بە نظر می رسد که شرایط و تحولات در ایران به نقطه عطفی فراگیر رسیده باشد. هنگام جمع بندی پایانی این تحولات رسیده است، و دیگر مقصد در نهایی ترین شکلگیری اش نمایان شده و حضور پیوسته پیدا کرده است. در اینجا سعی بر این خواهد بودکه این مقصد با توجه به جاده طی شده و ابزار و شیوه های نقلیه بکار رفته مورد نظر قرار گیرد.
برای گذار از جمع (اگرگیت) به جامعه (سوسایتی)، باید از مراحل مختلفی عبور کرد. نخستین جنبه از نقطه نظر روش شناسی این است که این گذار یک حرکت عمودی می باشد. افق پیشین، یا اگر درست باشد بگوییم “افقیت” (هاریزونتالیتی) پیشین با تمام جوانب و غرولند هایش تحت عناوین اقدامات صفویه یی، امیر کبیری، مشروطه، ملی شدن، بالاخره به “طغیان” پنجاه و هفت ختم شد – کوشش های بازسازی کهنه از دو مسیر “سلطنت مطلقه” (ابسولوت منارکی) و “اصلاحات مشروطه گرا” (مدرنیسم سلطنتی). جالب است که یک روزنامه نگار ایتالیایی که در وقایع پنجاه و هفت از ایران دیدن کرده بود، چنین اظهار نظر می کند ” این وقایع بیشتر طغیان بردگان را بخاطر می آورد تا یک انقلاب.” بطریقی خانم مسن و شدیدا به “کهولت” رسیده یی بنام مریم فیروز در مصاحبەیی که عملا با او برمصداق شعر” یک توپ دارم قلقلیه، می زنم زمین هوا میره نمی دانی تا کجا میره” انجام گرفته بود، وقتی بالاخره به زمین زده می شود “بهوا می رود” و در پاسخ به سئوالی، چنین انعکاس نشان می دهد. بناگهان چهره و حرکات و “لب و لوچه اش” حالتی مخلوط هیجان بچگانه، غرور نوجوانی، و حکمت روزگار بخود گرفته و عمدتا به خود با صدای بلند می گوید و تکرار می کند “بساط سلطنت در ایران” جمع شد. این را هم بعنوان میوه شیرین زندگی اش مزه مزه می کند، و هم بعنوان شکستن سدی که عملا مانع و نشانه ایستایی ایران طی چندین قرن اخیر تحولات عظیم جهان بوده است، می داند. گفته اش از پهلوی و قاجار ها فراتر می رود و منظور او این است که یک دوره تاریخی بپایان رسیده است، و نه بوروکراسی فاسد و بی هنری بعنوان ناچیز ترین بخش امورکه کشور را مثل یک نمایشنامه طنز درد آلود، در شمایل مضحکه اداره می کرده است. او با این “هوا رفتن” در حقیقت منظورش اساسا شکستن سد است، و نه “کنترل و هدایت آب” یی که رها خواهد شد – او سیل نمی خواست، فقط سد را شکسته شده می خواست؛ بهمین جهت بفکر تبدیل سیل به باران نیافت – و پرداخت.
این آب رها شده با اینکه مسئولیت اش را اسلام بعهده گرفت، و نخستین چارچوب “کنترل و هدایت” آن نیز در مسیلی افتاد که “جمهوری اسلامی” نام گرفت، از کوه و دره ها و دشت و دامنه ها ی “هولناکی” گذشته است که اجبارا باید با همان اظهار نظر خبرنگار ایتالیایی خوانده شود. وقتی “همه” به خیابانها سرازیر می شوند و از اسلحه “پچ پچ” تا اسلحه شتابان ” گرم” استفاده می کنند، قطعا، دو پیام دارند که یکی اصلی است که می گوید “گذشته دیگر قابل بازتولید نیست”، و دیگری- در آنهنگام فرعی – که می گوید “طرحی دیگر باید انداخت”. در ادبیاتمان بسیاری از این دو گانه را شاعرانه تجربه کرده ایم که بارزترین آن حافظ است که صحبت از “شکافتن سقف فلک و طرح نو” می کند- که تعجب آور است که کسی که “سمرقند و بخارا را به تار مویی می بخشد” چرا صحبت از شکافتن فلک و طرح نو می کند، و پاسخ آنجاست که “از پی پاره یی و زخم و خون دندان” نیز گفته است.
