این نوشته بلند را دو سال پیش بشکل تکه تکه در چند پلاتفرم دنیای مجازی منتشر کردم. امسال بمناسبت ۱۹ بهمن تولد جنبش فدایی و سیاوش کسرایی آن را بازنویسی کردم و حال در یک مجموعه در فرمت پ. د. اف به دست عزیزان میسپارم. کمی بلند است، اما بنظر من این دو رویداد تاریخی ارزش دارند. امید که مورد قبول واقع شود.
دسترسی به نسخه پیدیاف: یادی از سیاوش کسرایی شاعر عشق و امید
گردآورنده: محمود شوشتری
یک
کسرایی شاعر میهن دوست: پاسدار عشق و امید
با شعلهات ای امید دلبسته، منم
بیدار نگهدار تن خسته، منم
درچشم شب سیاه میسوزم و باز
آن شمع به راه صبح بنشسته، منم
(از مجموعه شعر سنگ و شبنم، ۱۳۴۵ سیاوش کسرایی).
انگیزه گردآوری این مطلب زمانی در من شکل گرفت که با کنجکاوی در پی دانستن معنای دو شعر “اشک مهتاب” و “از این سوی با خزر” از سرودهای زنده یاد سیاوش کسرایی بودم. مراجعه و مطالعه بررسیهای متعدد انجام شده از اشعار زنده یاد کسرایی آنقدر زمان بُرد که نتوانستم این نوشته را در سالروز درگذشت این شاعر سرشناس کشورمان، ۱۹ بهمن بپایان برسانم. انتظار داشتم که در روزهای منتهی به این روز، حداقل در دنیای مجازی، به مطالب تازهای در باره ایشان برخورد کنم. امّا دریغ، مطلب چندانی ندیدم. ۱۹ بهمن همزمان بود با سالروز آغاز جنبش مسلحانه در ایران و نیز روزهای منتهی به انقلاب اسلامی سال ۱۳۵۷. گویا همه وقایع دست به دست هم داده بودند که یاد و خاطره این شاعر بزرگ کشور ما همچنان در یخدان منجمد بماند و سالروز درگذشت و تولد او با سکوتی تأمل برانگیز شامل مرور زمان شود. یادداشتهایی را که از خواندن اشعار ایشان و نیز آثار دیگران بعاریت گرفته بودم، با خوانش و برداشت آزاد خود تنظیم کردم که حاصل آن این نوشته شد که در شش قسمت با شما بهاشتراک میگذارم. این نوشته پژوهش نیست، چرا که اینکار در قد و قواره دانش نازل ادبی من نیست. یک گردآوری است که قطعاً متاثر از نظر، احساس و نوع نگاه من نسبت به این شاعر است. نزدیکی روز درگذشت (نونزده بهمن) و تولد (پنجم اسفند) سیاوش کسرایی و توالی معکوس این دو سالروز شاید همانگونه که الهام دهنده زنده یاد کسرایی، فردوسی بزرگ، باور داشته خواست تقدیر و بی دلیل نبوده. سرودن مهره سرخ و درگذشت سیاوش کسرایی در واقع تولد دوباره او و سرآغازی برای جاری شدن شعر و سرگذشت نسل او بر برگهای دفتر شهنامه حکیم، یا حافظه تاریخ کشورمان بود.
اگر سرودن دو شعر “اندوه سیمرغ” و در پی آن منظومه “آرش کمانگیر” در دوران جوانی حضور و عروج او را به قلهی رفیع شعر نیمایی در ادبیات این مرز و بوم در پی داشت، سرودن اشکنامه “مهره سرخ” و “دلم هوای آفتاب میکند” و پیام نهفته در این دو شعر در پیرانهسری تولد دیگر او در عرصه ادبیات و شاید سیاسی کشور ما بود.
در این متن کوشیدهام که به چند ویژگی شعر او با درک و دریافت خود بپردازم. میهن دوستی، آرمانگرایی در سیاست و تصویرپردازی در هنر شعر.
نخستین و برجستهترین ویژگی شعر کسرایی این است که شعر او آئینهای تمام قد و متأثر از تاریخ پر فراز و نشیب و حوادث سیاسی چند دهه اخیر کشورامان ایران است. کسرایی با امیدواری در غم و اوج بیم و دلنگرانی و نیز شادی با مردم سرود امید و عشق میهن دوستی میخواند (منظومه آرش، ۱۳۳۷). او در برآمدهای حساس از سر تعهد همراه با ستایش شور و فداکاری مبارزان جوان نوپا تن و جان به خطر داده، فریاد هشدار سر میدهد (به سرخی آتش، به طعم خون، ۱۳۵۵).
کسرایی در خیزش و پیروزی مردم بر دستگاه ستم استبدادی با آنها همگام میشود و چون رندی سرمست غزل میسراید و دو مجموعه شعر «از قُرق تا خروسخوان» و «وقت سکوت نیست، ۱۳۵۷» را منتشر میکند. امّا دریغ و درد که این سرایندگی شورانگیز دیرپا نیست و در نهایت به «از این سو با خزر» و «دلم هوای آفتاب میکند» و بالاخره «مهره سرخ» منتهی میشود.
کسرایی در سالهای سیاه پس از پیروزی کودتا در شرایطی که دستگاه داغ و درفش و اعدام میهن دوستان سه شیفته در کار بود و دلالان میوه چین کشورهای حامی کودتا در رفت و آمد و بستن قراردادهای چرب و دندانگیر بودند، شعر «در اندوه سیمرغ» را سرود. شرایطی دشوار که جامعه روشنفکری و بسیاری از شعرا در هالهای از خمود و دلزدگی فرو رفته بودند. در این سالهای سیاه بود که زنده یاد مهدی اخوان ثالث شعر زیبا و معروف خود «زمستان» را سرود. کسرایی نیز گرفتار همین دلزدگی است که روحیه و احساس آن را در شعر «اندوه سیمرغ» شاهد هستیم. او در این شعر است که شرایط سیاه کشور و سایه استبداد و اختناق را چنین بهتصویر میکشد که “شبی سنگین به سنگستان این کوه، هجوم آورده بیپروا نشسته است” و “ربوده اختران آسمان را” که “نفس را بر نسیم خسته بسته است” و “به چشم انداز من امواج آتش، به سوی آسمانها میکشد پَر”. کسرایی احساس خود را چنین میبیند که “در آن گرداب سوزاننده آوخ، امید و عشق میسوزند یکسر” و نتیجه میگیرد که “مرا این شعلهها میخواند از دور، دریغا بال من پرواز من نیست، نوایی نغمهای بانگی سُروری، شگفتا در گلو آواز من نیست”. کسرایی علت اندوه سیمرغ را شرایط وطن و ناسازگاری با آن میبیند و از زبان او میگوید که “پرستویی که بر بام بهاران، میان عطر گلها لانه کرده است، کجا اندیشه پائیز دارد، که امیدش هزاران دانه کرده است، و . . . چه بیسامان به هر کوهی پریدم، که امید بزرگم یافت سامان، پی آبادیِ ویرانهٔ عشق، روان کردم به هر رزمی دلیری” شاعر حال و روز سیمرغ، این مرغ یار و یاور پهلوانان وطن را چنین توصیف که درواقع وصف فضای سیاسی آن روز است “منم مرغی که دیگر نیستم پَر، چُنار پیر را مانندم اکنون، فشاننده برگها در باد پائیز، فشرده ریشه در خاکستر خاک، مشوّش مانده در شام غمانگیز”. کسرایی کشاکش و سرگشتگی روح و عاطفه خود را در ناکامی و برباد رفتن امیدی میبیند که در پی آبادی ویرانه عشق، یا همان وطن ویران بود. ریشه این غم و ناامیدی برباد رفتن همه آرزوهای نیکوی نسل او و احساسات میهندوستی است.
کسرایی امّا شاعری امیدوار به آینده و سرنوشت میهن است. حاصل کشاکش سخت این امیدواری با آن یأس کشنده که جدل آن را در اندوه سیمرغ شاهد هستیم، پس از سر بر دیوار کوبیدنهای دردناک شاعر ترک خوردن دیوارهی سخت یأس و ناامیدی است که حاصل آن برآمد سیمای پرشکوه “آرش” با الهام از اسطوره آرش کمانگیر است. منظومه آرش کمانگیر چنان آفرینشی را در شعر نیمایی رقم میزند که پیام نهفته آن آویزه قلب و عاطفه یک نسل از جوانان بعد از کودتا میشود. روحیه پرشور این نسل منظومه آرش را چون مادری مهربان پذیرا و از آن پاسداری میکند.
آرش در دوره باستان در قامت اسطوره زمانی ظاهر میشود که یأس و ناامیدی بر جامعه ایران مستولی شده است. پهلوانان ایران زمین از مبارزه با افراسیاب و سپاه او درمانده شدهاند. ظهور آرش الهامبخش امیدواری و شور و هیجان در میان ایرانیان میشود. کسرایی با در نظر داشت تأثیر روحیه و امیدبخشی آرش اسطورهای بوده که او را از تاریخ اسطورهای به عاریت میگیرد و از زبان او پیام امید و تلاش برای شعلهور نگاه داشتن آتشگه زندگانی را نوید میدهد. این منظومه دو پیام مشخص دارد که بازتابی از شرایط آن روز هستند. میهن دوستی و تلاش صلحآمیز برای پرهیز از سلطه بیگانگان بر کشور. فرازهای میهندوستی شعر او در منظومه پرشکوه «آرش کمانگیر» بارز و عریاناند و بر کسی پوشیده نیست. شعر آرش در واقع حماسهای ملی است. تصویری که کسرایی از شرایط میهن در آغاز این منظومه بنمایش میگذارد چنان بدیع و گویا هستند که عاطفه و اندیشه را تلنگر میزند. کوهها که نماد پژواک دهنده کمترین صدا هستند خاموشاند و راهها در انتظار کاروانی با صدای زنگ که نوید بیداری است. اگر از کلبهها دودی که نشان از گرمای لذتبخش زندگی است، “برنمیشد و یا که سو سوی چراغی گر پیامیمان نمیآورد . . . ما چه میکردیم در کولاک دل آشفته دمسرد؟” استعارههایی بینظیر که تنها یک استاد چیره دست میتواند در یک نقاشی کامل و بینظیر بهتصویر بکشد. و این گونه است که کسرایی تحت تأثیر شرایط اجتماعی و سیاسی آن روز میهن دل و جان را به اسطوره رهنمون میکند و آرش را که تن و جان به سپیدی صدف و پاکی برف دارد را مییابد و منظومه نسل خود را خلق میکند.
کسرایی شاعر در اوج ناامیدی خود به مخاطب خود چنین پیام میدهد که در شبی برفی که کولاک بیداد میکرد کورسویی از روشنایی در کلبهای روی تپه را میبیند. وارد میشود و تن و جاناش از احساس گرمای زندگی و شنیدن اسطوره آرش گرم میشود. عطف روحیه یأس و خمود و نوزایی شور و عشق و امید دوباره به مبارزه در آغاز این منظومه در همین نغمه سرایی زیبا و دلنواز نهفته است که با رقص دلانگیز واژگان میگوید “گفته بودم زندگی زیباست”. گفته و ناگفتههای بسیار مهمی که در درک و فهم این نکته نهفته است. او احساس و حال روز مردم و نسل خود و میهن را به نیروی سحرانگیز واژهها میسپارد و قلم؛ به قلم موی تصویرگری زیبایی زندگی و وطن در کلام تبدیل میشود.
“آسمان باز
آفتاب زر
باغهای گل دشتهای بی در و پیکر
روئیدن گل
رقص زیبای ماهی در بلور آب.
. . .
آری آری زندگی زیباست.
زندگی آتشگهی دیرینه پابرجاست
گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست
ور نه خاموش است و خاموشی گناه ماست”.
کسرایی درواقع امید و جلوههای زیبایی زندگی در پهنه وطن را در اوج ناامیدی بار دیگر برای خود و نسل خود یادآوری میکند و پیام میدهد که: “جنگلی هستی تو ای انسان، جنگلی روئیده آزاده”. جان تو ای هموطن خدمتگزار آتشگه زندگی بوده. باید دست بر زانو گذاشت، قد راست و همت کرده و برخاست. چنین است که کسرایی با بهرهگیری از اسطوره آرش در آن شب ظلمانی که بر میهن مستولی شده و وطن سیلی خورده و به هذیان افتاده مردم و همسالان خود، یا همان جنگل انسان را که آزاد روئیده و نسل خود را با روایت جلوههایی که نشان از “یخ بستن زندگی و سیاه و بی روح چون سنگ شده” دورانی که به “دوران بدنامی و وادادگی و ننگ نزدیک شده” “غیرت به بند کشیده شده بود” و عشق چنان اسیر دلمُردگی، که رمقی از آن باقی نمانده بود، را به یاری میطلبد. “ترس بود و بالهای مرگ” و اعدام و داغ و درفش. “کس نمیجنبید چون برشاخهْ برگ” “سنگر آزادگان خاموش” و “خیمهگاه دشمنان پرجوش”.
کسرایی در تصویرپردازی زیبای خود با استفاده از استعارههای بدیع نگاه و ذهن مخاطب را از عرصه وضعیت عمومی وطن به جبهه مردم رهنمون میشود و روزگار و روحیات را بهتصویر میکشد. «بیخیالی و ناامیدی بود، نه کینهای، نه مهری و نه همبستگی و نه لبخندی از سر عشق». درخت آرزو خشکیده بود و برگی نداشت. آزاد مردان دربند بودند. اشک بود و حسرت. روسپی نامردمان در کار. “چشم ها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جست و جو میکرد” و از سر یأس و ناامیدی با خود ناله می کرد که “آه کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ایمان؟” بوی مرگ و نابودی وطن در سیمای زوزه گرگی خسته از میان درهها بگوش میرسید. کولاک بود و برف روی برف میبارید و باد با بالهای سنگین خود را بر خانه و کاشانهها شلاق میزد. “لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت دردآور، دو دو و سه سه به پچ پچ گِرد یکدیگر”.
