آرنولد گلن Arnold Gehlen، فیلسوف و جامعه شناس آلمانی، خالق نظریه آنتروپولوژی (انسانشناسی) فلسفی است. وی می نویسد که انسان ازنظرزیست شناسی، موجودی است ناقص که از طریق فرهنگ و سازماندهی اجتماعی، کمبودهای خود وهمنوعانش را برطرف می کند. یکی از علل ناقص بودن انسان، دوران طولانی کودکی او و ضعف غرایز طبیعی برای تطابق با محیط اطراف و طبیعت است. تئوری سازمانی انسان را او از کتاب “سقوط خدایان” نیچه گرفته بود. وی می گفت که احساس بی مسئولیتی را نباید آزادی انسان بشمار آورد. غیر از سازمان، انسان به خلق هنر و صنعت نیز پرداخت تا بتواند کمبودهای حیوانی خود را جبران کند. نیاز دیگر انسان، کوشش برای خودسازی و تربیت و پرورش خود و همنوعان است. دوکوشش دیگر انسان، آینده نگری صحیح و برنامه ریزی برای امور زندگی و خانواده است. در نظر او انسان ذاتاً موجودی فرهنگی است و در رابطه با حیوان، خالق علم وزبان نیز است، ولی مهمترین تولید فرهنگی انسان، سازماندهی اجتماعی او بوده است. از جمله سازمانهای مهم اجتماعی انسان، خانواده و نظم حقوقی می باشند، چون نظم راهی است برای توانایی ادامه زندگی.
در نظر او آنتروپولوژی باید پایه علوم اجتماعی و انسانی گردد. او روشنفکران اخلاقگرا را قشری قدرت طلب، پارازیت و لمپن نامید که تنها تولیدشان، بی تولیدی است.
فلسفه گلن براین اساس است که انسان باید در باره خود موضع بگیرد و از خود تعریفی بنماید. او مدعی است که آنتروپولوگی فلسفی اش، فلسفه ای تجربی است. خلاف حیوان، انسان در حال زندگی برای آینده است و نه برای زمان حال. بقول هابس، انسان تشنه تشنگی آینده است. پیرامون رابطه انسان با طبیعت، پیلنیوس یونانی در زمان باستان گفته بود که “طبیعت، یک نامادری یا پدرخوانده خشن است.”
گلن می نویسد که یک جهانبینی یا اخلاق مذهبی از نظرعلمی وعینی، فقط در رابطه با سازمانهای اجتماعی قابل فهم است. اوکوشید تا آنتروپولوژی اش، پایه یک تئوری فرهنگی گردد. بعدها آنتروپولوژی فلسفی او بود که یک آنتروپولوژی تئوری فرهنگ گردید. انسانشناسی فلسفی پایه ای برای تحقیقات کارتئوریک جامعه شناسان نیز شد. مورخین فلسفی مدعی هستند که در انسانشناسی فلسفی غرب همان پرسشهایی مطرح شدند که قبلا درپراگماتیسم آمریکایی کوشش گردید با ابزاری فلسفی برای آنها جوابهایی بیابند. نیچه، معلم گلن، می گفت که انسان موجودی است که هنوز تعریف و تعیین جنس نشده است، چون او هنوز درحال تغییر، تحول و تکامل میان ابلیس و فرشته است.
مفهوم کلیدی فلسفه گلن، عمل بود که دوئالیسم جسم-روح را کنار زد. وی می گفت که نوسان رشته آنتروپولوژی فلسفی میان علوم نباید از مرزهای علم زیست شناسی و روانشناسی بگذرد. او خوشحال می شد اگر روزی انسانشناسی فلسفی اش را فلسفه سیاسی بحساب آورند. وی مدعی نظریه هویت شناسی انسانی نیز بود. او می نویسد که انسان موجودی است طبیعتا فرهنگی که غرایز حیوانی و طبیعی اش ضعیف شده اند. روسو پیش از او گفته بود که انسان از طریق استقلال و غیروابستگی، به انسانیت می رسد. در آغاز برای انسان شدن، بشر نیاز به تملک زبان داشت.
گرچه پیشکسوتان انسان شناسی فلسفی او ماکس شلر و هلموت پلسنر بودند، ولی گلن خود وارثی نیافت و در حال حاضر مرگ و فراموشی این رشته از فلسفه را پیش بینی می کنند. مهمترین موضوع کارهای اجتماعی-فلسفی او، سازماندهی شخصی و جمعی است. او مدعی است که انسان موجودی متفکر نیست بلکه طرح خاصی در طبیعت است. بعدها وسایل انسانشناسی فلسفی کمکی شد برای فلسفه عینی وعلمی. او با استفاده از علوم تجربی مانند بیولوژی و جامعه شناسی، آنتروپولوژی خود را فلسفه تجربی دانست. در نظرگلن دین و علوم جدید نتوانستند نقطه اتکا و تعادلی برای انسان شوند. او پیشنهاد می کند که سرکشی غرایز جنسی و طبیعی را باید با کمک فرهنگ مانع شد. بعد از جنگ جهانی دوم تئوری سازمانگرایی انسان او، پایه فلسفه سازمانهای دولتی گردید. وی با جدایی خواهی انگیزه از هدف، از شیئی نمودن غرایز جلوگیری نمود. او موضوع مهم دیگرانسان را، اجتماعی بودنش می دانست. گلن در سبک نوشتاری از نظر طنز، تیزهوشی، استفاده از نقل قولهای مناسب و واضح نویسی، و در مقاله نویسی، استاد بود. گرچه نظراتش غالبا سنتگرایانه بودند، آدرنو تیزبینی او را مورد تعریف قرار داد.
