روزگاری نه چندان دور، در سرزمینی نه چندان دور، جماعتی بودند که در کوچههای شلوغ و پرغوغای تاریخ، با صدایی خشدار و پرطنین، شعارهایی پرطمطراق بر دیوارها مینوشتند؛ شعارهایی بیرونآمده از شبنامهها که به دیوارهای سنگی زمان کوبیده میشدند.
آنان کراوات این تکه پارچهای که گاه به تیپ بعضیها زیبایی میدهد و بر گردن برخی، گریه میکند، را «افسار بورژوازی» مینامیدند، گاه آن را میبوییدند و با نیشخند میگفتند: پیف، بوی زر و زور و تزویر میدهد!
و چه خیالپردازانه میگفتند: «کراوات، طناب دار اندیشهٔ آزادست، فقط برعکس بسته میشود!» کاش میدانستم اکنون چگونه میاندیشند!
در میدانها، با مشتهای گرهکرده فریاد میزدند:
«کارگران وارثان زمیناند!» یا «ستمدیدگان باید برخیزند!»
اما همهاش حرف بود. یک پیچ مانده به اوین، همهٔ ادعاها از ذهنشان پاک می شد و همزمان کارگران فراموش میشدند و انگار هیچ ستمدیدهای در این سرزمین وجود نداشت.
اینان با چشمهایی به ظاهر خشمگین و شاید تهی از ایمان به آیندهای که به همگان وعدهاش را داده بودند، به سوی شرق سجده میکردند.
در آن دوران، این رفتار مد روز بود، و طبقهٔ کارگر با هزار گرفتاری، به ناجیان خود با تمسخر نگاه میکرد؛ چرا که حرفها از دل نمیآمد و لاجرم دل را میخراشید.
این مد، با فروریختن دیوار به پایان رسید. روزگار چرخید. باد از سمت دیگر وزید. پلاکاردها رنگ باختند. خفقان حاکم شد. دیوارهایی که روزگاری تریبون بودند، حالا برای زیر نظر داشتن هر حرکتی، پشتشان دوربین نصب شده بود.
پیام روشن بود: طبقهٔ کارگر برود و خودش کشکاش را بسابد، به ما هم ربطی ندارد.
و حالا، همان جماعت که هنوز بوی جوهر شبنامه از آستینشان به مشام میرسد، در سالنهای درخشان، زیر چلچراغهای کریستال، با وسواس، کراواتها را از کمد بیرون آوردهاند، گرد و خاکش را با فوتی چنان محکم که نتوانستهاند آب دهانشان را جمع کنند، گرفته، و با دقت گره زدهاند؛ گرههایی که انگار هر کدام، گرهای از حافظهشان را کور میکند تا چیزی به یاد نیاورند.
با کبکبه و دبدبه، برای ابراز «گُ.ه خوردن» به دیدار شاهزاده شتافتند؛ شاهزادهای مفلوک، که سالها معطل مانده و در انتظار تخت و تاج درجا زده، و هرگز در خیال از تخت پایین نیامده بود. دیروز پریروز معجزهای رخ داد و با دمیدن و گوزیدن این جماعت در بوق و کرنا، خود را شازدهپدر پنداشت، و پُف کرد و باد کرد، طوری که در شرف ترکیدن بود. واقعا تو دنیا را ببین چه فیسه!
حامیان دروغین طبقه رنجبران ، نادم و توبهکار، با چشمانی خمار از رؤیای مشارکت در قدرت، بر خاک پای شاهزاده افتادند، و با لهجهای که با فارسی هیچ سنخیتی نداشت گفتند:
«ما همیشه دوستدار گفتوگو و درک متقابل بودیم!»
جلّالخالق!
