یکم
بیدارباش
زنگ آزار دهنده تلفن همراه خواب سبکام را آشفته میکند. این دستگاه کوچک که کمی بیشتر از سه دهه از عمر همهگیر شدن آن میگذرد، بدتر از پاندمی کرونا عالمگیر شده و علیرغم همه فوائداش ما خلقالناس را با هزار غُل و زنجیر نامریی اسیر خود کرده است. رعشه بر جُثهی کوچکاش افتاده گویی به مرض لرزش دست و یا همان اصطلاح مدرن آن “پارکینسون” مبتلا شده و روی میز شیشهای کنار مبل تختخوابیام به رقص درآمده است. با عجله دست دراز میکنم و گوشی را قبل از این که همسایهها را از خواب بیدار کند، برمیدارم. عینک بر چشم ندارم، امّا از سر عادت و یا شاید احساس ناخوشآیند درونیام راز ساکت کردن این دستگاه کوچک را یاد گرفتهام. انگشت دستام دقیقاً جایی را نشانه میرود و فشار میدهد که باید بدهد. درست مانند یک عکسالعمل و یا عادت غریزی؛ شیرخوردن نوزاد از پستان مادر و یا معاشقهی دو معشوق، صدایش را میبُرم.
بارها با خود فکر کردهام که اگر گراهام بل در این دوره و زمانه زنده بود، از دیدن نتیجهی اختراعاش، دچار چه احساسی میشد؟ خوشحال، یا شاید مثل من عصبانی و خشمگین؟ آخر این گوشیهمراه به یار و یاور و همزمان بلای جان ما انسانها تبدیل شده است. چند روز پیش اتوبوسی دختر جوانی را زیر گرفت. در تحقیقات پلیس معلوم شد که دختر سرگرم بازی و چت کردن از طریق گوشی همراهاش بوده، بی توجه به مکان و چراغ قرمز عابر پیاده و حرکت اتومبیلها عرض خیابان را طی کرده که با اتوبوسی که از خیابان کناری پیچیده بود، برخورد میکند. دخترک شانس آورد که نمُرد. البته گوشی همراهاش گویا جان سالم بدر نبرد و زیر چرخهای سنگین اتوبوس له و خاکشیر شد. امیدوارم این حادثه درس عبرتی برایش باشد و حداقل تا مدتی یادآور او باشد که هنگام عبور از عرض خیابانها بیشتر حواساش را جمع کند. مضُرات این جعبهی کوچک که اغلب ضخامت آن کمتر از یک سانتیمتر است، تنها به این محدود نمیشود. تأثیر روانی و اجتماعی آن بیشتر از خطر جانی است. در گذشتهها که کلهی من مثل خیلی دیگر از جوانهای هم نسلام در دهههای چهل و پنجاه شمسی، بوی قورمه سبزی میداد و با خواندن دو کتاب خوابنما شده و یک شبه عزم را جزم کرده بودیم که نظم جهانی را برهم زنیم و بهقول معروف “فلک را سقف بشکافایم و طرحی نو در اندازیم”؛ شنیده و یا خوانده بودم که کارل مارکس پیغمبر ما (اگر به علت بالا رفتن سن اشتباه نکرده باشم) فرمودهاند که نظام سرمایهداری باعث از خود بیگانگی طبقهی کارگر میشود. نمیدانم، اگر کارل مارکس امروز زنده بود، باز هم به این فرمایشات خود باورمند بود و یا شاید او هم اصلاحطلب میشد و در این فرمایش خود اصلاحاتی بوجود میآورد؟ بنظر من این گوشی همراه بدتر از این نظام سرمایهداری است. بیانصاف نه تنها طبقهی کارگر، بلکه دهقان و برزگر و پیر و جوان و کارمند و زن و مرد را از خود که هیچ، از یک دیگر هم بیگانه کرده است. تا همین چند سال پیش هر روز صبح زود که سوار قطار شهری میشدم؛ همسفران تک تک مانند آدمهایی که دچار افسردگی شده باشند، روی یک صندلی لم داده و سرشان در کتابی بود. ولی حالا دیگر این طور نیست. هر مسافری در حال ور رفتن با گوشی همراه خود است. بنظر من قبلاً مردم بیشتر کتاب میخوانند و کنجکاوتر بودند، امّا حال به موجوداتی تبدیل شدهایم که به هر چیز و مطلبی سرکی میکشیم. مهمانی را میمانیم که از فرط سیری و از روی تفنن قاشقی از هر غذایی که روی میز است، در بشقاب خود بار میکنیم.
