آمده ای!
با سبزی شوق
و امیدی که بال می گشاید
بر لبان جوانه هایی که می شکفند
تا بی شمار شاخه هایی برویند
وباغ از شراره های شکوفه گر بگیرد.
اگر چه درشتخویی عریان تبرها
از پژواک مرگ بر شیار درد
قطره های اشکی بر گلبرگهای گل نشانیده اند
بی علاج!
***
آمده ای!
با آبی عشق
در آسمان زلالی بی نیرنگ
که تمنای زمین را آغوش می گشاید
و خورشیدی که نرم و گرم گیسوان طلاییش را
بر زمین افشانده،
تا بر لبان حیات بوسه ای بنشیند
پر آزرم.
اگر چه بر گیسوان عشق
که از پیچ و تاب رویش، قصه ها می بافت
تا از دو سوی شانه اش بیاویزد
حجابی کشیده اند بی هیبت!
و در حجره های نمور
روزگار سپری شده کلمات سالخورده (۱)
می کوشند،
تا دوشیزگان هیاهو
در پشت سایه های شرمی حزن آلود
از شادمانی بلوغی به بار نشسته بگریزند!
***
آمده ای!
با سرخی داد
که شمیم صبحگاهی تمامی گلها را
به یکسان می بوید،
تا نگاه بر فراز ایستادهء خود بینی را بپژمراند
و بر چهره محزون کار
نوشدارویی باشد لبخند ساز.
اگرچه در قصرهای کلمات باژگونه
می کوشند
تا ضحاک را بجای کاوه پرستیدنم بگیرد!
***
و آمده ای!
با سپیدی آزادی
براهی نا همگون
و یگانگی را می طلبی
تا نا همگونگی را پاس بداری
و در سر زمینم ایران دامن بگستری.
اگرچه آزادی را به دخمه ای کشانیده اند
تاریکتر از حجم درختان در سیاهی شب
و می کوشند تا با تصویری از تهی
نامش را از ذهن فعال زمان بزدایند
و فکر می کنم
اینبار آمده ای که بمانی
اگرچه حس مبهمی
بر روی روشن تردید می خزد،
و مرا از هجوم خاکستری گرگ هراس
در بیراهه های خونین
تا انتهای گم شدن
در کوره راه تقصیر
می هراساند.
و فکر می کنم
نگاه افسوس
بر دودهای بر جا مانده از چوب های نیم سوز
چشمان اشک آلودی را صیقل نمی دهد
و ترسم را پنهان نمی کنم!
و فکر می کنم
اینبار آمده ای که بمانی.
———————————————————
(۱)” روزگار سپری شده مردم سالخورده” نام رمان زیبایی است از نویسنده توانای ایران محمود دولت آبادی