این خادمان بیجیره و مواجب، که حالا در صف اوّل تالارهای نورانی ژست میگیرند و با عشوه های شتری لبخند میزنند و عکس یادگاری میاندازند، هنوز هم خود را «تودهای» و «فدایی» مینامند. انگار نه انگار که سالهاست پرنسیپ را گذاشتهاند ته انباری و کلیدش را هم انداختهاند توی چاه! فراموشکاریهای عجیبشان را هم لابد گذاشتهاند پای تجربه و پختگی ، نه بیمسئولیتی و پیری و فراموشکاری!
بیخبر از اینکه تمام پلها پشت سرشان سوخته و دیگر در خانه فداییان، هیچ جایی ندارند.
البته واقعیت اینست که جز این نام فدایی و گذشتههای دورشان، چیز دیگری برای پز دادن ندارند. اینان هم از توبره میخورند و هم از آخور.
در این میانه، شاهزاده، از آنسوی صحنه، چنان چشم به گور پدر در مصر دوخته؛ انگار که دارد آیندهاش را نگاه میکند.
بیرون این کاخهای شیشهای، کارگران در کوچههای تاریک و میدانهای فراموششده، به حامیان دروغین خود نیمنکاهی میاندازند و با لبخندی تلخ میگویند:
خوش از باغی که روباه با آن قهر کند.
و قهقههزنان با کنایه میپرسند:
«چه شد؟ چطور خوابنما شدند؟ چطور یکباره این امامزاده دم جنبان شفا داد؟»
و اما کاسهلیسان، با موهایی سفید، انگشتانی کج و کووله، افسار را نه از سر اجبار، که با اشتیاق، بر گردن انداختهاند؛ کاش تنها افسار بود! اینها چنانکه آموختهاند در باد به غبغب انداختن و بادگلو بیرون دادن ید طولایی دارند در اینجا هم سنگ تمام گذاشتند و دل و جان را هم گرو گذاشتند. به خاک افتادند و سجده کردند که نمردند و دوباره به ایران برمیگردند. چه میتوان گفت: هیچی حیف حرف!
امّا اگر کسی قابل میدانست از آنها میپرسید:
چه شد؟ کجا رفت آنکه پیراهن چینی میپوشید، شلوار سربازی به پا داشت، اُورکتش مزیّن به داس و چکش بود، و سنگ عدالت و برابری به سینه میزد؟
جواب تقریبا واضح است.اصلاً هوای سرد غرب به مزاج همه سازگار نیست.
هوایی که اگر شش دانگ حواست جمع نباشد، آرام در ریه میخزد، به مغز میرسد، حافظه را پاک میکند، و آدم را کلهپا میکند.این جماعت مثل آفتابپرست رنگ عوض کردند، و الان با صدایی که روزی فریاد بود، با لهجهای جهانی، کشدار و چاپلوسانه، میگوید:
«ما باید منافع سمایهداران را هم در نظر بگیریم.»
پرچمشان دیگر سرخ نیست اینان نان را به نرخ روز میخورند؛ و چیزی که به پرچم شبیه نیست را با پاورپوینتی کسالتآور به عنوان نشانهٔ وجود کشور خیالیشان نمایش میدهند.
جلال آلاحمد کجایی که یادت بهخیر!
بیا و ببین که این جماعت، چه آسان از آسانسور شیشهای، از اینترنت پرسرعت، از جرعهای قهوهٔ فیلترشده حالی به حالی شدند، و حالا واژههایی مد روز، که انگار از لابی هتلهای ترامپ درآمده، را بلغور میکنند.
من از ته کوچههای تنگ یاخچیآباد میپرسم:
«آیا هنوز چیزی از آن خاطرهها در جیب بغلتان باقی مانده؟ یا همانجا، در لاندری هتل چهارستاره، با باقی لباسهای چرک، شسته شدند؟»
و تاریخ، که بارها سکته کرده، با کمری خمیده، که کمربندش از زیر شکم لغزیده، و سیگاری خیالی بین دو انگشت دارد، به این جماعت به قول صمد چوخبختیار با پوزخند نگاه میکند، پکی عمیق میزند و دودش را به چشم بیچارگان فوت میکند.