر خدا بیامرز شنیدهام. علت آن این بود که هر وقت مرا دنبال کاری روانه میکرد یا دست از پا درازتر دست خالی برمیگشتم و یا این که آن قدر طول میدادم که مادر ناامید میشد. شاید معادل آن در زبان فارسی، که شکر است، این باشد که آبی از من گرم نمیشود. باید عجله کنم. قرار بر این بوده در راه برگشت از فروشگاه مواد غذایی میدانچهای که در نزدیک خانه است، نان گرم بخرم.
راه میافتم. با قدمهای بلند از منطقهی جنگلی خارج میشوم و وارد جادهی ویژهی دوچرخهها میشوم. مثل همیشه، هنوز بهار کاملاً بساطاش را پهن نکرده، ماشینهای شهرداری آن را جارو کرده و شستهاند. اثری از شن و نمک که در زمستان ریختهاند نیست. مسیر دوچرخهسوارها پاک است. مثل جادهی چالوس و پرندگاه کماکان سرگرم عشوهگری و لوندیاند. خوش بحالاشان. نه گلهای دارند و نه دلنگرانی. تا دلات بخواهد غذا برایشان هست. این جا وفور نعمت است. به میدانچه که میرسم، درجا چند مهاجر اهل سومالی با لباس سفید و بلند جلو میآیند و با احترام تمام با من سلام و علیک گرمی میکنند. تعجب میکنم. آنها را نمیشناسم. بعلاوه قیافهی وارفتهی من به چیزی که شبیه نیست سومالیایی است. یادم میآید که مدتی است ریشام را اصلاح نکردهام. ریش پُر و سفید و قیافهی نچندان جوانام شاید غلط انداز شده و آنها فکر کردهاند که من هم یکی از برادران آنها هستم و شاید راهی همان مسجد و یا انجمنی هستم که خودشان نیز قصد رفتن به آن را داشتند. فکر نکنم که اصلاً به مغزشان خطور کرده باشد که من تازه از اجلاس حضرت نوح با حیوانات آمدهام و قصد خریدن نان گرم را دارم که تا هرچه زودتر خود را بهخانه برسانم و در مصاحبت با همسرم یک صبحانهی دبش میل کنم.
“راستی امروز شنبه است، معمولاً این همکیشان گرامی روزهای جمعه دسته جمعی به نماز جماعت میروند. ولی چرا امروز؟” از خیر فکر و تحقیق برای پی بردن به چرایی آن میگذرم، چون این خطر وجود دارد که باز نیم ساعت دیگر وارد عالم هپروت بشم و صرف صبحانه با همسر گرامی آن هم در صبح یک روز شنبهی تعطیل بتعویق بیفتد. به من چه مربوط که این مردم میخواهند کجا برند. اراده میکنم و به راهام ادامه میدهم. حتماً یک جشن و یا مناسبت مذهبی ویژه سومالی وجود دارد که من از چند و چون آن بیخبرم. البته این مناسبت برای من یکی چندان هم بد نبود. دم صبحی مُفتی مُفتی چند سلام و علیک محترمانه دشت کردیم. همین که چند مرد ندیده نشناخته جلو آمدند و دست مرا دو دستی در دست گرفتند و سلام علیک کردند، خودش کلی غنیمته. این روزها دور و زمانه طوری شده که ما انسانها برای هم تَره هم خُرد نمیکنیم. مثلاً برای تبریک سال نو همان دو خطی را که سال پیش نوشتهایم از انبار کامپیوترمان بیرون میکشیم، تاریخاش را عوض میکنیم و برای یک لشکر آدم میفرستیم و برای همه آرزوی سلامتی و موفقیت و شادی در کنار همسر و فرزندان و پدر و مادر و خواهر و برادر و در و همسایه و احیاناً سگ و گربهی خانهاشان میکنیم. حالا فکرش را بکنید که مثلاً این تبریک را برای چراغعلی نفتخوار دکل فروش فرستادهایم که در طی سال گذشته بنگاه نفت خواریاش ورشکست شده و دکلهایش مفقودالاثر و همسرش هم چون دیگر نمیتوانسته بهحساب بیتالمال اتومبیل فراری سوار شود و کیف ورساچی و اُدکلن شَنل بخرد از او جدا شده و مهریهاش را به اجرا گذاشته و در بهدر دنبال تور کردن یک نفتخوار جدید صفر کیلومتر است، از بد حادثه خودش هم که خطر زندان افتادن و واجبیخور شدن تهدیدش میکند، تصادف کرده و یک پایش را از دست داده و پدر و مادرش هم از غصهی پسر نفتخوارشان که دشمنان خارجی برعلیهاش توطئه کردهاند، دق مرگ شدهاند. ما که در طی یک سال گذشته یک بار هم تک زنگی نزدهایم و احوالی از این نفتخوار دکل مفقود کن مظلوم نپرسیدهایم، انتظار داریم از دیدن پیام ما چه حالی به او دست بدهد؟ بیخیال به من مربوط نیست. من که سر صبحی با دو سلام علیک مُفتی کیف کردم و بقول تهرانیها حالاشو بردم. باید این را به فال نیک گرفت.
