جمعه ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ - ۰۲:۰۵

جمعه ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ - ۰۲:۰۵

گرسنگی‌ای که زبان را بند می‌آورد
از وقتی که نسل‌کشی در غزه آغاز شد، همه‌چیز برایم زیر سؤال رفته است. هر ارزشی که زمانی مرا شکل داده بود به لرزه افتاده است. قبلاً نوشتن بسیار مؤثر...
۲۳ خرداد, ۱۴۰۴
نویسنده: حسام معروف
نویسنده: حسام معروف
کالیفرنیا در آتش؛ آمریکا در آستانه بحران مشروعیت؟
ترامپ، به بحران‌ها نیاز دارد تا قدرت خود را تثبیت کند. مهاجران امروز همان نقشی را ایفا می‌کنند که پیش‌تر مسلمانان، سیاه‌پوستان یا چینی‌ها در تبلیغات او داشتند: دشمن‌سازی برای...
۲۲ خرداد, ۱۴۰۴
نویسنده: پروین همتی
نویسنده: پروین همتی
ادای احترام به رفیقی دیرینه و مبارز
امروز دوباره حسرتی در دل دارم: حسرت اینکه حتی نمی‌توانم در این لحظه‌های تلخ، به دیدار زری خانم بروم و کنارش باشم، زمانی که سغایت دیگر در کنارش نیست و...
۲۱ خرداد, ۱۴۰۴
نویسنده: رضا فانی یزدی
نویسنده: رضا فانی یزدی
آیا ترامپ می‌تواند پیش از آنکه اسرائیل و نئوکان‌ها جنگ جدیدی را آغاز کنند، به توافق جدیدی با ایران دست یابد؟
دونالد ترامپ، رئیس جمهور آمریکا، روز چهارشنبه قبل نوشت که از ولادیمیر پوتین، رئیس جمهور روسیه، خواسته است تا به دستیابی ایالات متحده به یک توافق هسته‌ای با ایران کمک...
۲۱ خرداد, ۱۴۰۴
نویسنده: تریتا پارسی
نویسنده: تریتا پارسی
سیاهکل، شعله‌ای در حافظه‌ی خاموش ما
این مکان می‌توانست، و باید، به موزه‌ای برای مقاومت، به فضایی برای آموزش، تأمل و گفت‌وگوی بین‌نسلی درباره آزادی، عدالت و رنج انتخاب بدل شود. در بسیاری کشورها، فضاهای مشابه...
۲۱ خرداد, ۱۴۰۴
نویسنده: شهناز قراگزلو
نویسنده: شهناز قراگزلو
رسوایی واقعی!
چرا کشورهای غربی کاری برای متوقف کردن این فاجعه نمی‌کنند؟ در جهانی عادلانه، شورای امنیت سازمان ملل باید اسرائیل را وادار کند که محاصرۀ غزه را پایان دهد و نیروهای...
۲۱ خرداد, ۱۴۰۴
نویسنده: برگردان: پروین همتی
نویسنده: برگردان: پروین همتی
اجرای عدالت یا توحش ادواری حکومتی؟
صدور و اجرای چنین احکامی به غایت غیرانسانی‌اند و نه تنها نشانی از اجرای عدالت در خود ندارند که نوعی توحش سیستماتیک حکومتی و رواج‌دهندۀ خشونت بیشتر در جامعه‌اند. اجرای...
۲۱ خرداد, ۱۴۰۴
نویسنده: پروین همتی
نویسنده: پروین همتی

ادای احترام به رفیقی دیرینه و مبارز

امروز دوباره حسرتی در دل دارم: حسرت اینکه حتی نمی‌توانم در این لحظه‌های تلخ، به دیدار زری خانم بروم و کنارش باشم، زمانی که سغایت دیگر در کنارش نیست و او نیاز به تسلی دارد. می‌دانم که قلب زری خانم امروز داغدار است، در اندوه از دست دادن عشق زندگی اش نشسته و بیشتر از نیمی از قرن خاطرات شیرین زندگی با او را مرور می کند.

امروز با اندوه فراوان شنیدم که دوست عزیز، رفیق مهربانم، سید محمد سغایت از این جهان رفت. چندین دهه بود که او را می‌شناختم. نخستین بار در روزهای آغازین پس از انقلاب، زمانی که فعالیت سیاسی‌ام را با حزب توده در مشهد آغاز کردم، با او آشنا شدم.