این دنیای موبایلی و تبلتی بیمروّت موجب شده که سرچشمه آن شور و شعف رابطه بین انسانها که در گذشته وجود داشت تغییر شکل بدهد. دنیای مجازی لامصب به وسیلهای برای بازاریابی و تبلیغات سیاسی و تجاری و بیگانگی تبدیل شده و جای تفکر و نقد را گرفته است. در گذشته کتابی میخواندی و نظر میدادی و نقد میکردی. امروز تنها سرکی به تیتر چند مطلب مهم میکشی و بی تفاوت از کنار آنها رد میشوی. فراتر از این موبایل و دنیای مجازی آن روحیهٔ انتقادی بین ما مردم تعدیل یافته است. آن روزها در محله و محیط کار و اتوبوس و مترو و خیابان همه وجودمان چشم و گوش بود و اطراف را میپائیدیم و همه چیز را زیر نظر داشتیم. هر آن چه را که از جلوی چشمان ما میگذشت، مانند یک دوربین فیلمبرداری در حافظه ضبط میکردیم. امروزه محیط اطراف را رها کردهایم و چشم و حواس ما به صفحهٔ کوچک موبایل و تبلت است و هر آن چه را که سفره این دستگاه روی تعارف ذهن ما میکند با ولع میبلعیم و خوشحال و خندان و بی تفاوت از وقایع جاری در اطراف خود میگذریم. حقا که اینترنت جهان را تغییر داده و در این تغییر ما انسانها به ابزار و یا موضوعی برای تبلیغات خدایان آفریننده و هدایت کنندهٔ این دنیای مجازی تبدیل شدهایم. بخشی از انسانها به موجوداتی تبدیل شدهاند که مجموعهٔ عکس العمل آنها گرفتن یک کلیپ چند ثانیهای و یا یک سلفی از یک حادثه نامیمون و فاجعهای دهشتناک و راه انداختن یک کارزار توئیتری با تاریخ مصرف محدود است. یادش بخیر آن روزهایی که با اضافه شدن چند ریال به قیمت آرد و یا بنزین هزاران نفر به خیابان میریختند و پمپ بنزینها را اِشغال میکردند. اصلاً دنیای اینترنتی عملاً موجب شده که روحیهٔ شعف و شور و مبارزه و انتقاد و اعتراض در بین انسانها فروکش و محدود به همان دنیای مجازی شود. یادم میآید آن روزها هر اعتراضی، خود مدرسهای بود برای پیوستن هزاران نوباوه به خیل حامیان تغییر و بهبود وضع موجود. امروز کارزارهایی که از طریق دنیای مجازی صورت میگیرند، به قرص تسکین اعصابی تبدیل شدهاند که هر بازدیدکننده بعد از گشت و گذار روزانهاش؛ دلاش خُنک میشود و بعد از گفتن چند بد و بیراه و ارسال چند پست، نیمه شب به خوابی خوش فرو میرود. در واقع دنیای موبایل و تبلت مبارزه ما انسانها را به سرگرمیِ بی رنگ و بو و غیر مؤثری تبدیل کرده است. قربانش بروم چپ که روزی روزگاری سمبل اعتراض و به خیابان کشاندن مردم و مُنادی رهایی بود؛ بدتر از همه مفتون و اسیر این دنیای بیخیالی و هپروت شده و خود تبدیل به اهرمی برای توسعه و گسترش این انفعال و بی تفاوتی شده است. وای به حال مردم عادی.
