بازگشت
در طول پرواز نه خواب رفت و نه غرق رویا شد. با چشمان باز به نقطهای خیره شد و اشک ریخت. تصویر مادر و دخترش در جلوی چشماناش میرقصیدند و با هم جا عوض میکردند. نیشخند تلخ مادرش لحظهای او را رها نمیکرد. نیشتری بود که بیرحمانه به قلباش فرو میرفت. گویی به او میگفت:
“میدانستم عاقبتی بهتر از این نخواهی داشت. دیدی خودت هم همین کار را با دخترت کردی.”
چکونه میتوانست به دیدار مادر که بیصبرانه مشتاق دیدارش بود برود؟ چه داشت که به او بگوید؟ زندگی با هر دوی آنها یک جور رفتار کرده بود. هر دو بخاطر خودخواهی مردشان مجبور شده بودند که جگر گوشه و پارهی قلباشان را رها کنند. آیا سرنوشت او هم چون مادرش خواهد شد؟ آیا باید سراغ او میرفت و با اندوختهای که داشت در همسایگی او زندگی میکرد؟ میتوانست چون مادرش لباس بپوشد و همراه او بیرون رود؟
پدر در فرودگاه منتظر او بود. آقاجون نیامده بود. از دیدن پدر خوشحال شد. حداقل فایدهاش این بود که مجبور نبود به چشمان مهربان آقاجون نگاه کند و در مقابل نگاه پرسشگر او که چرا پسر و نوهاش را رها کرده و تنها به تهران آمده، با عذاب وجدان سکوت کند. آقاجون در روزهای سخت و پریشانی چون پدر از او و دخترش مواظبت کرده بود. دلاش رضا نمیداد که قلب آن انسان مهربان و باگذشت را بشکند. ولی چارهای هم نداشت. نمیتوانست و نمیخواست در آتن بماند و شاهد مرگ تدریجی علی و رنج و محنت خود و دخترش باشد. نمیخواست در کنار مردی زندگی کند که برای او دیگر بیگانه بود و بجز زبان زور با او حرف نمیزد. میخواست روی پای خود بایستد. شاید آقاجون هم چنین احساسی داشت و به همین دلیل به استقبال او نیامده بود که پرستو بتواند با خاطری آسوده تصمیم بگیرد. چه داشت به او بگوید. آیا باز هم باید او را متقاعد میکرد که پیش علی برگردد و با او زندگی کند؟
پدر او را در آغوش گرفت و به تلخی گریست. موهای کنار شقیقههایش سفید شده بود. تناش میلرزید. پرستو در آن لحظه احساس کرد که پدر را بخشیده و او را چون دوران کودکی، زمانی که هنوز دنبال هوساش نرفته بود، دوست دارد. آغوش او تنها پناهگاهی بود که برای او باقی مانده بود. در مسیر راه پدر کلی برای او حرف زد. از بچههایش و از زناش که فوقالعاده بی خیال و بی توجه بود. از تنها بودناش، از این که آرزو او را درک نمیکرد و فقط به فکر خودش است و تنها نقش یک خدمتکار با وفا را بازی میکرد تا یک همراه. پدر راضی نبود. چیز دیگری میخواست که در وجود آرزو نبود. پدر طوری حرف میزد که گویی برای رفیق قدیمی خود درد دل میکرد. بنظر پدر اوضاع با سابق فرق کرده بود. دست زیاد شده و همه چیز با سفارش و توصیه پیش میرفت. هر کس که آشنا و پارتی داشت، آسانتر میتوانست سفارش بگیرد و کارش را سریعتر تحویل دهد. دست تنها بود با یک دنیا کار. بخانه که رسیدند آرزو به استقبال او آمد. دو دختر او بزرگ شده بودند. هر دو را در آغوش گرفت. آرزو هم از دیدن او خوشحال شده بود. حداقل چنین وانمود کرد. شب را در اتاقی در طبقه بالا خوابید. از اینکه بعد از سالها بار دیگر به خانهی پدری برگشته بود، احساس خوبس داشت. آرامش و امنیت.
