# ما_راویان_قصههای_رفتهاز
تابستان فرا رسیده بود…
تودههای دود از تنور به آسمان بلند بود. آن روزها، نان در تنورِ خانه پخت میشد. خواهرم تنور را گُر میانداخت تا نان یکماه را تهیه کند. نانوا خودش بود و مادر کمکحالَش که چانهی خمیر را کاملاً گرد، با ضخامت یکنواخت روی صفحهی چوبی ضخیم، پَهن میکرد. او در این کار مهارت داشت، بهویژه چانهی تَنبَلَک^ که با مغز گردو بود…
با گرم شدن تنور، همسایهها هم با طشت مسی و چوبین خمیر خود از راه رسیده بودند… آنها هم در این کار شریک بودند و هم نان یکماهه و شاید کمی بیشترِ خانوادهی خود را تدارک میدیدند. کار جمعی بود، تقسیم شادی و غم هم… و برای ما بچهها، بهترین فرصت…!
در آن ساعات پرتکاپوی بزرگترها، ما بچهها هم که جمعمان جمع میشد، شیطنتمان گُل میکرد و آخرش کار دستمان میداد… از سویی با بالا رفتن از درختانِ گردوی تنومند، ترس و دلهرهی سقوطمان را در دلِ خواهر و مادر میافکندیم و با تقاضای «نون قندی و توتک»!!! در ازای پایین آمدن، نهایت استفاده! را میکردیم…… و از سوی دیگر، مادر و خواهر که در حضورِ همسایگان، مراعاتمان کرده بودند… در پایان روز، بهمحض پایین آمدن از دارِ مرادمان! از خجالتمان در میآمدند… گرچه هیچگاه کتک خوردن از مادر در ما رنجشی ایجاد نمینمود…
آنروزها درِ خانهها همیشه باز بود و رفتوآمد بچهها تا غلبهی خستگی برقرار… دورانی که خانهها کوچک بودند؛ اما دل صاحبانشان بزرگ… روزگاری که بالا رفتن از درختان سر به فلک کشیدهی گردو، بادام، سیب و زردآلو، نوعی تفریح و مجال بازیگوشی بود و تابستانها، گشتوگذار در کوه و تپه، شروعی برای قدرتنمایی… بزرگتر که شدیم، راه و رسم رفاقت و دوستی را بیشتر دانستیم و راه تعامل با هم را… در کنار این تغییر در رفتار، دیگر نه بالا رفتن از درخت در توانمان بود و نه جسارتش… گویا قدرتنمایی، تنها ابزاری بود برای ابراز وجود در دوران نوجوانی؛ اما محبتِ مادران، علیرغم خشم و ناراحتی زودگذر، همیشگی.
کوچکترین فرزند خانواده بودم و به دنبال اجرای آخرین خواستهی مادر… آن تابستانِ گران و هولناک که مادر هم به ییلاق نرفت؛ میبایست او را که سر در نقاب خاک کشیده بود، به زادگاهش و روستای آباواجدادیاش میبُردم… در مسیر جاده، دلهره و اضطراب ناشی از باز شدن بهیکبارهی دو درِ عقبی آمبولانس در بلندیهای «گردنهی بَشم»، بهخیر گذشتن این حادثه و رسیدن به گورستان در پاییزی دلگیر با درختانی لُخت و عور و آرامگاهی خلوت با سکوتی وهمآلود، همهوهمه همخوان و یادآور ترسی بود که در نوجوانی به جان مادر و خواهر انداخته بودم؛ آن هم در روزهایی که تب و تاب ماجراهای آن تابستانِ هراسانگیز هنوز ابعادش آشکار نشده بود…
مادر در سالهای جنگ زنده بود؛ در بحبوحهی جنگ ۸ ساله که داغ و درفش حاکمان هم چاشنیاش بود؛ زندگی سادهای داشتیم. مادر به گلهای اندک باغچهی حیاط دلبستگی عمیقی داشت. آب لولهکشی نداشتیم و نصیبمان از نعمات زندگی تنها دو شعله برق بود و دوچرخهای که مرکبمان بود. مصائب زندگی یکی دوتا نبود… آن جنگ زمانی پایان یافت که حاکمان خواستند، اما مصایبش برای مردم ماندگار شد… با پایان جنگ، مادر هم سر در نقاب خاک کشید…
این روزها که نفیر جنگی دیگر آغاز شده و خوشبختانه به آتشبسی، ولو لرزان، منتهی گشته، آن خاطرات با این رویدادهای خونین، نقبیست برای ادامهدهندگان، بازماندگان و جوانان این دوران، در لحظات سردرگمی یا تصمیم، وقتی گذشته و اکنونشان درهم میآمیزد؛ با بهرهگرفتن از تجربهی نسل قبل، قویتر و پرتوانتر خواهند بود در گذر از رنجها… دنیای خوفانگیزیست و حاکمانی که جز به خویشتنِ مضحکِ خویش نمیاندیشند…
بیاییم رنجِ این روزهای دشوار را کم کنیم. با تغییر در نگرش، با چه باید کردِی دیگر… با عشق و زندهباد زندگی… نکبتِ جنگ، خانمانسوز است… بیانِ خواستِ یکصدایِ برقراری صلح میتواند ضروریترین خواستهی همهی ما باشد. هم صلح با خود و جامعه و هم صلح با دنیا و همسایگان…
#یانیس_ریتسوس (زاده ۱ مه ۱۹۰۹ – درگذشته ۱۱ نوامبر ۱۹۹۰ در آتن)، شاعر یونانی. از اعضای گروه مقاومت یونانی در طول جنگ جهانی…
^. تَنبَلَک = نوعی نان محلی با گردو…
پی نوشت:
میگویند مردی شروع کرد به نقاشی جهان… با گذشت سالیان، تصاویر کشورها، کوهها، خلیجها، دریاها، اسبها و مردمان…
مدت کوتاهی قبل از مرگش، فهمید آن هزارتوی صبورانهی خطوط، مشخصههای چهرهی خودش بوده…
(نقل به مضمون از خورخه لوئیس بورخس زادهٔ ۲۴ اوت ۱۸۹۹ – درگذشتهٔ ۱۴ ژوئن ۱۹۸۶. نویسنده، شاعر و مترجم معاصرِ آرژانتینی)
نیمهی تیر۱۴۰۴- پهلوان
@apahlavan