پنجشنبهها به چاشت، درس داریم. زبان فارسی است و فرهنگ ایرانی درونمایهی درسمان.
و هر پنجشنبه بهصحرای خشک سیاست هم کشانده میشویم.
زن جوانی، نوهی من میتوانست همسال با این خانم باشد گر فرزندم بههمان زودی من، فرزنددار میشد؛ هم مینشیند پای این درس پنجشنبهها. با خندهای که گویی همزاد اوست. از ترکیه آمده است و چنان به ادبیات فارسی عشق میورزد که بهگمانم روزی با یک ایرانی همسر شود.
چون، تقریبن؛ هر پنجشنبه بوف کور هدایت را در دست، میآید و مینشیند و کتاب را روی میز، برابر چشماناش مینهد. نمیخندد امروز.
خسته مینماید.
خسته از جنگ. خسته از بوی ناخوشایند باروت. خسته از دیدن خون. خود میگوید.
امروز، نمیگویمش من اما که دختر! این کتاب برای روانکاوان و روانشناسان خواندنیست و نه توی جوان. گوش بهشنیدن نیافته است تا بهامروز. و امروز هم بیشک نیابد. خیال جای دگر دارد.
میان خودمان باشد. تکههایی از بوف کور را آموزگار سال چهارم دبستانمان به زنگ انشا برایمان میخواند. و چه تند میخواند. در یادم مانده است هنوز، بهنیکی، آقای غ. گرچه ناماش در آن کتاب هشتهزاری آمده بود.
من جنگ را دیدهام. من دیدهام زنی را، همسال مادر من بهآنگاه؛ در بیابانهای خشک، بی ریالی در مشت؛ راه میجست. بهجایی که نمیدانست کجاست.
باری؛ در آن صحرای خشک و در میانهی درس، به در خانهی خدا رسیدیم.
با خندهای، نه از ته دل؛ از همین زن جوانی که از ترکیه میآید میگویم، گفت،
به کودکی بهگذر از کوچه و خیابان و از در خانهی خدا و بهشنیدن اذان از منارههای خانهی خدا؛ گمان میکرد که این خود خداست که چیزی میگوید. و او نمیفهمید زبان خدا را. که به ترکی نبود.
پستر در کوچه پسکوچههای دیگر دریافت که آوای این خدایی که اینجا اذان میگوید با آوای آن خدا، یکی نیست. و بهاین باور رسید که خدایان بسیارَند.
من جنگ را دیدهام. من دیدهام مردمانی را که هفتاد کیلومتر بهدور از شهر به جستوجوی آب، بهما رسیده بودند. و دیدم یزید را که آب بر آنها بست. که «اینان پشت جبهه را خالی کردهاند».
و من که خود بر تیغه تیز کارد میرفتم، «هرچه فریاد داشتم بر او کشیدم».
و به آفرینش خدا رسیدیم ما.
و او، همین زن جوانی که از ترکیه آمده است؛ در یک پلک بههمزدن از زبان کتاب صادق هدایت آورد که، فرمانروایان برای چاپیدن رعایا خدا را آفریدهاند!
و برشمرد، اردوغان، نتانیاهو، خامنهای …
و گفت، در خانهی خدا را دیریست بسته. بوف کور هدایت را نخواهد بست اما.
من یکی از خوشبختترینها هستم بر سر کار.
یکسد و ده نفری باشیم همکار. از هفتاد و دو ملت. بیشترمان بس پیرهن که پاره کرده باشیم. سوای چهار، پنج جوانی که از خاورمیانه آمده باشند پدر و مادرهاشان، کس از ما و آنها نمیگوید. همه همآوا دیکتاتوری را رد میکنیم.
گرچه گاه، جنگ روسیه و اکراین با چشمانی دیگر، دیده میشود اما، کس درپی مچانداختن با دیگری نیست. که صدای طبل جنگ، کس را خوش نیست.
کس قهقه سر نمیدهد، لبخندی بر لب نمیآورد به شلیکی، بهپرتاب سنگی.
پرواز میآموزد جوجهگنجشکی.
اینجا، کس بهکینه آلوده نیست …
1 Comment
بادا که صلح تنها شیوه زیستن انسان باشد.