سغایت مردی بود تنومند، چهارشانه، و بسیار قوی. چهره‌ای مصمم و دوست‌داشتنی داشت. شنیده بودم که از زندانیان دوران شاه است. گویا در دو نوبت در آن دوران زندانی شده بود. از اعضای حزب توده ایران در دوران ۲۸ مرداد بود. پس از آن، برای مدتی کوتاه در تشکیلات تهران و سپس شیراز، که در دهه ۴۰ سازماندهی شده بود شرکت می کند؛ بی خبر از اینکه این تشکیلات به ابتکار عوامل نفوذی ساواک، شهریاری، تشکیل و سازمان‌دهی شده بود و فعالیت می‌کرد. او نیز چون بسیاری دیگر، در دام شهریاری، همان «مرد هزار چهره»، گرفتار شده بود.

به‌خاطر همین سابقه‌ی مبارزاتی و زندان در دوران شاه، همیشه برایم مایه‌ی احترام بود. کم‌کم دوستی‌مان عمیق‌تر شد. در کمیته‌های حزبی با هم فعالیت می‌کردیم. سغایت مسئول شعبه‌ی توده‌ای حزب توده ایران در کمیته‌ی ایالتی خراسان بود. بسیار متین، باوقار، و در عین حال انسانی شاد و پرانرژی بود. آن روزها، او به اندازه‌ی دو برابر من از زندگی تجربه داشت و در نظر ما، فردی مسن به‌حساب می‌آمد. اما شاداب‌تر از هر جوانی بود.

در هر مجلس عروسی و جشنی، میدان‌دار شادی و آواز بود. با همان لهجه‌ی شیرین شیرازی شعر می‌خواند و ترانه‌های زیبایی اجرا می‌کرد که بچه‌ها دورش حلقه می‌زدند و گاه همراهی‌اش می‌کردند.

همسرش، زری خانم، یکی از مهربان‌ترین زنانی بود که دیده‌ام؛ زنی که در نوجوانی، در دوران زندان سغایت، همراه با مادر او به ملاقاتش می‌رفت و در همان سال‌ها دل به او سپرده بود. سال‌ها در انتظار آزادی‌اش می ماند، و پس از هشت سال زندان، هنگامی که سغایت آزاد شد و به خانه بازگشت، با زری خانم ازدواج کردند.

زری خانم مهربانی‌اش کم از سغایت نداشت. هر دو بسیار مهمان‌نواز و خوشرو بودند. درب خانه‌شان همیشه به روی ما باز بود. در مهربانی، در محبت، در همراهی، سغایت و زری خانم از بهترین‌هایی بودند که در زندگی‌ام شناخته‌ام.

چند سالی گذشت؛ سال‌هایی که حزب توده ایران توانست به‌طور علنی، نیمه‌علنی، و مخفی به فعالیت ادامه دهد. در این سال‌ها، بارها و بارها با سغایت دیدار داشتم. به خانه‌اش رفته بودم و با خانواده‌اش نشست و برخاست کرده بودم. رابطه‌ی ما فراتر از یک رفاقت حزبی بود؛ من به او چون پدری می‌نگریستم، او الگویی برای زندگی بود.

سغایت و چند تن از دوستانش، پس از آزادی از زندان، شرکتی تاسیس کرده بودند. شرکتی که نه‌فقط برای کسب درآمد، بلکه برای حمایت متقابل و مراقبت از یکدیگر و خانواده‌های‌شان شکل گرفته بود. این شیوه‌ی زیستن، رسم دیرین توده‌ای‌ها بود. در سال‌های سخت پس از کودتای ۲۸ مرداد، بسیاری از اعضای حزب توده به همین شکل از همدیگر مراقبت می‌کردند. در کنار خانواده‌های هم می‌ماندند، بدون ادعا، با احساس مسئولیت، و با مهربانی. این سبک زندگی نه‌فقط مایه‌ی مباهات ما بود، بلکه الگویی برای یک زندگی انسانی و شرافتمندانه بود.