با عجله وارد فروشگاه زنجیرهای میشوم، دو عدد نان گرم تازه پخت شده میگیرم و از فروشگاه خارج شده و با قدمهای بلند بهسمت ایستگاه اتوبوس راه میافتم. شانس آوردهام که همسر گرامی اراده نکرده که دگمههای تلفن را یکی پس از دیگری فشار بدهد و شمارهی این غلام ناقابل را بگیرد. فایدهاش این است که میتوانم پس از این که از اتوبوس پیاده شدم فاصلهی چند متری ایستگاه اتوبوس تا خانه را با سرعت طی کنم و نفس نفس زنان برای رئیس مربوطه تعریف کنم که چه پیادهروی طولانی و خسته کنندهای داشتهام. روی صندلی لم بدهم و منتظر صبحانه باشم. آی کیف داره که شهید نمایی کنی و سرویس بگیری!
از در که وارد میشم بدون دغدغه و ترس از توصیهی احتمالی دکتر که ممکن است در طی چند روز آینده به من بکند، طبق عادت پیچ رادیو را میچرخانم. معمولاً شنبهها صبح رادیویهای محلی ایرانیها برنامه دارند. برنامههای آنها هر وقت که خودشان زحمت میکشند و تهیه میکنند، خوب است و قابل استفاده. تا مدتی پیش برنامههای رادیویی که به لطف و مرحمت ایزد متعال و صد البته دولت سوئد، بهتر بود. یکی دو رادیو بودند که تا حدودی بهتر کار و تلاش میکردند. برنامهی رادیوی صبح شنبه خوب بود. روزهای هفته هم یک رادیو بود که مجری آن علیرغم نظرات شخصیاش منصفانه برخورد میکرد و بیشتر از کارشناسان و صاحبنظران عرصههای مختلف سیاسی و اجتماعی و فرهنگی و علمی دعوت میکرد و برای شنوندگانی مانند من که سررشتهی چندانی از سیاست و سیاستورزی ندارند، مفید بود. متاسفانه اولی به دلائل شخصی برنامهاش را تعطیل کرد و دومی هم عمرش کفاف نداد و دار فانی را بدرود گفت، خدا رحمتاش کند، امیدوارم او هم حالا پیش حضرت نوح باشد و این توفیق نصیباش شود که امشب را به کنسرت آن حوری بهشتی رفته و از صدای بهشتی او لذت ببرد. ما که گویی باید چند سال دیگر صبر کنیم. تازه با این پرت و پلاهایی که من نوشتم، فکر نکنم نزد حضرت نوح که هیچ، حتی اجازه ندارم که از چند کیلومتری بهشت هم رد شوم. فکر کنم اگر به من تخفیف کلی بدهند و مثلاً مشکل بینایی و کوتاه بودن قد و تاسی زودرس و نادانی فطری را در حسابام منظور کنند، یک گوشهای جایی، در صورتی شانس بیاورم و همسایهی شعبون بیمخ و برادران نامرد آقمنگول نشم، در بهترین حالت در محلهی فروزان (هنرپیشهی سابق و بازیگر نقش مقابل فردین) و یا شاید سپهرنیا در بخش فقیرنشین و حاشیهنشین (حلبیآباد) و یا طبق فرهنگ امروزی، مستضعف نشین جایی گیرم بیاد. خلاصه این که آن گوینده و مجری خوشصدا همهی علاقهمندان خود را ترک کرد. جایش خالی ماند و دیگران جای آنها را گرفتند. حالا حال و روز این رادیوها هم تغییر کیفی کرده است. چند روز پیش (یک روز چهارشنبه) که تعطیل بودم به لطف و مرحمت خداوند بخشندهی مهربان رادیوی محلی فارسی زبان شهر ما برنامههای رادیو ایران را رله میکرد و دیگری هم تبلیغ نمایش یک فیلم ایرانی را که گویا در ایران پروانهی نمایش گرفته است را پخش میکرد. نمیدانم چرا این رادیو همت نمیکند که فیلمهایی را نمایش دهد که در ایران به آنها پروانهی نمایش داده نمیشود و تهیهکنندگان آنها را خطر ورشکستگی تهدید میکند؟ کسی چه میداند، شاید سودآوری چندانی بلحاظ مالی و فرهنگی نداشته نباشند و یا شاید مردم تشنه و شیفتهی دیدن این فیلمها هستن و بنابراین کلی مخاطب داشته باشند و مردم علیرغم داشتن ماهواره و کامپیوتر و خلاصه چند امکان دیگر باز خواستار این فیلمها هستند که این رادیوها هم برنامههای ایران را برای آنها پخش کنند. خلاصه کمک هزینهای که گرفته میشود و درآمدی که از محل تبلیغات بدست میآید باید یک جورهایی هزینه شود. ولی راستاش را بخواهید نمیتوانم خود را قانع کنم. آخر مگر مردم خود نمیتوانند به رادیو فردا و یا برنامههای رادیو ایران گوش دهند که حالا باید این هموطنان گرامی ما با صرف هزینهی کمکهای فرهنگی دولت سوئد عهدهدار نمایندگی این رادیو بشوند. مگر این رادیوها خود کم پول و امکانات دارند؟ که حالا ما باید در اینجا به بلندگوی آنها تبدیل بشیم؟ بگذریم. ترانهی رادیو که تمام میشود، بلافاصله صدای آشنای گویندهی رادیو فردا بگوشم میرسد. پس امروز هم اجباراً باید شنوندهی رادیو فردا باشیم. قطعاً مسئول و مجری برنامه یا تعطیلی گرفته و یا کاری پیش آمده که نتوانسته دو ساعت برنامه هفتگی را اجرا کند. مثل این که آن چند سلام و علیک مُفتی که در میدانچه دشت کردیم و آن را بفال نیک گرفتیم، چندان هم فال نیک نبود، چون رادیو فردا جدا از این که زیرکانه ما ایرانیها را تحقیر میکند، همواره خبررسان اخبار نگران کننده و بدشگون بوده است.
“اینجا دوست و آشنا زیاده، اینجا همه یکدیگر را میشناسند، اینجا صفحهی فیسبوک رادیو فرداست”.
ساعت ده صبح بود. بلافاصله اخبار شروع شد. چند خبر توجه مرا بهخود جلب کرد. اول این که گویا نیروهای نظامی آمریکا بخاطر دفاع از دمکراسی و مردم در افغانستان از بزرگترین بمب تاریخ در آن کشور استفاده کردهاند. البته طبق گفتهی گویندهی رادیو فردا به مردم هیچ آسیبی نرسیده و تلفات غیرنظامی نداشته است. عجب! بزرگترین بمب تاریخ که به مادر همهی بمبها معروف است و قرار بوده در سال ۲۰۰۳ در عراق آزمایش شود، حالا در افغانستان نازل شده است. گویا هدف مخفیگاههای گروههای جنایتکار و واپسگرای داعش و طالبان بوده. عجب! تا آنجا که خواندهایم و شنیدهایم بمب اتمی در هیروشیما وناکازاکی بمبهای ناپالم در ویتنام همه تحت بهانههای مشابهی امتحان شدند. تنها چند سالی وقت لازم بود که تأثیرات بلندمدت مخرب آنها بر زندگی انسانها و محیط زیست خود را نشان دهد. آنجا هم هدف تسلیم کردن ارتش ژاپن که تسلیم شده بود و یا ویتکنگها بود. چه مضحکهای!! گویا بلافاصله هم مک کارتر مشاور امنیت ملی رئیس جمهور آمریکا به افغانستان سفر کرده و طبق گفتهی محمود غنی، تلفات چندان نبوده. بر پدر آدم دروغگو لعنت. تو گفتی و ما هم باور کردیم. اگر اتفاق مهمی نیفتاده پس این همه شامرتی بازی و رفت و آمد برای چیست؟ روزانه آمریکا صدتا بمب اینجا و آنجا نازل میکند. آیا مشاور امنیت ملی به آنجاها هم سفر میکند؟ این گویندهی بیپدر و مادر طوری حرف میزد که گویا از ترقهبازی شب سال نو حرف میزد. راستش را بخواهید اولین فکری که به ذهن من رسید این بود که تمرین اینبار برای عمل جدی کدام وقت دیگر و در کجاست؟ کره شمالی، ایران؟ اخبار بعدی هم بهتر نبودند. یکی از مقامات سیاست خارجی آمریکا گویا به عربستان سفر کرده بود و خلاصه کلی روضهخوانی کرده بود و گفته بود که عربستان قوی بلحاظ نظامی خواست ماست. حالا از این جنبهی گفتهها که بخشاً سرکیسه کردن رهبران این کشور بود؛ بگذریم. جنبهی دیگری در این اظهارات وجود داشت و کوبیدن بر طبل جنگ بر علیه ایران بود. خلاصه این که صبح شنبهی ما پس از آن پیادهروی “طولانی” و مسرتبخش که کلی باعث بالانس کلسترول و چربی خون ما شده بود، با این اخبار پاک به زهر مار تبدیل شد. تازه این آخر کار نبود، مطلع شدیم که آقای جان مککین رئیس کمیتهی نیروهای مسلح سنای آمریکا و یکی از سرسختترین مخالفان ایران به دیدار ماری جان در آلبانی رفته و چند خروار از ایشان و گروه تحت فرماندهیاشان حمایت معنوی کردهاند. بعد هم فهمیدیم که جناب هالهی نور که در طی رئیس جمهوری هشت سالهاش افزون بر بغل کردن مامی چاوز و غیب کردن دکل نفتی، شب و روز سرگرم چراغانی کردن خیابانها و در انتظار ظهور حضرت امام زمان (ع) بود، به حول و قوت باریتعالی رد صلاحیت شد. که این آخری بد نبود، گرچه بهحق نبود. آخه چرا باید آدمها را رد صلاحیت کرد. بابا بگذارید مردم خوشون بزنن تو پوز همچو آدمهایی. خلاصه صبح اول صبحی صبحانهی دبش ما تبدیل به برق سه فاز شد و از خیر حال کردن و کیفور شدن گذشتیم و چربی و کلسترول خون را بهانه کردیم و به همان نان و پنیر هر روز رضایت دادیم تا هرچه زودتر قال قضیه را بکنیم و چون اجل معلق به سمت جعبهی جادویی که در زبان فارسی که شکر است؛ آن را رایانه میگویند، هجوم ببریم. هنوز لقمهی آخر پائین نرفته بود که شاسی را فشار داده بودم و چون انیشتین که متفکرانه در پی کشف قانون نسبیت و رابطهی بین جرم و انرژی بود، به صفحهی براق آن خیره شده بودم. اول سراغ نامههای رسیده رفتم. خوشبختانه کم نبودند. خدا پدر و مادر این دوستان نادیده را بیامرزد که همیشه در فکر ما هستند. خیل عظیمی نامه از راه رسیده بود. درود بر این دوستان که اینقدر وقت و همت دارند و هر یک روزی حداقل دو سهتایی یادداشت روانهی دنیای مجازی میکنند. چون معتادی که تازه به اولین بست رسیده باشد، شتابان شروع به باز کردن یکی بعد از دیگری کردم. خبری از مامی بمب و اثرات آن و یا این که چرا تو این موقعیت زمانی بازی کردن با اونو شروع کردن نبود. گویا دوستانی که مسائل ایران و منطقه و خاورمیانه و جهان را روزی دو سه بار تجزیه تحلیل میکنن، افغانستان را جزء منطقه و خاورمیانه و جهان بهحساب نیاورده بودن. شاید هم چندان بیدلیل نباشد:
“بیخیال بابا ۳۸ ساله که تو این کشور جنگه، حالا یه مامی بمب هم روش”.