پنجاه و هفت “سقف فلک را شکافت”- وقتی که توپ بهوا رفت- در بازی توپ قلقلی – هنگام خروج از نقش و پیوستن به حوزه علت و معلول ها چند بار بازهم تکرار کرد “آخر بساط سلطنت بر چیده شد”. حتا خود حافظ فورا از ترسش “معلقی تیزهوشانه شاید” می زند و بفکر فرو افتادن آن بر سر “زمینیان” می گوید “اگر غم لشگر انگیزد و خون عاشقان ریزد، من و ساقی بهم نازیم و بنیادش براندازیم”. بهرحال، نه او ونه حافظ، قافیه نباخته از دنیا رفته اند.
خوب این سالها سالهای فرو افتادن “سقف فلک بود و بهم نازیدن من و ساقی”- شادی درد آلود، و درد شادی آور. در چنین شرایطی “لشگر غم” بهر حال “غلبه” دارد، هم از افتادن سقف فلک و هم جنگ و گریزبرای طرح نو. فرو ریختن سقف فلک تنها یک استعاره است که معنی حقیقی و ملموس آن فرو افتادن “خود بر خود”، ” جمع بر جمع”، و نقش ها و علت و معلول ها بر خود و یکدیگر، می باشد – وانفسا، فتنه، انقلاب، و یا هر واژه یا مقوله دیگری که بتواند بیان چنین صحنه یی باشد. حال به مرحله پایانی “من و ساقی بهم نازیم و بنیادش بر اندازیم” رسیده ایم. درک سطحی سیاست آغشته– که متاسفانه عادتی بدخیم، و بیماریی مزمن در حال و هوای ایرانیان میباشد – از این مرحله و توجه نکردن به “چه شده است پنجاه و هفتی” و “جهانی”، راه را به ناکجا آباد خواهد برد.
امروزبیش از هر زمان دیگری به توان تبدیل آرزوها به خواسته ها، و خواسته ها به سیاست ها، و سیاست ها به اهداف و برنامه ها، و شهامت، صداقت، و تدبیر و زیرکی علمی اجرای برنامه ها احتیاج است. قضیه خیلی بیشتر از اینها که ساده نگری “عقل کشت و برداشت و خورد” باقیمانده از “گذشته” هنوز نگذشته به ما القاء کند- که روزی از ذوق زدگی و روز دیگر از افسردگی از لبه پشت بام فرو افتیم.
پیشرفت اساسا یعنی تقسیم کار و تقسیم کار نیز در چارچوب “افقیت نو” (نیو هاریزونتالیتی) شکل گرفته که دولت (استیت) می باشد، مفهوم دارد، و این امروز به معنی جامعه (سوسایتی) شدن است – بطریقی حتا مارکس نیز این روند را متمدن شدن می نامد. این “افقیت” یا دولت (استیت) نیز مفهوم جمعی تاریخی دارد، به این معنی که نقدی “بزرگ” بخشی بزرگ از جهان را وارد مرحله یی بکلی نو – گذار عمودی- کرده است که همه عوامل نشان از تصمیم ایران، چه به مفهوم باصطلاح “ملت – اهالی” و چه بمفهوم “اسلام – امت”، برای مشارکت و حضور در آن و آینده دارد – فن آوریهای اکتسابی به روز شده داخلی، و جدیت در یافتن جایگاه خود در این دنیای آینده، و تثبیت خود در ائتلاف و پیمانهایی که باید ایران را فعال و مبتکر کند و نه “غیر متعهد” متعهد دنباله رو مانند گذشته که رژیم پیشین در هردو روی آن فاجعه بار باخت – “غیرمتعهدی” که دیگران تکلیف شاهش را یکسره کردند، و متعهد دنباله روی که در انتظار ساده نگرانه شاهنشاه اش، “دوستان متعهد” حاضر نشدند به تمدن بزرگ اش برسانند.
