ساعت نه بود که به ترمینال رسیدم ساعت نه و نیم قرار بود اتوبوس نقده تهران راه بیفتد.بلیط را گرفتم و کنار بخاری غرفه بلیط فروش نشستم.داشتم با گوشی که به سختی به اینترنت وصل می شد آخرین اخبارروز را مرور می کردم که پسرکی هشت و نه ساله خطابم کرد
آقا اجازه می دید کفشاتونو واکس بزنم به خدا خوب واکس می زنم.اگر پسند نکردید پول ندید.
به چشمانش نگاه کردم و به لباس های کثیف پاره پوره اش خودش یک دمپایی آبی رنگ بزرگ و نیم پاره ای بپا داشت.زمستان بود و هوای بیرون به شدت سرد و یخی.داشتم با خودم می گفتم این چه سرنوشتی است آخر یکی را داده ای صد ناز و نعمت یکی را نان جو آلوده درخون.همیشه از فقر نفرت داشتم داشتم به سرنوشت شوم و بخت بد پسرک فکر می کردم که دوباره خطابم کرد
آقا واکس نمی خواهید زود تموم میشه به خدا.
دلم کباب شد با اینکه خودم تازه واکس زده بودم گفتم باشه بفرما.یک جفت دمپایی از کیسه برنج کثیف اش درآورد و مودبانه زیر پام قرارداد و کفش ها را گرفت.آقا الان زود تمام می کنم.رفت بیرون تا تو بیرون از غرفه درآن هوای یخبندان کفش های مرا برق بیندازد.دلم سوخت گفتم بگذار برم کنارش بایستم دلداری اش بدهم تا احساس بی کسی نکند دیدم روی زمین تکه ای کارتن پهن کرد و نشست روی آن.وسایل واکس را درآورد و مشغول شد.کنارش ایستادم گفتم عمو الان دیر وقت نیست؟ چرا تا حالا کار می کنی؟ الان هوا سرده کسی میاد دنبالت؟
گفت نه آقا پدرم زندان است.مادرم هم بیمار است.یه خواهر کوچک دارم اونم با من کار می کنه چون هوا سرد بود زودتر فرستادمش بره پیش مامان.
شام چی؟ شام خوردی؟
نه آقا ما روزی یک وعده غذا می خوریم.اونم سیب زمینی با تخم مرغ.
خوب روزی چقدر درمیاری؟
خوبه آقا خدا بده برکت. روزی بیست هزارتومان درمی ارم.پول نون و سب زمینی باشه خدا را شکر می کنم.
بفرما آقا اینم از کفش های براق شما.پرسیدم چقدر باید پرداخت کنم؟ گفت هزار تومان میشه آقا اگه پول خرد ندارید اشکال نداره دفعه بعد می دید.یه اسکناس ده هزارتومانی دادم دیدم دنبال پول خرداش می گرده تا اسکناسو خرد کنه.گفتم بقیه را نمی خوام مال خودت باشه.بیا این اسکناس ده هزاری هم مال خواهرکوچولوت.اینم سهم اونه.دیدم قیافه اش عوض شد.گفت آقا دست ات دردنکنه خدا عوضشو بهت بده.تو دلم گفتم اگر خدایی باشه اول باید تو را ببینه و عدالت خودشو زیر سوال ببره.داشتم کفشامو می پوشیدم که آقایی ازاون طرف اومد طرف ما.گفت کفشای منم واکس می زنی. با خوشحالی گفت بله.الان.
دوباره رو کارتن سرد و کثیف اش نشست و مشغول شد.هواسرد بود رفتم داخل دوباره کناربخاری نشستم.داشتم به عدالت خدا و هستی فکر می کردم.به تبعیض و کار دولتمردان. به شکاف طبقاتی به کار کودکان و هزار موضوع دیگه که ذهنم را به هم ریخت.ده دقیقه ای گذشت با خودم گفتم الانه که ماشین راه بیفته برم ببینم این بچه رفت یا نه.نبود.گفتم خوب مثل اینکه رفته خونه.حتما الان خیلی خوشحاله که کاسبی خوبی کرده است.خوبی هم نسبی است یه لحظه ازخودم خجالت کشیدم کاسبی خوب؟ بیست هزارتومان برای سه نفر عائله و یک پدر مفلوک گوشه زندان.! دراین فکر بودم که دیدم از سرویس دستشویی ترمینال صدای گریه میاد.کنجکاو شدم رفتم طرف سرویس دیدم همون کودک است داره التماس می کنه اقا ترا خدا پول منو بده.پرسیدم چی شده؟ چرا گریه می کنی؟ گفت آقا این آقائه الان پیش شما اومد گفت کفشای منو واکس بزنید الان زدم میگم خوب واکس نزدی پول نمی دم بهت.تازه وسایلم را هم گرفته پس نمی ده.
انگار تمام زمین و زمان تو سرم خراب شد.بغض گلویم را گرفته بود داشتم از عصبانیت می لرزیدم.رو کردم با یارو گفتم خجالت نمی کشی؟ شرم نمی کنی؟تو به خودت می گی آدم؟تو شرف داری؟ تو انسانی عوضی؟پولشو نمی دی وسایلشو چرا گرفتی؟ ازجون این بچه بی کس چی می خواهی؟اصلا تو روح داری؟ اونم انگار که گناهی مرتکب بشه دست و پای خودشو گم کرد
کیسه را با خشم از دستش گرفتم دادم دست کودک کار.اشکاشو پاک کردم دستشو گرفتم از سرویس آوردم بیرون.گفت آقا ممنون که اومدید درحالی که گریه امانش نمی داد و با آستین چرکین لباس پاره اش اشک و آب بینی اش را که الان قاطی هم شده بود پاک می کرد گفت آقا اون یارو به من می گفت باهم بریم تو یه دستشویی.چند دقیقه طول نمیکشه.آسمان دوباره روسرم خراب شد.سوارتاکسی اش کردم بفرستم خونه برگردم با یارو تسویه حساب کنم.هرچه گشتم نبود دیدم راننده که آشنا بود دنبالم می گرده که آقای عباسی کجایید آقا الان ده دقیقه است دنبالت می گردیم.با عجله سوار اتوبوس شدم کمک راننده گفت آقا شما کجای آخه! داریم دنبالت می گردیم.گفتم ببخشید دیر کردم.دنبال عدالت خدا می گشتم.
پیدا کردی؟
خیر
گفت آنچه می یافت نشود آنم آرزوست.
لبخندی زد و گفت فوق لیسانس ادبیات دارم الان شده ام کمک راننده اتوبوس حالا خوبه که اینم از دستم برمیاد و الا باید الان توالت شور بودم.
@nasaksara