اولین شبی بود که از دخترش دور بود. برخلاف احساس اولاش، تمام شب را ناراحت خوابید. کابوس میدید، کابوسی که آشنا بود. پیراهناش آتش گرفته بود، به دخترش که در چند قدمی او ایستاده بود التماس میکرد که به او کمک کند. دخترش به او خیره شده بود و در حالی که لبخندی بر لب داشت از جای خود تکان نمیخورد. زودتر از معمول، عرق کرده و وحشت زده بیدار شد. به تن و لباس خوابش دست کشید، خواب دیده بود. به طرف پنجره رفت. وقتی پرده را کنار کشید تازه متوجه شد که پنجره نیست، بلکه دری بود که به بالکن باز میشد. در بالکن را باز کرد و به بالکن رفت. کوههای مه گرفتهی اطراف تهران در مقابلاش قد کشیده بودند. تهران بزرگتر شده بود. هوا تازه روشن شده بود. دو سال از تهران دور بود. برای لحظهای تپهی مقابل بالکن خانهاشان در آتن در نظرش مجسم شد. فکر دخترش چون موجی سهمگین به مغزش هجوم آورد. دلاش گرفت. هول کرد. پیشانیاش عرق کرد، تناش سرد شد. چکار کردم؟ چرا دخترم را تنها گذاشتم؟ آیا علی حواساش به دخترم هست؟ آنتی از او مواظبت خواهد کرد؟ چرا این کار را کردم؟ مگر نمیتوانستم همانجا بمانم و تقاضای طلاق کنم؟ کی میتونم دوباره برگردم؟ با خود عهد کرد که هرگز دیگر او را تنها رها نکند. چشماش به خیابان افتاد. رهگذری در پایین ایستاده بود و او را نگاه میکرد. تعجب کرد. طولی نکشید که بخود آمد. با لباس خواب و بدون روسری در بالکن ایستاده بود. فراموش کرده بود که در تهران است. فکر و ذهناش و یا شاید روحاش در آتن بود. هواپیما تنها جسم او را به تهران آورده بود. هر آنچه را که هستیاش به آنها وابسته بود در آتن رها کرده بود، با این امید که بتواند یک بار برای همیشه با خود و گذشتهاش تصفیه حساب کند. قصد داشت که همهی بندها و تعلقات دست و پا گیر با علی را بُبرد که خود مستقل و با ارادهی خود زندگی آیندهی خود و دخترش را رقم بزند. آیا میتوانست؟
به اتاق برگشت. اتاق خواباش بزرگ بود. در گوشهی چپ آن دری بود که به حمام و دستشویی مستقلی باز میشد. در را باز کرد و وارد حمام شد. لوکس و مدرن و بزرگ بود. پدرش فکر همه چیز را کرده بود. صورتاش را شست و به آینه خیره شد. موهایش ژولیده بود. زیر چشماناش کبود شده بود. قیافهاش در طی چند روز گذشته تغییر کرده بود. اثر مشکلات و غصه بود یا بی خوابی و خستگی؟ خودش هم نمیدانست. چند سال پیرتر شده بود. سی ساله بنظر میرسید. تعجب کرد.
“چرا قیافهام اینطوری شده؟”
موهایش را شانه کرد؛ مسواک زد، دستی به صورتاش کشید. دلاش نمیخواست پدرش و آرزو او را ژولیده و هراسناک ببینند. از ترحم و دلسوزی بدش میآمد. به اتاق برگشت و چمداناش را باز کرد. لباس زیادی با خود نیاورده بود. قصد داشت بعد از سر و سامان دادن به وضعیت آپارتماناش و کار طلاق دوباره به آتن برگردد. آتن را دوست داشت. از آتن خوشاش میآمد. پارهی جگرش در آنجا بود. تازه در پستوی قلباش یاد مرد جوانی خانه کرده بود که از جوانی و شاید تا آن روز برخلاف حرفاش، دل بستهاش بود. آن روز زندگی با او برایش غیر قابل تحمل بود؛ ولی یاد و خاطرهی مردی که دستهای گرماش اولین بار رانها و بدن گرم و گداختهی او را لمس کرده بودند، مردی که طعم عشق و لذت و کِرختی تن و جان را، به او چشانده بود و زهدان او را از شیرهی جاناش پُر و دختری به او هدیه داده بود. کسی که اولین بار به او فهماند که انسان است و میتواند و باید برای زندگی خود تصمیم بگیرد، و بلاخره مردی که با تمام ضعف و قوتهایش به او یاد داد که باید زندگی و دنیا را با چشمان خود ببیند. آن مرد هم آن جا بود. لباسها را از چمدان کوچکاش بیرون آورد و روی تخت پهن کرد. عکسی را که همراه علی و دخترش در بالای تپهی روبروی خانهاشان گرفته بودند، بیرون آورد و به آن خیره شد. دخترش را بوسید. اشک در چشماناش حلقه زد. اولین روزی بود. که دخترک ناچار بود تنها از خواب بیدار شود. آیا علی آنقدر همت داشت که شب او را تنها نگذارد و در کنار او بخوابد؟ مطمئن نبود. گرچه میدانست علی علیرغم وضعیت نامتعادل و اعتیادش عاشق دخترک و شدیداً وابسته به اوست. با خود فکر کرد، حتماً آنتی او را پیش خود برده. او هم تنهاست و دخترک را خیلی دوست دارد. شوهرش هر روز بعدازظهر که از کار برمیگشت، اول سری به آپارتمان آنها میزد، حال دخترک را میپرسید و بعد از چند دقیقه شوخی و گفتگو با او میرفت. از این بابت خاطر جمع بود. یا حداقل به خود دلداری میداد. ولی هیچ مهر و محبتی نمیتوانست جای عشق و مهر مادری را بگیرد و همین آزارش میداد. با عکس علی حرف زد:
“مگر قول ندادی که همه چیز درست میشه؟ پس چرا نشد؟ مگه من کم سعی کردم؟ چرا نذاشتی تو همین تهرون بمونم و منو کشوندی تا آتن؟ حالا نه میتونم این جا باشم و نه میتونم با تو زندگی کنم. قولات همین بود؟ همهاش حرف. لعنت به این سیاست که به خاطر اون هم منو و هم خودتو و هم دخترتو بدبخت کردی! ولی مطمئن باش این طوری نمیمونه. تا روزی که زندهام نمیزارم دخترم سرنوشت منو پیدا کنه.”
روی تخت دراز کشید و اشک ریخت. کمی دلاش آرام گرفت. نمیخواست زودتر از بقیه پایین برود. روسری بسر کرد و دوباره به بالکن رفت. روز بالا آمده بود. خیابان شلوغ و ترافیک بیشتر شده بود. مردم با عجله در حرکت بودند. مثل این که مردم تهران در یک لحظه همه با هم از خواب بیدار میشوند. غبار و دود براثر برودت هوای صبحگاهی پایین آمده بود. بنظر میرسید که مه سنگینی سطح شهر پهناور را پوشانده. نسیم خنکی میوزید. قلهی دماوند شق و رق با رخسارهای از برف در دوردست دیده میشد. شهر با گذشته فرق کرده بود. پهنتر شده بود. این جا و آن جا برجهایی با قامت بلند و کشیدهی خود فخر فروشی میکردند. از مناطق سرسبز و جنگلی اطراف تهران که در گذشته هر جمعه با پدرش به آنجا میرفتند، کمتر اثری مانده بود و جای خود را به ساختمانهای بلند و لوکس داده بودند. با خود گفت:
“همه چیز ما چپکیه؛ هرچه کشورهای دیگه بیشتر درخت میکارن و جنگلهاشونو حفظ میکنن، ما اونهارو از ریشه میزنیم که بجاش برج بسازیم.”
مدتی در همان حالت ایستاد و شهرکهای اطراف را که در طی چند سال ساخته شده بودند، تماشا کرد. نمیتوانست باور کند که دوباره به تهران برگشته، آن هم تنها و بدون دخترک دلبندش. چطور دلاش رضا داده بود که او را در آنجا، هزاران فرسنگ دورتر رها کند و به تهران برگردد؟ آیا آنتی از او نگهداری خواهد کرد؟ ندایی از درون به او نهیب زد که چرا عجولانه تصمیم گرفت. کدام آدم عاقلی بچهاش را در کشوری غریب رها میکند؟ غرق در افکار خود بود. اگر او را با خود میآوردم، چکار میتوانستم بکنم؟ به محض این که تقاضای طلاق میدادم بچه را از من میگرفتند. آنوقت باید مثل مادرم خون دل میخوردم که شاید دو هفته یک بار او را ببینم. تازه بعدش چی؟ مجبور میشدم تو همین تهرون بمونم و تا آخر عمر با نکبت و زیر سایهی پدرم و آرزو زندگی کنم. در آتن بچههای زیادی را دیده بود که خانوادهاشان بخاطر نجات آنها از عفریت جنگ و فقر با یک دست لباس و یک بلیط آنها را سوار هواپیما کرده و به آنجا فرستاده بودند. همه داشتند زندگی میکردند. بزرگتر که میشدند میتوانستند به کشورشان برگردند و پدر و مادر اصلی خود را پیدا کنند. از خارج میتوان به تهران آمد؛ ولی اگر در تهران گیر کنی، خارج شدن کار حضرت فیله. هزار و یک قید و بند و قانون مانع خارج شدن آدما بخصوص زنها میشود. کار خوبی کردم. حتی اگر نتوانم برگردم، بلاخره پدرش آنجاست. هرطور شده چشماش به او هست. بذار دخترک تو هوای تازه و آزاد نفس بکشه. هرچی باشه بهتر از اینجاست.
