اولین بارش نبود…بارها و بارها اتفاق افتاده بود. اساساً تمایلی به این کار نداشت؛ اما از همان روزی که استاد بلوری سفارش ساختش را داده بود؛ جنس مرغوبی برایش درنظر گرفته بودند. تنها با یک بار کشیدهشدن، کار را یکسره میکرد و اینگونه بود که همه جا میبُردندش…
خودش میگفت : «اوایل در سلاخخانه بودم؛ همانند سلاخخانه برادرانِ آبمنگل در فیلم قیصر… بعدها جاهای دیگری میرفتم که فیلمی و قصهای ازم نیست. تا آن پاییز سالهای دور که چندتای دیگر هم باهام همراه شدند…» هرچند او سعی میکرد با همپالکیهایش از در گفتگو درآید ؛ به نظر میآمد گنگ هستند و چیزی نمیگویند. هم جنس خودش بودند حتی از جنس مرغوبتر…همهی حرکات و سکناتشان را در آن خانه، که مرد و زن مسنی بودند؛ با دقت رصد میکرد حتی یک دوبار هم با صدای بلند صدایشان کرد اما به نظر هیچ نمیشنیدند و یا اگرمیشنیدند؛ هیچ نمیگفتند. مرد و زن اما خیلی جسور بودند. مرد خوش هیکل بود و بلند بالا… زندان کشیده بود و با مقامات آشنا. از قدیمیها بود. خوشقلب و مهربان و زن…آه… از فرزانگی و مهماندوستیاش حکایتها میگفتند… فکر نمیکردند… وقتی همانی که گنگ بود… حالا او اینجاست… عجب تشابهای… به کمرش بسته بود. جنساش استیل مرغوب. برنده و تیز…
این بار هم ابتدا از مرد شروع کردند… فضا سه بعدی است… مکانی که اشیا و جانها در حال نظارهی هماند… تقاطعی که در آن به هم میرسند. پیش از آن که برای همیشه و بدون خداحافظی بروند. آدمیان فقط نزدیکان و دوستان خود را بدرقه میکنند اما چیزها و اینجا این تیزی!… میداند چه میگذرد. و ما آدمیان بسیار کم پیش میآید نگرانی و یا لبخندِ اشیا را ببینیم و یا صداهایشان را بشنویم. ما صدا و یا نجوای آنان را نمیبینیم. و هرکسی که سرگذشت آنان را بشنود؛ یا بگوید و بنویسد؛ میشود دیوانه…
امشب او و همپالکیهایش در این خانه هم به کمرِ صاحبانشان بسته شدهبودند و آنچه اتفاق میافتد را بازگو میکنند. مثل همان پاییزِ سالهای دور… ساکنین این خانه با آن خانه کمی فرق دارند. این دو، زن و مرد هر دو هنرمندند…
همیشه لحظهای در زندگی هر موجودی و یا چیزی وجود دارد که همهی حقیقتش به تمامی در آن هویدا میشود. لحظهای که در آن گذشته و آینده بههم میرسند… هرکسی که ببیند و بشنود؛ میتواند حقیقتِ آن موجود را بفهمد.
مرد هشتادو یکی دو سالی دارد و زن حدودپنجاه… زن نویسنده است و مرد فیلمساز… مرد باور نمیکند. اما وقتی تیزی تیغ بر گلویش کشیده شد؛ باور کرد… بلوریها همیشه می پائیدندش… کارد سلاخی هم دوست ندارد در این سرزمین باشد… او رویای تفییرِ خاطرات گذشته را دارد. کاش استاد بلوری با این جنس مرغوب که فولاد بود؛ از او قطعه دیگری میساخت! مثلا قاب فلزی محکم برای شیشهی آیینه…