در خیابانهای خاکگرفته،
پای دیوارهای فرو ریخته،
چشمهایی
در انتظار برخورد نگاهی ،
دو دو می زنند.
بیصدا،
پر از درد!
و ما،
چهرههای خراشخوردهشان را
حتی،
در روز روشن نمیبینیم.
گرفتارِ مشغلههای بیپایان،
فرسوده و خسته،
برای تماشای نامزدهایی
بی هیچ قرابتی با ما،
چهرههایمان را
با سیلی بزک میکنیم،
و خوب میدانیم،
که سهم ما از این ضیافت،
تنها جارو کردنِ
خرده شیشههاست.
ما،
نگهبان شادی از ما بهتران هستیم،
که مبادا دختری، با لباس زیر،
این عیش را منغص کند.
مبادا دردِ دختری،
سایه بر آبشارهای نور بیندازد،
و تماشای عروسی زهرمارمان شود.
ما بیشرمی را پیشه کرده ایم.
آخر ما،
تماشاگرانِ مهمی هستیم که،
هیچگاه مهم نبودهایم،
برای دیدن جشن ویرانی،
روی شانهٔ آدمها می ایستیم.
در میان دست زدنهای پیاپی،
صدای شکمهای گرسنه
به گوش نمی رسد.
از چکاچک جامهای شراب
سرخوش میشویم،
این خلسه دردآور است ،
چشمانمان برای ندیدن،
تنگ و تنگتر میشود،
نقطه کور چشممان،
هر روز بزرگتر،
و خود در حاشیه می مانیم.
نامرئی و دور!
ما همچنان
از به هم خوردن گیلاس های شراب عروسی،
مست و سرخوش میشویم.
راستی کدامین چشم،
در خیابانهای خاک گرفته
ما را صدا میزد؟
آه از این روزگار،
آدمها
در سایههای هولناک فراموشی
جا ماندهاند،
نفسهای سرد،
هوا را گرم نمیکند.
کودکانِ بیصدا،
چشمشان می دود.
از ابرهای دود و خاک،
باران نمی بارد
لبهای تشنه،
فقط،
در جایی که نقشه های دنیا
به پایان میرسد،
سیراب خواهند شد!
زری