نوجوانی بود و شور و شوقِ عشق و انقلابیگری.
شعر نو، انقلابی بود در شعر فارسی؛ هم عاشقانه بود و هم انقلابی. و شعر سپید؛ انقلاب در انقلاب. تازه، علاوه بر آن، دو-سهتایی از همشهریهای خود من هم از پیشگامانِ شعر سپید بودند.
چه رها کرد شعر سپید شعر ما را از قیدوبندها. به گمان، در این گاه، سید علی (سید علی صالحی)، دیگر تنها بازماندهٔ شاعران سپیدسرا باشد. ما سیدش نمیخواندیم، او خود، پستر، خود را سید خواند.
کدام نوجوان است که بیستباری عاشق نشده باشد؟
وسعدی؟ او جایی در این میان نداشت.
سعدی نمونهٔ روشن محافظهکاری بود برای ما، برای من.
بس حکایتها که در کتابهای دبستانی آمده بود از سعدی. و سعدی، که عشق را نمیشناخت!
دبیر ادبیاتمان، که دستمال بر گردن میآویخت و کتوشلوارهای مد روز میپوشید و از شعر و شاعری تنها ابتهاج، که همشهریاش هم بود، را میشناخت، و آلمانها را یکسر فاشیست میخواند، دوام نیاورد و رفت. گفته شد دبیری تازه میآید. دفتردار مدرسهمان، که پستر نامش در آن دفتر هشتهزار نام درآمد، و اما آدمی دوستداشتنی بود، درگوشی گفت، که دبیر نو، تودهای باشد!
ای وای!
و دبیر آمد، پنجاه سال به بالا مینمود. یا این که من امروز او را در آن روز چنین میپندارم. آمد و سعدی به زیر بغل آمد. خود را شناساند و سعدی را گشود. اعتراض کردیم که سعدی جایی در این کلاس درس نخواهد داشت. هیچ نگفت. سعدی را بست و پرسید، چه بخوانیم؟ از چه بگوییم؟ و ما که اصلاً کتابی نداشتیم! به اتفاق رسیدیم که از خود بخوانیم؛ از کتابهای تازه بخوانیم و به نقد بکشیم شعرها و داستانهای تازه بیرونآمده را.
میرفت. در پایان درس آن روز، گفت ما از ادبیات کهن هم خواهیم داشت.
و پاسخ ما، من: نه از سعدی اما! آه! تمام حکایتهای این مرد اندر باب قناعت است. … سعدی، نه!
و باز دفتردار مدرسه آمد و درگوشی گفت، تازه از زندان به در آمده است. میان زندان و خانه در سفر است.
و، وای برما! از انقلاب میگوییم، برای همه کار و نان میخواهیم و داریم نان آدمی را میبریم!
و ما، با هم کنار آمدیم. گاهی از سعدی هم یادی میکردیم. هرچند کم.
آن روزها گذشت. جوان شدم. انقلاب شد. و انقلاب مرد اما! عاشق میشدم من اما همچنان!
و، سعدی را هم خواندم.
«حیف آیدم که پای همی بر زمین نهی
کاین پای لایق است که بر چشم ما رَوَد»
خواندم، و سعدی عاشق را شناختم من!
و من بس سالها پیشتر به سعدی نامهای نوشتم. از او پوزش خواستم؛ برای جفایی که من نیز بر او بردم. به دستش رسیده باشد گر!
«بگذار تا مقابل روی تو بگذریم
دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم
…
شوق است در جدایی و جوُر است در نظر
هم جوُر به که طاقت شوقات نیاوریم
…
روی ار به روی ما نکنی، حکم از آن توست
بازآ که روی در قدمانت بگستریم
…
ما را سریست با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود، هم بر آن سریم
…
گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من
از خاک بیشتر نه، که از خاک کمتریم
…
ما خود نمیرویم دوان در قفای کس
آن میبرد که ما به کمند وی اندریم»