در تابستان ۱۳۶۷، بهنگام آن جنایت مخوف، زنان چپ و کمونیست براساس فتوای فقها اعدام نمیشدند، بلکه مشمول حکمی میشدند که بر طبق آن یا بایستی تواب میشدند و یا روزانه پنج بار حد شرعی ضربات شلاق روی آنها اجرا میشد تا بمیرند. رفیق سهیلا درویشکهن تنها رفیق ما در زندان اوین بود که جانش را از دست داد. با توجه به شرایط آن دوران گروه کار تبلیغات و رسانه سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت) شایسته دانست از نوشته یکی از همبندان او در این ایام خروش زنان میهن بر علیه احکام فقها استفاده نماید.
نام و یادش مانا باد
گروه کار تبلیغات و رسانه سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت)
*****
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
“فروغ فرخزاد”
تاریخ ها دقیق یادم نیست اما رویدادها چنان در ذهنم حک شده اند انگار همین امروز اتفاق افتاده اند. صبح روزی از روزهای تیرماه ۶۷ بود. تمام زنانی را که حکمشان تمام شده بود، و اصطلاحا به آنها “آزادی” می گفتند از بندهای مختلف جمع کرده بودند و در اتاق های دربسته طبقه اول بند آموزشگاه، به طور فشرده قرار داده بودند. هر اتاق گنجایش ده نفر را داشت در حالیکه نوزده بیست نفر در آن بودند. ما هم در اتاقی بودیم که چند مجاهد، چند چپ شعبه ششی (همه چپها بجز اکثریتی، تودهای را شعبه ششی مینامیدند)، بچه های حزب و سازمان شعبه پنجی بودند. وجه مشترک همه ما، آزادی، بودنمان بود. من و سهیلا درویش کهن هم در این اتاق بودیم. خود این که حکمت را کشیده باشی و وقتی انتظار آزادی را داری، تازه به بند تنبیهی منتقل شوی و از همان امکانات محدود سایر بندها هم محروم بمانی، نوعی شکنجه محسوب می شود.
سهیلا درویش کهن همه ما را سوزاند و داغ بر جگرهامان گذاشت و رفت. هنوز هر وقت یادش می افتم، در همه مراسمها همیشه یادش میافتم، بغضی غریب گلویم را میفشارد. آنقدر صمیمی و نازنین بود. حکم من و او با هم تمام میشد. یادم نمیره شبی که بهم گفت: من خیلی از شما خجالت میکشم. گفتم چرا؟ گفت آخه من کم حکم گرفتم و با تو که بیشتر از من اینجا موندی، با هم آزاد میشم. همین جملهاش که نشان از بی ریایی و زلالیاش دارد، کافی است تا یک عمر آتش بجان آدم بیندازد. کجایی سهیلا جان؟ کجایی که هنوز آزاد نشده خجالت میکشیدی که حکمت کم بوده. اصلا چرا باید حکم میگرفتی نازنین؟ و بعد آخرین شبی که با هم در اتاق دربسته بودیم نوبت کارگری ما دوتا بود. بعد از شستن ظرفها نشستیم، سهیلا گفت: وقتی با هم کارگری میدیم خیلی خوشحالم، واقعا خسته نمیشم، خوش میگذره، میگیم و میخندیم. گفتم برای منم همینطوره.
هیچ کداممان سختگیر نبودیم، برای همین با هم راحت بودیم. اون شب یادمه سهیلا با خاطراتی که از خانوادهش میگفت اونقدر همه مون را خنداند که واقعا یک شب به یاد ماندنی شد. صبح هنوز صبحانه نخورده بودیم که حلوایی آمد دم در اتاق. یکی از پاسداران زن هم که مسئول بهداری بود کنارش بود. پچپچهای کردند و چند نفر را صدا زدند که بیرون برن. سهیلا را هم صدا زدند. نمی دانم چه مدت گذشت که همه شان به اتاق برگشتند. یکی از آنها کتری چای را میچرخاند، و تند تند جریان دادگاه را تعریف میکرد. سوالهایی که پرسیده بودند، جوابهایی که داده بودند. در بهت و حیرت بودیم. شادی شب گذشته به یکباره گم شد. چیزی نگذشت که دوباره همانها را صدا زدند. انگار فرستاده بودنشان تا جریان دادگاه را تعریف کنند. رفتند و تا مدت ها همه جا نشان آنها را میجستیم. کم کم همه برگشتند، بی نشان از سهیلا . داغ سهیلا داغی دیگر است برای ما. انگار که بچهات رفته باشد، انگار که خواهر جوانترت رفته باشد، انگار که پاره خوب وجودت رفته باشد.
بعد از قتل عامهای سال ۶۷، حکم دادگاه تفتیش جمهوری اسلامی در مورد بچه های چپ بدین ترتیب بود که از آنان سوال میکردند: آیا مسلمانی؟ و آیا نماز میخوانی؟ اگر پاسخ نماز نمیخوانم بود، حکم به روزی ۵ وعده شلاق به جای نخواندن ۵ وعده نماز در شبانه روز تا زمانی که زندانی یا زیر شکنجه بمیرد و یا نماز بخواند، میدادند. سهیلا جزو زندانیانی است که به دلیل قبول نکردن اسلام حکم حد میگیرد، و روزی ۵ وعده شلاق براى جیره نماز میخورد، به روایتى او ضربههاى شلاق هر روزه را تاب نمىآورد و زیر ضربات شلاق کشته مىشود و یا دست به خودکشى مىزند. مادرش مرگ دختر ۱۸ ساله خود را هرگز باور نمیکند و تعادل روانی خود را از دست میدهد.
یاد و نام عزیزش مانا