این روزها سالگرد دو فاجعه ی تاریخی در جهان ما است. سالگرد نسل کشی مردم کولی اروپا توسط ارتش فاشیستی آلمان در جنگ جهانی دوم که همه ساله در دوم اوت برگزار می شود و سالگرد بمباران اتمی هیروشیما و ناکازاکی در ژاپن توسط ارتش آمریکا. در فاجعه ی نخست به نام پاکسازی قومی، بالغ بر نیم میلیون از مردم کشورهای اروپایی به نام کولی و نژاد پست توسط نازی های آلمان به قتل رسیدند. این تعداد ۲۵ در صد جمعیت کولی ساکن اروپا را شامل می شد. از آن میان چهار هزار زن و کودک در کوره ها سوزانده شدند.
در بمباران های اتمی دو شهر ژاپن نیز در مجموع صد هزار انسان یا در همان لحظه ی انفجار پودر شدند و یا با جان کندن پر رنج و عذاب از بین رفتند. ۶۰ هزار نفر در هیروشیما در تاریخ ششم اوت ۱۹۴۵ /۱۵ مرداد ۱۳۲۴ با بمب اورانیوم و ۴۰ هزار نفر در ناکازاکی دو روز بعد از آن بر اثر بمب پلوتونیوم. این دو شهر و بسیاری از روستاهای اطراف با خاک یکسان شدند. بیماری های ناشی از آن ابرهای اتمی تا کنون نیز ادامه دارد. شرح رنج و مصیبت آوارگی، جراحات جسمی و روحی به جامانده و فساد دامن گستر در میان میلیون ها شهروند ژاپن از روایات فراموش شده ی آن جهنم آمریکا ساخته است. شاهدان گفته اند که کودکان آواره برای پر کردن شکم های خود خاک می خوردند و سنگ می بلعیدند. فروش کودکان ۵-۶ ساله به عنوان بردگان جنسی، غارت و دزدی و بیرحمی برای حفظ بقا به امری عادی بدل شده بود.
روی دیگر فاجعه در آمریکا اتفاق افتاد. رابرت اوپنهایمر فیزیکدان آمریکایی مخترع بمب اتمی که به آثار و تبعات کار آزمایشی خود در نیومکزیکو در ژوئیه ی ۱۹۴۵، آگاه بود و با اینهمه آن دو بمب ویرانگر را ساخت، پس از پایان جنگ جهانی دوم ارتقاء مقام پیدا کرد و به لقب پدر بمب اتمی مفتخر شد. وقتی که خبرنگاران نظر یکی از همکاران او در باره ی پیامدهای انفجار دو بمب اتمی در دو شهر ژاپن را پرسیدند، او خونسردانه و با لبخند شانه بالا انداخت و گفت، “مردم راحت مُردند” این پاسخ حیرت انگیز در زمانی بود که دولت ژاپن شرایط دولت آمریکا را برای پایان دادن به خصومت ادعایی آن دولت پذیرفته بود. حاکمان آمریکا آن روزهای دهشت و مرگ در ژاپن را به عنوان پیروزی کشور خود جشن گرفتند. مجسمه ای از ابرِ ناشی از انفجار پلوتونیم در ناکازاکی که فرم زیبایی داشت ساختند و دور آن شامپاین خوردند و به رقص و پایکوبی پرداختند.
اینها همه در شرایطی رخ داد که آمریکا پس از جنگ جهانی دوم برای سلطه ی تام و تمام بر جهان خیز برداشته بود و هیچ رقیبی را بر نمی تافت. دیری نکشید که دولت آمریکا فجایع مشابهی را بر سر مردم ویتنام آورد و کم کم کثرت آن جنگ ها و کشتارها در جای جای این جهان توسط آمریکا، مسئله را به امری عادی بدل کرد.
فاجعه ی سوم، بی حسی تدریجی کثیری از ساکنان زمین نسبت به روندی بود که بر اثر عادی سازی جنگ و ترور و کودتا و تحریم و تجاوز و مداخله ی همه جانبه ی نظام سلطه در امور داخلی کشورها، رخ داد. جنگ شناختی و فروش کالایی به نام آزادی و دموکراسی لیبرالی و نئولیبرالی به مردم دنیا نیز به تلاش در وارونه سازی واقعیات در چشم انسان ها بر آمد.
فاجعه ی چهارم، تسلط دستگاه های تبلیغاتی غرب بر اذهان مردم، سلب اراده ی آزاد آن ها توسط رهبران نامشهود از راه رسانه های رسمی و تسلیم و رضای همگانی در برابر قدرتی بود که “نمی شد برآن فائق آمد”.
اما چندی است اوضاع تغییر کرده است. در سه دهه ی اخیر سه فعل و انفعال سرنوشت ساز در جهان جریان داشته و آن؛ افول تدریجی نظام سلطه و سروری دلار، رشد تدریجی اقتصادی و نظامی کشورهای تضعیف شده و تشکیل جبهه ی توسعه و رشد، و شکل گیری جبهه ی مقاومت از میان کشورهای زیر فشار است. در دو جبهه ی مقاومت و رشد، درک از سیاست بازدارندگی و کاربست آن در زمینه های اقتصادی – سیاسی و نظامی – امنیتی، متضمن مقصود در امر رقابت و رشد و مقاومت بوده است.
انباشت تجربه در میان ملت ها از عملکرد نظام سلطه نیز آن ثروت عظیم تاریخی است که از سویی جنبش نیرومند صلح را در جهان پدید آورد و از سوی دیگر با تقویت جبهه ی مقاومت، مبارزه ای خردورزانه علیه اقدامات جنگ افروزانه ی ناتو و غرب را جایگزین مشی تسلیم و رضا در برابر آن کرد.
به این ترتیب پیش بینی این که نظم نوین جهانی، پس از عبور از تلاطمات دوران گذار، دوره ی آدم سوزی و هیروشیمایی شدن را به تاریخ بسپارد، برآوردی ذهنی و مبتنی بر آرزو های خام نیست. جهان متکثر و چند قطبی می تواند با اتکا به خرد جمعی و سیاست گذاری بر پایه ی گفتگو و مشاوره های چند جانبه، خود را از خطر جنگ اتمی و نابودی رها کند و وارد دوران تازه ای شود که در آن تقسیم عادلانه ی ثروت و آزادی ، کرامت راستین بشر آینده را تضمین نماید.