آفرینش و ساختن
مرغی کرچ روی هرتخم مرغی مینشیند و پس از مدتی جوجهائی بیرون میآید.
مردی مولد با زنی مولد آمیزش میکنند، فرزندی بوجود میآید.
ماشین جوجه کشی تعدادی تخم مرغ را به جوجه تبدیل میکند.
دارو و معالجهائی، مرد یا زنی نامولد را مولد کرده و فرزندی بوجود میآید.
و بهمین ترتیب، تمام هستی و هست، چنین شکل گرفته و ساخته میشوند.
در تمام این حالات، تنها بروزهایی به بروزهای دیگر تبدیل میشوند.
اما هگل متوجه یک نکته شده بود، که درحقیقت، ریشه در تفاوت و کشمکش ارسطو و افلاتون داشت.
هم ارسطو درست میگفت و هم افلاتون درست میگفت.
از بعد از این تفاوت و کشمکش ایندو، قرنها بشر سرگدان باقیماند، و درست مشابه آندو، همه درست میگفتند.
حافظ و مولوی وتقریبا تمام ادبیات شعری و غیر شعری ما، بیانهای این وضعیت هستند. ولی اساسا کماکان ارسطویی باقی میمانند، در حالیکه در حال اثبات افلاتون بوده اند.
ارسطو قرنها جلوتر، ماشین جوجه کشی را میدید. افلاتون، مات و مبهوت این بود که تخم مرغ و جوجه را در دودستش میگرفت و نشان میداد، که ارسطو هیچوقت نتوانست تبدیل یکی به دیگری را توضیح دهد، جز اینکه هربار همان توجیه را تکرار میکرد که مرغی روی تخم مرغی مینشیند و جوجهائی بیرون میآید. همه اختلاف و کشمکش بر سر این بود که چگونه چنین چیزی هم ممکن است و یا ممکن میشود، علت و معلول (منطق).
حافظ “جنگ هفتاد و دو ملت را عذر نهاد” و گفت به هرحال باید زندگی کرد و خیام نیز همینطور. هم افلاتون و هم خیام و بسیاری دیگر، در ریاضیات تبحر داشتند و با این حرفها هیچوقت نمیتوانستند حتا راحت بخوابند. فراموشی در می و می در فراموشی، به هرکدام امکان داد که به پایان زندگی خود برسند. مولوی برای یافتن پاسخ، کار جراحان و زیست شناسی قرنها بعد را کرد؛ اما در حوزه باصطلاح روان افراد (اینها هیچکدام از جمع درکی نداشتند. جمع همان فرد بود و فرد همان جمع. در حقیقت ارسطویی بودند). “بمیرید بمیرید” او، این جراحی را جمعبندی کرده است که حاصل کوشش و هم راه حل او بود. میمیریم به وعده ماه منیر شدن و هربار دوباره این ماه منیر که باید نشان میداد که مرگ چگونه به زندگی و زندگی چگونه به مرگ تبدیل میشود – همان کشمکش افلاتو ن و ارسطو- غامض مرغ و تخممرغ، سنبل این کشمکش قرونی شده بود.
در بین ایرانیان هم همین مشکل، بدین صورت مطرح بوده است که هربار یا ارسطوگرا شده اند، و یا از افلاتون، ادراکی اشراقی پیدا کرده اند (که ما به افلاتونیون جدید میشناسیم- نئوافلاتونی)، که به هرحال کماکان ارسطویی باقیمانده اند. به دو دلیل، یکی اینکه مفهوم جمع و فرد و تفاوت بنیادی این دو را از یکدیگر نمیشناختند. دوم اینکه هیچ حقیقت مطلقی بیشتر از انچه که میدیدند یا به زبان دیگر، اتفاق افتاده بود را هنوز نمشناختند (تنها حقیقت هستی، نفس “بودن” انست، یعنی اتفاق افتاده و مستقل ازچرا و چگونگی آن، و از زمان وتقسیمات و ترتیبات انها هموز چیزی نمی دانستند، جز آنچه میدیدند- علت اینکه کلاسهای یونانیان در فضای باز بودند و شفاهی). خود مار حقیقت بود و نه تصویر مار و یا نوشته مار. نخستین مقدمات شکلگیری انسان شعورمند که هنوز هوشمندی را تجربه و کشف میکرد و میساخت. انسان بین و در گذار از حسمندی به هوشمندی – خروج از انسان جمادی (اصولا منظورشان از متا فیزیک این بوده است) بمعنی غیر فیزیکی، که بعدا هگل انرا کنار گذاشته و منطق را وارد میکند، بمعنی قانونمندی عام و خاص هستی و هم هست (علت و معلولی).
تمام اینها به این معنی بودند که بشرتنها قادر بود پیوستگی را ببیند، وغیرآنرا، خطا بپندارد- و این در انزمان و همیشه برخوردی درست میباشد، زیرا هیچ موجود زنده یی، هدفی جز حفظ خود را ندارد. گذار از هوشمندی به شعورمندی، در واقع، گذار از غریزی بودن حفظ خود در هوشمندی، به اختیاری بودن آن درشعورمندی میباشد (به هگل در “بروزشناسی روح” و بخصوص “علم منطق” مراجعه شود).