آشنایی با سغایت، لمس تجربه‌ی زیسته‌ی او، و دیدن این اخلاق جمعی، برای من افتخار بزرگی بود. خوشحال بودم که چنین انسانی در کنار ماست، رفیق من است، دوست من است، و من این شانس را داشته‌ام که با او زندگی و مبارزه را تجربه کنم.

سال‌ها گذشت؛ شاید چند سال بیشتر نبود، اما برای ما چون یک عمر بود. عمری سرشار از تجربه‌ی سیاسی، رفاقت حزبی، و امید به آینده‌ای بهتر. آن هم در روزگاری که هنوز شور و عظمت انقلاب ۱۳۵۷ در دل‌ها زنده بود.

اما نوبت ما هم رسید. نوبت سرکوب.

جمهوری اسلامی از همان نخستین روزهای پس از انقلاب، سرکوب را آغاز کرد. از طرفداران سلطنت و رهبران نظام شاهنشاهی گرفته، تا امیران ارتش، و سپس نیروهای سیاسی، چه مخالف و چه حتی موافق، اگر اندیشه‌ای غیر از آنچه حاکمیت می‌خواست داشتی، سرکوب می‌شدی. دستگیری، شکنجه، حذف از زندگی اجتماعی رسم آن دوران شده بود.

برای ما، این‌ها نشانه‌های یک حکومت دگراندیش‌ستیز بود؛ حکومتی که حتی به اندیشه‌ی متفاوت مجال بروز نمی‌داد، و همین باعث می‌شد ما آن را حکومتی مخالف دگراندیشی بنامیم.

با آغاز دستگیری رهبران حزب توده در سال ۱۳۶۱، یورش گسترده‌ی نیروهای امنیتی و نظامی به سوی اعضا و کادرهای حزب شدت گرفت. در اردیبهشت‌ماه ۱۳۶۲، به‌ویژه در هفته‌ی دوم آن، حمله‌ی تمام‌عیار به تشکیلات حزب در سراسر کشور آغاز شد.

سغایت را همان هفته، در مشهد دستگیر کردند. من هم صبح روز هشتم اردیبهشت، حوالی ظهر، دستگیر شدم.

پس از دستگیری، همه‌ی ما به‌شدت شکنجه شدیم. در تمام دوران بازداشت، مطمئن بودم که سغایت نیز دستگیر شده است، همان‌طور که بسیاری دیگر از رفقا هم در همان روزها به دام افتاده بودند.

پس از گذشت چند ماه از بازداشت، روزی همه‌ی ما را به محوطه‌ی هواخوری بازداشتگاه موقت اطلاعات سپاه در مشهد بردند. این هواخوری درواقع بقایای یک میدان مینی‌گلف قدیمی بود؛ میدان ورزشی کوچکی که در دبیرستان «عِلم» سابق ساخته شده بود. اکنون آنجا را با دیوارهای فلزی بلند احاطه کرده بودند و به هواخوری بازداشتگاه تبدیلش کرده بودند.

در آن روز، پس از حدود چهار ماه، سغایت را دوباره می دیدم.

نه‌فقط سغایت، که همه‌ی اعضای کمیته‌ی ایالتی حزب توده را به آن‌جا آورده بودند. در کنار ما، تعدادی از اعضای کمیته‌ی شهر مشهد نیز بودند. سغایت را که دیدم، هنوز همان هیبت و وقار گذشته را داشت؛ اما لنگ‌لنگان راه می‌رفت. آشکار بود که هنوز آثار شکنجه بر بدنش باقی‌ست؛ هنوز درد از چهره‌اش پیدا بود.

در آن روزها، یکی از رایج‌ترین و وحشیانه‌ترین شکنجه‌ها، زدن کابل به کف پا بود. شلاق‌هایی سنگین با سیم برق ضخیم یا شلنگ‌های صنعتی که با شدت به کف پا می‌کوبیدند. دردی که از آن به‌وجود می‌آمد، فقط در پا نمی‌ماند؛ گویی به مغزت نفوذ می‌کرد، به تمام سلسله‌اعصاب بدنت. با هر ضربه، تمام وجودت به تشنج در آمده و انگار در آتش می افتاد. کف پا پلی می شد  میان درد فیزیکی و با خاطره ای از شکنجه‌ی روانی که برای همیشه در وجودت می ماند.