کسرایی امیدوار و عاشق میهن لحن راوی شعر خود را عوض میکند و سخن را به قصهپرداز دیگری که نوید دهنده نوروز و روز نو است، میسپارد:
“زندگانی شعله میخواهد، صدا سرداد عمو نوروز
شعله ها را هیمه باید روشنی افروز”
و چنین است که احساس و عاطفه و دلنگرانی کسرایی از حال و روز وطن به اوج میرسد. بر کشمکش با زنجیرهای یأس و ناامیدی «اندوه سیمرغ» غلبه میکند و آرزو و امید خود را در قالب برآمد قهرمان گفتمانساز آرش کمانگیر، با چنان شور، اشتیاق و امیدواری به دنیای سحرانگیز واژگان میریزد و تاریخ وطن را چنان در خیال و امید تصور میکند و به تصویر میکشد که بار دیگر انبوه پراکنده مردم که دو دو و سه سه پچ پچ میکردند به دریای بیکران تبدیل میشود و چون بحری طوفانزده به جوش و خروش در میآید موج برمیدارد و آرش، قهرمان نجاتبخش او، رزمندهای آزاده که فرزند رنج و کار است را با زایشی نو به ساحت شعر خود میآورد. قهرمان او چون شهابی درخشان بیزار از شب آمده است که آن جامه مبارک در رزم را بر تن کند و باده گوارای فتح در نبرد با ظلمت را بنوشد. آرش او میخواهد “دل این جام پُر از کین، پُر از خون را، دل بیتاب خشمآهنگ” را در دست گیرد و بفشارد که بنام میهن و فتح مردم بنوشد. پشتوانه و نیروی رزماش امید مردم خاموش است. آرش با این پیام وارد میشود که این پیکار و “بر این پیکان هستیسوز سامانساز پَری از جان” طلب میکند که تا از پرواز فرو ننشیند. آرش او به صبح راستین و آفتاب مهربار پاکبین سوگند میخورد که جان خود را در تیر خواهد کرد، گرچه دلاش از مرگ بیزار است. امّا زمانی که روان زندگی از اندوه تار شده و حرف، حرفِ خمود و سرفرود آوردن است: “فرو رفتن به کام مرگ شیرین است، همان بایسته آزادگی این است”. آرش کسرایی پهلوانی را کافی نمیداند، فدا کردن جان را بایسته آزادگی میداند. این رسالت آرش برای کسرایی یقین مطلق و جان مایه گفتمان زمانه اوست. او در سطور پایانی منظومه خود بگونهای بُتواره و حماسی به ستایش او میپردازد:
“کدامین نغمه میریزد
کدام آهنگ آیا میتواند ساخت
طنین گامهای استواری را که سوی نیستی مردانه میرفتند؟
طنین گامهایی را که آگاهانه میرفتند؟”
کسرایی در این منظومه خشم و درد تحقیر ناشی از کودتا و آرزوهای نسل خود را به نظم درآورد. مضمون این آرزو برآمد قهرمانی بود که بتواند کاری سترگ را بهعهده بگیرد و جان در این راه فدا کرده و کار هزاران تیغه شمشیر را بکند. نسل بعد از کودتا از آرش قهرمانی ملی با جان و دل و همه شور و اشتیاق خود استقبال کرد. تولد آرش در واقعیت امر، نوید تولد نسلی را در پی داشت که اراده کرده بود با خون خود سیاهی شب را بشوید. اینکه پیام منظومه آرش کمانگیر استوار بر یک امید واقعی بود جای هیچ شک و شبههای نیست، امّا آیا نوزایی و بازتولید دوباره قهرمانانی مانند آرش کمانگیر و روزبه و جزنی و پویان . . . با این آرمان و رویکرد واقعاً گزینهای درست بود؟ پرسشی است که پی بردن به پاسخ آن شاید چهل سال را طلب میکرد تا شاید بتوان پاسخ تاریخی آن را از منظومه یگانه “مُهره سرخ” استخراج کرد که موضوع مقال بعدی است.
خوانش من از منظومه آرش کمانگیر جدا از جلوههای بینظیر عواطف میهن دوستی و امید و عشق به بهروزی وطن در آن بازه زمانی و حتی شاید امروز چنین است که، آنگاه که زه کمان آرش با نیروی سحرانگیز واژهها رها شد، منظومه به امواج پُر خروش دریای بیکران نسل بعد پیوست و تأثیر اجتماعی و سیاسیِ بمراتب فراتر از آنچه که انگیزههای اولیه زنده یاد سیاوش کسرایی بود از خود برجای گذاشت. این منظومه ناخواسته و تا حدودی تأیید کننده و الهامبخش مشی خونبار گفتمان نسلی شد که بقول خود شاعر، سالها بگذشت، و کماکان در تمام پهنه البرز، این قلّه مغموم و خاموشی که میبینید، رهروانی که در ظلمت بیداد در راه میمانند و در پی جستن راه هستند نام و یاد آرش کمانگیر را تکرار و نیاز خود را طلب میکنند که شاید آرش با زبان کوهها و در پژواک صدای آنها از سختی راه و چَم و خَم این راه پر مخاطره آنها را آگاه کند. شاید منظومه «مهره سرخ» امروز پژواک آن صدا و مابازای این ره جویی باشد.
کسرایی خود نیز از سر صدق و عشق شورانگیز به میهن با آرش کُندهای هیزم در آتشدان هستی میهن میافکند با این امید که شعله پُر سوز و گرمابخش زندگی در آن بالا رود.
شعلههای آرش کمانگیر بسیار فراتر از آروزهای نظری کسرایی زبانه میکشند. استخراج آرش قهرمان از اسطوره نشانی از منش میهن دوستی او، البته با خوانشی بروز شده، است. تصویرپردازی کسرایی از صحنه ورود آرش به منظومهی پرشکوهاش چنان دلانگیز و برانگیزنده است که همسانی زیاد به یک داستان رئالیسم تخیلی دارد. تخیل سوار بر بال آرزو شده، پرداخته میشود و به واقعیت برمیگردد و زمینی میشود. تصویر کسرایی پس از ورود آرش به صحنه و تشبیه “خلق به بحری بر آشفته و به موج افتادن و بُرش گرفتن” آن بسیار زیبا و یگانه است.
کسرایی را باید بحق شاعری عاشق نامید. عاشق میهن بلاکشیده خود. او در اشعارش عشق و انسان را پاس داشت و سودا و ایمان او بهروزی انسان و گسترش عشق در این ویرانههای بایر سرزمین آفتاب و مهر بود. امّا با کمی اجحاف شاید بتوان گفت که این عشق به میهن به چنان شیفتگی فرا روئید که شور آن چشم خِرد ببست. شاید کسی این پرسش را مطرح کند که، هدف از دوباره زنده کردن خاطره گذشته برای چیست؟ پاسخ من این است که برای شفافیت بخشیدن تعمق به نگاههای جدید راه بهروزی کشور است، نه سرزنش و یا تقلید. نه غرقه شدن و گرفتار در نُستالژی گذشته، بلکه توجه واقعی و عینی به حال و آینده برای رسیدن به راهکاری خِردمندانه است.
***
دو
میهن دوستی و عشق شورانگیز کسرایی به کشور را در بیشتر اشعار او میتوان دید. شعر “وطن وطن” را که سالها بعد در دوران مهاجرت و تا حدودی یأس و دلزدگی سرود، عشق پرشور او به میهن را به روشنی نشان میدهد.
“وطن! وطن!
نظر فکن به من، که من
به هر کجا غریبوار
که زیر آسمان دیگری غنودهام
همیشه با تو بودهام، همیشه با تو بودهام”.
کسرایی در آن شرایط دشوار خود برای ما و وطن خود میگوید که من یکی از چهرههای بیشمار و بینام مردم این سرزمین بودهام که سرگذشتم حکایت همان قصهها و غصههای همهگیر است. من یکی از همان مردم عادی کار و زحمتام که هستیام به پلشتی و ظلم و جور زمانه خو گرفته، اگرچه کسی را به من اعتنایی نبوده. یکی از همین مردم بیشمار عادی که سالها با غم و اندوه و تلاش زیاد در بحرِ بیکرانه مردم همراه با آنها بال زدم که “در خروش و جنب جوش آمدی” که “موجهای تو به اوج” برسد. یاد باد آن اوجهای پرشور. من در همه سالهایی که مملو از خطر بود، در آن سالهای طوفانی هیچ چشمداشتی نداشتم و در فکر چنگ انداختن به تخته پارهای نبودهام. از جمله کسانی نبودهام که زِرق و برق زندگی هوش و حواس آنها را رُبود. به هنگامههای هول و هراس تن به خطر دادم که به صدف عشق و آزادی دست یابم با این امید که در تو، ای وطن، دیگر کسی را بهجرم قلم و سخن به صُلّابه نکشند و دری بر بهشت بهروی این سرزمین افسرده گشوده شود. “همیشه با تو بودهام”، حتی اکنون نیز که خنجری میان کتف خستهام فرو کردهاند، عشق و آرزویم تو بودهای. [خنجر میان کتف اشاره به ظلم و عهد شکنی است که معمولاً از سوی دوست و یا رفقا و همراهان صورت میگیرد]. کسرایی در این شعر و یا بیوگرافی که در پیرانهسری سروده است با همان شور و عشق سودایی که به وطن دارد، شعر خود را چنین به پایان میبرد:
“وطن! وطن!
تو سبز و جاودان بمان که من
پرندهای مهاجرم که از فراز باغ با صفای تو
به دور دست مِه گرفته پَر گشودهام”.
آری عشق کسرایی چنین بود. خود را پرندهای مهاجر میداند که از فراز باغ با صفای کشورش با همه آلامی که در آن بر او رفته است بناچار “به دوردست مِه گرفته پَر گشوده است”، دور دست مه گرفته در ابهام که در آن روزها، برای بسیاری کعبه آمال بود.
یکی دیگر از سرودههای کسرایی که میتوان بهجرأت اوج حسرت و عشق به میهن را در آن دید و احساس کرد شعر زیبای و غمگنانه «از این سوی با خزر» است که در سال ۱۳۶۸ در باکو سروده است:
“دریا! دوباره دیدمت، افسوس بینفس
پوشانده چشم سبز
در زیر خار و خَس
دامن کشان به ساحل بیرون ز دسترس.
دریا! دوباره دیدمت، آرام و بیکلام
دلتنگ و تلخکام
در جامه کبود سراپا نگاه و بس
ابریستْ چشم تو
ابریستْ روی تو
تا ژرفنای خاطر تو ابریست”.
همانگونه که میبینیم کسرایی در این شعر دلتنگی و تلخکامی خود را در سیما و حال و روز و زبان دریا میگذارد. دریایی که سالها قبل، در دوران جوانی، آن را در ترانه “اشک مهتاب” جلوهای از شور و خروش و گستردگی توصیف کرده بود، اینک در نظر او که شاید بیان حس درونی و حال و روز خود او در پیرانهسری است دریایی که از نفس افتاده “پوشانده چشم سبز” و “در زیر خار و خَس” که “آرام و بیکلام” نه شوری و نه جوششی، دلتنگ و تلخکام، در جامهای تیره و کبود که چشم و روی او ابری است متحیّر و پرسان میبیند. دریایی که او به نظاره ایستاده است مانند خود او بغض کرده و سودای گریستن دارد. این کبودی و ابر تیره که بیان حال و تصویری از خود و هم از سوژه است، گویی تا اعماق قلب و هستی هر دو که زمانی سرشار از شور زندگی بودند، رخنه کرده است. هر دو چنان تیره و دل گرفتهاند که گویا خورشید تابنده که منشاء شور و گرمای روشنی بخش زندگانی بود در اعماق آن مدفون شده است. این شاعر پاسدار امید از این روزگار تلخ و رنجآور که گویا زمان در آن متوقف شده و گذر هر دم و باز دم برای او سالی را میماند، هنوز هم سودای طلوع و بخت و اقبال دیدن آسمان سبز آن را دارد. شاعر متحیّر از دریا و شاید از خود پرسان است که، آن موجهای پرشکوه تو کجایند که “در بلندای و کلاله زلف آنها عطری از دوران خامی و جوانی و کاشانهام، وطنام را جستجو کنم و خطی و پیامی از سر صدق به مردم آن کرانه دیگر روانه کنم” و حکایت کنم که در اینجا غریبی که پَر و بال خاطرش ریخته، هنوز دلبسته شما است و دیگر هیچ امیدی به کس و کسان دیگر در اقامتگاه کنونی خود ندارد.
کسرایی چه زیبا و در عینحال غمگنانه از دریا که آن را مادر خود میداند [استعارهای شگفت که اشاره به پیدایش اولین نشانه حیات موجودات زنده در دامن این بیکرانه دارد] تمنا میکند:
“دریا! دوباره بگیر و بِکنَ ز جای مرا
بگذار همچو موج
بار دگر ز دامن تو سر برآورم”.
کسرایی حتی در واپسین سالهای عمر نیز در این اندیشه است که باز هم بتواند در تُندخیزهای حادثه بار دگر، امّا بگونهای دیگر فانوس راهنمایی بَرکِشد و دستی به دادخواهی دلها درآورد. دریا روا ندار که من این گونه در اینجا به عَبث و سردرگم رها شوم. پشت سرم خطر است و در پیش رو زندگی و دشواریهای آن که کمر به هلاکتام بربسته اند. در منگنه زندگی از پیش و پس گرفتار شدهام. امّا علیرغم این مرثیه دلخراش و سیطره غم و حسرت بر وجوداش، کسرایی شبان امید و نوید دهنده آن، بار دیگر در پایان شعر پیام امیدواری به سرنوشت کشورش، به عشقاش، را چنین روانه میکند که او کماکان به صد هزار شاخه فریاد باور دارد:
“من موج رفتهام
امّا تو، ای تپنده به خود، تازه کن نفس
بشکُف چو گِردباد و گل رستخیز باش
با صد هزار شاخه فریاد سر برآر
مرغ بلندبال!
توفان در قفس!”
شعر «دلم هوای آفتاب میکند» آخرین غمنامه شاعر پاسدار امید بر زندگی خود و نسلی که به آن تعلق داشت، است. او این شعر را پیش از پایان سرنوشت سیاسی تراژیک این نسل که او با تمام اندوه و درد، آن را در منظومه، قطعاً تاریخی و بی بدیل، «مهره سرخ» و در قامت بیشکیب سهراب در واپسین دم حیات بهتصویر کشیده، سروده است. سیاهی فضای شعر دلم هوای آفتاب میکند، چنان ظلمانی و غمآلود است که نفس مخاطب را به تنگی کُشندهای میکِشد شاعر گویا نامه خداحافظی و یا وصیتنامه خود را خطاب به میهن مینویسد:
“هوای توست در سرم
اگرچه این سَمند عمر زیر ران ناتوان من
به سوی دیگری شتاب میکند”.
کسرایی علیرغم همه تنهایی و “نه آشنا نه همدمی” و “نه شانهای ز دوستی که سر نهی بر آن دمی” از بیکسی، غریبی و بیم و رنج “بی پناهی عظیم” خود در سرزمین بیگانه و نامأنوس بودن همه چیز آن، شِکوه میکند. “نه شهر و باغ و رود و منظَرش” و “نه این زبان گفتگو زبان دلپذیر ماست”. کسرایی خود را وامانده و تنها میبیند با “هزار حرف بیجواب” و پرسشهای سهمگینِ بیپاسخی که هر دری را که برای پاسخ میزند “تو را جواب میکند”، و “اگرچه اشک نیم شب” که شاید “گهی ثواب” کند. او میگوید اگرچه در جمعی است که “بگو و بخند و شعر و نقل و آفرین و نوش” و در حرف “سخن به هر کلام و شیوهای ز عهد و از یگانگی است” امّا در واقعیت چنین نیست، امان از “شبرو خیال” که با من این شکسته خواب میکند. اگرچه آستانه صبح نزدیک است، امّا “در اجاق سینهام ای دیار روشنی “دلم چو شامگاه توست” “دلم هوای آفتاب میکند” در آرزوی روشنی و گرمای فرحبخش تو هستم.
