بگو مادر،
وقتی برگردیم،
کفشهای صورتیِ من
هنوز در جا کفشی هستند؟
شاید هم دیگر برایم کوچک شدهاند
مادر بگو، که تو
راه خانه و کفشهای مرا گم نکردهای.
موتورِ پدر خاموش بود،
سرِ کوچه
پدر، پیاده
همراه کسانی که من نمیشناسم،
از خانه بیرون رفت.
خودم دیدم،
دستان خونینشان را پنهان کرده بودند.
مادر، نگو که پدر هم
راه خانه را گم کرده است.
راستی مادر،
امروز دلم میخواست برقصم،
تا تو کمی دلخوش شوی
اما دیدم،
من هم پاهایم را گم کردهام.
اما تو نگران نباش!
وقتی به خانه برمیگردیم،
خودم میپرسم که
کسی پاهای مرا ندیده…
زری
2 Comments
زری عزیز زنده باشی و قلمت جاری…
درود. درود