عکسی خانوادگی در روزنامه دیدم که توجهام را جلب کرد. زن و شوهری همراه دو فرزندشان به دیدن پدر و مادر سالمند مرد که در خانهی سالمندان ایام کهولت را سپری میکردند، و بهبیان نچندان مؤدبانه، در صف سپری شدن روزهای پایانی عمر و رَختِ سفر بستن بودند؛ رفته بودند. زوج سالمند با چهرههایی چروکیده تنگ هم روی مبل نشسته و حیران نظارهگر عیادت کنندگان خود بودند. چهار تن در مقابلاشان نشسته و هر یک گوشی همراه خود را در دست داشتند و سرگرم کار خود بودند. چنین بنظر میرسید که هیچکدام از آنها توجهی به آن دو سالمند و حال و حوصلهی رد و بدل کردن کلامی با آن دو سالمند؛ که شاید هفتهها انتظار چنین دیداری را کشیده بودند را، نداشتند. گویی آن دو تن اصلاً وجود خارجی نداشتند. از دیدن آن عکس غمانگیز چنان منقلب شدم که هرچه بد و بیراه به ذهنام رسید نثار گراهام بل گور به گور شده و ادامه دهندگان راه او کردم. این تلفن همراه حرامزاده بلایی به سر ما آدمها آورده که در طول تاریخ هیچ اپیدمی و پاندمی کشندهای موفق به انجام آن نشده است.
خانوادهای را مجسم کنید که غروب بعد از کار روزانه بهخانه برگشتهاند. خانم خانه که هنوز ساعات کار روزانهاش تمام نشده، و باید چند ساعت دیگر هم در خانه بیگاری کند، پس از تلف کردن مدتی در اتومبیل در مقابل در خانه و ادامه گفتگوی نیمه تمام قبلی، پس از نیم ساعت در آشپزخانه سرگرم پخت شام شب و نهار فردا است. بچهها هر یک در اتاقی سرشان به کار خود است. مادر با هزار مشقت و عجله در حالی که یک چشماش به تلفن همراه و رد و بدل کردن پیام از طریق اینستاگرام واتساپ و تلگرام است و در همزمان درگیر قابلمه غذا و آماده کردن سالاد است. خلاصه بعد از اتمام کارش با ارسال یک پیامک اهل خانه را که هر یک در دخمهای بنام اتاق، پناهنده شدهاند، از آماده شدن غذا مطلع میکند. چند لحظه بعد صدای منقطع عجوبهی فسقلی او را از اولین پاسخ مطلع میکند. شوهر گرامی جواب مرقوم فرمودهاند: “بعد از اخبار ورزشی”. پیامک پسر: “وسط گیم هستم. بعد از تمام شدن بازی”. دختر که در حال رد و بدل کردن پیغام و پسغام با دوستاش است تنها نوشته است: “الآن نه”، که ترجمهی خودمانی آن این است که “تا اطلاع ثانوی مزاحم نشو، سرم شلوغ است”. زن هم به روی خود نمیآورد و لیوان نوشیدنیاش را دوباره سرپُر میکند و مؤنس دلبنداش تلفن همراهاش را برمیدارد و روی صندلی کنار پنجرهی آشپزخانه مینشیند و خود را سرگرم ادامه بحث با دوستان میکند.