اوج ناامیدی و پرسشگری کسرایی در دوران سخت مهاجرت و تنهایی او را میتوان در شعر «در آزمون آتش» دید که او چنان افسرده است که به بیگناهی سیاوش که نماد و مظهر پاکی پهلوانان ایران زمین است شک میکند و نظر حکیم طوس را به چالش میکشد. سیاوش او در آتش فتنه سودابه و حرص و آز و خود پرستی کاووس شاه میسوزد. او در پایان شعر خود سرشت مینوی سیاوش، یکی از ستونهای تفکر حکیم طوس، که شاید بتوان گفت که اشاره او به درستی، حقانیت و پاکی نظر سیاسی حزباش و سیاوش که خود باشد، شک میکند و با تصویری سیاه و دود گرفته از خانه و کاشانه پاکی و نیکو سرشتی و بیگناهی سیاوش، این پرسش تلخ و گزنده را مطرح میکند:
“باد فتاده ست دود خیمه گرفته
برسر ویرانههای مردم خاموش
تنها برلب یکی است پرسش سوزان
شعله فزون بود یا خطای سیاوش؟”
کسرایی در همه اشعار سالهای پایانی عمر پُربار خود حتی لحظهای فکر، اشتیاق و عشق شورانگیز میهنپرستی خود را نه فراموش و نه پنهان کرد.
یکی دیگر از جلوههای بارز عاطفه و احساسات میهندوستی سیاوش کسرایی را ما در منظومه بلند «مهره سرخ»، این گوهر یگانه شعر بلند نیمایی شاهد هستیم. مهره سرخ به برداشت من برجستهترین منظومه روایی کسرایی است. در این روایت بلند، کسرایی از زبان چند راوی قصه و یا غمنامه خود را بهتصویر میکشد. جانمایه این منظومه مانند منظومه «آرش کمانگیر» الهام گرفته از قصههای حماسی و اسطورهای و اینبار شاهنامه حکیم طوس با محوریت میهنپرستی و سودای جهان پهلوانی و کوشش برای بهروزی میهن است. مایه اصلی مهره سرخ قصه رنج و سرانجام تلخی است که کسرایی و نسل او در زندگی متحمل شدهاند، میباشد. او در این منظومه در قامت بیشکیب سهراب در لحظات واپسین دم حیات و دست و پا زدن در چمبره سیاه مرگ و زندگی با چیره دستی نقاشی که تجربه نیم قرن گذر از رنجها و کولهباری سنگین از بایدها و نبایدها را که بارگران صلیبی برگُرده دارد، روایت را به تصویر میکشد. شاعر در تلاش بازخوانی همه روایتهای گذشته “از سر و نخُست” با امید یافتن چرایی شکست غمانگیز و رسیدن پاسخی درخور برای وانهادن به نسل بعد از خود است. این روایت با تصویری خیالانگیز از کلاغ پیر غمگین که در تَک شام میپَرد و هنوز راه درست رسیدن به آشیانه و آرامش را نیافته است، شروع میکند. کلاغ پیر پرسان و سرگشته هر قصه را میپُرسد و از نو میخواند:
“بسیار قصهها که به پایان رسید و باز
غمگین کلاغ پیر ره آشیان نجست
امّا هنوز در تَک این شام میپَرد
پرسان و پی کنندهٔ هر قصه از نخُست”
بر اساس خوانش من کسرایی در این منظومه در سالهای پایانی زندگی خود و یا شاید مبارزان هم نسل خود که اسیر تنهایی و یا شاید به روایتی “اسیر تنهایی و یأسی دردآور بود” و خنجری در قفا دارد از زبان سهراب جوان در حال مرگ که زخم خنجر پدر در تهیگاه دارد، از جفای روزگار شکوه میکند. امّا بازهم در این منظومه امید به آینده را از دست نداده و دقیقاً با امید به آینده “پرسان و پیکنندهِ هر قصه از نخُست” است. در این منظومه که شاعر سرگشتگی سهراب را در واپسین لحظههای زندگی تراژیک او روایت میکند، ما باز شاهد بیان احساس پرشور شاعر نسبت به وطن و سعادت مردم آن هستیم. سهراب که “پهلو شکافته روی خاک میسوخت، میگداخت در شعلههای تب” در آخرین گفتههای خود و زمانی که به آغوش مرگ میرود به پشت سر نگاه میکند و آنچه را بر او گذشته با چشمانی اشکبار میبیند. کسرایی در این روایت سفری طولانی و تاریخی را که بعد از کودتای ۲۸ مرداد و با سرودن “اندوه سیمرغ” و پس از آن “آرش کمانگیر” و سالهای بعد ترانه “اشک مهتاب” . . . . همگام با مردم و نسل خود آغاز کرده بود، در این جا با این مرثیه عبرتآموز، البته با آموزهای گرانبار که برای نسل بعد که “در چشم نیمروز، بر دشت میرود، اسبی خمیده گردن لُخت و بیلگام، چون مهرهای نشسته به بازوی آسمان، خورشید سرخ فام” بپایان میبرد. او در این سرگذشت از آرزوهای نیک خود و جوانان نسل خود برای وطن میگوید تا پاسخی به یاوهگویانی باشد که در این زمانه بیداد انگشت اتهام را به سوی او و نسل او نشانه رفتهاند. او از سر صدق میگوید: “میآمدم به ره، چه پاک و چه پویا، چون قطرهای به جانب دریا” آری قطرهای بودم که آرزوی پیوستن و پیوند “با آن بزرگ زنده زایا به چشم بود” آری آرمان من پیوستن به دریای پهلوانی و میهن دوستی جهان پهلوانان شهنامه بود. امّا “غافل” و کمتجربه بودم و نمیدانستم که “کاندر میان آدمی و آرزو رهیست”، که “هر چند پرکشش”، “امّا بسا، بساست خطاخیز و مرگزا”. کسرایی از امیدها و انگیزههای این نسل درحال احتضار میگوید:
“میآمدم
تا داد و دوستی
برتخت برنشانم
آنگاه سر به خدمت
پیش پدر نهم
بردارم از میان
آیین خودسری”
آری آرزوی من برافکندن کاووس و افراسیاب خودکامه و همه دیوان کاووسخو جهان بود که “کاخی به داد بَرکشم و مهر پروری”، که “آزادگی شود”، “آیین پاک ما” “درها چو برگشایم بر گنج و خواسته”، آری تا “دیگر کسی گرسنه نخسبد به خاک ما”. امّید و آرمان من این بود که “گفتم که جنگ من، پایان جنگ هاست، زین پس جهان ما همه عشق است و آشتی” و دیگر شاخههای گل آذین بند لولههای تفنگ و سلاح سربازان خواهد شد. آری آرزوی من این بود و باور داشتم که “چون قصد نیک بود” و به کار و آرمان خود با خلوص نیت باور داشتم هر زنهاری را بیپایه و یا از سر تشویش مادرانه میپنداشتم. تشویشهای کسرایی نه از سر ماجراجویی و یا دل بستن به منافع شخصی که از سر میهن دوستی است و این اعتراف صادقانه در واقع پاسخ به کسانی است که به عبث سعی در واژگونه جلوه دادن جان فشانی و تلاشهای، اگرچه نچندان سنجیده، نسل او است. خود شاعر نیز به نسنجیده بودن برآمد نسل خود آگاه است و به حکیم طوس چنین میگوید:
“آخر چگونه با تو بگویم من ای حکیم
کاندر میان ابر و مه آسمان ما
گُم بود، گُم ستاره رخشانِ رهنما
ما در جدال مرگ به تاریکی
فرزند با پدر
وان چهرههای زشت سزاوار دشمنی
پنهان به گوشهها
بر ما نظارهگر”
آری ما نتوانستیم اسکلتهای از گور برآمده از اعصار را ببینیم که در تاریکی آن شب ظلمانی بر ما نظارهگر بودند. کسرایی در این بخش از اشکنامه تراژیک خود با خلوص نیت، ضمن برشمردن کاستیها و کم دانشیهای خود و نسل خود، امید و آرزوهای میهن دوستانه خود را برمیشمرد.
به این اعتبار من چنین برداشت کردهام که اشعار کسرایی روایت سرگذشت و قصه تلخ نسلی است که از سر عشق در شب تیره وطن کمر همت بست و با امید به رهایی و بهروزی و سعادت میهن، خود را به قربانگاه بُرد. بی مهری و سکوت نسبت به این فوج عظیم که بخشی در دام صیاد اسیر گشت و قربانی شد و خیل عظیم زخم خورده و سرگشته دشنه بر قفا و در به در از وطن، برخوردی نه شایسته، بلکه از سر بُغض است.
این که کسرایی و نسل او خود را در ترازوی تاریخ چگونه میبیند، موضوعی است که در ادامه این نوشته و در بخش دیگر این نوشته بلند خواهد آمد. مهره سرخ درواقع فریاد نسلی از زبان شاعر است که هستی خود را در این قمار پرشور، اما نابرابر با عشق به بهروزی میهن از دست داد.
سه
کسرایی، شاعر مصلوب
در اندوه نسل سهراب
سیاست
شعر کسرایی را جدا از ویژگیهای هنری بسیار؛ باید شعری با دغدغههای سیاسی و اجتماعی میهن قضاوت کرد. کسرایی از همان سالهای جوانی به شهادت سرودههایش سودای بهروزی وطن و آرزوی سعادت مردم را در سر داشت و با همین انگیزه به طرف حزب توده ایران کشیده شد. به این اعتبار است که احساس و عاطفهای را که او در اشعارش به مخاطب خود منتقل میکند، تصویری از اوضاع جاری کشور است و مُهر و نشان تلخی و شیرینی وقایع میهن را برخود دارد. کسرایی اگرچه با مردم در شکست نهضت ملّی شدن جنبش نفت میگرید و دچار روحیه یأس میشود، امّا تسلیم نمیشود. در سالهای بعد از کودتا، در سال ۱۳۳۳ شعر «هنوز» را در دفتر شعر “خون سیاوش” منتشر میکند:
“به چشمانداز من دلگیر برگ برف میبارد
و راه خسته دلتنگ
پایانی ندارد
بیابانهای بیآوا
سپیدیهای بیروزن
کجا شد آتش گرم زمستانهای بگذشته؟
هنوز از آسمان سرخ برف خسته میبارد.”
یکی از جنبههای بنیادی هنر یک هنرمند ایجاد حس واقعی در مخاطب نسبت به هدف، و پیام هنرمند در ایجاد حس شناختی در مخاطب است. انتقال احساسات و عواطف واقعی که موضوع هنر و در پیوند با آنهاست یکی از ویژگیهایی است که در اشعار کسرایی بخوبی دیده میشود. شعر او تأثیر گرفته از وقایع سیاسی جامعه است. کسرایی بعد از کودتا غمگین است و با اشعار خود غم و خشم خود از کشتار مخالفین توسط رژیم کودتا را با کمک گرفتن از واژههای آهنگین به مخاطب خود منتقل میکند. مخاطب را به صحنه میبرد و با زنده کردن نُستالژی او را با پرسشهایی رو به رو میکند که خود دارد: “کجا شد آتش گرم زمستانهای بگذشته!؟” و با کمک گرفتن از استعارههای بدیع از اوضاع تصویری خلق میکند که بلافاصله به مخاطب منتقل میشود: “هنوز از آسمان سرخ برف خسته میبارد”. چتری که قرار بود با رنگ فیروزهای خود منشاء روشنایی باشد، ابری به رنگ خون دارد و برف خون میبارد. برفی که هم گویای سردی زمستان و هم خونین است و بازتاب دهنده کشتاری است که در کشور براه افتاده است. کسرایی در شعر “اندوه سیمرغ” بر حال خود میگرید و میسراید: “منم سیمرغ پنهان از نظرها، دل بیتاب من در چنگ تشویش، نگاه خستهام بر رهگذرها، . . . “. امّا انگیزه سیاسی او به کمکاش میآید و پس از رهایی از درد ولنگاری که بسیاری از شعرا و نویسندگان بهآن گرفتار شدند و همانگونه که خود گفته است “در قالب کلامی موزون و پُر محتوا و زیبا پیامی مثبت را” در منظومه بلند “آرش کمانگیر” به مخاطب میرساند و اثر هنری ماندگاری را با جنبه سیاسی قوی خلق میکند.
کسرایی در همه اشعار خود که تصویرگر اوضاع سیاسی و اجتماعی هستند به پیروزی مردم بر ظلم و ستم باوری عمیق دارد و در تمام سالهای زندگی ادبیاش لحظهای از مبارزه در راه این باور دست نکشید. او پیوسته در آرزوی پا نهادن جهان پهلوانی به میدان بود. شاید همین آرزو بود که زنده یاد تختی برای او به جهان پهلوانی تبدیل میشود که با شعف و شور فریاد میزند:
“هلا، رستم از راه باز آمدی
شکوفا جوان! سرافراز آمدی
طلوع تو را خلق آیین گرفت
ز مِهر تو این شهر آذین گرفت
که خورشید در شب درخشندهای
دل گرم بر سنگ بخشیدهای
نبودی تو و هیچ امیدی نبود
شبان سیه را سپیدی نبود
نه سو سوی اختر، نه چشم چراغ
نه از چشمهی آفتابی سراغ”
او با سرودن این شعر میهنی اولین طلیعه به بر نشستن امید را در سال ۱۳۴۰ در سیمای تختی میبیند و با این تصور و یا شاید باور که او را مصدقی میدید پیام مثبت سیاسی خود را در شعرش منعکس میکند:
“که رستم به افسون ز شهنامه رفت
نَماندْ آتشی، دود بر خامه رفت
جهان تیره شد، رنگ پروا گرفت
به دل تخمه نیستی پا گرفت”
شاعر در ادامه شعر خود استادانه در چهار بیت خلاصهای از آنچه را که در طی چند سال بر میهن رفته است را چنین گویا و با احساس عمیق به تصویر میکشد:
“بسی خون به تشت طلا رنگ خورد
بسی شیشه عمر بر سنگ خورد
سیاوشها کُشت افراسیاب
ولیکن تکانی نخورد آب از آب”
بدین ترتیب کسرایی بازگشت پیروزمندانه تختی را به فال نیک میگیرد و آن را همانند خورشیدی درخشنده در شب میبیند که حتی دل سخت و خارائین سنگ را نیز گرم میکند؛ که شاید اشاره به دلِ سرد شده مردم و غلبه روحیه و حس حال بیتفاوتی باشد.
کسرایی با تشدید استبداد شاهی و به بند کشیده شدن خیل عظیمی از مبارزین جوان، شعر “هیجده هزارمین” را تقدیم به یاران زندانیاش میکند. او در این شعر با فغان از سیطره هزار ساله ضحاک زمان، آرزوی برآمد فریدون فریاد رسی با دعوت کاوهآهنگر دارد. مخاطب او در این شعر کاوهآهنگر است. به کاوه میگوید شماره جوانانی که ضحاک مغز آنها را خوراک افعیان دوش خود کرد، از هیجده هزار گذشته است:
“ای پیر، کاوه آهنگر!