در آن روز، در آن هواخوریِ محصور و غم‌زده، اجازه‌ی صحبت کردن با همدیگر را نداشتیم. اما نمی‌دانم چرا ما را آن‌گونه، گروهی، کنار هم آورده بودند. شاید می‌خواستند به ما نشان دهند که همه‌مان دستگیر شده‌ایم و دیگر چیزی برای پنهان‌کاری نمانده است. شاید هم می‌خواستند قدرت‌نمایی کنند؛ به رخ‌مان بکشند که: دیدید؟ همه‌ی شما را گرفتیم. هیچ‌کس نتوانست بگریزد.

هرچه که بود، آن روز همه‌ی ما در آن میدان مینی‌گلف متروک که حالا به هواخوری بازداشتگاه موقت اطلاعات سپاه در مشهد تبدیل شده بود، کنار هم بودیم. از دور همدیگر را دیدیم، نگاه کردیم، سلام‌وعلیک مختصر، احوال‌پرسی کوتاه… اما جز این چیزی نمی‌گفتیم. سکوتی سنگین میان ما حاکم بود. دیدارمان کمتر از ده دقیقه طول کشید. بعد، دوباره همه‌مان را به سلول‌های انفرادی بازگرداندند.

مدتی بعد، پس از تحمل شب و روزهای بی‌پایان در سلول‌های انفرادی، ما را به اتاقی عمومی منتقل کردند؛ اتاقی که اعضای کمیته‌ی ایالتی حزب توده در آن گرد هم آمده بودند. چند ماهی در آن فضا با هم زندگی کردیم. سغایت، با آن‌که جسمش زخم‌خورده بود، از درون سخت و مقاوم بود. روحی خستگی‌ناپذیر داشت.

فراموش کرده بودم بگویم: در یکی از این مراحل، من و سغایت و منصور و و حمید و اکبرآقا و دکتر ستاری و فریدون قدکساز را به اتاقی کوچک در کنار اتاق بازجوها بردند. اتاقی تنگ، بی‌پنجره، با چراغی که ۲۴ ساعت روشن بود؛ شب و روز در آن‌جا معنا نداشت. وقتی یکی از ما سیگار می‌کشید، دود آن تمام فضا را پر می‌کرد؛ گویی ابر سنگینی اتاق را در خود فرو برده بود.

با آن‌همه سختی، اما سغایت هنوز شوخ‌طبع بود، لبخند می‌زد. میان او و فریدون همیشه بساط شوخی و لطیفه برقرار بود؛ شیرین‌زبانی‌هایی که تلخی فضا را کمی تحمل‌پذیر می‌کرد.

بعد از آن دوره، باز ما را به سلول انفرادی بازگرداندند؛ اما این‌بار، انفرادی دیگر انفرادی نبود! من، منصور، فریدون و آقای سغایت را در یک سلول گذاشتند. شاید باورش دشوار باشد، اما حتی سه نفر نمی‌توانستند در این سلول به‌راحتی بخوابند. حالا ما چهار نفر بودیم. سغایت هم که خودش به‌اندازه‌ی دو نفر جا می‌گرفت!

خوشبختانه منصور و فریدون نسبتاً کوچک‌اندام بودند و من هم قد متوسطی داشتم. به‌سختی، طوری تقسیم می‌کردیم که دو نفر بنشینند و دو نفر بخوابند؛ پاها را جمع می‌کردیم تا جا باز شود. این سلول‌ها بیش از یک متر و نیم در یک متر و هشتاد نبودند. وقتی دراز می‌کشیدی، پاهایت به دیوار روبرو می‌خورد.

ما چهار نفره مدتی را در آنجا گذراندیم. به‌قول احمدآقا، اینجا دیگر “سلول” نبود، “چهارلول” بود!

یادش بخیر، یک روز فردی به نام احمد را دستگیر کرده بودند که ما پس از آشنایی با او؛ احمد آقا صدایش می کردیم وقتی وارد سلول شد، پرسید: «اینجا کجاست؟» گفتیم: «سلول.» از او پرسیدم شما از کجا آمدی گفت: «من توی تک لول بودم!» یعنی تنها. او فکر می‌کرد نام سلول به تعداد آدم‌ها بستگی دارد. چون مدتی را به تنهایی گذرانده بود گفت: «تک لول بودم!» و حالا، چون جمع  ما در این اتاق سه نفر است آن را سلول می‌نامیم. از آن روز، این واژه‌ی تازه در ذهنمان ماند: “تک لول، سه‌لول، وچهارلول!”