غرق افکار ضد و نقیض خود بود که صدای دخترا که با سر و صدا از پلهها بالا میآمدند او را به دنیای واقعی برگرداند. هر دو به طرف او آمدند.
“بیا این جا، تو بالکن نشسته روی صندلی!”
هر دو در درگاهی بالکن ایستادند و به او خیره شدند. نگاه کنجکاو و محبتآمیزشان به او دوخته شده بود. پرستو دستها را از هم باز کرد. هر دو به طرفاش دویدند. در آغوشاشان گرفت و با دست موهای صاف و سیاه آنها را نوازش کرد. یکی از دخترها عجیب شبیه خودش بود. هیچکدام شبیه مادرشان نبودند. چرا قبلاً متوجه چنین تشابهی نشده بود. خواهر کوچکاش کپی خودش بود. اگر با هم بیرون میرفتند، قطعاً همه فکر میکردند که دختر اوست. موهای او را نوازش کرد و با خود گفت:
“خوش به حالات که هر دو را در کنارت داری. قدر اونهارو بدون.”
دخترها عجله داشتند که او را به اتاقشان ببرند که وسایل و پوسترهای اتاق را به او نشان دهند. پرستو بلند شد و همراه آنها پایین رفت. با هم رقابت میکردند. هر یک سعی داشت تا اول اتاق خود را به او نشان دهد. خوشحال بودند. میدانستند که خواهر بزرگتری دارند که در خارج از کشور زندگی میکند. دختر بزرگتر حتی خاطرهای کم رنگ از پرستو بیاد داشت. زمانی که خیلی کوچک بود، بارها همراه پرستو به خانهی علی رفته بود. آرزو او را میفرستاد که پرستو دست از پا خطا نکند. در آن روزها آنچه که برای پرستو مهم بود، دیدن علی بود. حضور او برایش چندان مهم نبود. اتاق بچهها نامرتب و درهم ریخته بود. معلوم بود آرزو وقت زیادی صرف جمع و جور کردن اتاقها نمیکند. همان آرزوی گذشته بود. روی تخت نشست. هر دو در دو طرفاش نشسته بودند و سئوال پیچاش کرده بودند. از دخترش میپرسیدند. چندبار سئوال کردند “پس کی میاد؟”صدای آرزو که آنها را برای صرف صبحانه صدا میکرد مصاحبت آنها را برهم زد. دختر بزرگتر با صدایی که بیشتر جیغ بود، جواب داد ”حالا نه. بعداً”ولی آرزو توجهی به اعتراض او نکرد و حرفاش را تکرار کرد و به آنها یاد آوری کرد که قبل از پایین رفتن اتاقها را مرتب کنند و برای رفتن به مدرسه آماده بشند. پرستو کمکاشان کرد اتاقها را که چون بازار شام درهم ریخته بود، مرتب کنند. دست هر دو را گرفت و از پلهها پایین رفت.
قبل از این که از در خارج شوند، رو برگرداندند و از پرستو خواستند جایی نرود تا آنها برگردند. پرستو با خنده به آنها گفت که تا بعدازظهر منتظرشان خواهد ماند. با رفتن آنها سکوت سنگینی بر خانه حاکم شد. آرزو ضبط صوت خود را روشن کرد و سلانه سلانه سرگرم جمع و جور کردن میز آشپزخانه شد. هر دو ساکت بودند. مثل این که هر یک منتظر بود که دیگری شروع کند. و یا شاید حرفی برای گفتن نداشتند. پرستو خاطرهی بدی از او نداشت. وقتی به گذشته فکر میکرد، میدید که آرزو در مجموع زن پدر بدی برای او نبود. تنها مسئلهای که بعد از گذشت چند سال هنوز هضم آن برای او دشوار بود این بود که او جای مادرش را اشغال کرده بود، که آن هم تقصیر او نبود. پدرش او را انتخاب کرد. بلند شد و در جمع کردن میز آشپزخانه به او کمک کرد. آرزو نه تعارف و نه مخالفتی کرد. رفتارش با گذشته تغییر چندانی نکرده بود. آرام و با متانت کارهایش را انجام میداد. عجله نداشت. پرستو شروع کرد:
“ماشاالله دخترا بزرگ شدن.”