بسیار کوره با دَمِ گرمَتْ گداختی
تفتی چه میلههای آهنی و شمشیر ساختی
فرزند میکُشند یکایک تو را، ببین!
اینک شهید هیجده هزارم که داد سر
صبر هزار سالهات آخر نشد تمام؟”
او در سال ۱۳۵۵ از قُرق تا خروسخوان را میسُراید که در واقع شعری کاملاً سیاسی و مرثیهای بر جانفشانی دلاورانه چریکهای مبارز است: “شبِ ما چه غمگنانه با شکوه است، وقتی که فریاد و ستاره، در آسمان گره میخورند” و ادامه میدهد: “از قُرق تا خروسخوان، شبروان، دل ما را در کوچهها، چون مشعلی دست به دست، میگردانند، و خواب بیهوده، بر فراز شهر پرسه میزند، کُشتگان، سحر را نمیبینند”. امّا او باور دارد و ظلمت را رفتنی میبیند و با رئالیسم آرمانی خود به مخاطبش این گونه امید میدهد:
“امّا
صبح حتمی الوقوع است”
مرثیهای بر مرگ ستارههایی از نسل جوان آن سالها که جان بر زه کمان نهادن را از آرش او الهام گرفته بودند، اگرچه کُشتگان آن سالها از جنس و جنم دیگر اند و ترحیمی ساده دارند و چون آرش سحر را نمیبینند، امّا دامنههای نخستین شکلگیری امواج بلند را میبیند و به باور آن روز خود شک ندارد که صبح در راه است.
تیر کمان آرش دلبندِ کسرایی به درخت تناور گردویی نشسته بود، اگرچه آن درخت گردو، درخت مورد نظر او نبود. در روایتهای اساطیری اسطورهها به پهلوانان، بهرام ابتدا به گرشاسب سام و در نهایت به رستم حماسی تبدیل میشود در شعر او آرش نیز، بدون این که خود بخواهد، راهنما و الگوی یک گفتمان سیاسی روز و به چریک جان برکف تبدیل میشود. دلاوری که با سودای داد در زمانه بیداد، بهنگام و یا شاید نابهنگام، خام ظاهر شده است. شاید سرشت مردم دوستی و معترض او که چیزی بجز نیکبختی مردم نیست، باعث میشود که تنها به شجاعت آنها اکتفا کند و یا شاید شور و رُمانتیسم آرمانخواهی حاکم بر جامعه روشنفکری در آن سالها او را نیز شیفته و بعضاً به سکوتی مصلحتآمیز وادار کرد. در این شعر زیبای کسرایی، چریکِ اسطورهای چنان در متن گنجانده شده که حضور آن کاملاً طبیعی و عناصر غیر طبیعی و تخیلی در چارچوبی معقول قرار گرفتهاند که برای مخاطب اصلاً اعجاز برانگیز نیستند. قهرمان اسطورهای او زمینی شده بود، امّا بگونهای دیگر و در سیمای پهلوانی زمینی. شاید سهراب گونه!!
با اوج گرفتن اعتراضات مردمی کسرایی نیز همراه میشود و دو شعر “والا پیامدار محمد” و سپس بعد از اشغال سفارت آمریکا شعر “آمریکا، آمریکا” را میسراید. او در این دوران چنان شیفته حرکت مردم در به زیر کشیدن نظام شاهنشاهی شده است که همهی آرمانهای بنیادی ایدئولوژیکی خود را فراموش کرد و شاید سه دهه لازم بود تا در “مهره سرخ” با درد و اندوه از زبان سهراب خود بگوید:
“شادا کسی که در دل ظلمتسرای جهل
در سوز خود به نور خِرد یافت دسترس”.
به باور من منظومه “مهره سرخ” برجستهترین اثر هنری کسرایی است. این منظومه را من تولّد دیگر سیاوش کسرایی نامیدهام. علت این است که این منظومه را در شرایطی سرود که به دور از تعصبات نظری و حزبی گذشته و با فاصله گرفتن از بخش زیادی از رفقای پیشین خود، آنچه را که بر نسل او گذشته بود واکاوی کرد و مضافاً این که مدینه فاضلهای را که در دورهای طولانی از عمر فعالیت سیاسی خود از آن حمایت کرده بود، دیده و شناخته بود. درخت انقلابی که نسل او با جان و دل برای به بار نشستناش کوشیده بودند (بودیم)، آن درخت تناور بر شاخههایش چیزی بجز میوهای تلخ و کشنده نه روئیده بود. با چشم خود دیده بود که جامعه آرمانی مورد نظرش که از هراس خشم کیکاووس به آن پناه برده بود، چنان رنگ و رو باخته و ستونهایی سست بنیان و فرسوده دارد؛ که دل بستن به آن سرابی بیش نیست.
کسرایی در دوره معینی از زندگی سیاسی خود شدیداً گرفتار قید و بندهای ایدئولوژیک شده بود. دیدن واقعیت چشم خِرد را به روی او گشود. بر زبان راندن تلخی آن واقعیت، خشم رفقای او را موجب شد. در انزوا قرار گرفت، تکفیر شد و یاران دیروز از او روی برتافتند، شاعر شبان امید و عشق و میهندوستی مصلوب شد. سرودن “مهره سرخ” عروج دگرباره او به بلندای قلّهای دیگر در زندگی شاعرانه در همان قالب اصلی و طبع شاعرانه و میهن دوستی او بود. واقعیتها به او نشان داده بود که رسالت آرش او از مدتها پیش بهپایان رسیده بود و افسوس او شاید بر این بوده که از درک این نکته غافل مانده. این منظومه در واقع رهایی از قید و بندهای نظری گذشته و نقد آن بیخِردی است. پیام او نه مرثیه، بلکه جانمایه فانوسی رهنما برای نسل برآمده را در خود نهفته دارد. پیام او به نسل امروز که با سودای جهانپهلوانی “مهره سرخ” به بازو بستهاند “چشم خِرد” است. کسرایی در دیداری در مسکو که با استاد شجریان داشته این درک و دریافت خود را چنین بیان کرده است:
“شجریان خوب گوشاتو وا کن، هر چی بهت میگم میری به بچهها و سایه میگی. برو به سایه و بچهها بگو این فلان فلان شدهها به همه ما دروغ گفتن. همه ما را فریب دادند. هیچی در بساطاشان نیست. آه در بساط ندارند. ما فریب خوردیم. من نه راه پس دارم و نه راه پیش. اینجا گیر افتادم. شما دنبال ما نیایید. اینها اینطورند. برو بگو، برو بگو، . . . من میخوام وجدانم آرام باشد”. [برگرفته از گفتههای زنده یاد شجریان در یک ویدیو کلیپ].
بنظر من درک این نگاه و ادعا، خواندن دوباره منظومه “مهره سرخ” را طلب میکند. خود شعر و مضمون آن بیان کننده حال و روز و برداشت شاعر و پیوند تنگاتنگ بین احساس و دریافت او است. کسرایی این منظومه را چنان هنرمندانه به تصویر درآورده است که بُروز عواطف در پردههای متفاوت آن به جزیی از ماهیت تصویر تبدیل میشوند و مخاطب در فراز و فرود این تراژدی دچار نوعی از همزاد پنداری گشته و از آن متأثر و یا شادمان میشود.
همانگونه که عروج آرش در سیمای یک قهرمان حس بیم و امید و سپس شور و شعف را در مخاطب میآفریند و آرش که سرنوشت مرز و حدود میهن و مردم به تیر کمان او در پیوند است، چنان حسی ایجاد میکند که مرگ او نه اندوه، که آرامش خیال و حس جاودانگی در مخاطب ایجاد میکند. انتقال چنین حسی به مخاطب یکی از برجستهترین شکل پردازش شعر او است. این جنبه هنرمندانه در “مهره سرخ” نیز بهچشم میخورد. آرش نسل او، این جان شیفته با گذر از رنجها زخمی دشنه پدر در مهره سرخ در سیمای سهراب بهروز شده است. سهراب او در این تصویرپردازی بدیع نماد نسلی است که سودای جهان پهلوانی و برقراری داد داشت و «مهره سرخ» جهان پهلوانی را که نشان پدر بود را بدون داشتن تجربه و تنها با شور و اراده به بازو بسته بود.
در اصطلاح عامیانه و بعضاً علمی چنین گفته میشود که انسانها در لحظات پایانی عمر و پیش از مرگ زندگی خود وقایع شیرین آن را چون کلیپی واکاوی میکنند. کسرایی نیز در آغاز پس از به تصویر کشیدن و آرایش صحنه تراژدی نیز چنین لحظهای را در افکار و احساسات سهراب در حال احتضار با عشق و شوریدگی بهتصویر میکشد.
چهار
امّا منظومه:
در شاهنامه فردوسی خدایان اساطیری به حماسه و اسطورهها به پهلوانان متحول میشوند. بهرام اسطورهای ابتدا بصورت گرشاسب سام و در نهایت به رستم حماسی تبدیل میشوند. زروان و زال هر دو در درنگ و تدبیر و خِردورزی پیوندی نزدیک دارند. زال در شاهنامه نماد خِردورزی و پاک اندیشی و آشتیجویی است. خِردورزی درنگ و تدبیرگری در همه اعمال و تصمیمگیریهای زال دیده میشود. کسرایی با خوانشی دیگر از غمنامه و تراژدی رستم و سهراب این برداشت را بدرستی به ما یادآوری میکند که کارپایه دفتر شعر حکیم برپایه خِرد استوار بوده و افسوس که سهراب زمان با پنهان کردن مهره سرخ هستی و هویت خود را فراموش کرد و به اراده خود متکی شد که حاصل آن تن زخمی و بخون تپیدهاش شد.
بیبی کسرایی در مصاحبه با برنامه “شباهنگ، صدای آمریکا” در مورد شرایطی که پدرش “مهره سرخ” را سرود چنین میگوید:
“در سالهای بد و تیرهای که بسر میبرد، در مسکو، کسرایی با رفقای خودش درگیر شده بود و افسرده بود. به او میگفتم که نظراتت را بنویس، پیامت را به آیندگان بده. به دیوار روبرو نگاه میکرد و میگفت «ای دل غافل» “
او در جایی دیگر گفته است:
“مهره سرخ؛ آخرین شعر حماسی پدرم – سیاوش کسرایی- است. این شعر، در مهاجرت تلخی که همه ما ایرانیها آن را تحمل میکنیم؛ سروده شد، و به دلیل دوری او از وطن، مانند حماسه «آرش کمانگیر» دهان به دهان نشد و به شهرتی نرسید که در خور آنست. میگویم دهان به دهان، زیرا آرش کمانگیر نیز در آن سالهای دور، در چنان وسعتی که در خورش بود، چاپ و منتشر نشد، اما دهان به دهان رفت به کهکشان آرزوهای حماسی مردم ایران. بنابراین، اگر از ناشناخته ماندن مهره سرخ میگویم، سخنی به نادرست نگفتهام.
مهره سرخ در سالهای دوری پدرم از وطنی که عاشق آن بود سروده شد. اما واقعیت اینست که این دوری، به پدرم این امکان را داد، تا در تنهائی و غربت به درون خویش نگاهی دوباره بیاندازد و آرمانهایش را در ترازوی آرزوها و واقعیات وزن کند و با آیندگان سخن بگوید. بگوید که اگر به این راه می روید، راهی که من رفتم، آگاه تر از نسل ما بروید.
پدرم شیفتگی را در مهره سرخ نیز ستود، اما این بار به گونهای آگاه تر از آنگونه که در آرش کمانگیر آن را ستوده بود. تفاوت میان این دو شیفتگی، مرزی بود از آگاهی، به رنگ خِرد، که این دو را از هم جدا کرد. برای این خِرد، هیچ رنگی را نمیتوان یافت. نه سرخ بود و نه ارغوانی، نه سبز و نه سیاه. این رنگ تازهای بود که آیندگان، خود الوان آن را تعیین خواهند کرد. آرش حکایت قهرمانی بود اسطورهای، که جان خویش را برای حفظ ایران در کمان نهاد. مهره سرخ، اما روایتیست از شیفتگی که در عدم حضور خِرد میتواند نسلهای آینده را به تیغ پدر بسپارد.
تاعاشقان، مباد، کزین پس خطا روند
با این چراغ سرخ، به ره، آشنا روند
در نخستین پرده مهره سرخ، سهراب زخمی در هذیان بین مرگ و زندگی، در خود میپیچد. چشم به راه پدر، نوشدارو را انتظار میکشد. عزیزانی را بخاطر میآورد که در زندگیاش حضور با معنایی داشتهاند. مادرش تهمینه که برای او حدیث عشق و دلدادگی خود با رستم را گفته بود، پدر، در لحظهای که نشان خویش را بر بازوی فرزند به خون غلطیدهاش میبیند، عشق گرُد آفرید را که چون توفان شنهای داغ و سوزنده، از بیابان روح او عبور کرده و جانش را گرم کرده بود. هذیانگونه در باره هر کدام از آنها چیزی زیر لب زمزمه میکند که سرانجام حکیم طوس با دفتری گشوده، در کابوساش ظاهر میشود و سهراب در خون غلطیده از او میپرسد:
چرا شاهنامه فرزندی را بدست پدر میکشد؟ (حماسه داد)
فردوسی، رستم، سهراب و تهمینه را مسئول چنین تراژدی میداند که مهره مِهر (شور و عشق به مبارزه را) را بدون خِرد به دیگران واگذار میکنند و از آن جمله سهراب که از روی غرور آن را زیر جامه پنهان میکند. کسرائی از ورای مهره سرخ که روایت خود و نسل اوست چنان نگاه میکند که با قرار دادن مهره بر بازوی آسمان مسئولیت شیفتگی و کاوش برای یافتن خِرد را بر دوش تک تک ما میسپارد.
زمانی که پدرم مهره سرخ را سرود، شاید نسل هنرمندان گوناگونی که امروز به روی مهره سرخ کار میکنند، در گهواره هم نبود، اما کسرائی یقین داشت مهره سرخ نیز؛ حماسه نسل جوان و آینده ایران خواهد شد، چونان که آرش کمانگیز حماسه نسلی شد که امروز با کوله باری از تجربه و حادثه مهره سرخ را میخواند.
سیاوش کسرایی از جمله شاعرانی بود که معرفت و منش شعریاش تنها به سرودههایش ختم نمیشد بلکه آنها را نیز در رفتار روزمره خود با انسانها به کار میبست. او امروز با آثارش در میان ما حضور دارد. مسلماً آثار وی متعلق به همه مردمان است و هنرمندان گوناگون نیز با برداشتهای شخصی خود به ساخت آثار هنری خواهند پرداخت. هرچه برداشتهای عرضه شده با پیام نهفته در شعر کسرایی نزدیکتر باشد درجه امانتداری هنرمندان نیز والاتر خواهد بود. در نهایت اگر بتوانیم از منش و معرفت زندگی وی نیز بهره جوییم آنگاه به فهم آثار وی نیز نزدیک تر گشته ایم.