در اتاق عمومی، سغایت روحیه‌ای بی‌نظیر به ما می‌داد. ما جوان بودیم، بی‌تجربه، و هیچ شناختی از زندگی در زندان نداشتیم. نمی‌دانستیم در یک اتاق جمعی کوچک، آن‌هم برای ۲۴ ساعت مداوم، چطور باید با هم زندگی کنیم که به جان هم نیفتیم، اعصاب هم را خرد نکنیم، و دچار درگیری‌های بی‌مورد نشویم.

سغایت اما با آن صبوری و وقار همیشگی‌اش، به اتاق نظم می‌داد. راهِ زندگی کردن در چنین فضایی را به ما یاد می‌داد. او شهردار اتاق بود؛ یعنی مسئول اداره‌ی امور روزمره‌ی اتاق. وظایف ما را تعیین می‌کرد: چه کسی باید چه‌کاری را انجام دهد. نوبت نظافت، شستن ظرف‌ها، جمع‌وجور کردن اتاق، مرتب کردن پتوها… حتی یادمان می‌داد وسط اتاق ننشینیم تا جا برای ورزش جمعی و راه‌ رفتن و نرمش باقی بماند.

چند نفره جمع می‌شدیم و نرمش می‌کردیم. در همان اتاق کوچک، بدون امکانات، ولی با روحیه. در واقع، او به ما یاد می‌داد که چطور در فضای بسته‌ی بازداشتگاه، پس از شکنجه، سلول انفرادی، تهدید به اعدام، و فشارهای مداوم روانی، هنوز می‌توان “زندگی” کرد.

هر روز، و هر گاه که بازجو یا دادستان یا حاکم شرع به اتاق ما سر می‌زد. گاه پورمحمدی که آن زمان دادستان انقلاب بود، و گاه علی رازینی که حاکم شرع و رئیس دادگاه انقلاب خراسان؛ همیشه فقط از یک چیز می‌گفتند: اعدام. در آن دوران، موج اعدام‌ها در ایران سرسام‌آور بود. تا زمان دستگیری ما، حداقل ده هزار نفر از فعالان سیاسی اعدام شده بودند—بیشترشان از اعضای سازمان مجاهدین خلق بودند.

در این فضای تهدید، ترس، و مرگ، سغایت نجات‌بخش بود. الهام‌بخش بود. ما با دیدن او سرپا می‌ماندیم، زندگی را در چنین شرایطی یاد می‌گرفتیم. و بعدها، خودمان الهام‌بخش دیگران شدیم.

ما بیش از یازده ماه در بازداشتگاه سپاه پاسداران مشهد بودیم. پس از آن، ما را بدون محاکمه به زندان وکیل‌آباد منتقل کردند. چند ماه بعد، برای نخستین بار به دادگاه برده شدیم. در دادگاه اول، همه‌ی ما بدون استثنا به اعدام محکوم شدیم. احکام‌مان برای بررسی به شورای عالی قضایی در تهران فرستاده شد، و خوشبختانه، در آن زمان پرونده‌ها زیر نظر دادگاه عالی قم، تحت نظارت آیت‌الله منتظری قرار گرفت و با اجرای حکم اعدام مخالفت شد.

ده ماه زیر حکم اعدام گذشت. بیشتر از ده ماه. پس از ۲۰ ماه تحمل بازداشت، شکنجه، بلاتکلیفی، و زندگی در زیر سایه‌ی مرگ، برای دادگاه دوم احضار شدیم. این دادگاه، دادگاهی جمعی بود. تمام اعضای کمیته‌ی ایالتی حزب توده‌ی ایران در خراسان، در کنار هم نشسته بودیم. باز هم همان قاضی‌؛ علی رازینی بود—همان حاکم شرعی که در استان خراسان، تا آن زمان  بیش از هزار نفر را اعدام کرده بود.