این وضعیت، بالاخره، جانبی نهفته را مطرح میکرد، که احتیاج به بالا بردن سطح انتزاع را داشت چون دسته بندی براساس مشابهت و مفارقت ها، باصطلاح در سطحی افقی، نمیتوانست ارتباط آینها را در واقعیت و وقایع توضیح دهد، یعنی گسست ها را نه میتوانست درک کند، ونه، در این دستهبندیها جای دهد.
ظاهرا فلسفه به ایران صفوی میآید و در ملا صدرا، این انتزاع اتفاق میافتد که باید پای چیز دیگری درمیان باشد که در واقعیت با وجود این شکاف یا تناقض، خود واقعیت بمفهوم هستی و هست را بازهم سرپا نگاهمیدارد و بنابراین، اینان بروز همه آنچه که هنوزنا دیده و کشف نشده است، میباشند. باید تا شروع عصر صنعت، و بالاخره در هگل این تناقض ظاهری، تحقیق شده و مقدمات کشفاش، فراهم آید. سیستم هگلی مفهوم تضاد را بعنوان عنصری اساسی وارد اندیشه میکند و بدین ترتیب، کشفی بزرگ اتفاق میافتد که مسئله اصلی، نفس بروزهای انفرادی نیست که تنها پیوستگی را نشان میدهند، بلکه مسئله بنیادی ادراکی خاص از هستی است که از عنصر بنیادی پایه گذار بعنوان جزء مبنایی تشکیل نشده است؛ بلکه هستی یک کلیتی است متشکل از کلیتهای فوقانی و هم تحتانی. بزرگترین انقلاب در اندیشه بشر چنین اتفاق میافتد- درک هگل حاصل جمعبندی بین الهیات، فلسفه و تاریخ بود. یا در حقیقت، جمع بندی الهیات و تاریخ در فلسفه که از این طریق “علم منطق” را جانشین تمام اینها کرد و بقول خودش موفق شد که نیتاش را تحقق بخشد که میگفت تاکنون فلسفه بعنوان “عشق به دانش” دانسته میشد و من میخواهم فلسفه را بسوی خود دانش و استقرار بر آن ببرم.
جمع بندی هگل، استقرار و گسترش عصر صنعت، و پای گرفتن دموکراسی، در حقیقت، “لحظه تضاد آفرینشی”، بشر، درک از بشر و روند تولید و بازتولید – بقاء- هم بشر و هم ادراک آن از هستی را بنیادا دگرگون کرد. همه اینها ماقبل انسان را درانقلاب اکتبر وارد عصر انسان کردند- که در حقیقت، عصر دموکراسی صنعتی و یا سوسیالیسم بعنوان یک نظام تاریخی فراگیر تمام بشری – در تفاوت و هم تقابل با سوسیالیسم بعنوان نوانخانه عدالت فقیرانه که کلا سوسیالیسم تخیلی (طبیعت گرای دهقانی) نامیده شده است.
در پایان، مراحل “لحظات تضاد آفرینشی”، همیشه مراحل ارتقاء میباشند، زیرا انتزاعات عمودی جدیدی را برای استقرار پیوستگیائی جدید ضرورت بخشیده و بوجود میآورند. این روندیست که اصولا کاربرد و شعور بشر وبنابراین سهم مفروزش از هستی را بنیادا تغییر میدهد. این دوره عظیم گذار، اساسا، اشراقی- دینی است که در جهان با عنوان «عصر روشنگری» (ترجمه یی خطا از اینلایتمنت) شناخته شده است. از انقلابهای آمریکا، فرانسه، اکتبر، انقلاب چین در جانب مائویی آن، و بالاخره تا آنقلاب ایران و وقایع جاری جهان، همگی در ادامه عصر روشنگری قرار میگیرند. فعلا و عمدتا، در بخشهای پیش صنعتی، صورت سلبی دارند؛ در حالیکه مرحله تحولات جهان و اصولا ادراک روشنگری از آنها، صورت ایجابی دارند. در حقیقت، جهان خانهای کلنگی است که همه در آن فعالاند. تخریب خالص، تخریب بی نقشه، تخریب با نقشه، تخریب با نقشه ساخت و تخریب بی نقشه ساخت. جهان باصطلاح “جد و آبادش” جلو چشمش آمده است، در یک نبرد پایانی که در آن هم زندهگان و هم مردهگان، میجنگند. تیزهوشی و موفقیت از آن کسانیست که دفن مردگان را به مردگان میسپارند، چون نبرد امروز، بین جریانهای مختلف مردگان است. ادراک ما از این نبرد باید این باشد که نقد سلبی را با نقد ایجابی خلط نکنیم از یکسو و در حین دفن مردگان، بعنوان جنایتکار معرفی نشویم از سوی دیگر. از قرن هفتم میلادی تا امروز، همه در سراسر جهان یا به جان هم افتاده و یا بزودی میافتند. از این دورهها، در سرگذشت بشر یا بصورت جنگهای بزرگ و طولانی خبر داریم و یا در روایتهای اسطورهائی یونانی جنگ خدایان و مذهبی درکتب مقدس ادیان، از قبیل داستان «سدوم و گمرا» و «توفان نوح» و از جمله آنچه اسلام بعنوان “عهد جهالت” میشناسد، که اگر کسی مایل باشد و زمینه تاریخی نظری و فلسفی داشته باشد، میتواند به بازخوانی اینها اقدام کند.