کسرایی، پیوسته شاعر امیدهای بزرگ برای آیندگان بود. این شناسنامه نه تاریخ تولّد دارد و نه تاریخ مرگ. او که برای یک نسل، “به سرخی آتش و به طعم دود” شعر سروده بود، با کولهباری از رنج دوران، در غربت و دوری از وطن، در واپسین بندهای مهره سرخ که بندهای واپسین حیات او نیز بود سرود:
در چشم نیمروز
بر دشت میرود
اسبی خمیده گردن لخت و بی لگام
چون مهرهای نشسته بر بام آسمان
خورشید سرخفام …
(نسلی که لنگان با گردنی خمیده، اما چون خورشیدی سرخفام در پهنه تاریخ وطن می رود).”
“چرا در شاهنامه پدر پسر را کشت؟” همه جا در آثار دراماتیک دنیا رسم بر این است که “نو” “کهنه” را میکُشد، امّا در شاهنامه بر عکس است.
جذابیت تراژیک غمنامه “مهره سرخ” و تضادهای جاندار و مهیجی که بین شخصیتهای آن وجود دارد، گفتگوی عمیق و تأمل برانگیز بین این شخصیتها است. آنچه بر سر سهراب (سیاوش کسرایی و نسل او) میرود شباهت شگفتانگیزی با سرگذشت شاعر دارد و بازتابی از رخدادهای تاریخ سیاسی معاصر ایران است (نوزایی کهنه). اینجاست که باز اسطوره به داستان رئال و تراژیک ختم میشود. فاجعهای که در تاریخ سیاسی معاصر ایران بارها تکرار شده است. وجه دیگر، تصویرسازی درخشان و زبان خودویژه ملودی دلنواز “مهره سرخ” است.
“مهره سرخ” را میتوان روایت سختترین و غمانگیزترین شکست تفکر یک نسل تلقی کرد. علیرغم این کسرایی با صداقت و پایبندی همیشگیاش به میهندوستی و مردم کشورش باز از پای نمینشیند و در همین تراژدی غمانگیز نیز به رهروان نسل بعد از خود زنهار میدهد که ناامید نباشند، راز “مهره سرخ” همانگونه که حکیم طوس هشدار داده، خِرد است.
امّا تو را شتاب به دیدار تهمتنْ
چشم خِرد ببست
دشمن به مصلحت
میداد با تو دست
امّا تو بیخبر
با آن دورویگان به خطا داشتی نشست
روایت کسرایی از شاهنامه نه کلیشهای و کپیبرداری، بلکه برداشتی آزاد با روایتی نو است که انعکاسی از روحیات و درک و دریافت خود او و احساساتاش از شرایط و سرگذشت سهرابهای زمانهاش، رفقای حزباش و نیز آفریدگان ۱۹ بهمن و انقلاب بهمن است. این منظومه درواقع روایتی ساخته و پرداخته نیروی تخیل کسرایی از غمنامه رستم و سهراب است و دارای هویتی مستقل است. او در درآمدی بر معرفی “مهره سرخ” مینویسد:
“در سفینهی بزرگ فردوسی مهرهای یافتم سرشار از زیباییهای زندگی و آغشته به تمام تاریکیهای مرگ. نگین سرخی با تلألو سیاه. قطرهای به گنجایش دریا و هر دو گونه دریا: آرامش و طوفان، نافِ ساکن گردابی که بحری را در پیرامون به تلاطم میآورد. تماشا را پیشتر رفتم و موجام فرو کشید. “آرش کمانگیر” میوه جوانی گوینده و با فرسنگها فاصله، “مهره سرخ” میراث سالخوردگی من است. اگر شباهتی در میان این دو شعر است در وجه کلی آنهاست، که هر یک با زبان روزگار خویش در جست و جوی پاسخی به ناامیدی اند.
“آرش” و “سهراب” گردانندگان این دو منظومه اگر از یک خون بوده باشند، امّا هریک را وظیفهای دیگر است. آرش با برجا نهادن گردِ تن از سد مرگ بر میجهد و نه جان خود که جانهای بی شمار دیگری را میرهاند که جز این را بر نمیتابد. امّا سهراب نوخاسته خیرخواهیست خطر کرده و خطا رفته با خنجری در پهلو که دادخواهانه نگران سرانجام داوری برکار خویشتن است و اگر شباهنگام به تبسمی چشم فرو میبندد سحرگاهان به تشویشی دیده میگشاید. آرش سپاس زندگی گویان چنان که خود اراده کرده میمیرد ولی سهراب تماشاگر ساده و دلفریبیهای حیات، هنوز زندگی را نزیسته است که فرجامی شگرف را بر خود فراهم میکند. در جهان واقعیت که آرشها اندک اند و سهراب ها بیشمار، کابوس این رستاخیز هولناک هر روز و هرشب و در همهی احوال با ماست و ما نیز چون او با جراحتی در جان، در برزخ مرگ و زندگی، نوش دارویی نایافته را انتظار میکشیم.
بیهوده نیست که در گردباد برخاسته، باز شاهنامه است که با تصویرهای برجستهاش زیر چشم ما ورق میخورد: تهمینههای بیفرزند و بدون همسر، سهرابهای نو خاسته سرگردان، گُردآفریدهای دلپذیر و بیعشق مانده، رستمهای خود شکن، سیاوشهای بیگناه، اسفندیارهای فریب خورده و بسا خودکامان و ناکامان دیگر و حتی سیمرغهای به آشیان خزیده و سمندهای بیساز و برگ رها شده جداجدا و در سرزمینی بدون خداوند، و چنین است که هیاهوی خیل آوارگان از سراسر جادههای جهان بهگوش میرسد.
در این هنگامه پرآشوب که میهن بلاخیز ما نیز در کشاکش بود و نبود نام و تاریخ و فرهنگ خویشتن است، من “مهره سرخ” را به دست شما آگاهان میسپارم. همچنان که یکبار در سی و هفت سال پیش “آرش” را به شما واگذاردم و شما او را در دست و دامان و گهواره دلهایتان به برومندی رساندید.
در “مهره سرخ” سخن از خطاهای خطیر نیکخواهانی است که شیفتگی را به جای شناخت در کار میگیرند و شتابزده و با دانشی اندک تا مرزهای تباهی میرانند. این تاوانهای سنگینی که میبایدشان پرداخت.
از که بنالیم؟! پراکندگی، میوه آن تلخ دانههایی ست که خود بر این زمین افشاندهایم و اکنون بارور شده است.
هرکه را آرمانی در سر و آرزویی در دل بوده است، در سیاهچال جدایی با خویش میتابد. و امّا کلید این سیاهچال بزرگ . . .؟!”
“آری به آرزو
گرم است زندگی
بیشعلهاش و لیک
خاکستریست مانده به جای از اجاق سرد”
آری با چنین انگیزه و هدفی بود که کسرایی در سالهای پایانی عمر منظومه “مهره سرخ” را سرود. این منظومه در واقع نقد کسرایی در پیرانه سری از کارکرد خود و نسل خود، است. نسلی که شور ره خِرد را بر او ببست و آنگونه شد که دیدیم و شاهد آن هستیم. امّا این نقد و نگاه او متأسفانه به مذاق بسیاری و از جمله رفقای دیروز او خوش نیامد. کسرایی از جانب نیروی چپی که به آن تعلق خاطر داشت مورد بیمهری قرار گرفت و پاسداشت و یاد و خاطرهٔ او با سکوت تأمل برانگیزی روبرو شد. سالروز درگذشت او، ۱۹ بهمن سرآغاز جنبش چریکی و بشکلی مصادف با سالروز روزهای اوج انقلاب بهمن بود. دو هفته بعد یعنی ۵ اسفند روز تولد او بود که با سکوت، سکوت غمانگیز یاران دیروزاش و دوستداران سیاسی سالهای نچندان دور او که روزگاری در جوانی با شعر آرش به وجد میآمدند، روبرو شد. افسوس از این یاران دیروز او. کسرایی از سوی یاران و شیفتگان دیروز شعرش مصلوب شد. امّا چه باک! پیام “مهره سرخ” را همانگونه که بر آرش رفت، نسل جوان امروز یقیناً دریافت کرده و در گهواره دلهایشان آن را پرورش خواهند کرد. باید امیدوار بود که این نسل شادمانه در دل این ظلمت سرای جهل “در سوز خود به نور خِرد” دست خواهد یافت. من به این اعتبار و باور معتقدم که کسرایی تولّدی دیگر یافته و تا امروز دهها بررسی و تحلیل و تأمل بر “مهره سرخ” صورت گرفته است. من نیز که یکی از دوستداران شعر کسرایی بوده و هستم نگاهی به “مهره سرخ” کردهام که هدفام برجسته کردن پیام نهفته او در این منظومه است.
پنج
درآمد منظومه مهره سرخ کسرایی با گذری آمیخته به حسرت بر چرخه خونبار آنچه که گذشته، شروع میشود. راوی این روایت تاریخی غمگین کلاغ پیری است که، در کشاکش غروب آن هنگام که “ستاره خونین شامگاه” در ابر میچکد، هنوز ره آشیان نجسته است. “در تک این شام میپرد و هر قصه را از نخُست پرسان و پیگیر” بازخوانی میکند. سهراب پهلو شکافته، روی خاک، میسوخت، میگداخت در شعلههای تب.
کُنش قهرمان اسطورهای کسرایی در این منظومه نیز بازتابی از شرایط زمان است. اگر قهرمانان کسرایی زمانی در سیمای آرش و روزگاری در چهره جهان پهلوان زمانه، تختی متولد شده بود، اینک در پیرانهسری شاعر در تابلویی که فضای حزنانگیز آن سرشار از سکوت و سکون و غم است “پهلو شکافته” ظاهر میشود. در این تابلو تیره دیگر اثری از آن صدا و غُرش دلاوران که پیامآور شور و شعف امید و پیروزی باشد، نیست. بوی مرگ و شکست و خفتِ تراژدی پسرکُشی در نمایش واپسین لحظههای زندگی سهراب جوان نسل او که:
“آغاز ناشده
پایان ناگزیرش را
میخواست سرگذشت”.
به بستر خونین مرگ افتاده است، مرگی ناگزیر. همه چیز رنگ سیاهی و تباهی شب در سکون و سکوت دارد و تنها تک شیهه و گام یک اسب بیسوار که از آوردگاه میگریزد. دشت خالی است و گَرد و غبار سُم اسبان دلاوران فرو نشسته و صدایی بگوش نمیرسد “آوا اگر که بود، تک شیهه بود، شوم، ز یک اسب بیسوار، و آهنگ گامهای گریزندهای ز دشت”.
نوجوان منظومه کسرایی که سودای جهانپهلوانی داشت و بازوی خود را مزین به “مهره سرخ” کرده بود، سهراب او، یا بعبارتی خودش و خیل فرو اُفتادگان هم نسلاش در بستر خونین مرگ لب میگشاید و شکوه میکند که: “ـ میسوزم و، به آبم، امّا، نیاز نیست. نه، تشنگی فرو ننشیند مرا به آب، ای داد از این عطش . . . “. سوز و درد و عطشان سهراب جوان پهلو شکافته به دشنه پدر، نه از نیاز به آب که فریاد و فغانی از باور به سرابی است که پایان ناگزیرش را موجب و رقم زده است. سهراب نآموزدهی چَم و خَم روزگار در واپسین لحظههای زندگی در چنبره هذیان مرگ گرفتار آمده و هنوز به سرنوشت خود باور ندارد. در این هذیان آرزوی دیدار با خاطره مادر را دارد و از او میپرسد: “اینجا کجاست، من به چه کارم؟” دیگر چرا از این ابرهای خشک، باران رحمتی بر این باغ جادویی نمیبارد؟ آن حکیم پیر این میوه تلخ به شاخ درختهای این باغ جادویی روزگار از برای چه آفرید!؟ سهراب هنوز به نقش عاملیت خود در سرنوشت تلخ خویش باور ندارد و از رسم زمانه و حکیم پیر پایان تلخ خویش نزد مادر پرسان و با حیرت شکوه میکند که “آیا به باد رفت، در باغ هرچه بود!؟” و تنها چیزی که حالا باقی مانده همین “میوههای کال گسستگی!؟” و “تک قطرههای لعل!” کسرایی گویا از همین آغاز با تعجب میپرسد که چه شد آن همه شور و امید و اشتیاق و همبستگی؟ ما ماندهایم و خرواری از میوه نارس گسستگی با آن طعم تلخ گزندهاش. سهراب او از درد خود نمیگوید، دلنگرانی او گسست است و “یاقوتهای خون” و “تک قطرههای لعل” که بر پیکر این نسل جوان نشستهاند. ذهن او پرسان است که آن زخم کشنده حاصل چیست و از برای چه؟ چرا چنین شد؟ سهراب حیران تمنای دیدار با پدر را دارد و خوب میداند که وقت تنگ است و مرگ نزدیک. “دیرست، دیر، دیر”، “بشتاب ای پدر!” امید چندانی ندارد و از مادر میخواهد که برای او “ز شور و شوق دیدن آن پهلوان بگوید” کسرایی دلخوش به بازگویی و نُستالژی پهلوانیهای گذشته است که تا شاید به وسیله آن وضعیت دردآور خود را برای لحظهای فراموش کند و امیدی دوباره بیابد “بیم از دلم بِبَر”. سهراب در حال مرگ هنوز هم به خاطرات شیرین گذشته پر شور دلبستگی دارد. تخیل و عاطفه حیرتانگیز شاعر دست به دست هم میدهند و طبیعت را با واقعیت گره میزنند و تصویری خیالی میآفرینند. دلبستگی و تخیل سهراب در حال هذیان به رویا تبدیل میشود و رویا به حسی واقعی. رقص سحرانگیز واژگان کسرایی آسمان را در سیمای پرشکوه ابری چون مادری که خم گشته و به گونه سهراب بوسه میزند، به تصویر میکشد. تخیل و پندار سهراب زخم خورده پَر میکشد و از آنچه که مادر از دیدارش با جهان پهلوان برای او گفته است تصویری خیالانگیز میآفریند که خود قصهای پرشور از عشق و دلدادگی و پهلوانی و درعین حال بازگو کننده دست تقدیر که باور فردوسی بود، است.
