میخواهم از رفقایی خفته در خاوران بگویم؛
از عزیزانی که خونشان در خاک جاری شد و یادشان در جان ما.
شاهرخ (قاسم)
او را از خانهاش بردند، در یک نشست سادهٔ رفیقانه.
با پای شکسته و در گچ، اما دستان جنایتکاران امانش نداد.
دانشجو بود و گاهی در بقالی کوچک پدرش در کوچههای امیرآباد کمک میکرد و با رویی گشاده با همه احوالپرسی میکرد و با مهربانی به همه لبخند میزد
نامش را یک روز از رادیو شنیدم؛ همراه با اسامی سعید سلطانپور و دیگران.
وقتی خبر را شنیدم، اشک بر گونههایم جاری شد و ناباوری سراسر وجودم را گرفت.
دوستی برای تسلیت، بر تکهای کاغذ نوشت:
«شنیدن خبر کشته شدن مبارزان سخت و دردناک است، اما وقتی آن فرد عزیز و آشنا باشد، این درد سنگینتر و تحملش دشوارتر میشود». سنگینی آن درد را هر بار که از او گفته میشود، در دلم احساس میکنم.
آن روز دانستم که بیگناهترین انسانها را به قتل رساندهاند.
چیزی نگذشت که از بهشت زهرا او را به خاوران بردند.
رژیم حتی از جسد بیجانش هم نگذشت.
من بیهیچ تردیدی گواهی میدهم: او زلال بود و تا واپسین دم بر سر آرمانش ماند.
انوش
بسیاری او را میشناسند، اما هر چه از او گفته شود اندک است.
او انسانی متواضع و خستگیناپذیر بود؛ و مادرش، «مادر لطفی»، او را در آغوش پرمهر بزرگ کرد و پس از کشته شدن آموزش نگذاشت نامش فراموش شود.
او نه تنها مادر انوش، که مادر همهٔ فرزندان خاوران بود؛
با قامتی استوار و دلی مهربان، پرچم مادران خاوران را تا آخرین دم برافراشته نگاه داشت.
نه فقط از داغ فرزندش گفت، که از امید به زندگی.
برای تازهعروسان جهیزیه فراهم میکرد، تا بگوید: فرزندان ما زندگی میخواستند، نه مرگ؛ مهربانی میخواستند، نه نفرت.
نام انوش با نام مادرش گره خورد و تا امروز در دلها زنده است.
فرهاد
آرام بود و آرام سخن میگفت؛ تیزبین و هوشیار.
جز آرمان راسخش سلاحی نداشت؛ جز باور به آزادی و عدالت اندیشهای در سر نمیپروراند.
گاهی وقتی با او قرار داشتی و کمتر از یک ثانیه دیر میرسیدی، با نگاهی به ساعت یادآور میشد که زندگی نظمی کوچک اما ارزشمند دارد.
رویایش این بود که آلمانی بیاموزد تا «کاپیتال» مارکس را به زبان اصلی بخواند.
و همین رؤیا برای حکومت کافی بود تا خونش را بریزد.
او باید در روشنای روزها زندگی میکرد.
محمود
او را ندیده بودم، تنها از او شنیده بودم. همه از او با احترام یاد میکردند. او نیز در خاوران آرمید.
یادبودش را در خانهٔ پدرش برگزار کردند؛ خانهای که پس از او دیوارهایش بوی اندوه میداد.
آن روز همه نگاهها به دخترک خردسالش بود؛ کودکی که معنای مرگ را نمیدانست، اما غیبت پدر را حس میکرد.
مهربانی بیپایان خواهران و برادران محمود تلاش میکرد جای خالی پدر را پر کند.
نسترن
دختری از خانوادهای ساده، باهوش چنان که در شانزدهسالگی به دانشگاه صنعتی راه یافته بود.
جوشکاری میدانست و میگفتند زخمها را با مهارت بخیه میزد.
جدی و متین بود و در عین حال سراسر مهربانی.
روزهایی که بیمار بودم و توان بیرون رفتن نداشتم، به دیدنم میآمد، کنار تختم مینشست و نوشتههایی را که دوست داشت برایم میخواند. با خواندنش امید میبخشید.
اما روزی ناگهان ناپدید شد. هیچکس خبری از او نیاورد؛ گویی زمین بلعیدش یا خاوران در سکوت خویش پنهانش کرد.
اینها قصه نیست؛ گواهی یک فاجعه است.
این حافظهٔ تاریخیِ زخمهایی عمیق و دردناک است.
تابستان ۶۷ تنها یک قتلعام نبود؛ فاجعهای بود که وجدان جمعی ما را تا ابد داغدار کرد.
خاوران گورستان نیست؛ دریای ناباوری است که از اشک موج میزند.
گواه نهایت وحشیگری و استیصال رژیمی است که تاب نیکان را نداشت.
در فاجعهٔ ۶۷ کنار هر قلبی که از تپش ایستاد، هزاران قلب همچنان میتپند و فریاد میکشند، سرود میخوانند و خاطره میگویند. وجدانهای بیدار اجازه نمیدهند خاوران به سکوت فرو رود، و آن فاجعه از یادها برود.
امروز، همراه با هزاران دل دیگر، به یاد شاهرخ (قاسم)، فرهاد، نسترن، محمود، انوش و هزاران نام بینام دیگر میپرسیم:
آخر چگونه ببخشیم؟
چگونه فراموش کنیم؟
روزی فراخواهد رسید که پردهٔ سیاه آن سالها فرو افتد، و همه از این فاجعه بگویند؛
و آمران و عاملان قتل خفتگان خاوران به پای میز محاکمه کشانده شوند.
به نام ِ ستارگان بینام
من از ژرفنای درد،
با درد سخن میگویم؛
از زخمی که هر سال،
در دلها تازه میشود،
میسوزاند،
و میماند.
از آن دم:
که آذر نلغزید،
فرهاد خم نشد،
انوش نشکست،
و جوانیشان
ربوده شد.
من از داغِ مادران،
و خاک خاوران،
که هرگز،
رفتنِ بیوداع را
باور نکرد.
از چشمهایی،
که آیینهٔ شباند،
از اشک کبوتران،
از ماهِ غمگین،
که بر خاک افتاد.
من از لحظهای میگویم،
که تابستان لرزید،
از دستان پلیدی،
که جانهای نورَس را
درو میکرد.
من از بیداد،
از جنایت،
از قتل زندانیان ِ در زنجیر،
سخن میگویم؛
و با خشم،
چشم در چشمِ قاتلان،
فریاد میزنم:
«دریای خون را
از یاد بردهاید؟
شما، شاید،
اما ما، نه!
و هیچ دلِ آزردهای
نخواهد بخشید.»
من از خورشیدهای خاوران میگویم،
از ستارگان بینشان،
و ایستادگان بینام.
آری،
من با درد،
از ژرفنای درد،
سخن میگویم.
زری
آذر سلیمانی
فرهاد مهدیون
انوشیروان لطفی