ایران از نسل اش و نه نسب اش نباید ببرد، باید با “همگونه” های خود که در “این سن وسال” هستند برخیزد و بسازد اروپا و هم آمریکا نیز چنین کردند – مارکس شاید حق داشت که می گفت رفتار بشر و جامعه اش در تمام زمینه ها “طبقاتی” (گروهی و همراه با جذب دوست و دفع رقیب) است، و اصولا مضمون استقلال، و مبارزه ضد امپریالیستی هم همین است و نه یک توطئه سازمان یافته از پیش و ازلی و ابدی که ما هرجوری بچرخیم قربانی خواهیم بود- جامعه (سوسایتی) از دل جمع (اگلومریت)، نو از دل کهنه، بیرون می آیند و ساختمان در خانه کلنگی بسیار سخت تر و پیچیده تر است تا در زمین خالی و مسطح و “نرم چون موم”- آمریکا و آمریکاییان اگر روزی اهالی پیشین و آفریقاییان، و هیتلر و تخریب فاشیسم، و فرصت بدون شایستگی ناشی از جنگ اول و دوم، و مهاجرت را به حساب آنچه شده اند بیاورند، دو خدمت خواهند کرد، یکی به خود و دیگری به جهان و حتا تاریخ بشر؛ بخودشان اینکه از “خر شیطان پیاده شوند” و خود و دیگران را همانطور که هستند و بوده و خواهند شد ببینند، و دیگری اینکه بشریت را از ساده نگری اسپارتها –فیلم سیصد- رها سازند که تصور”هپروتی” از جهان و قیل و قالش را کناربگذارند تا هم تک درخت را ببینند و هم جنگل، که یکی مانع دیدن دیگری نشود. اما این تحول، “چه به چک و چه به نک”، جاده یی است طولانی و سخت و بسیار پیچیده و خطرناک- اگر نقد اکتبر را معیار بگیریم، نزدیک صد ساگی اش میباشد- در حوزه اندیشه و نقد از نیمه نخست قرن هیجدهم تا امروز.
اینکه می گوییم که پیشرفت یعنی تقسیم کار، منظور در مضمون این است که هیچ کلی در کلیت اش قابلیت تبدیل شدن به کلیتی جدید را ندارد. جهان و هستی از یک کلیت واحد متشکل از کلیت های واحد دیگری که در سلسله مراتبی از کلیت های اجزاء کل های فوقانی، و همزمان کلیت های واحدی که از کلیت های واحد تحتانی بعنوان اجزا ء آنها شکل گرفته اند و نظامی را تشکیل می دهند که هم در اجزاء که کلیت های زیرین هستند، و هم در کل ها که اجزای آنها می باشند، قادر به تبدیل، تغییر، و تحول هستند. بهمین دلیل، و بر خلاف نظر انارشیستها از هررنگ و طعم و بو- از خرده باصطلاح فیلسوفان اصلا فرانسوی، و امروزه بعلت بحران فراگیر، سبز شده در هر کوی و برزن جهان تا عوامگرا فریبندگی که همیشه “چاردست و پا” بزمین میرسند- ما از ساختار به ساختار، از اقتدار به اقتدار (اقتدار بمعنی زور نیست- لوله کشی که لوله شکسته را تعمیر می کند صاحب اقتداریست بنام فن لوله کشی)، می رویم و نه سرگردانی به پریشانی، و از پشیمانی به سرخوردگی و بالعکس.
چپ اجتماعی (تحول گر) این خصوصیت و ضرورت تقسیم کار را با درک بسیار غلط از یک بحث بسیار پیچیده و در سطحی بسیار بالا از انتزاع نظری و علمی، و اصولا نقد “جمع به جامعه” نه فقط در مارکس، بلکه پیش از او در دیگران، عادت و پیشه، و حتا پایه گذار دستگاهی ارزشی کرده است که او را همیشه پیاده و دیگران را سوار نگه می دارد- تجربه دوره مائو در چین و توضیحات آقای طبری در باره تقسیم کار و طبقات. اینچنین، چپ اجتماعی میتواند به مصلح اخلاقی و “سفسطه گر”، و “بی” عرضه اما وفادار و فدارکارتقلیل یابد. این ویژگی بدوی ترین “کارنده” (نه کشاورز) قعر گذشته است که شاید مصداقش در برده داری روستای روسیه ویا چین که با اختلاط با فرهنگ کوچ نشینی ایران و افغانستان و مشابه، و فرهنگ تقیه –خود سرکوبی- به مشگل دست و پا گیر تبدیل شده است – منشاء چپ و راست زدنهای ماندگار و دوری از واقعیت حوزه علت و معلو ل ها. باید عنصر اجتماعی اش را از دو مسیر باز گرداند، یک گذارجمع به جامعه جاری و حضور فعال و رهبری کننده در آن، و دیگری تخلیه خود از گذشته روستایی خشن، زبون، و دریوزه گر و فراهم شدن برای پذیرش دنیای صنعت و پیشرفت در تمام ابعاد و جوانب آن بدون سطحی نگری نسبت به ظرافت های دنیای پیچیده امروز و جوامع در حال تحول.