از اینجا و با ورود تهمینه کسرایی پرده دیگری از تراژدی را خلق میکند که مخاطب خود در آن حضور دارد. صحنهای درست به همان شکوه و زیبایی که آرش اسطورهای را در سپیدهدم با برآمدن صبح به بوم نقاشی خود وارد میکند و با رقص هر واژه نقشی زیبا از تصویر را بر جای مناسب خود مینشاند. اگر در منظومه آرش کمانگیر که پیاماش نجات کشور و جان انسانها و امید بود سپیده دم و برآمدن روز را شایستهی آن لحظه شورانگیز ورود آرش میداند و نغمه سر میدهد که: “صبح میآمد ـ پیرمرد آرام کرد آغاز ـ . . . آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست، بینفس میشد سیاهی در دهان صبح؛ باد پَر میریخت روی دشت باز دامن البرز . . . ” اینک نیز آرایش صحنه او از چنان فضایی برخوردار است که در کشاکش ستیز فرو نشستن خورشید و سپردن پهنه آسمان به لشکر سیاه شب که آرام آرام خیمه میگستراند، عاطفه و احساس مخاطب خود را برای دیدن و حس پایان غمانگیز یک سرنوشت آماده میکند. هذیان است و هجوم نجوای قصههای مادر از عشق آتشین خود به جهان پهلوان در فضایی که شب در حال سیطره گستردن است. لحظهای مادر در سیمای ابری بر او ظاهر میشود و دفتر خاطرات او را ورق میزند:
“ابری عبور کرد
گویی به دستمال سپیدش خیال را
از دیدگان خستهی سهراب میستُرد”
سهراب آرام آرام واقعیت تلخ را باور میکند و از مادر میپرسد که: “این اسب بالدار کجا میبرد مرا؟” پاسخ را خود میداند، چرا که در عالم خیال اگرچه آرزوی مهر مادری را دارد، امّا: ” تهمینه باره را، از پای تا به سر همه میبوید، بر زین و برگ و گردن او دست میکشد، در یالهای او، رخساره میفشارد و میموید” آنچه که سهراب از آن اسب بالدار نام میبرد، تابوت سفر او را تداعی میکند که تهمینه جگر سوخته از پای تا به سر همه میبوید. تصویری بدیع که مویه کردن مادری بر تابوت پسر جوانمرگ خود را به مخاطب منتقل میکند. مادر امّا مرگ او را با سوز دل میبیند. اگرچه شِکوهِ مادر از فرزندی که به نصیحت او گوش نداده، حقیقتی را بیان میکند که سهراب از آن غافل مانده بود:
“ای جنگل جوانه امید . . . ،
چون شد کزین درخت پُر از شاخ آرزو،
بیگه جدا شدی؟،
گفتم تو را نگفتم؟،
کز عطر راز تو،
افراسیاب نیز مبادا که بو بَرَد؟
امّا تو را غرور به پندارهای نیک
امّا تو را شتاب به دیدار تهمتن
چشم خِرد ببست
دشمن به مصلحت، میداد دست
امّا تو، بیخبر،
با آن دورویگان
به خطا داشتی نشست!”
تهمینه شتاب سهراب در رسیدن به “جهان پهلوانی” و گسترش داد و خطای او در دست دادن با دورویگانی از جنس افراسیاب را که از روی مصلحت با او دست دوستی داده بودند را سرزنش میکند. شتاب تو در دیدار تهمتن و باور و شیفتگی شتابناک تو به آرمان جهان پهلوانی از جور و ظلم و برای برپایی دنیایی عاری از بیداد “چشم خِرد ببست”. این اولین و یا شاید صریحترین انتقادی است که کسرایی از زبان تهمینه به سهراب پهلو شکافته میکند. تهمینه چنگ بر روی و موی میزند و اسب پسر را در آغوش میگیرد و از فرزند میپرسد که چرا نشان واقعی خود را به غلط پنهان کرد؟ گفتگوی سهراب با مادر آخرین وداع خاطرات سهراب با مادر است. او چند گام کوتاه همراه باره پسر میرود آنگه پیچان و پاکشان در ظلمت شب محو میشود. تهمینه مویه میکند و مینالد:
“بدرود
رود من
بود و نبود من!
ای نا گرفته کام
داماد مرگِ حجله شهنامه
داماد بی عروس
ای سرو سرخ فام!”
کسرایی بر تباهی نسلی که در جوانی چون سروی بلند و سر برافراشته، امّا نه سبز، بلکه خونین پیکر و ناکام به صفحه شهنامه میپیوندد، مویه و وداع میکند. گویی بر تباه شدن همه آرزوهایش میگرید و نسل خود را در دفتر سترگ حکیم پیر، این گُرد آفرین سخن تاریخ میهن “داماد مرگِ حجله شهنامه” میبیند. چه تأثر عمیقی در این پرده خونبار نهفته است. سروهای بلندی که با دنیایی از شور و عطشِ به بنیاد داد در میهن، هستی خود را فدا کردند و به دل شب زدند. نسلی که از نگاه شاعرِ خسته که حال در بیان سرگذشت آن نسل رئالیسم را با رُمانتیسم پرشور درهم آمیخته و از زبان راوی غمنامه خود، تهمینه، رو به آفریدگار یا همان جبر زمانه کرده و با حیرت میپرسد:
“ای آفریدگار!
دادی تو بهترین و ستاندی تو بهترین
بیداد و داد چیست!؟
آن چیست!؟
چیست این!؟”
اگر آن بیداد است، پس این چیست؟ آیا این نیز خود نهایت بیداد تو نیست؟ آری هنوز کسرایی پاسخ خود را نگرفته و با شور و غم بسیار بر تباه شدن نسلی جان برکف و پرشور را ناعادلانه و مصیبتبار میبیند و بدین ترتیب فریاد و ضجه او چون خطی و اثری بر پهنه آسمان سیاه نقش میبندد. کسرایی با این تصویر درام، بخشی از صورتگری خود را به پایان میرساند و تهمینه چون لکّهای سیاهتر از شب که بیابان آن را بر برگ شب میمکد دور میشود و ظلمت شب حاکم میشود. امّا باد خبرچین آوازهای خامُش سهراب و آوازه سرگذشت تلخ و تراژیک او را به دور دست زمان به آینده میبرد: “گلهای قاصدم، در جویبار باد، از هر کناره رفت”. مادر در خیال سهراب گم میشود و سهراب پاسخی دریافت نمیکند که چرا: “یک تن چرا از این همه درها که کوفتم، بیرون نکرد سر، شمعی مرا نداد!؟” سهراب و نسل کسرایی کماکان پرسان است. احتضار و درام کسرایی به اوج میرسد جان سوخته و تن خسته سهراب در حالیکه حس تلخ مرگ و تنهایی بر او مستولی میشود و در چنگال مرگ و زندگی دست و پا میزند؛ دیدار با پدر و کمک گرفتن از او را آرزومند است.
“. . . ای مرد در به در!
بازآ که هم ز سنگ تو جوشند چشمهها
یک دم کنار من بنشین پهلوان پدر . . . “
دومین پرده این نمایش تراژیک آغاز میشود؛ کسرایی اینبار نیز چنان ورود جهان پهلوان را سازگار با موضوع پرده نمایش با رقص سحرانگیز واژگان میآراید و مخاطب را به دشت ظلمانی تراژدی میبرد که مخاطب او ناخودآگاه با شخصیتها دچار همزاد پنداری میشود. گویی خود در صحنه حضور دارد و در گفتگو و کُنش عاطفی پدر و پسر شرکت دارد و جزیی از صحنه است. رستم کسرایی آن گونه در تصویر ظاهر میشود که سهراب تصور میکند؛ پدر است و قطعاً بیش از او درد و حرمان مرگ پسر را؛ آن هم بدست خود، احساس میکند: “پُر درد، مانده، اشک فرو خورده: از خود به خشم، خسته و خاک آلود؛ رستم کنار پیکر بیتاب، دستش میان موی پسر بود . . . “
رستم سرشار از احساس گناه و خشم مانند شیری گرفتار قفس چون آبشاری سر به صخره میکوبد، خود را سرزنش میکند. او نیز رو به آفریدگار حیران میپرسد که چرا چنین برفراز میکِشی و چنین تباه میکنی!؟ چرا با من چنین کردی؟ به من گفته بودند که یلی در جهان پا به میدان گذاشته که در رزم بجز رستم حریف او نیست. چرا پدر و پسر را علیرغم صدها نشان که بر رُخ بالا بود، در برابر هم قرار دادی!؟
“نشناختم تو را
نشناختی مرا
این پرده پوش شعبدهگر، چشمبند، کیست
این کوری از کجاست!؟”
کسرایی گویی به شک و تردیدهای درونی خود اشاره میکند و میگوید:
“میگفت دل که: رستم
بنگر ببین نه بوی تو دارد
بگو بجو!
افسوس، عقل باطل
میزد نهیب، نه
هان دشمن است، او . . . “
رستم پس از شکوه و گلایه از روزگار و سرزنش خویش و بقول خودش که از زبان کسرایی میگوید که “افسوس” که “به روز واقعه” “آن نا به کار خِنگ خِرد نیز لنگ بود”، “تدبیر بسته لب” و نتیجه میگیرد که سرنوشت مختوم چون گذشته واقع شد و “از هر کرانه راه به تقدیر باز کرد”. نتیجه گیری رستم را شاید بتوان به آن موردی مرتبط دانست که جای امّا و اگر بسیار دارد. آیا اشاره شاعر به آن سیاستی که بعضی از نیروهای سیاسی در دورهای پیشه کردند، نیست؟ آیا دورویگان چه افراسیاب قدرتمند و چه کیکاووس وطنی هر دو بر همه چیز اشراف نداشتند؟ رستم با درد و اندوه از خود انتقاد میکند: “دستت چو تیغ خُدعه فرو آرد” “حتی به راه داد”، “هشدار”، “عاقبت”، “آن تیغ را به قلب تو میکارد”. در این چند بند موجز معمایی نهفته است. کدام معما؟ کدام خُدعه؟ آیا میتوان آن را اشاره به نظریهای که میگفت “اینها تجربه حکومت کردن ندارند و در نهایت حکومت را ما در دست خواهیم گرفت. – نقل به معنی” ندارد؟
و چنین است که رستم با پسر وداع میگوید: “شب خوش، که صخره را، طغیان پُر تلاطم سیلاب میبرد” و در حالیکه دستان پسر را در دست گرفته با آه و حسرتی که بر لب دارد “گویی که خامشانه فرو میرود به چاه؟” چنین بنظر میرسد که مرگ سهراب در نگاه رستم مرگ سنت جهانی پهلوانی است. خود او نیز چاهی را که شغاد، برادر تبهکار او در شکارگاه برای او تدارک دیده، پیشرو میبیند. مرگ سهراب، مرگ رستم نیز هست.
کسرایی با خوانش و خلق چنین صحنهای تراژدیک گویی وداع دو نسل که هر دو درحال انقراض اند را به تصویر میکشد و دور جدیدی از چرخهٔ شکست و سیاهی را بیان میکند. با مرگ ناگزیر سهراب پسر آنهم براثر زخم کاری دشنه پدر و آینده ترسناک فرو رفتن رستم به چاه؛ پرده فرو میافتد. امّا سهراب دردمند در خویش فرو میرود و اینبار کسرایی صفحه دیگری از زیبایی شعر خود را در جلو چشمان مخاطب میگشاید. سهراب عاشق تمنای دیدار با معشوق خود که تنها مدت کوتاهی او را دیده، دارد. گُردآفرید سرکش که “همچو نسیم خیس” “یک دم به جان تفته و سوزان” او وزیده و به نیمه راه گم شده بود. “آیا کسی به دشت، آهوی من ندید؟” واژگانی که کسرایی در توصیف ورود گُردآفرید به خیال زار سهراب انتخاب میکند، بدرستی شایسته بیان عشق شورانگیز اوست: “چونان گلی سپید”، “به نرمی”، “گُردآفرید از زره شب برون خزید”. گُردآفرید عشق ناکاماشان را چنان توصیف میکند که آه سرد از نهاد مخاطب بیرون میآید. “دیدار ما، زیاده درین سرگذشت بود”، “بیگاه و پرشتاب” مانند عبور تند “شهاب از بر شهاب” “یا دسته گل بر آب؟” که بجز حسرت چیزی از خود برجا نمیگذارد. بگذار مانند چنین شهابی و یا دسته گلی بر آب، چون سایه در این شب فرو شوم و تو را با دلشورههایت همراه عشق خویش، به یزدان به سپارم. امّا سهراب نمیخواهد خاطره آن عشق، که چون درخشش شهابی سوزان بر جاناش نشسته را رها کند، نجوا میکند: “ما عشق را اگر نچشیدیم، آن را چو دسته گل”، “بر روی آبهای روان دیدیم”، “وینک که راه وادی خاموشان، در پیش میگیرم”، “عاشق میمیرم”. سهراب به گُردآفرید هشدار میدهد که “دریاب وقت را که تو را جاودانه نیست”. هوشیار که زمانه آنگونه که گفتهاند، برای تو بیکرانه نیست و “هشدار تا سوار شتابان عشق را”، “در هر ردا و جامه به جای آری”، “دریاب وقت را که تو را جاودانه نیست”.
شش
اوج و شکوه آموزنده این منظومه در واقع در پردهٔ پایانی آن ظاهر میشود. سهراب که از یادآوری دیدار با گُردآفرید در خیال، نیروی تازهای گرفته است و پس از “یک و دو دم از خویش رفته بود” با حس “آوای بالهای شگفتی”، برجای مینشیند و چشم میگشاید و سقف آسمان را نظاره میکند، آیا میدید، “در چشم یا گمان” که آسمان چون گلی باز میشود و “وز سایه روشن دل ابری سیه حکیم”، “دستار بسته خامش و”، “موی و محاسنش”، چون پارههای مه، آذین روی سر”. کسرایی ابتدا محیط اطراف را در منظر ابری سیاه نقاشی میکند و با چیره دستی ورود حکیم را همانند شکلی از تصویر خدایان یونان باستان و به زبان امروز مانند سکانسی از یک فیلم علمی تخیلی بهتصویر میکشد. حکیم نشسته بر هودجی (کجاوهای) از بال عقابان در حالی که دفترش را در دست دارد و پرچمی از شعله آتش برفراز سرش است از دور نمایان میشود و هر لحظه بزرگتر و با شکوه نزدیک میشود. مُرغان پَرِ خویش را فرش راه او کردهاند. سهراب ژولیده روی و موی، با جامهی چاک خورده، پیچان و پاکشان و خون چکان با دیدن چنین منظری درداش فروکش میکند، دیدار با حکیم، چه موهبتی!! با چنان حرمتی به استقبال او میرود و سلام میکند که گویی میخواهد بر او نماز بَرَد. کسرایی گویا خود به دیدار با معبود خویش فردوسی، با تاریخ میرود.
گفتگوی سهراب زخمخورده با حکیم و پاسخهای حکیم به او بنظر این قلم اوج، زیباترین و یا شاید آموزندهترین بخش این غمنامه تراژیک است. سهراب بر دفتر گشوده شهنامه ایستاده با چنین گزارهای لب میگشاید:
“ای پُر خِرد حکیم سخن ساز!”.
این گزاره در واقع بیانی از باور عمیق شاعر به جان مایهی وطندوستی و خِردمندی حکیم است. او ادامه میدهد:
“با نقطهای ز خون
پایان گذاشتی
آن قصه را که عشق
دیباچه مینوشت در آغاز!
پروردیم چه نیک و
رها کردیام
چه زود!
ای گُردآفرین
به نگارش
آیینت این نبود!
در شاهنامهات
ای شهریار داد!
داری به هر سپاه یلانی که میزییند
شادان به سالیان
در دفتر بزرگ تو با گردش قلم
بیمرگ میشود پدرم، پیر پهلوان!
امّا مرا جوان
آری جوان به دست همین مرد میکُشی
بدنام کرده رستم دستان به داستان
تهمینه را نشانده به اندوه بیکران”.
