(به آنانی که تنها سختیها، دشواریها و تلخکامیهای جنگ، برایشان به یادگار ماند…)
صبح خیلی زود بود گرگ و میش؛ که بادِ سیاه وزیدن گرفت.
بیدارشدم. غرق در عرق. صدای اورا در خواب شناخته بودم. صدایِ سیاه واندوهناک او را. رفتم به طرف پنجره تا رد پا و نشانش را بر دیوارها، بامها، کفِ حیاط، برگِ درختان و در آسمان به چشم ببینم که همچون نابینایی کورمال کورمال میرود، فضای جلوی خود را میروبد و اشیا را با دو دستِ درازش لمس میکند. بادِ سیاه نمیبیند کجا میرود، گاه میخورَد به این دیوار، گاه به آن شاخه، گاه به چهرهی آدمی… هراز گاهی خود را میکوبد به شهرها و آبادیها، به جنگل یا به کوه. و لایهای سیاه از ردپایِ خودرا باقی میگذارد درهوا و روی همه چیز…
اولین بار نبود که صدایِ بادِ سیاه را میشنیدم؛ پس بیدرنگ شناختمش. خیس از عرق، بیدار شدم و رفتم کنار پنجره تا نشانِ او را روی خانهی خودمان، خانهی همسایه، آسمان و ابرهای بلند بالای شهر ببینم…
صدایِ بادِ سیاه را نخستین بار در آبادان شنیده بودم. در واپسین روزِ آن تابستان،۳۱شهریور۱۳۵۹، روی زمینهای کنار رودخانهی بهمنشیر^. حول و حوش فلکهی کُفیشه^. عصر بود. عربهای بومی در ایستگاه۷^ نشسته بر سکوی خانهشان به من گفتند: «نگاه کن باد سیاه را ! آنجا…»
روز میمُرد و آن دورترها، در انتهای افق، خورشید فرو میرفت در زمین. آخرین نوارهای نورش، سرخ و شفاف، مینشست روی برگهای بزرگ و چین خورده درختان نخل. در آن ساعتِ محزون بود، هنگام مرگِ روز، که برای اولین بار، بادِ سیاه را دیدم…
به یک سایهی سیاه میمانست، به هیولایی تاریک… از جمله خصوصیات هیولاها و نیروهای شّر، ظهور دوباره آنهاست. گویا زمان، در آنها کارایی ندارد…
هیولای هفتسر، مردد و آواره در دشتی وسیع. گاهی با پروایی، نزدیک میشد به شهر و روستا و گاهی هراسان از آن میگریخت. سپس چیزی مانندِ بالِ پرندهای شبانه، نشست بر تنِ درختان، روی خانهها و شهر وهمه پالایشگاه را به یکباره در خود فروبرد… ناگهان همهجا تار شد مثل شب. صدای انسانها وحیوانها، همچنین تکههای کاغذِ سیاه، در هوایِ سرخِ غروب به پرواز درآمدند…
رفتم به طرف بهمنشیر. آب تیره و غلیظ بود. سرم را بالا گرفتم به سوی نخلی بلند بالا، برگهایش همه قیرگون بودند و برّاق. سنگی از زمین برداشتم. سنگ نیز در دستم سنگین و بس تیره بود و غیرقابل نفوذ، همچو تکهای سخت از جنسِ شب. نگاه کارگران جوانی که از پالایشگاه به خانههاشان در بهمنشیر، جمشیدآباد^ و پیروآباد^ برمیگشتند نیز سیاه بود و درخشان…
کماکان هنوز روز بود. روز روشن. این همه صدا، درخت، حیوان وانسان، همه یکدست سیاه در روشنایی روز، مرا از وحشت و هراس به خود لرزاند!… آن روزها اهالی بومی و مردمان آنجا به من یاد دادند چگونه صدایِ بادِ سیاه را، بو و طعم اورا باز بشناسم… پیرمردی آشنا «عدنان»، سنگِ سفیدی را از زیر خاک در آورد. آن را در گُدار باد انداخت. همچو شهابی، سنگ در خطِ روشن روز رفت و در مردابِ تاریکِ باد افتاد. پس اینگونه بود که من بادِ سیاه را شناختم؛ بویش را که به بوی گیاه خشک میماند و طعمش که همچو طعمِ درختچهی تلخه، نیز صدایش را، بس غمین و سرشار از شبی عمیق…
حالا حتی کلاغهای سیاه هم، خیره مینگرند…
پینوشت:
^.کُفیشه، ایستگاههفت، کویذوالفقاری، احمدآباد، جمشیدآباد، پیروآباد و…از محلههای آبادان…
^.بهمنشیر یکی از شاخههای رود کارون در استان خوزستان… بهمنشیر، با گذر از کنار آبادان، مستقیم به خلیج فارس میریزد.