عقل کمونیسم یا سوسیال دموکراسی سر قرن گذشته شاید اگر دری به تخته یی بخورد و بتواند به قدرت دست یابد، اما حفظ و نگهداری آن واقعا به عقل دورانی که تجزیه و ترکیب، طرح و ساختن، مبداء رفتن ومقصد رسیدن، گرایشا”، یکی “شده” اند و تنوع وقایع و پدیده ها و تسلسل دایما در حال تغییر آنها ابعاد و کیفیت زمان و مکان را بین اینجا و لایتناهی به نوسان در آورده است، احتیاج دارند – این یک تخصص دانشگاهی نیست که با سرعت – ماشالله – همه را در ایران یکشبه(اور نایت) “دکتر” کرده است- حاصل یک زندگی است (لایف تایم افرت).
تقسیم کار در همه جا و همه جوانب- به بالا و به پایین، به راست و به چپ- درسرمایه مالی بعنوان کار گذشته انباشت شده، در حقیقت، ویژگی اساسی اش اینستکه تدبیر موجود و بطنی آن، بر اساس تقسیم کار دوران انباشت اش شکل گرفته و میباشد. پدر و مادران ما اعتقاد دارند که “بچه ها نود ساله هم که بشوند هنوز بچه اند”. با مردن یا حتا کشتنشان، این منطق که ویژه یکی بودن انسان با طبیعت است، و در “دکان آهنگری و استاد و شاگردی تجربه خالص” هنوز هم قابل مشاهده است، عوض نخواهد شد و یا شاید تشدید نیز بشود. مسئله هسته یی ایران قبل از اینکه مسئله نفس بمب اتم و یا قانع شدن یا ترسیدن سایر کشورها باشد، مسئله “افتادن این بمب” در خود ایران وبوسیله ایرانیان – همان شکافتن سقف فلک – است. و هم استعاره یی و هم حقیقتا، بمقهوم انفجار بمب تقسیم کار میباشد. امروزه علم و کاربرد فن آوری هسته یی، رها کردن دیوانه ترین عنصرشیمیایی در طبیعت، اورانیم ذاتا بی ثبات، وکنترل و هدایت اش به شکل گیری دولت (استیت) واحد بعنوان عضوی از “دولت (استیت) دنیای جدید در حال شکلگیری از یکسو، و حکومت (گاورنمنت) ساخته شده از تقسیم کار که اساس جامعه (سوسایتی) است و وجودش نشانه درجه پشت سر گذاشتن “جمع” (اگرگیت) میباشد، از سوی دیگر، احتیاج دارد.
این تقسیم کار می تواند درونی یک حزب باشد و یا بین چند حزب که نقش ها و علت و معلول های مختلف، رهبری، برنامه ریزی، و مدیریت و اداره را بعهده داشته باشند، تقسیم کار شود. این نقطه عطفی است که در ابتدا اشاره شد. چپ اجتماعی در حوزه علت و معلولها، و نه نقش داران حوزه تداعی گرایی وقایع روزمره که اساسا سازمان ناپذیر و شخصی هستند، و گذشته را دوران آرامش و رفاه می دانند، باید این جایگاه، نه نقش یا وظیفه، بلکه مسئولیت را مستقیما تصاحب کرده و بعهده بگیرند که ساخته ها هدر نروند و تداوم پیدا کنند.