بوق میزنند و کرنا که:
جنگ تمام خواهدشد.
کسی نگفت اما، چرا آغاز شد.
من، بر خاکستر نشسته،
فریاد میزنم:
چگونه خانهام را بسازم؟
بیدست، بیپا.
خاکسترِ خانه،
هنوز در دلم نشسته،
دود میکند.
اگر کوچهای دوباره بنا شود،
کوچهٔ من نیست.
خاطراتِ من،
همراه کوچه سوخت.
بگو، بر این تل خاک،
چگونه خاطره بسازم؟
برای که؟
من همه را گم کردهام:
خانهام را،
دخترم، پسرم،
پدرم، مادرم،
برادر و خواهرم،
حتی همسایهام،
و او که حلقه در دستم انداخت.
همه سوختند.
اکنون
دلِ سوختهام به جا مانده.
و من،
میانِ رفتن و ماندن سرگردانم.
آخر، برای کدام مرز،
قلبهایمان شکست؟
کدام گنج را به یغما میبردید
که از ما پل ساختید؟
چگونه بسازم؟
برای چه بسازم؟
من از سازش با شما بیزارم.
آه که چه گوشخراش
در بوق میدمند که:
جنگ تمام خواهدشد.
و آنان که رفتند،
فریادشان در هوا موج میزند:
“زندگیِ ما نیز.”
چگونه بسازم؟
من از جنگ بیزارم.
و از سازش با شما،
بیزارتر.
1 Comment
دستت سبز زری جان!