سهراب کسرایی از سرنوشت جگرسوز نسل خود، حکیم طوس این گُردآفرین به نگارش را مورد پرسش قرار میدهد و شِکوه میکند که سرنوشت من آنگونه نبود که رسم و آیین تو در نگارش بود. قصه غمبار مرا که عشق شورانگیز تهمینه و رستم دیباچه آن بود این چنین با نقطهای از خون به به پایان بُردی؟ چرا و به چه دلیل مرا و نسل مرا این چنین به نیکویی و برازندگی پروردی و چنین زود و نابهنگام رها کردی!؟ این رسم و آیین تو نبود. ای سرور دادخواهی، در این دفتر سترگ تو، در هر سپاهی یلانی به شادی و سرفرازی سالیان دراز زندگی میکنند. با گردش قلم تو پدرم، این پیر پهلوان زندگی جاودانه دارد، امّا تو، مرا جوان به دست این مرد میکُشی، رستم را بدنام میکنی و تهمینه را به ماتم مینشانی!! سهراب چون غمخندهای بر لب حکیم پیر میبیند، کمی آرام میگیرد، جرأت کرده، نفسی تازه میکند و ادامه میدهد: من با صداقت و شور مانند قطرهای به سوی دریا میآمدم. آرمان من پیوستن به آن بزرگ زنده زایا، این دریای پُر خروش رهایی انسان و گسترش داد بود. غافل از اینکه میان انسان و آرزو و آرمانگرایی او راهی است، اگرچه فریبنده و جذاب امّا بسیار پُر خطر و مرگزا. آرمان ما به تخت نشاندن داد و دوستی بود. میخواستیم که سر به خدمت تهمتن نهیم تا با کمک او برداریم از میان آیین خودسری و بجای کاخ هر دیوخویی، کاخی از داد بنا کنیم تا که مهرپروری و آزادگی آیین پاک ما شود. آرمان ما این بود که دیگر کسی گرسنه نخسبد به خاک ما. میگفتیم که جنگ ما پایان جنگهاست، زین پس جهان ما همه عشق است و آشتی، گل بهجای گلوله و شاخههای رُز در تفنگ و خزانه هر سرباز رزمجو باشد. کسرایی گویی شکایتنامه نسل خود را بیان و تعریف میکند و از زمانه گلایه میکند که چرا بر آنها چنین رفت. باور من چنین بود و به اعتبار چنین باوری بود که هر هشداری را چه از سر کین و چه تشویش و خیرخواهی مادرانه، بی پایه تصور میکردم. امّا در عین حال کسرایی قبل از شنیدن پاسخ حکیم گویی به سُست بنیان بودن ادعای خود پی میبرد. حاصل کار پیش روی اوست، بناچار ادامه میدهد: “آخر چگونه با تو بگویم من ای حکیم، کاندر میان ابر و مه آسمان ما، گُم؛ گُم بود، ستارهی رخشان رهنما! . . . “، آری بجای همفکری و همدلی، ما آرمانگرایان پُرشور به جان هم افتادیم در حالی که آنان که بحق زیبنده دشمنی بودند، در گوشهای پنهان ما را به نظاره نشسته بودند. او در حالی که شب ظلمانی در حال سلطه افکندن بر جسم و جاناش است به گلهگزاری خود ادامه میدهد: “انگار تا که من برسیدم، وارونه شد جهان، ناراستی پدید، پیوندها، نهان!” زمانه بیداد پسر و پدر را در مقابل هم قرار داد. نه پایی در میان و نه دستی پیشگیر. هیچکس از سر مهر و پیوند لب نگشود. چرا آن زمان که رستم تو، ای حکیم خردمند میرفت که تا پسر بکُشد و خود نیز از پا درآید، آن زال دانایی که پندهای خردمندانه میداد پا درمیانی نکرد؟ سیمرغ رهنمای تو که آشیان بر قاف کوه دارد کجا بود؟ و حالا که دشنه پدر پهلوی مرا شکافته، این کاووس شاه کی باشد که بدون نظر و اراده تو ای حکیم، دارو پنهان کند!؟ کاووس چکاره است؟ این قدرتهای کلان که در مقابل مرگ ما سکوت کردهاند و به من و نسل من که در حال مرگ است، مددی نمیرسانند بدسرشتگان کدام آفرینش اند؟ آیا این افراسیاب زمان که من و تو با الهام از آنها با آرزوی برپایی کاخی از داد به جنگ پلیدی رفتیم، با خاموشی و سکوت معنادار خود، هیزم بیار آتش سوختن و نابودی ما نیستند!؟ کسرایی که اکنون و در زمان سرودن این شعر در کشور شوراها زندگی میکند گویا با انگشت اتهام به حاکمان افراسیاب صفت آنها نیز اشاره میکند. سهراب کسرایی آشفتهتر از پیش، دستی به روی زخم تهیگاه میکشد، درداش چنان است که شب آه میکشد. او با درد و فغان ادامه میدهد که نسل من در تمام دوران کوتاه حیات دردناکاش دلخوش به پهلوانی رستم بود و به آن میبالید. حال در این واپسین دم حیات آرزو میکند که ایکاش میتوانست بر خاک سرد مام وطن و آغوش گرم او بیاساید. دردا و دریغ که عمر شبنمگونه من و ما کوتاه و لبریز از درد بود. راستی چقدر خوب میبود اگر این روزگار، محنت و فقر را چون نیشتر به دل و جان ما نمیخلید!! و یا حداقل بیخیال بودیم که این درخت پُر گل و پُربار آرزوهای نیک ما، هر روز نو به نو، میوههای رنگین بیشمار عمل نمیآورد. حکیم درد من از این است که میبینم در دفتر تو حتی یک سرگذشت نیست که چنین مانند سرنوشت من غمبار باشد. چرا!؟ این تباهی، جنگ و شکست و بیکسی و غم صَلهی کدامین گناه است که به جهان پهلوان روا داشتی؟ سهراب با چهرهای درهم کشیده، آزرده و دلتنگ با نگاهی پرسان رو به حکیم میکند. کسرایی گویی با آزردگی و درد بر کتاب شهنامه و یا تاریخ نیاکان و پیشینیان خود ایستاده است و با ورق زدن هر برگ آن در پی پاسخی است. هر برگ این تاریخ روایتی دارد که کسرایی آن را در هیبت حکیم به تصویر میکشد. حکیم نیز گویی در اندیشه پاسخ است که چه و چگونه بیان کند:
“امّا حکیم،
بر پرده سیاهی شب چشم کرده تنگ،
ز اندیشهای به گفتن پاسخ
دارد درنگ
گردندهی نقشهاست به پیش نظر، ورا
بر پهنهی خیالش
دریای آتش است
شعلهست و دود و اسب و سیاهی
در شعلههای سرخ و
سوارش سیاوش است
آنگاه، بارگاه
افراسیاب و دشت
تشتِ طلا و خون
سر شهزاده واژگون.
و باز گیر و دار:
اسفندیار و
عاقبت کار
آن سو شغاد و بد کُنش و
دام،
دام شکارگاه
رستم، درون چاه
در انتها، گریختن یزدگردشاه،
. . .
آن شومباره جنگ، شبیخون تازیان
توفان و گِردباد
و آن نامه، اشکنامهی بیداد
زان شوربخت جنگیِ روشنبین:
درمانده مرد، رستم فرخزاد
. . . “
کسرایی برای یافتن پاسخ گویی در خیال رجعتی به تاریخ دارد و این حکیم است که به او پاسخ میدهد که این سرزمین بلا دیده چه خونابهها در دل تاریخ خونین خود نهفته دارد. حکیم در پرده سیاه شب از روزن تنگ چشمان که خیره نگاه میکند در برگهای با خون نوشته شده تاریخ در بارگاه افراسیاب و دشت و تشتِ طلا و خون و سر واژگون شده سیاوش را میبیند و باز عاقبت کارِ اسفندیار و نیز شغاد بدکُنش برادر رستم و دام نهادن او برای گرفتار کردن جهان پهلوان در درون چاه و در انتهای این برگهای خونین گریختن یزدگردشاه و آن جنگ شوم و شبیخون تازیان و دو قرن سکوت و توفان و گِردباد و اشکنامه بیداد و آن شوربخت جنگی روشنبین، درمانده مرد، رستم فرخزاد، که سرش را تازیان از تن جدا کردند و پرپر زنان به درگه و دیوار و سقف شب”. کسرایی نقبی به تاریخ میزند و در خوانش دوباره خود وقایع آن را پس و پیش میکند. تاریخ مدون را به پیش از پهلوانی جا به جا میکند و پاسخ خود را مییابد.
از نظر کسرایی، گویی حکیم نیز از این سرنوشت دردناک در عجب است و برای یافتن پاسخی مناسب با “دریغ و دردی بیرون ز هر کلام” در هر برگ و نقشی از کتاب در جستجوی پاسخی به پرسشهای دلخراش این نسل است. با تأمل لب میگشاید و به آرامی سخن آغاز میکند:
“آرام باش، ای تو، که با آرزوی تنگدلان تا تارک سلاله رستم برآمدی و نام برکشیدی، آرام باش! آن گاه که کمر همت بستی و به این راه پرمخاطره گام نهادی، شکوه و زاری و افسوس دیگر چرا!؟ ای تو، پرمایه پهلوان مثل یک پهلوان قصه را بپایان برسان، زاری و گلایه از دیگران چرا و برای چه؟ وانگهی، نخوانده و حتی ندیده قصههای این گنجینه تاریخ، بیشمار برگ و پربار من، یا کشور من، ناآشنا و بدون تجربه از چَم و خَم و دشواری سیاست و قانون آن، جان شیفته، و با سری پرشور تن بخطر دادی، چرا چنین با تندی از من گله میکنی؟ این شِکوه از کشور و شاه و سپاه کداماند که بر زبان میرانی؟ این شهنامهی بیشمار برگ، این کاخ مردمی که سرنوشت و تاریخ این مردم در آن نهفته است، این نظم دردآور را مورد پرسش قرار میدهی؟، چرا نقش و سهم خود را در آن نمیبینی؟ من گوینده دانایی هستم. آیینهدار، مشاطهگر و نشاندهندهی تصویر و خُلق و خُو، سرشت و نهاد، سنت و قاعده و مسلک روزگارام. من خوشهچین کِشته دهقانم. چرا به خطا مرا متهم میکنی!؟ من هر سخن و سرگذشت را ابتدا در پیشگاه داد محک میزنم و عیار آن را پیمانه میکنم. تا مغز و هسته و جوهر اصلی هر روایتی را از پوست جدا نکنم، تا آن را با قبول رنج و مشقت از چرخه آسیاب نگذرانم و با نیروی اندیشه هموار نکرده و ورز نیاورده و با حرارت آتش اندیشه عمل نیاورم، از آن به کسی نان نمیدهم. ” این جان کلام حکیم و درواقع عصارهی درس تاریخی است که کسرایی و نسل او نخوانده، و شاعر با کنکاش در کارکرد خود و نسل خود به آن میرسد. امّا “حدیث مرگ تو انسان پربها، اگرچه نتوانستی خوب بشناسی و بفهمی و درک کنی که من در این همه دفتر درشت، حتی بعنوان نمونه، به آزار یک مورچه روی خاک فرمان نمیدهم؟ چرا گله از تاریخ و روزگار میکنی؟ نه، من نمیکُشم! چرخهی ساکت و سنگین مرگ را در تاریخ خونبار این سرزمین، دیگر کسان به شیوه و کردارِ گونهگون با خود همراه میکِشند، تاریخی که من روایت میکنم، قصهی داد و مهر و خِرد است. در باغ سرسبز و پُربار من حتی یک برگ بی دلیل از درخت جدا نمیشود. تاریخ این سرزمین پُر درخت قانون و قاعده (و یا شاید دیالکتیک) خود را دارد و آرزو و رسم تاریخ من داد و پیروزی بر اهریمن است”.
سهراب کسرایی مکثی میکند، زمان تنگ است، گویی سیاهی پلید شب گلوی او و نسل او را گرفته است، “سهراب دارد بسی شتاب”. امّا کنکاش فکری او را پایانی نیست، ناشکیبا در پیچ و تاب مرگ و زندگی است و شتاب دارد. چکُش واقعیت بر دیوارههای افکار او ضربه میزند؛ پاسخ را از ضمیر خود با گذری به تاریخ در سطور سرودههای حکیم در مییابد. از زمانی که مهرهی پدر را پذیرا شدی و مدعی جهانپهلوانی و تلاش برای بهروزی کشور و مردم، و این “یاقوت دانه شهره گیتی را، به بازو بستی، از همان دم باید میدانستی درِ بلا را به روی خود گشودهای. راز این فاجعه و فرجام دردناک خویش را باید قبل از هرچیز در همین مهره سرخ آرزوی جهان پهلوان شدن، پیجو باشی. آری ای نسل بخون تپیده و جوان مرگ شده! این مهره؛ مهرهی عشق مردم دوستی است”. باید میدانستی که درِ بلا بهروی خود گشودهای و این راز سرگذشت دردناک تو است. آری، ای نسل بخون تپیده و جوان مرگ شده! این مهره، مهره مِهر و عشق مردم دوستی است. کسی که در این راه قدم میگذارد، نه تنها در مرز و بوم خود، بلکه رسالتی جهانی را پذیرا میشود. نباید این وظیفه خطیر به کسی که توان پیشبینی و برآورد خطر را ندارد، ناآگاهان و کسان سهلآزما و سهلپندار و جوانان نوخاسته و یا هر فرد چشم و گوش بسته و تاریخ نخواندهای واگذار شود. این رسالت دشوار مانند دانههای دلکش جادویان است که وقتی آن را درون شعله میافکنند، انسان را از خانه و کاشانه میکَنَد، آواره میکُند و در چشم بهم زدنی با بسیار مردمانی چه با مهر و چه از سر کینههای ناشناخته پیوند میزند. این راه خطرخیز و این رسالت در طول زمان آرام و بیصدا زربفتِ عمر و خوشی زندگی تو را میجود و پاره میکند. قبول این رسالت و عنصر آگاهی چراغی رخشنده است که “هر پلیدی و هر پستی، نادانی و ندانی و بیداد و بیم را در جلو چشمان تو عریان و به تصویر میکشد. آتش به جانات میافکند و چشم بصیرت تو بر درد روزگار بیدار میکند” به راهی تو را میکشاند که “به کار برخیزی، با اردوی ستم، تا پای جان بمانی و بستیزی” اگرچه جسم و جان تو در راه خدمت به کشور و مردمات میگذاری، امّا جهان پیش روی تو لشکر به صف میکند و اینک تو هدف هر تیر بلا هستی. میزنی و میخوری و چنان درد و زجری را به تو تحمیل خواهد کرد که از مرگ جانکاهتر است. لشکر بیداد با تو چنان میکند که گوهر وجودت را به ستوه آورده و ارادهات را بشکند؛ که تا ره رها کنی و عافیت اندیشی پیشه. اعتمادبنفس و باورمندی به پاکی اندیشه و “ایمان به راه مان” و شور و اشتیاق به تنهایی برای این وظیفه سترگ کفایت نمیکند. در چنین کشاکش عذاب و کنکاشی است که کسرایی به شاه مهرهی پاسخ میرسد؛ باوری که شاید نسل او از رسیدن به آن غافل مانده بود:
“شادان کسی که در دل ظلمت سرای جهل
در سوز خود به نور خِرد یافت دسترس”
آری شادا کسی که در “ظلمت سرای جهل” با سوختن و کنکاش و پیگیری به نور خجسته خِرد اندیشه را آذین کند. این مهره و آوازه و ادعای جهان پهلوانی نشان همه چیز را در خود نهفته دارد. نشان از آوازهی حسادت و ترس برانگیز تهمتن جهان پهلوان. همین انگیزه و آوازه بود که به عشق تُند و سرکش تهمینه رنگ حماسی داد. همین انگیزه و سودای رهایی انسان بود که با بال آرزو تو را به “بلند جای” تاریخ رساند و آوازهات را به گوش همگان رساند. خاموش باش! همین شور و اشتیاق مردم دوستی بود که در آن هنگامه بیداد در جانات خلید که امروز تو را چنین “خونینه تن” به این دفتر شعر من که روایت تاریخ خونین وطن تو است، کشانده.
