بازسازی شناختی غرب در برابر چین: فراتر از توهم فروپاشی و سیاست تهدید
ترجمه و تلخیص از مجله جنوب جهانی
جهانی که دیگر نمیشناسیم
در اعماق شناخت ما از جهان، تحولی آرام اما بنیادین در جریان است؛ تحولی که قدیمیترین باورهای ما را به چالش میکشد. جهان دیگر همان چیزی نیست که دیروز میشناختیم. نشانههای این تغییر، از مرزهای جغرافیایی گرفته تا مرزهای فکری، همه جا مشهود است. آنچه میگذرد، صرفاً یک جابجایی موقت قدرت نیست، بلکه تغییری پایدار و عمیق در ساختار تمدن مدرن است. تاریخ دیگر نه در پشت سر ما، که به مثابه توفانی در پیش روی ما جریان دارد و از ما میخواهد با واقعیتهای جدید روبرو شویم.
آدام توز، اقتصاددان دانشگاه کلمبیا، در تحلیلی دقیق اینگونه میگوید: «چین فقط یک موضوع برای تحلیل نیست، بلکه کلیدی برای فهم ماهیت مدرنیته است.» او چین را «بزرگترین و پیچیدهترین آزمایشگاه مدرنیزاسیون در تاریخ بشر» مینامد و معتقد است تاریخ صنعتی غرب، در مقایسه با این پدیده، تنها مقدمهای برای یک فصل بسیار بزرگتر به نظر میرسد. این دیدگاه، چالش اصلی را آشکار میکند: ما تنها با ظهور یک قدرت جدید مواجه نیستیم، بلکه با باورهای عمیق خود درباره توسعه، دموکراسی و حتی مفهوم تمدن درگیر شدهایم.
تناقض شناختی غرب: چین همزمان در حال فروپاشی و تهدید است؟
غرب در برابر چین دچار یک تناقض شناختی بیسابقه شده است. در ذهن غربی، دو روایت کاملاً متضاد به صورت همزمان درباره چین وجود دارد:
روایت فروپاشی: دهههاست که در گفتمان سیاسی آمریکا و اروپا تکرار میشود که چین به زودی فرو میپاشد. این روایت، با وجود اشتباه بودن پیاپی پیشبینیهایش، همچنان زنده است.
روایت تهدید: در عین حال، همان کشوری که باید فرو میپاشید، اینک به عنوان یک رقیب وجودی توصیف میشود که قصد ویران کردن نظم جهانی را دارد.
این تناقض، صرفاً یک خطای فکری نیست؛ بلکه مکانیزمی دفاعی است که غرب برای محافظت از چارچوبهای ذهنی خود در برابر واقعیتی ناخوشایند به کار میگیرد. به جای اینکه درک خود را با واقعیت تطبیق دهیم، ترجیح میدهیم واقعیت را نادیده بگیریم یا تحریف کنیم. صعود چین فقط تغییر در توازن قدرت نیست؛ بلکه چالشی بنیادین به پایههای فکری غرب است و این پرسش را مطرح میکند: آیا مدرنیته دیگر به معنای غربیسازی جهان است؟
دستاوردهای چین: فراتر از یک تعقیبوگریز ساده
برای درک عمق این چالش، باید به آمار بیطرفانه نگاه کنیم:
ریشهکن کردن فقر: چین در چهار دهه گذشته، نزدیک به ۸۰۰ میلیون نفر را از فقر مطلق نجات داده است؛ یعنی سهچهارم کل کاهش فقر در جهان!
امید به زندگی: از ۳۳ سال در سال ۱۹۶۰ به ۷۸ سال در سال ۲۰۲۳ رسیده؛ رقمی برابر با ایالات متحده.
انرژیهای پاک: چین امروز بیش از ۵۰ درصد از ظرفیت نصبشده انرژیهای تجدیدپذیر جهان (خورشیدی و بادی) را در اختیار دارد و حدود ۷۵ درصد پروژههای این حوزه در جهان یا در چین اجرا میشود یا توسط پیمانکاران چینی.
