هوا خوب بود. درخشان و صاف . چهرهی آسمان بعد از یکی دو روز نمنم باران، بدون لکهای ابر، صاف وآفتابی بود و سرمای جزئیِ بهاری قابل لمس… بازار محلی شهر طبق معمول، همان هیاهو همیشگی را داشت. در همهمه و شتابِ مردمانِ درونش، دو غاز با پاهای بسته روی زمین، کنار زنبیلی حصیری قرار داشتند که گرم گفتوگو بودند و صدایشان در میان سروصدا و غلغلهی شنیدنی بازار نیز به وضوح بهگوش میرسید .
غاز اول که میدانست آنها را برای فروش به بازار آوردهاند و بهزودی غذایی لذیذی! خواهند شد؛ به غاز دوم گفت :«…امروز بازار چقدر پرغوغاست. چه هوای خوبی و چه بوهای مطبوعی کاهو، کلم، اَلَزی^^… آسمان هم تا این اندازه بینقص، بدون عیب و بدون لکه ابر نبوده پیش از این…» غاز دوم که جوانتر بود و از نزدیکی مرگشان بیخبر گفت:« تو دیوونهای. آفتاب گرمه، پرهای من داغ و خاک آلود و سنگینه، معلوم نیست برا چی مارو اُوردن اینجا…»
غاز اول گفت: «از این برگهای کاهو که کنارته، بخور… بسیار تازه است و آبداره…» غاز دوم هیچ نگفت، دمغ بود وبی حرکت… غاز اول گفت« سعی کن پاهاتو از بند خلاص کنی… مارو اُوردن برای فروش و بعد هم کشتن…» غازدوم همانطور بیخیال بود و به حرفهای اولی بیتوجه… در فکر این بود که زودتر به مزرعه برگردد… گفت: « مارو امروز برای گردش اُوردن…» غازاول گفت: «…تو حوصله منو سر میبری. ما در یک قدمی مرگیم!… قوی شو و آماده…» غاز پیری که در گوشهای دیگر به حرفهای آن دو گوش میداد رو به غاز اولی گفت: «تو داشتی دوستت رو میترسوندی و قصهی وحشتناکی درباه سرنوشت ما میگفتی ولی نیازی نیست که حقیقتو به رفیقت بگی…»
در هنگامهی بازار و خُروش و صداهای بیوقفه مردمان، غاز اول سرانجام پایش را ازبند آزاد کرد و ناگهان با یک جست و گستراندن بال و پر به پرواز درآمد. ابتدا بر بام مغازهای و از آنجا بر فراز خانهای… تعجب و حیرت آدمیان محدودهی بازار تماشایی بود. درهمانحال غاز از بند رسته میدید که غاز جوان را در زنبیلِ حصیری انداختهاند…
همهی مردمانی که ازاین پروازِ بناگاه به وجد آمده بودند؛ به غاز گریخته بربام خانه مینگریستند و غاز به هیاهوی و غریو شادی مردمانی که هنوز حیران بودند…
او این بار هم از مرگ گریخته بود…
پینوشت:
^.عنوان مطلب شعری است از هوشنگ ابتهاج (۶ اسفندِ ۱۳۰۶ – ۱۹ مردادِ ۱۴۰۱)، متخلّص به ه. ا. سایه، شاعر و پژوهشگرِ…
^^.اَلِزی تلفظ: Alezi) ) از خانواده پیازچه… سبزی محلی و رستنی در جنگلهای هیرکانی مازندران…
اردیبهشت۱۴۰۴_پهلوان
@apahlavan