رازینی یکی از جلادهای معروف جمهوری اسلامی است. کسی که وقتی به دادگاهی که او حاکم شرع اش بود میرفتی باید  حکم اعدام را پیش‌فرض می‌دانستی و خودت را پای چوبه دار می دیدی. در همان دادگاه اول، او برای همه‌ی ما حکم اعدام صادر کرده بود. حالا، در دادگاه تجدید نظر، باز هم به ریاست او، و در همان اتاق و مقابل او نشسته بودیم؛ باز با مرگ روبرو، باز با دلی پر از سؤال و قلبی خسته، اما محکم و استوار و ایستاده.

آن دادگاه دوم، حدود دو ساعت طول کشید. رازینی از هر کدام از ما چند سوالی بیشتر نکرد. جزئیات این دادگاه را در جلد سوم از خاطراتم به‌طور کامل شرح داده‌ام، اما اینجا تنها می‌خواهم از سغایت بگویم.

رازینی از او پرسید: «همسرت تقاضای مرخصی کرده. گفته دندان‌هایت مشکل دارد. جریان چیست؟»

سغایت توضیح داد که پیش از دستگیری در حال درمان دندان‌هایش بوده، و چند دندان جلو دهانش را معالجه کرده بود و منتظر گذاشتن رویه بود که دستگیر می شود و باید برای دندان هایش کراون دائمی می‌گذاشتند. اما در زمان بازداشت، هنوز کراون‌های پلاستیکی موقتی در دهانش بود و کار درمان کامل نشده بود.

رازینی، با نگاهی تحقیرآمیز و لحنی تمسخرآمیز گفت:

«اگر زنده ماندی و به دندان احتیاج داشتی، آن‌وقت به این موضوع فکر می‌کنیم.»

این نحوه‌ی سخن گفتن‌ او با همه‌مان همین‌گونه بود—پر از تهدید و طعنه، سنگین با بوی مرگ. فضای دادگاه آن‌قدر سنگین بود که همه‌ی ما گمان می‌کردیم دوباره به اعدام محکوم خواهیم شد، و شاید فقط چند روز یا چند هفته با مرگ فاصله داریم.

دادگاه تمام شد و به زندان برگشتیم. پس از حدود یک هفته—یا شاید هم بیشتر—احکام‌مان اعلام شد: همه‌ی ما بجز حمید به بیست سال زندان محکوم شده بودیم.

در آن دوران، حکم بیست سال عملاً جایگزین حبس ابد شده بود. شورای عالی قضایی تصمیم گرفته بود که چون در اسلام مجازات باید حد داشته باشد، حبس ابد قابل اجرا نیست و باید به مدتی مشخص تغییر کند و آنها در آن دوران به این نتیجه رسیده بودند که این مدت  بیست سال، باشد.

در زندان وکیل‌آباد، باز من و سغایت و بسیاری از رفقای دیگر مدتی طولانی را در اتاق‌های مشترک گذراندیم. گاهی در یک اتاق بودیم، گاهی جدا، اما بیشتر وقتها در یک بند.

سغایت در زندان، همان‌قدر شرافتمندانه رفتار می‌کرد که آگاهانه. می‌دانست که در زندان‌های جمهوری اسلامی، با فشارهای روانی و شرایط طاقت‌فرسا، نباید به‌طور علنی و بی‌محابا مخالفت کرد؛ اما در عین حال، هرگز سر خم نکرد. نه تحریک‌آمیز رفتار می‌کرد، نه مماشات‌گر بود. قامتش قوی و افراشته، صدایش گرچه نرم ولی محکم، اما قلبش همچنان بزرگ و مهربان و استوار بود.

او الگویی بود برای ما جوان‌ترها؛ پدری مهربان، اما محکم. همیشه با حوصله، همیشه اهل تامل. ما که گاه از عصبانیت یا بی‌تابی جوانی به خشم می‌آمدیم، رفتار متفاوت او را می‌دیدیم و یاد می‌گرفتیم.

پس از سال‌ها، البته سغایت کمی زودتر از من و بعضی دیگر از رفقا از زندان آزاد شد. او حالا دوباره بازگشت به آغوش خانواده‌اش، به آغوش زری خانم و بچه ها.