عجب روزگاری است! مگر بدبختی بدتر از این ممکن است؟ چه به روز آن “کانون گرم” خانواده آمده است؟ در گذشته کی اینطوری بود؟ بچهها که از راه میرسیدند، کیف و لباس را گوشهای پرتاب میکردند و یکراست به آشپزخانه میرفتند و مادر را سئوال پیچ کرده و به قول معروف شروع به ناخنک زدن به غذا از پُخته و نپُخته میکردند. شوهر هم همینطور. حال بگوئید که سرمایهداری باعث از خود بیگانگی طبقهکارگر شده است. این گوشیهمراه لعنتی روزگار ما را سیاه کرده است. نه تنها طبقهکارگر و رفتگر و رختشور و خلاصه حتی لُمپن پرولتاریا و یا به زبان خودمانی همان لات و لوتهای کلاه مخملی محترم که حالا همه کاره شدهاند و حتی مداحان لواطچی را به از خود بیگانگی مبتلا کرده، بلکه پدر و مادر و بچهها و خلاصه حتی حیوانات خانگی را دچار این مصیبت لاعلاج کرده است. ترسام از این است که تا چند وقت دیگر سگها و گربههای خانگی نیز هر یک صاحب گوشی همراه شوند که بتوانند بوسیله آن به صاحبان محترم حیوان دوست خود اطلاع دهند که گرسنهاند و یا نیاز به رفع حاجت دارند و قبل از این که خانه را غرق نجاست کنند، باید آنها را چند دقیقه هم که شده بیرون برند. این موجودات بیچاره از روز و روزگاری که این موبایل وارد خانهها شده، همه بخاطر عدم تحرک کافی دچار اضافه وزن و هزار عارضه دیگر مانند فشار خون، کُلستُرول و چربی دور شکم شدهاند و هم دلیلی برای رونق گرفتن و سکه شدن کار و کاسبی درمانگاههای حیوانات خانگی شدهاند. در گذشته این حیوانات خانگی بهترین همدم و وسیله سرگرمی و بازی بچهها بودند. حالا دیگر از مُد افتاده اند و موبایل و چَت از طریق آن جای آنها را گرفته است. دیر یا زود قطعاً بسیاری از خانوادهها حیوانات خانگی خود را به مؤسسههای ویژه نگهداری از حیوانات بیسرپرست خواهند سپرد. کسی چه میداند، “شاید آن روز چندان دور نباشد”. همسایه آپارتمان بغلی که یک خانم میانسال، هفتاد و چند ساله آلمانیتبار است، با همزی اسپانیایی خود زندگی میکند. سگ ملوس پر پشم سفیدی دارد که طبق گفته خودش دوازده ساله است. تا آن جا که من بیاد دارم این سگ بیچاره عزب است. نه همسری دارد و نه دوست دختر سگی. این سگ را که من از مدتی پیش “پیرسگ پسر” صدا میزنم، هر وقت مرا میبیند چنان پر و پاچهام را لیس میزند که بخودم مشکوک میشوم و این فکر نامیمون به مغزم خطور کرده که خدایی نکرده نکند از بخت بد، من هم از این پدیده ژن و ژن بازی بینصیب نمانده و هنگام خلقت یک عدد ژن ناقابل سگی در جعبه ژن فلک زدهام چپانده شده و با هزار سلام و صلوات بدون این که خودمان بدانیم آن را با خود به این دنیا آورده ایم. “بعید نیست!” بعضیها شانس دارند و ژن برتر نصیب اشان میشود که مابازای آن شغل و منصب و پول و پله و اتومبیلهای لوکس و کلی لفت و لیس دیگر است، و ما ژن کَهتر سگی نصیبامان شده که ماحصل آن بند کردن این پیرسگ پسرِ کف کرده به ما است. پارس کردن و آه و نالهاش را روزی سه بار میشنوم. نیم ساعت زار میزند و التماس میکند که بالاخره یکی از اهالی آپارتمان دلاش به رحم آید و او را برای رفع حاجت چند دقیقهای بیرون بَرَد. فکرش را بکنید: “کی در گذشته این طوری بود!” این سگ بیچاره در حیاط خانه و یا مزرعهای بود و شب و روز بین چند ماده سگ تر گل و ور گل وُل میخورد و تا حالا ده پانزده توله پُر پَر و پشم دور و ور خود داشت و شاید بابا بزرگ هم شده بود. این دنیای دیجیتال جدا از این که باندازهٔ یک دنیا مزایا دارد، ولی پدر ما خلقالله را درآورده و حتی حیوانات خانگی را هم دچار از ما بیگانگی کرده. برای خود من که میانهام اصلاً با این تولهی مزاحم چندان حسنه نیست، سه ماه طول کشید که بالاخره با التماس و انواع و اقسام تهدید پنهان و آشکار و کمی رشوه پسرکام را متقاعد کردم که جیغ یا همان صدای پیامک آن را تغییر داده و به ملودی دلنشینی تبدیل کند. با تغییر آن به آهنگی که پیام شادی بهاران و نشاط چشمهساران را به یاد میآورد، کمی قابل تحمل شد. تأثیر این دستکاری تنها چند ساعت بود. مشکل من با موبایل بیشتر روحی بود، چرا که هر وقت صدای آن لامصب بلند میشد ساعت پنج صبح را به من یادآوری میکرد که وقت آمادگی گرفتن برای شروع بیگاری روزانه بود. “ایکاش این گوشی همراه درک و احساس داشت و من میتوانستم برای چند روز ناقابل صبح زود، مثل خودم، از خواب بیدارش کنم و بفرستماش سرکار که بفهمه مردم آزاری یعنی چه؟”
