بروی سایه پا نهادم و
میان سایه گم شدم:
– به جستجوی هیچ!
نه پاسخی بروی سایه بود
نه گم شدن درون سایه ها
مرا بروشنی کشاند
نه برق آن خرد
که در میان ابر مبهمی ز واژگان جهید
و انتزاع را به سایه ای حواله کرد
درون آن نهان نا کجا،
بروشنی رسید.
کنون ز سایه ها،
ز سایه های کم بها بریده ام
و آن “درخت” در درون ذهن خویش را
رها نموده ام
به دشت می روم
و خیش را به جوفِ خاک می زنم به شخم
و دانه می پراکنم
و آن خیال بارور به جسم دانه را
که همچو شب پره
میان پیله بال می زند
و می رود
که بند پای هر جوانه را
ز قید و بند دانه ها رها کند
” به نفی دانه می کشم”
و آب را به پای آن جوانه می کشم.
و دست می کشم بروی هر چه هست
بروی خاک
بروی دانه ها، جوانه ها
“و شک نمی کنم هرآنچه را که لمس می کنم”
و بهر آنکه خستگی ز تن به در کنم
به دشت تاک می روم
و گوش می کنم
نوای سرخوش چکاوکی
که سیر گشته از وفور دانه ها
” بدون آنکه ذهن باغ پر شود ز سود”
و جان تاک را
نه در تلالویی ز روی خوشه های لعل
نه از ورای موج نور بر فراز جام
” که از درون جام باده مست می شوم”
و با دو چشم جستجو
به پیشواز رقص شاخه ها میان باد می روم
و انعکاس رقص شاخه ها به ذهن من
ترانه ایست
ترانه ای که وصل می کند مرا به زیستن
ترانه ای که وصل می کند مرا به زندگی