انتهایِ شب را میشمارم،
من درست وسطِ گود بودم
یعنی وسط همان میدان
که حنجرههایِ سرخِ هوا را آکنده بود
سالهایِ خاکستری در تسخیر قدارهکشان
من از وسط گود پرتاب شدم
به حاشیه، اما زیاد دور نیستم
در همین حوالی
انتهای شب را میشمارم
آنجا که بودم مانند گلهایِ سرخ
شاید هفت کفن در گورهای بینشان
پوسیده بودم
شبها هوایِ خانه
در شُشهایم بند میآمد
خاطرهها رهایم نمیکردند
با بادبادکهای کودکی میدویدم
تا در هوای کبوترها پرواز کنم
در همان روزهایِ بیدادِ پاییزی
رفیقم توفیق را
زیرِ رگبارهای بیامان،
در نیمه راه گم کردم
هنوز در انتهای کوچه ایستاده
وز نگاهم دور نمی شود
و من گاهی در آسمانِ همان حوالی
گم میشوم
دستِ خودم که نیست
حجمِ اندوهِ فراق
در نگاهم شکوفه میبندد
چارهای نیست از این فراقِ دیرینه
شبها به کوچه پناه میبرم
نمیدانستم با کدام محاسبۀ سرانگشتی
در سردخانه خونبهای مرا
سبک و سنگین می کردند
که ارزش رفتن به صف نانوایی را ندارد
ماندم، و برای بهار آماده شدم
هنوز دوست داشتن را فراموش نکردم
و بوتههای گل سرخ را
شگفتا در این درازنایِ تاریکی
ما ماندیم
و هنوز سایه سنگینِ شب
بر سرِ ما برفِ پیری مینشاند.
رحمان- ا