این کارل مارکس پیغمبر ما گویی در جایی چنین فرمودهاند “کار انسان را آفرید”. البته این گفته شاید برای اهل سیاست خیلی مطلوب و قابل قبول باشد، امّا بعضی وقتها بنظر میرسد که کار انسان را بیچاره کرده. هر روز ساعت پنج صبح این توله زبان نفهم عر و تیزش بلند میشود و درست در لحظهای که در خواب عمیق و کیفور داری یک خواب خوش از دوران نوجوانی و بازیگوشی و زاغ زدن دختر همسایه را میبینی، بیدارات میکند که بری سر کار. “این هم شد زندگی بر پدر این گراهام بل لعنت”. البته زیاد طول نکشید که تکنیک رشد کرد و با هوشمند شدن گوشیهای تلفن بحمداللّه معلومات و دانش فنی مستعمل این جانب نیز کمی به روز شد و یاد گرفتم که چگونه سر و صدای موبایل را کمی محدود کنم. با هوشمند شدن آنها دیگر قادرند همه کاری انجام دهند و ما را از شر پیام و سر و صداهای ناخواسته برهانند. حالا دیگر خوشبختانه میتونم با فشار دادن یک فرمان پشت در ورودی گوشی تابلویی نصب کنم که نوشته شده “مزاحم نشوید” قال قضیه کنده شده، دیگه هیچ صدایی از گوشی بلند نمیشه. گوشی درست مثل اتاق هتل شده. “روی مبل لم بده و بیخیال دیگرانی باش که احیاناً کاری با تو دارند”.
مقالهای در روزنامه خواندم که جالب بود. موضوع مقاله دربارهی استفاده بهینه از انرژی خورشیدی بود. این سرمایهداری فکر همه چیز برای سر و سامان دادن و آموختن روش زندگی مورد نظر خودش به خلقالله را کرده است. در روستاهای کشورهای آفریقایی که گویا بسیاری از آنها فاقد برق اند، ولی تا دلات بخواهد آفتاب سوزان دارند، این شرکتهای تلفن به فکر بِکری رسیدهاند و آن استفاده از انرژی خورشیدی در قالب کردن و فروش هرچه بیشتر این تلفن همراه است. شرکتهای تولید کننده تلفن، به دلیل نبودن برق تا مدتها نمیتوانستند بازار روستاها را در زیر سم اسبان و سفرای بازاریابی خود درنوردند. بنابراین با ایجاد کیوسکهای سیاری که ظرفیت ذخیره کردن انرژی خورشیدی و تبدیل آن به برق را دارند، این امکان را فراهم کردند که مردم بتوانند تلفن بخرند و با استفاده از امکانات این کیوسکها، و مسلماً پرداخت هزینه معینی، باطری تلفن خود را شارژ کرده و هر قدر که دلاشان میخواهد در ارتباط با دنیای خارج قرار گیرند که از قافلهی تمدن عقب نمانند. البته ناگفته نماند، شب که فرا میرسد کماکان باید با استفاده از نفت و چراغهای زنبوری کلبههای خود را روشن کنند و غذا را؛ اگر غذایی باشد، روی اجاق و با استفاده از خار و خاشاک و شاخه خشک درختان پُخت و پَز کنند. من هرچه فکر کردم عقلام بهجایی نرسید. اگر میشود کیوسک شارژ باطری تلفن در صحراهای آفریقا راه انداخت، چرا نمیشود کیوسک برق و یا اجاق پخت و پز، مثلاً در میدان هر روستا درست کرد، که مردم بتوانند به نوبت غذایی برای خود و خانواده بار بگذارند؟ شاید این موضوع بنفع این شرکتهای تلفن نباشد. “گور پدر مردمی که در خانه اشان برق ندارند!! همین که تلفن دارند کافی است”. موزیک گوش میدهند. فوتبال میبینند و بهتر از همه میتوانند عکسهای نیمه لخت این یا آن هنرپیشه و خواننده و بانوی اول و همسر رئیس جمهور فلان کشور را ببینند و عیش بصری برند. بهرحال کار بیشتری بجز غُر زدن و گلایه کردن از دستام برنمیآید. یادم آمد که بهخودم قول دادهام که مثبت فکر کنم و خوش بین باشم، چرا که میگویند: “خوشبینی منشا آزاد شدن انرژی مثبت در جسم و جان انسان میشود که برای طول عمر و نشاط و سلامتی مفید است”.