شب به انتها میرسد و خیمه و بساط خود برمیچیند. شاعر مخاطب را در لحظه لحظهی تراژدی با خود همراه میکند. سهراب نفسهای آخر را میکشد، در خط افق روز در تدارک جایگزینی شب است. سهراب رفتنی است، امّا قصهی تلخ حکیم که روایت تاریخ است پایان نیافته. ناگفتهها به ضمیر نیشتر خورده شاعر در راه است. “بس حرفها که هست”. شاعر نسل خود، چکش ندامت بر وجدان بیدار شده را احساس میکند:
“شرمنده آن که پُشت به یار و دیار خویش
با صد بهانه روی به بیگانه میکند”
آری این عملی نکوهیده است و در این سرای ره به جایی نمیبرد.
“فرخنده آن که بی کژی و کاستی به جان
در کار میرود
پیروزی و شکستاش
بیرون ز گفتار ماست
فرخنده آن که راه به هنجار میرود”.
خوشا به حال آن که از سر صدق و با اصول درست پا در راه مینهد، گرچه پیشبینی پیروزی و شکست او از توان ما خارج است. زنهار که دل بستن به کیکاووسهای زمانه ره به جایی نمیبرد. آری سهراب، ای نسل خونین تن و بخون درغلطیده، میتوان که خواهان و مشتاق چنین راهی بود، و به سالیان بیرون ز ورطههای همه مرگبار جستجو و کنکاش ماند، امّا بیاد داشته باش که نمیتوان:
“بی غرقگی در آب
دریا شناس گشت و گُهر از صدف ربود”.
آری سهراب، ای زخمی تاریکی جهل خود، کاووس شاه را نوشدارو در گنجخانه هست، امّا نه از برای شفای زخمهای تو. این عطش و تشنگی تو نه از نبودن آب، که آب در زیر پای توست. این پند مرا گوش کن که:
“از من شنو که روشنیِ جان دوای توست،
در سنگلاخ چشمه دانایی،”
سهراب
جای توست!
کسرایی در این بخش از غمنامه خود از حکیم که استاد ایجاز و اشاره در نوشتن است و دفتر سترگ خود را در زمان سلطه سلطان محمود غزنوی جبار مردمکُش با بهرهگیری از زبان ایجاز سروده است، این شکل گویش را به عاریت میگیرد. حکیم راز سربستهای از تاریخ را برای نسل کسرایی بازگشایی میکند؛ که شاید شاه کلید این تراژدی جانسوز است. بدون تکیه بر خِرد خود و شناخت مستقل و گذر از “سنگلاخ چشمه دانی”، نمیتوان “دریا شناس گشت و گهر از صدف رُبود”. گام نهادن در این راه رسیدن به شیفتگی بهروزی مردم، “این مهره شگرف”، خود “معجون مرگ دارو و جان داروست”. “میرایی و شکفتگی جاودان در اوست”.
آری
“زهر است، زهر، باده لعلش
جز عاشقان پیاله نگیرند از این شراب
بیگاه میکُشد
تا هر پگاه بَر کِشدت همچو آفتاب!”
از کیکاووس که در هر لحظه از حیات بفکر منافع خود است، چه انتظاری داری؟ زال خردمند از نبرد تو که در سرزمین بیگانه بودهای خبر ندارد. سیمرغ برای علاج کدامین درد تو “آتش نهد به پَر؟” چرا بیهوده از این و آن گلایه میکنی!! کارکرد هر کسی را پایانی ناگزیر است. به کار خود بنگر. پایان تلخ زندگی تو و نسل تو حاصل کار خود توست.
امّا پیام نهایی را شاعر از زبان حکیم بسیار خردمندانه و خیرخواهانه به این نسل زخم خورده میدهد؛ که ای جاودان جوان، ای که میروی تا زخم تهیگاه خویش را، به هر آن که خنجری به دست دارد بنمایی، تو که میروی که زخم خود را به کسانی که از سیاهی شب ستم به ستوه آمدهاند، بر آن کسان که بیخبر از چند و چون کار بازوی خود را مزین به “مهره سرخ” کردهاند، زخم کشنده تهیگاه خویش نشان بده که:
“تا عاشقان مباد کزین پس خطا روند
با این چراغ سرخ به ره آشنا روند
سهراب خون تو
همراه خون سیاووش
اسفندیار و رستم و بسیار چهرهها،
ـ گمنام یا به نام ـ
از هر فراز در شط شهنامه ریخته است . . . “
آری، اگرچه تو میروی، امّا بیاد داشته باش که این رود پُر خروش تاریخ این سرزمین دیریست که طوق از زمانه بدخو گسسته است. عزم رهایی دارد. این رود پُر خروشِ خون میرود تا دشتهای سوخته را بارور کند. دل قوی دار، خون جوش میزند و علیرغم درد و افسوس آن گُل گُل ز خاک خاطره حافظه تاریخی مردم میروید و آنگاه اگر دست پُرتوان و رهبریِ خِردمندانه عطری از باغ خاطره را به میدان آورد، چهره آرزو دیگر اینگونه ناتمام، اندوهناک و غمگین، در نظر و قضاوت هر نگاه نخواهد ماند. با این راز زیبا و امید بخش است که هنر شکوهمند کسرایی تصویر زیبای دیگری را در قالب واژگان در جلو چشمان مخاطب بنمایش درمیآورد. امید کسرایی و نسل او در پایان یافتن شب و بالا آمدن “بحر سپیده دم” با قامت “موجی ز نور که بر افق تیره” کشیده میشود، ظاهر میگردد. و این زمزمه تاریخ خونبار میهن است که “نجوا کنان” از اندیشه حکیم که میاندیشد در شعر کسرایی میتراود، آری:
“بر دفتری چنان
جنگیده ام بسی،
نه به شمشیر،
با قلم
هر واژهای بُراده جان بود
جان سودهام به کار
گفتم، هر آنچه بود با خردِ روز سازگار”.
بدورد تلخ من،
با تهمتن به چاه،
پایانِ یکه خواهی و پیروز پروری؛
بدرود با هزاره افسانهوار بود
پایانِ ناگزیر،
سرآغاز؛
بر دفتر گشوده این روزگار بود”.
کسرایی پیام میدهد که با مرگ و گرفتار شدن تهمتن به چاه، پایان آرمانگرایی و قهرمان پروری بود و بدرود گفتن با روایتها و قهرمانیهای افسانهوار، که این پایانی ناگزیر بود و سرآغازی دیگر “بر دفتر گشوده این روزگار بود”.
کسرایی پا پس نمیگذارد. شاعر مصلوب اگرچه با سرودن این سطور از شعر خود مورد غضب یاران و همراهان و بخشی از دوستداران واقع میشود، امّا جان شیفتهاش سودای دیگری دارد. امید و ایمان بیپایان او که از جاناش مایه میگیرد به نسل درحال برآمدن با سپیده صبح دم است. او با الهام از اندیشه و نوع نگاه حکیم طوس رو به سهراب ندا و پیام میدهد که از دریچه صبحدم دمی بر آنچه که بر بحر روان است نظاره کن و بنگر آن سفینه جاودانهی سرگردان رهایی و آزادی را با بار سنگین مهرههایی را که به امانت به او سپردهاند، “بگشاده بادبان بر روی آبهای جهان در حرکت است”. “گر نیک، اگر که بد، گر دلشکن، اگر که دلآرا است، گهواره شما، پیشینه شما، غمنامه و سرود ستمنامه شما، زرنامه خِرد، عطشِ داد، عطرِ عشق؛”، هر آنچه که هست، “شهنامه شما و نَسَبنامهی شماست”. تاریخ شماست. کسرایی در پیام خود شک ندارد، که این سفینهی جاودانهی سرگردان، خوش سیر میکند، “بر شهرهای دیده و دلهای بیشمار، باشد که عاقبت، در ساحل سلامت، صاحبدلان بر او بگشایند بندری، تا بار خود فرونهد آنجا کند قرار!”
کسرایی از کنکاش و بازنگری خود دلشاد است. بقول بیبی کسرایی پیاماش را به نسل آینده گفته است. سهراب، اشک شوق در چشم و لبخند شادی بر لب با آرامش وجدان آرام بازوبند یا همان باور به آرمان جهانپهلوانی خود را در چنگ میفشارد:
“آرام،
مینشیند،
میلغزد،
میخسبد؛
بر پهنهٔ کتاب
چون سایهای سبک،
قویی به روی آب”.
کسرایی با این بازنگری، به نتیجهی مطلوب وجداناش رسیده است. نسل او اگرچه در پیرانهسری است، اما پیام خود را به رهروان آرمان سعادت انسانی رسانده است و به این ترتیب برای شاعر زمانهای نو، گفتمانی دگر عاری از اندیشههای خود محور پهلوانی و دل بستن به این و آن فرا رسیده است و نوید آن را به آیندگان بعد از خود داده است. نسل سهراب بر پهنهی کتاب تاریخ میخُسبد. امّا حکیم، این راوی حدیث تاریخ در حالیکه اشک افسوس در نگاهاش است، نسل کسرایی را “آن چنان که یکی طفل خفته را”، “بردارد از زمین و در آغوش بفشرد”، در حالی که از چشم خونبار او شبنم سرخی بر برگها میچکد، دفتر را میبندد. برای شاعر نسل او و غمنامه دلخراش سهرابهای زمان به تاریخ پیوسته است. با رسالت تأسفبار و شبنم خونین چشمان خود وداع میکند، اگرچه حرمت آن را در دل دارد.
روز بالا آمده است، بر دشت میرود، اسبی خمیده گردن، لخت و بیلگام، و خورشید سرخ فام، همچو مهرهای نشسته به بازوی آسمان.
نگاهی به این منظومهی، اگرچه سراسر غم و افسوس، برای من پیامی با خود داشت. پیامی که به برداشت من هنوز بسیاری از هم نسلان کسرایی آن را باور ندارند، و شاید همین خود علت سکوت معنادار این دوستداران دیروز کسرایی باشد. نسلی که با آرش او به شور آمد. همین نسل امروز و در زمانهای که نسل نوینی از خاکستر گداخته نسل او سر برآورده است، در روز پنجم اسفند، روز تولد و همچنین نونزدهم بهمن سالروز درگذشت او سکوت کردند. استنباط من این است که اگرچه سیاوش کسرایی توسط دوستان و رفقای خود در سالهای واپسین عمرش مصلوب شد، امّا با “مهره سرخ” تولّدی دیگر یافت و بدون شک پیام این منظومه را نسل امروز با درک و دریافت خود با جان و خِرد در خواهند یافت و همچون “آرش کمانگیر” از آن پاسداری خواهند کرد.
خرداد ۱۴۰۱، ژوئن ۲۰۲۲.
گوتنبرگ ـ سوئد.
باز نونویسی با پارهای اصلاحات آذر ماه ۱۴۰۳
نوشته گردآورده شده برداشت شخصی این قلم است و من مسئول خطاهای احتمالی هستم. نوشته بمنظور انتشار در پلاتفرمهای دنیای مجازی است. هرگونه استفاده غیر انتفاعی از آن با اطلاع این قلم مجاز است.
در گردآوری این نوشتار از منابع زیر استفاده آزاد کردهام:
۱ـ مجموعه اشعار سیاوش کسرایی، مؤسسه انتشارات نگاه.
۲ـ جلوههای رمانتیسم در شعر سیاوش کسرایی، حسین اتحادی. نشریه زیبایی شناسی ادبی.
۳ـ آرش تا سهراب.
۴ـ سیاوش کسرایی چگونه از حماسه آرش به اندوه سهراب رسید؟.
شادی معرفتی / نویسنده نشریه.
۵ـ آیین زروانی، از ویکیپدیا – دانشنامه آزاد.
۶ـ بررسی منظومه آرش کمانگیر اثر سیاوش کسرایی از دیدگاه نقشگرایی (فرانقش متنی) دکتر حسین رضویان استادیار- عضو هیأت علمی دانشگاه سمنان اعظم میرزایی کارشناس ارشد زبانشناسی همگانی- دانشگاه سمنان.
۷ـ پژوهشنامه فرهنگ و ادب.
بنمایههای تفکر و فلسفه زروانی در شاهنامه فردوسی، معصومه کریمیان.
۸ـ تحلیل اسطورهها در اشعار سیاوش کسرایی. – بررسی انواع، کارکردها و زمینههای باززایی و خلق اسطورهها در در دو مجموعه «آرش کمانگیر» و «خون سیاوش» – حسین حسنپور آلاشتی، دانشیار زبان و ادبیات فارسی دانشگاه مازندران. مراد اسماعیلی، دانشجوی دکتری زبان و ادبیات فارسی.
۹ـ تحلیل روایت اسطورهای منظومه آرش کمانگیر، دکتر فریده داودی مقدم استادیار زبان و ادبیات فارسی دانشگاه شاهد.
۱۰ـ قانون اشا، ویکی پدیا دانشنامه آزاد.
۱۱ـ حکایت مردی که نه میگفت. سیاوش رضازاده.
۱۲ـ سیاوش کسرائی و صلیبی که خود بر دوش نهاد. ابوالفضل محققی.
۱۳ـ سیمای زن در شعر سیاوش کسرایی/ مهدی عاطفراد.
۱۴ـ شیفتگان ناشناخت\سیاوش کسرایی. دوفصلنامه علمی ـ پژوهشی مطالعات زبانی و بالغی.
۱۵ـ تصویرسازی با عاطفه اندوه و حسرت در اشعار سیاوش کسرایی. ه. عبداللهی.
۱۶ـ در دفاع از پدر. متنی که از سوی مانلی کسرایی فرزند سیاوش کسرایی در دفاع از اتهاماتی که به پدر ایشان وارد شده است برای برگهی چپکش به جهت انتشار عمومی فرستاده شده است.