این دستاوردها نشان میدهند که چین دیگر «در حال تعقیب» غرب نیست؛ بلکه در حال تعریف مجدد مفهوم مدرنیته است. این واقعیت، غرب را با چالشی جدی روبرو کرده است: الگوی دموکراسی لیبرال که تا دیروز به عنوان تنها مسیر ممکن به پیشرفت معرفی میشد، دیگر انحصاری نیست.
چالش «پذیرش واقعیت»: از تئوریهای آرامشبخش تا حقایق سخت
«چالش پذیرش» یکی از مفاهیم کلیدی است. حتی کارشناسانی که سالها با چین کار کرده و خود را از پیشداوریهای غربی به دور میدانند، هنوز در پذیرش کامل واقعیت فعلی دچار مشکل هستند. چارچوبهای ذهنی قدیمی مانند «دام درآمد متوسط» یا «ناپایداری نظامهای استبدادی»، هرچند آرامشبخش هستند، اما دیگر واقعیت را توضیح نمیدهند.
چینیها برای بیش از یک قرن با این پرسش درگیر بودند: چگونه میتوان مدرن شد بدون آنکه هویت خود را از دست داد؟ به نظر میرسد چین راهی را یافته که به این پرسش پاسخ میدهد؛ ترکیبی از اندیشههای کنفوسیوسی، لنینیستی، تکنوکراتیک و اقتصاد بازار که به شکلی متمایز و «چینی» به قدرت رسیده است.
این تحول، حتی در خود چین هم به راحتی پذیرفته نشده است. بسیاری از روشنفکران چینی، با وجود افتخار به موفقیتهای کشورشان، هنوز کاملاً نپذیرفتهاند که چین دیگر «در حال تلاش برای مدرن شدن» نیست، بلکه خود در حال تعریف کردن مدرنیته است. این تغییر، ساختارهای ذهنی نسلها را به چالش میکشد.
چرا این تحول برای غرب اینقدر دردناک است؟
این تغییر برای غرب، به ویژه آمریکا، به دلیل باور «استثناییبودن آمریکا» بسیار دردناک است؛ باوری که آمریکا را خالق و صاحب انحصاری مدرنیته میداند و دیگران را وارثانی تصادفی میبیند.
بحران عمیقتر زمانی رخ میدهد که تصور ما از جهان (خودِ من) با واقعیت عینی (حقیقت) همخوانی نداشته باشد. چین پس از جنگهای تریاک این بحران را تجربه کرد؛ روشنفکرانش فهمیدند که باورهای سنتیشان نمیتواند قدرت کشتیهای غربی را توضیح دهد. اکنون، صعود چین همان نوع بحران را برای آمریکا ایجاد کرده است.
جالب اینجاست که آمریکا در حال پذیرش ابزارهایی است که قبلاً آنها را تحقیر میکرد. سیاستهای صنعتی جدید دولت آمریکا، مانند «قانون چیپ و علوم»، نشان میدهد که دیگر از مداخله دولت در اقتصاد اجتناب نمیکند. این به نوعی پذیرش شعار «ذات آمریکایی، کاربرد چینی» است، هرچند به صورت ناخودآگاه.
تغییر معیارهای مشروعیت: از «چگونه» به «چه چیزی»
شاید بنیادینترین تغییر چین، بازتعریف مشروعیت سیاسی باشد. در قرن بیستم، مشروعیت عمدتاً بر اساس فرآیندها (مانند انتخابات) تعیین میشد. اما در قرن بیستویکم، مشروعیت بیش از هر زمان دیگری به عملکرد واقعی وابسته است.
چین در حوزه تغییرات اقلیمی یک «تناقض هوشمند» خلق کرده: هم بزرگترین آلاینده کربن و هم بزرگترین سرمایهگذار در انرژیهای پاک جهان است. این تناقض، پیام جدیدی میدهد: در قرن حاضر، مشروعیت از خلوص ایدئولوژیک ناشی نمیشود؛ بلکه از توانایی عملی در حل مشکلات ناشی میشود.