من، فروردین ۱۳۶۸، چند روز پس از آزادی‌ام از زندان، برای عید دیدنی به خانه‌ی سغایت رفتم. خانه‌ی آنها پُر بود از رفقای قدیمی. دست‌کم ۳۰ نفر در آن روز برای دیدارش آمده بودند. زری خانم از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجید. سغایت همان مرد شریف، همان پدر مهربان، دوباره در میان ما بود—سایه‌اش بر سر همه.

پس از آزادی و در همان مدتی که هنوز در ایران بودم و پیش از آن‌که به اجبار به خارج از کشور مهاجرت کنم، چند بار دیگر همدیگر را دیدیم و فرصت  دیدار داشتیم. پس از آن، هر سال در نوروز، حتی اگر از راه دور، با سغایت تماس می‌گرفتم. به زری خانم زنگ می‌زدم. همسرم سهیلا هم که در دوران بازداشت، با زری خانم دوستی نزدیکی پیدا کرده بود، با او تماس می‌گرفت.

زری خانم، درست مانند سغایت، الهام‌بخش بود—البته در بیرون از زندان، برای زنان جوان توده‌ای که همسران یا نامزد هایشان در بند بودند. زری، همان دختری که در نوجوانی، پشت در زندان شاه ایستاده بود و با عشقی پاک، سال‌ها منتظر آزادی سغایت مانده بود، حالا زنی بود جا افتاده که به دیگران امید می‌داد. به زنانی که خود درگیر همان راه، همان رنج، و همان ایستادگی بودند.

حالا پس از سال‌ها زندگی در مهاجرت، بیش از سی‌و‌پنج سال شده که سغایت را ندیده ام. در سال‌های اخیر، با آمدن تلفن‌های هوشمند، چند بار توانستم از طریق تماس تصویری با او صحبت کنم و چهره‌ی مهربانش را ببینم. بسیار پیرتر شده بود، و شاید مهم‌ترین چیزی که روح او را آزرده و کمی شکسته بود، مرگ ناگهانی پسر عزیزش فرزاد بود. پسری که تنها چند سال پس از آزادی سغایت از زندان، در تصادف رانندگی جان خود را از دست داد. این غم کمر سغایت و زری خانم را خم کرد. اما با وجود این درد سنگین، هر دو با عظمت روحشان توانستند این بلای آسمانی را نیز تحمل کنند.

می‌دانم که خانه‌ی آن‌ها همواره محل گردهمایی دوستان‌مان بود. همه به آنجا سر می‌زدند؛ همه در آن خانه احساس راحتی و صمیمیت می‌کردند. همه از مهربانی، عطوفت و صداقت سغایت و زری خانم لذت می‌بردند. و من همیشه افسوس می‌خوردم که چرا نمی‌توانم بار دیگر آن‌ها را از نزدیک ببینم.

امروز دوباره حسرتی در دل دارم: حسرت اینکه حتی نمی‌توانم در این لحظه‌های تلخ، به دیدار زری خانم بروم و کنارش باشم، زمانی که سغایت دیگر در کنارش نیست و او نیاز به تسلی دارد. می‌دانم که قلب زری خانم امروز داغدار است، در اندوه از دست دادن عشق زندگی اش نشسته و بیشتر از نیمی از قرن خاطرات شیرین زندگی با او را مرور می کند. . می دانم که او زن بزرگی‌ست که بسیاری از سختی‌های زندگی را از سر گذرانده و مطمئنم که زندگی را ادامه خواهد داد، اما با این همه حسرت می خورم که در کنار او و فرزندان و دوستان سغایت که در غم و اندوه مرگ او نشسته اند، نیستم.

اما باز مطمئنم که  زری خانم با یاد و خاطره‌ی سغایت، با خاطره‌های زیبای عشق و زندگی با او نه فقط استوار و پایدار در کنار فرزندانش خواهد بود که وجود پُر از محبت‌ش جایگزین جای خالی سغایت برای همه ما  خواهد بود.

سغایت، انسانی بود شریف و بی همتا، مردی بود مبارز که الهام‌بخش زندگی بسیاری از کسانی بود که در زندگی خود شانس آشنایی با او را پیدا کرده بودند.

یادش همیشه گرامی باقی خواهد ماند.

