به کجا داریم میرویم؟
به جایی که پدران، اسلحه را بر شقیقهی دخترانشان میچسبانند و جامعه، گردن میگرداند.
به جایی که عاطفهی هفدهساله، با نوزادی در آغوش، زیر ۱۶ گلولهی پدر و برادرش میمیرد، و رسانهها شمارهی تیرها را میشمارند، اما از “چرا” نمیپرسند.
به جایی که گلناز، با رحمی هشتماهه، در ماهیدشت روی خاک میغلتد و قانون، قاتلان را خویشاوند خطاب میکند.
به جایی که کانی و فرزانه، دو دخترعمو، قربانی تکرارِ یک جنایتِ واحد میشوند، و هیچ دادخواهی، سنگِ قبرشان را نمیشکافد تا فریادشان را بشنود.
حاکمان چه کردند؟
آنها قانون را به بازویی برای مردانِ خشمگین تبدیل کردند.
آنها اجازه دادند خونِ دختران، در کوچههای تنگِ غیرت و آبرو جاری شود.
آنها شنیدند و سکوتشان را فروختند.
آنها دیدند و چشمانشان را با برگهای پوسیدهی مصلحت بستند.
عدالت، در این سرزمین، برای دختران مُرده متولد میشود.
خونِ تو، عاطفه، چه میگوید؟
میگوید پدری که باید پناهگاه باشد، قاتل شده است.
میگوید فصل و سنت، واژههایی برای خرید و فروشِ مرگاند.
میگوید نوزادی که هنوز زبان ندارد، برای همیشه بیپاسخ میماند: مادرم کجاست؟
و تو، گلناز….
که حتی فرصت نکردی فرزندت را ببینی،
مرگت فریاد میزند:
جرمم چه بود؟
آیا جرمم زن بودن بود؟
آیا جرمم این بود که به عشقِ کسی باور داشتم که خویشاوندانش مرا دشمن دیدند؟
این جامعه چه شد؟
جامعهای که قتلِ دختران را در سایهی سکوتِ قوانین نانوشته میپذیرد.
جامعهای که گورستانهایش پر از نامهای بیصداست؛ نامهایی که پیش از آنکه زندگی کنند، مُردند.
جامعهای که مردانش غیرت را با خشونت اشتباه گرفتهاند، و زنانش را با خاک یکسان میکنند.
به کجا داریم میرویم؟
تا وقتی که دادگاهها، دستهای خونآلود را به نام پدر و برادر تبرئه کنند،
تا وقتی که مرگِ یک زن، حلِ اختلاف خانوادگی نام بگیرد،
تا وقتی که نوزادان، نخستین کلامشان را در آغوشِ پیکرِ سردِ مادران میآموزند،
ما به تاریکی میرویم.
تاریکیِ ابدیِ وجدانهای خاموش.
اما فریادتان بلند باد…
فریادِ عاطفه، گلناز، کانی، و همهی دخترانی که صدایشان پیش از گلوله خفه شد.
فریادتان را از لبهی گورها به آسمان میفرستیم؛
شاید کسی بشنود:
دیگر بس است!
دیگر حتی یک گلوله، یک قتل، یک سکوتِ دیگر نه!
برای دخترانی که پیش از آنکه زندگی کنند، مُردند.