این تفاوت برای آمریکاییها بهخصوص دردناک است. در حالی که آمریکا برای ساخت خطوط لوله و انتقال برق بحث میکند، چین در حال ساخت شبکههای انتقال برق در سطح قاره است. کشوری که قبلاً بخشی از مشکل دیده میشد، اکنون از طریق توانایی عملی، بخشی از راهحل شده است.
نشانههای بیداری در آمریکا
با وجود این مقاومت ذهنی، نشانههایی از یک بیداری فکری در آمریکا دیده میشود:
در حزب دموکرات: جنبش «فراوانی» (Abundance) بر کمبود ظرفیت ساختوساز در آمریکا تأکید دارد و میگوید باید توانایی کشور را برای تولید بیشتر افزایش دهیم.
در راست سیاسی: برخی از حامیان ترامپ، علاقهای به جنبههایی از نظام چین دارند که از نظر اخلاقی نگرانکننده است (مانند تواناییهای نظارتی)، اما این علاقه نشاندهنده یک پذیرش ناخواسته است: نظام چین در تولید نتایج، کارایی دارد که آمریکا از دست داده است.
در نسل جوان: جوانان آمریکایی که دائماً با تصاویری از زیرساختهای پیشرفته چین در شبکههای اجتماعی روبرو هستند، چین را دیگر «کشوری عقبمانده» نمیبینند، بلکه آن را کشوری «آیندهنگر» میدانند.
از سوی دیگر: اعتماد به نفس نوظهور در چین
در چین هم فضای ذهنی در حال تغییر است. در گفتوگو با متخصصان چینی در حوزههای فناوری، این اعتماد به نفس به وضوح احساس میشود. آنها دیگر در مورد اینکه آیا چین میتواند به غرب برسد، تردیدی ندارند. آنها در کشوری رشد کردهاند که پیشرفته، با نفوذ جهانی و موفق است.
این اعتماد به نفس، اگرچه ممکن است با خودستایی همراه باشد، اما سالمتر از ناامیدی عمیقریشه گذشته است. این نشان میدهد که چین در حال فکر کردن به تبدیل شدن از «کشوری در حال صعود» به «کشوری صعود کرده» است؛ یعنی پذیرش مسئولیتها و انتظارات بیشتر.
نیاز فوری به صداقت فکری
مواجهه با این واقعیتها، ما را به سوی نتیجهای ناگزیر میکند: نیاز فوری به یک بازسازی شناختی.
چالش واقعی در حفظ وضعیت موجود نیست؛ بلکه در پرورش انعطافپذیری فکری است. وقتی سرعت تغییرات جهان از سرعت درک ما پیشی میگیرد، باید خود را تطبیق دهیم. این بازسازی بزرگ، هرچند اکنون روی چین متمرکز است، اما موضوعی فراتر از چین است: مسئلهٔ جهانی است که دیگر حول مراکز آشنا نمیچرخد.
برای آمریکاییها، این درک به معنای کنار گذاشتن ادعاهای انحصاری در زمینه رهبری، نوآوری و توانایی تطبیق است. به این معنا که باید پذیرفت نظام اجتماعی آنها، تنها یکی از راههای ممکن برای ایجاد رفاه انسانی است.
مهمتر از همه، باید دیگر با پرسشهایی مانند «چین کی فرو میپاشد؟» به آن نگاه نکنیم. این نظام کار میکند و نتایج تولید میکند. انتظار برای فروپاشی آن یک استراتژی نیست؛ بلکه مکانیزمی برای فرار از واقعیت است.
این بازسازی در نهایت درباره صداقت فکری است: تمایل به روبرو شدن با واقعیت به جای فانتزی؛ پذیرش موفقیتها در هر حوزهای؛ و یادگیری از آنها—حتی اگر توسط چین به دست آمده باشند.
بازسازی واقعی باید از اینجا آغاز شود: نه با برنامههای سیاست، بلکه با یک درک ساده—جهان به طور بنیادین تغییر کرده و ما تازه شروع به درک این تغییرات کردهایم. تنها زمانی میتوان روی سیاستها کار کرد که دیگر خود را فریب ندهیم. این بازسازی، نه یک تسلیم، بلکه یک فرصت برای بازسازی هویت در دنیایی است که دیگر حول ما نمیچرخد.




