معیار برای هدفگیری به قصد کُشت، در تیررس قرار دادنِ افرادی نبوده که با هویت مشخص به هر دلیل مقصر دانسته میشوند و میتوان در دادگاهی فرضی از آنان شکایت کرد. همانگونه که نازیها کاری نداشتند به هویت متشخص یهودیانی که آنان را در اردوگاههای مرگ به قتل میرساندند، برای طراحان این عملیات، چهره و هویت انسانها مهم نبوده است.
عملیات لبنان ادامهی نسلکشی در غزه است. گفتن اینکه هدف «حزب الله» بوده است، همان قدر موجه است که گفته شود کشتار بزرگ در غزه به قصد سرکوب «حماس» صورت گرفته است. مقابله با تروریسم، تروریسم گستردهتر در حد نسلکشی و هدف قرار دادن هر کس و هر چیز را توجیه نمیکند. سیاست بینالملل، هر چند هنوز انگیزهای قوی برای ایجاد صلح و ممانعت از نسلکشی ندارد، دست کم تا اینجا پیش رفته که برای مقابله به مثل این اصول را وضع کند:
- تناسب، وقتی پای مقابله به مثل در میان است،
- اجتناب از کشتار غیرنظامیان و
- پیشبرد جنگ به گونهای که امکان صلح منتفی نشود.
سیاست «دلمان خنک شد»
از زمانی که جنگ غزه شروع شده است، بخش راستگرای «اپوزیسیون» ایرانی مدام برای کشتار کف میزند. برای آنان مهم نیست که هر روز دهها غیر نظامی کشته میشوند. فکر میکنند کشتار بزرگ انتقام از رژیم اسلامی است. اصلاً نمیتوانند منطق مشترک میان محاکمات چند دقیقهای در روزهای پس از ۲۲ بهمن، کشتار دگراندیشان در دههی ۱۳۶۰، قتلهای زنجیرهای و آدمکشیهای سیاسی بعدی و آنچه را که در غزه و لبنان میگذرد، دریابند؛ نمیتوانند دریابند چون هنوز به آن درجه از درک سیاسی اخلاقی نرسیدهاند که به شأن انسان، انسان با هر نام و هر هویتی، احترام بگذارند. مفهوم حقوق بشر را درک نکردهاند، هر چند گاهی از چنین چیزی دَم میزنند.
در شبکههای مجازی، کشتهشدگان و آسیبدیدگان را مسخره میکنند. به آدمکشان ناز شست میگویند. حس میکنند چون متحد اسرائیل هستند، قدرتنمایی نسلکشان، قدرتنمایی آنان نیز هست. بخشی از آنان همزمان علیه شهروندان افغانستانی تبلیغ میکنند و اخراج آنان را «مطالبهی ملی» میخوانند. از این که کسانی وجود دارند که آنان را میتوانند خوار بشمارند، و از طرف دیگر خودشان را در جناح قدرتمندان جهان میدانند، احساس برتری و غرور میکنند. چنین خو و خلصتی را در میان نازیها دیدهایم. با اینکه سیاهیلشکر آنان از فرودستان بودند، از آزار یهودیان به عنوان گروه فرودست شاد میشدند و خود را ذوب در قدرت «پیشوا» میدانستند و به این خاطر قوی میدیدند. بخشی از خوارشدگان در نظام ولایی هم اکنون احساس برتری و توانایی خوار کردن دیگران را دارند. آنان اخلاق ولایتپذیری و رعیتمآبی مجیزگو را درونی کردهاند.
نهایت سقوط اخلاقی است که از نسلکشی دفاع شود و سخرهگرانه گفته شود: دلمان خنک شد!
کی میخواهیم درس بگیریم؟
یکی از مهمترین درسهایی که از انقلاب ۱۳۵۷، پیشدرآمدهای آن و مجموعهای از رخدادهای مشابه در قرن وحشتناک بیستم میتوانیم بگیریم این است: به غریزه و به حس انتقامجویی اتکا نداشته باشیم و بر اساس نفرت سیاستورزی نکنیم.
اما اکنون کسانی که بیشتر از همه از انقلاب ۱۳۵۷ ابراز نفرت میکنند، سیاست نفرتی را پیش میبرند که در ایران معاصر به صورت نمونهواری متجسم در خود رژیم ولایی است.
سیاست نفرت سرانجام دامن خود مبلغان آن را میگیرد. از هم اکنون علایم آن را میبینیم. با روی کار آمدن ترامپ، و رواج گفتار و کردار قطبیساز و نفرتپراکن ترامپی، گروهی در طیف راست ایرانی سربرآوردند که به تقلید از این مرجعشان منش قطبیسازی رادیکال و نفرتپراکنی را پیش گرفتند. چندی نگذاشت که بومرنگ به سمت خودشان پرتاب شد. دو قطب در فضای مجازی شکل گرفت: میان سلطنتطلبان و مخالفانِ تُندِ نفرتپراکنی آنان. بازندهی این بازی، آغازکنندگان آن هستند. از حوادث تلخ گذشته درسی نگرفتهاند. حتا به این نتیجه رسیدهاند که شاه سقوط کرد، چون ساواک او به اندازهی لازم سرکوب نکرده بود. با این شیوهی درسگیری از گذشته، هیچ جایی در آینده نخواهند داشت.
اگر در سیاستورزی، مبنا را بر آگاهی، عدالت، حقوق جهانشمول بشر، و مخالفت با نژادپرستی، تبعیض، نفرتپراکنی و جنگطلبی نگذاریم، به دست و پا زدن در نکبت موجود در ایران و منطقه ادامه خواهیم داد.