دوم
اضطراب بازگشت
ساعت چهار صبح است. هوا هنوز روشن نشده. فشار مختصری به معدهام وارد میکنم. الحمدلله اسهال ندارم. از سر شب تا سه ساعت از نیمه شب گذشته حدود ده بار دستشویی رفتم. کم مانده بود که رودههایم را هم دفع کنم. خطر اسهال به معضل پروستات در پیرانهسری هم اضافه شده است. چندبار تصمیم گرفتم که لباس پوشیده خود را به درمانگاه و یا بیمارستانی برسانم. ولی هر بار یادم میآمد که در سفرهای قبلی نیز دچار همین بدبختی شدهام، از مراجعه به بیمارستان منصرف میشدم. اسهال در شب قبل از بازگشت به خانه عارضهای مزمن شده که دست از سرم برنمیدارد. در هر سفر، شب قبل از پرواز گرفتار چنین مصیبتی میشدم. اوائل فکر میکردم که علت آن خوردن غذای دریایی است. البته این بیشتر نظر همسرم بود. چند نوبت احتیاط کرده و دو سه روز قبل از پرواز از خوردن ماهی، میگو و خلاصه هرچه که بو و یا نشانی از دریا داشت، خودداری میکردم. حتی سعی میکردم از نزدیک شدن به رستورانهایی که غذای دریایی سرو میکردند، پرهیز کنم. بیفایده بود. معدهی نزار من سر آشتی نداشت و بمحض این که تلویزیون را به قصد خوابیدن خاموش میکردم، چون دیگی جوشان پُر از نخود و لوبیا و باقلا شروع به غلیان و جوش و خروش میکرد. هنوز رطوبت دستام خشک نشده بود که باید دو باره دوان دوان به دستشویی میرفتم. خلاصه اسهال بیمروت تا ساعت سه حسابی بیخوابم میکرد و به محض این که چشمانام سنگین میشد، گوشی همراه عَر و تیزش بلند میشد. این بار نیز همینطور شد. بیانصاف مانند یک نرمافزار که کامپیوتر جسم و ذهن و معدهی من را با آن طوری برنامهریزی کردهاند، که در شب آخر تلافی همهی روزهایی را که در سفر بودهام و به قول معروف “خوش بحالم شده” از دماغام، یا بهتر است بگویم از معدهام، در بیاورد. بر پدر این گراهام بل لعنت. بدتر این که هر بار به محض این که صدای شیپور بیدارباش را خاموش میکردم، متوجه میشدم که عرض و پهنای امواج پُر خروش معدهام فروکش کرده و بار دیگر ساحل آن آرام شده است. بعد از مدتها بحث و فحص با خودم؛ به این نتیجه رسیدم که جسم و جانام خانهگریز شده است و چون خر چموشی پا بر زمین سفت میکند و نمیخواهد از جایش تکان بخورد. علت همهی این دل شورهها و بیخوابیهای شب آخر و اسهال و همهی این چفتکپرانی معده هم همین است و بس، چون وقتی که به ناچار با نفیر دلخراش تولهی حرامزاده از خواب میجهم، گویا قبول میکنم که راه دیگری نیست و باید جُل و پلاسام را بردارم و بهخانه برگردم. به همین دلیل ساده است که معده هم کوتاه میآید و دست از چموش بازی و قیل و قال بی مورد برداشته و سر براه میشود. این عادت نچندان خوشآیند تا امروز نیز که دو سه سال است به درجه خطیر بازنشستگی مفتخر شدهام دست از سرم بر نداشته است.