رضا فانی یزدی

۱۰ جون ۲۰۲۵

 

برگرفته از سایت آخبار روز
تاریخ انتشار : ۲۱ خرداد, ۱۴۰۴ ۷:۱۸ ب٫ظ
لینک کوتاه
مطالب بیشتر

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

بیانیه‌های هیئت‌ سیاسی‌ـ‌اجرایی

توقیف کشتی مادلین وبازداشت فعالین صلح – ادامه نسل کشی گرسنگان غزه

ما از همه دولت‌ها و نهادهای بین‌المللی می خواهیم با محکوم‌کردن بازداشت غیرقانونی سرنشینان کشتی «مادلین»توسط دولت اسرائیل، اقدامات لازم را برای آزادی فوری بازداشت‌شدگان وپیگرد قانونی عاملان این اقدام، در مراجع صلاحیت‌دار بین‌المللی، دردستور کار قرار دهند.

ادامه »
سرمقاله

راهپیمایی به سوی غزه، عبور از مرزهای بی‌تفاوتی و بی‌عملی جهانی!

راهپیمایی جهانی به سوی غزه تلاشی است مسالمت‌آمیز برای بازگرداندن کرامت به مرکز گفت‌وگوی جهانی و واکنشی است بجا و مؤثر به سکوت، بی‌عملی و ناتوانی نهادهای رسمی و حقوقی بین‌المللی در برابر نقض‌ فاحش حقوق بشر در غزه، ارتکاب جنایات جنگی مکرر از سوی اسراییل و اقدام به نسل‌کشی آشکار.

مطالعه »
سخن روز و مرور اخبارهفته

اجرای عدالت یا توحش ادواری حکومتی؟

صدور و اجرای چنین احکامی به غایت غیرانسانی‌اند و نه تنها نشانی از اجرای عدالت در خود ندارند که نوعی توحش سیستماتیک حکومتی و رواج‌دهندۀ خشونت بیشتر در جامعه‌اند. اجرای احکام منجر به قطع عضو بر مبنای قوانین بین‌المللی نیز مصداق شکنجه محسوب می‌شوند..

مطالعه »
یادداشت

خشونت، قانون، و زنانی که در کنار نظام ایستاده‌اند

وقتی مردان در برابر حقوق زنان می‌ایستند، ردپای حفظ قدرت و امتیاز را می‌توان در مواضعشان دید. اما هنگامی‌که زنی خواستار حذف قانونی می‌شود که برای نجات جان زنان طراحی شده، دیگر با مخالفتی ساده مواجه نیستیم؛ بلکه با بازتولید آگاهانه نظامی مواجهیم که حق انتخاب و امنیت را از زنان دریغ می‌کند.

مطالعه »
بیانیه ها

توقیف کشتی مادلین وبازداشت فعالین صلح – ادامه نسل کشی گرسنگان غزه

ما از همه دولت‌ها و نهادهای بین‌المللی می خواهیم با محکوم‌کردن بازداشت غیرقانونی سرنشینان کشتی «مادلین»توسط دولت اسرائیل، اقدامات لازم را برای آزادی فوری بازداشت‌شدگان وپیگرد قانونی عاملان این اقدام، در مراجع صلاحیت‌دار بین‌المللی، دردستور کار قرار دهند.

مطالعه »
پيام ها

پاسخ نهضت آزادی ایران به پیام تبریک سازمان فدائیان خلق (اکثریت)

از پیام تبریک صمیمانه شما به مناسبت شصت و چهارمین سالگرد تاسیس نهضت آزادی ایران سپاسگزاریم. نهضت آزادی همواره در راه آرمان‌های آزادی، عدالت و مردم سالاری، مبارزه مسالمت آمیز و تلاش صبورانه کرده است و اینک از اشتراک نظر در این موارد با آن سازمان که سال‌های طولانی به مبارزه و فداکاری ادامه داده، خرسند است.

مطالعه »
شبکه های اجتماعی سازمان
آخرین مطالب

گرسنگی‌ای که زبان را بند می‌آورد

کالیفرنیا در آتش؛ آمریکا در آستانه بحران مشروعیت؟

ادای احترام به رفیقی دیرینه و مبارز

آیا ترامپ می‌تواند پیش از آنکه اسرائیل و نئوکان‌ها جنگ جدیدی را آغاز کنند، به توافق جدیدی با ایران دست یابد؟

سیاهکل، شعله‌ای در حافظه‌ی خاموش ما

رسوایی واقعی!