دیشب شهر را دوره کردم
راهِ طولانی رفتم
نقاط ناشناخته، کور
خط قرمزی
گردنِ شهر را بریده بود
انبوهی از سایه ها
در غبارِ سیاهی
دست و پا می زدند
دود ازچشمان شهر بلند بود
چشمانم سوخت
دستانم شب جا مانده
پاهایم با باد می رفتند
صدایِ خفهِ از کوچه آمد
یکی نعره کشید،
از کجا زخم خورده بود!
خواب از چشمانم گریخت
برخاستم، ماه آمده بود پایین،
پشتِ پنجره نگاهم می کرد
گذشت آن روزها
توفان راه افتاده بود
زمان ایستاده و ما می رفتیم
ما شانه به شانه هم
رویِ ابرها راه می رفتیم
کتابفروشیهایِ مقابلِ دانشگاه
و کوههایِ البرز، خسته بودند
قفسه ها ازهجوم کتابها
و هجومِ پاهایِ بی قرار
و تو صبحگاه می آمدی
صدایِ پاهایت از پله ها، بالا می آمد
فقط تو حالِ مرا می فهمیدی
تو که هنگام خواب
از قابِ مقابل در چشمانم
خیره شدی
برای شفایِ چشمانم
و دردِ زانوانم دعا می کردی
بلند شدم خواب از چشمانم گریخته
آفتاب پشتِ پنجره بود
به یاد آوردم
همراهِ سالهای دورم
هنگام خستگیهای شبانه می گفت،
با شروعِ باران و توفان
بی گمان بازخواهیم گشت
از جایی که زخم خوردیم
دوباره آغاز خواهیم کرد!
رحمان-ا ۱ / ۱۲ / ۱۴۰۲