آرنولد گلن در سال ۱۹۰۴ در شرق آلمان بدنیا آمد و در سال ۱۹۷۰۶ در غرب آلمان درگذشت. وی در دانشگاه به تحصیل فلسفه، تاریخ هنر و زبان و ادبیات آلمانی پرداخته بود. پدر وی ناشربود. او طی ۱۳ سال حکومت “ناسیونال سوسیالیسم”، عضو حزب نازی آلمان بود، گرچه تئوری نژادپرستانه فاشیسم را تبلیغ ننمود. او بعد از شلر و پلسنر سومین متفکر انسانشناسی فلسفی یعنی رشته آنتروپولوژی در آلمان بود. شور و شوق اگزیستسیالیستی آغازین او در پایان نامه دکترایش یعنی “روح و تفکر واقعی و غیرواقعی”، بعدها به کمرنگی گرائید. او گرچه در آغاز تحت تاثیرایده آلیسم هگل وفیشته بود، ولی از سال ۱۹۳۹ نماینده آنترپولوژی فلسفی گردید. بعد از پایان جنگ جهانی دوم او از فلسفه فاصله گرفت و بسوی جامعه شناسی رفت. گلن یکی از روشنفکران دوره فاشیسم بود که بعد از شکست آلمان به مغزشویی و تربیت جدید آمریکایی تن داد ت ابتواند به شغل خود در دانشگاه ادامه دهد. در دهه ۷۰ قرن گذشته اوخالق تئوری پساتاریخی بود. زندگینامه او اشتباهات و تجربیات خاص یک نسل در زمان حاکمیت فاشیسم رانشان می دهد، ولی خلاف هایدگر و کارل اشمیت، آثارش بعدازجنگ، رنسانسی جدید نیافتند.
گلن توصیه می کند که انسان باید با کمک نظم و انظباط به خودسازی بپردازد. وی به تقلید ازفرهنگ دولت پروس می گفت برای حاکمیت به دیگران ابتدا باید بر خود مسلط بود. او همچون فرهنگ حاکم زمانش خواهان نجات صفات مردانه درمقابل خصوصیات ابدی زنانه بود. تئوریهای اداری و مدیریت او کوششی اصلی درتئوری اجتماعی و جامعه شناسی بود. پاشیدگی سازمانی بعد از فاشیسم موجب بدبینی و ادعای پایان تاریخ تئوری پساتاریخی او گردید، گرچه پایان تاریخ او پایان زمان و اعلان روزقیامت و صحرای محشر نبود. امروزه سئوال می شود که آیا انسانشناسی فلسفی، آینده ای دارد یا پیش ازتولد، دچارمرگ زودرس شده است. در حال حاضر امکانات و وظایف و مرزهای عملی انسانی آن به نفع علومی مانند تعلیم و تربیت، اخلاق، سیاست وغیره تمام شده است.
گلن از فلسفه اگزیستنسیالیسم و ایده آلیسم به آنترپولوژی فلسفی رسید. محدودیتهایش در باره روشهای تجربی وسیله ای ضداتوپی برای وی شد. امروزه او را یکی از مغزهای سنتگرایی غرب در فلسفه و جامعه شناسی بحساب می آورند. او در آثارش ازمرزهای علومی مانند فلسفه، جامعه شناسی و تئوری نقاشی مدرن گذشت. گروهی با اتکا به سخن نیچه که انسان را در حال تغییر و تحول می داند، ادامه رشته انسانشناسی فلسفی را وظیفه خود می دانند.
از جمله آثار او: “طبیعت انسان و موقعیت اش درجهان”، “انسان نخستین و فرهنگ جدید”، “روح و تفکر در دوره صنعت”، “عکسها و تصاویر زمان”، “تحقیقات آنتروپولوژیک”، “اخلاق و سوپراخلاق”، و “تحقیقاتی در باره جامعه شناسی و انسانشناسی” است. مجموعه آثار ۱۰ جلدی او در سال ۱۹۷۸ منتشر شد. کتاب “اخلاق و سوپراخلاق” او سهم و کمکی است مهم به نظریه انسانشناسی فلسفی، ولی شاهکاراو کتاب “انسان” است که درسال ۱۹۴۰ منتشرشد. این کتاب را آن زمان نقطه عطفی در تفکرفلسفی بشمار می آوردند و آنرا عبور فکری از سه مکتب هستی شناسی، پدیده شناسی و تجربه گرایی فلسفی دانستند. گلن در سال ۱۹۳۵ مفهوم آنترپولوژی فلسفی را از ماکش شلر گرفته بود. او دارای تئوری فرهنگ خاص خود است. سالها موضع ضدمتافیزیک او موجب انتقاد فیلسوفان مخالف اوگردید. کتاب “انسان” گلن را یکی از کتابهای قرن درعلوم فرهنگی نامیدند. دراین کتاب گلن می نویسد که پرسشهای هر اخلاقی این است که چگونه انسان دارای یک شخصیت خاص خود می شود. انسانشناسی فلسفی در زمان او یکی از رشته های مورد توجه سایرعلوم از قبیل تعلیم و تربیت، علوم طبیعی، روانشناسی و علوم اجتماعی بود. بعدها رشته آنتروپولوژی در سایرعلوم اجتماعی و انسانی جا بازکرد. گلن با آثارش در مقابل فلسفه تاریخ مارکس و هگل و دو مکتب نئوکانتیسم و اگزیستنسیالیسم، مدعی نظراتی بود. از زمان داروین، آنتروپولوژی فلسفی کوشید انسان را بر اساس شناخت علوم طبیعی تعریف نماید.