بیشتر بحثها در مورد علل ظهور دوبارهی هالهی نور و اثرات و اهداف پنهان او و آمیرزاحسن و حاج ابیقصاب و ممباقر و اینکه این یکی هفت هشت میلیون فرصت شغلی ایجاد میکنه و اونی دیگه قرار پول نفتی که روی سفرهی مردمه را پنج شش برابر کنه و بالاخره آمیرزاحسن هم قول داده که این جریان برجام را مثل اون سریالهای “پیتون پلیس” و “گیم او ترون” در سری اول به ده بروسنه و بعد ادامه بده تا سری دو و سه و چهار و خلاصه شش و هفت که هر سری هم ده قسمته. آی حال میده! فکرش را بکنید، اگر خدایی نکرده این حاج ابیقصاب خودمون جلوس کنه آنقدر کار زیاد میشه که باید با تور به کشورهای دیگه حمله کنیم و آدم بیکار شکار کنیم. فکر کنم یکی از حرفههایی که خیلی رونق پیدا میکنه قصابی و کار تو کشتارگاه باشه. شاید هم این حاج ابی قصاب قصد داره دوباره در سری دوم یه خاوران دیگه راه بندازه؟ میگن ممباقر هم به همهی فک و فامیل و دوست آشناهاش قول داده که ظرف یک سال بقیه درختهارو بزنه و برای جشن تولد هرکدومشون پروانهی ساخت و ساز هفت هشت دهتا برج با وام طولانی مدت صد ساله و در مورد بستگان درجه اول و رفیقها جون جونی بلاعوض هدیه بده. به مردم هم قول داده که اینقدر از پول این نفت رو سفرههاشون بریزه که دیگه همه؛ حتی ننه صغرا هم، بتونن واسهی نوههاش فراری و لمبرگینی بخرن. حسنجون هم فعلاً مشغول نوشتن سناریوی بخش دوم از سری اول برجامه.
اما من باز هنوز تو فکر این مامی بمب لعنتی هستم. باز هم میگردم که شاید بالاخره یکی از این دوست و رفیقای تحلیلگر تکلیف مارو با این بمب بیکس و کار معلوم کنه. خبری نیست که نیست. رفقا همه سرگرم چرتکه انداختن و؛ ببخشید چون طنز بود احساساتی شدم و از خط قرمز گذشتم، پیدا کردن یه راهی برای پشتپا زدن به ابیقصاب و ایزوله کردن ممباقر و هُل دادن آمیرزا حسن اند. همین عصری که داشتم یکی تو سر خودم میزدم و یکی تو سر این نوشته بد بخت میزدم که گِردش کنم و سر و ته قضیه را یه جورهایی هم بیارم، باز طبق معمول امروز که شنبه بود و من تعطیل بودم، گویا باز مجری و مسئول رادیوی محلی فارسی زبان شهرمون، همین دو ساعتی را که هرشنبه برنامه پخش میکنه مرخصی گرفته و ما را به شنیدن اجباری رادیو فردا دعوت کرده. از همین رادیو فردا بود که شنیدم جناب رئیس جمهور آمریکا قراره تشریف ببرن عربستان و یک کمی هم از این اسلحه مسلحهها به قیمت ناقابل صد میلیارد دلار به اونا بفروشن که البته قراره به امید خدا به سیصد میلیارد دلار افزایش پیدا کنه. راستاشو بخواین این فکر بکر به کلهام زد که اگر اون جغدهی و اون دلفین تو عالم هپروت که به جماعت شرکت کننده در اجلاس حیوانات نگاه میکرد و افسوس میخوردند، حالا این جا ور دست من نشسته بودن و من ازشون میپرسیدم که نظر شما چیه؟ چی بنویسم که به کسی برنخوره، چی میگفت؟ شاید میگفتن:
“چرا این اینها (باز با عرض معذرت، جغد چون حیوان است، همه را به یک چشم نگاه میکند و بیشعور فکر میکند که همه مثل خودش اند) خودشون در پی پیدا کردن راه مستقلی نیستن. آخه تا کی آمیرزاحسنو و خاتمجون و ابی قصاب و ممباقر و . . . باشن. خوب که چی؟ گویم که آمیرزا حسن شد! بعدش چی؟”
بابا ولاش کن. کی حال داره حالا بشینه و یه طورمار بنویسه و به مردم بگه که ما اینو میخوایم و باید دولت اینکارو بکنه و اون کارو کمتر بکنه و گرنه ما نیستیم. بیخیال ما که سوئدی نیستیم. ما دو راه بلدیم یا نفی کنیم و بزنیم خراب کنیم و یا قربون صدقه بریم و ذوب بشیم. بقیهی راههارو بیخیال.
۱۳ ماه مه