“آره، بجاش ما پیر شدیم. یک دنیا کار دارن. از صبح سحر که پا میشم یه ریز باید کار کنم. خرید و پخت و پز و نظافت و شستن لباس تمومی نداره. چشم بهم بزنی از مدرسه برگشتن و غذا میخوان. تورو خدا برو یه نگاهی به اتاقهاشون بنداز. شتر با بارش گم میشه. جونمو به لبام میرسونند تا دستی به اتاقشون بزنند.”
“همهی بچهها همینطورن.”
آرزو جوابی نداد ولی سئوال کرد:
“خوشحالی برگشتی ایران؟”
“راستش هم آره هم نه. زندگی تو غربت سخته. آدم آزاده ولی تنهاست. بیکس و بی هویته. هیچکس نداره که چهار کلام باهاش حرف بزنه. این جا باز آدم چهارتا فک و فامیل داره و هروقت دلاش میگیره، حداقل میتونه سری به اونها بزنه. اونجا خودتی و گوشات. هیچکس هم باهات کاری نداره.”
گفت و گوی آنها گل کرد و مدتی با هم حرف زدند. پرستو در چهرهی آن زن بیخیال و شاید خوشبخت نه سیمای یک زنپدر، بلکه خواهری بزرگتر را دید. هیچ کینهای نسبت به آن زن در خود احساس نکرد. حتی از راهنماییهای ساده و بیآلایش او خوشاش آمد. آرزو نیز دیگر او را رقیبی برای خود نمیدید. او به تمام خواستههایش رسیده بود. با هم اتاق دخترها را تمیز کردند. پرستو در نظافت خانه به او کمک کرد. جارو کشید و لباسهای پدر و خواهرانشان را که هر تکهی آن در گوشهای رها شده بودند، جمع کرد و در سبد لباس چرک ریخت. همراه او برای خرید به بازار رفت. آرزو رانندهی خوبی نبود. دستپاچه بود و بد رانندگی میکرد.
“پدرت میگه من رانندهی بدیام. به من اجازه نمیده که دخترا را ببرم مدرسه. میترسه. باور کن تقصیر من نیست. ترافیک زیاده و هیچکس رعایت نمیکنه. تازه خیلی از رانندههای مرد وقتی میبینند یه زن پشت فرمون نشسته، بیشتر اذیت میکنن. اون ماشین قبلی که داشتم بدنهاش درب و داغون شده بود. با هزار خواهش و التماس پدرت این ماشینو برام خرید. بهش قول دادم که حواسم باشه.”
آرزو بعد از خرید مواد غذایی او را به چند بوتیک زنانه برد و کمی وسایل آرایش خرید و اصرار داشت که پرستو هم برای خود چیزهایی بخرد. پرستو چیزی احتیاج نداشت.
اخبار تلویزیون تمام شده بود که پرستو به اتاقاش رفت. پدرش به او هشدار داد که شبها در بالکن را ببندد:
“پشهها مثل میگهای جنگی صدام به آدم حمله میکنن. تا چشم بهم بزنی یه لیتر از خونتو بالا کشیدن.”
چراغ خواب گوشهی اتاق را روشن کرد و پرده را کنار کشید. از پشت شیشهی در بالکن شهرکهای نورانی که به سمت قلهی دماند در حال پیشروی بودند، دیده میشدند. قرص ماه در آسمان پرتو افشانی میکرد و آسمان غرق ستاره بود. یاد بالکن خانهاشان در آتن و البته دخترش افتاد. چند لحظه در همان حالت ایستاد. بغضاش ترکید و اشک در چشماناش حلقه زد. پیشانیاش را به شیشه چسباند و در همان حالت به آسمان پرستاره خیره شد. صدایی از پشت سر شنید، پدرش بود که با ضربههایی آرام از پشت در او را صدا میکرد.
“پرستو! خوابیدهای؟”
با عجله چشمهایش را پاک کرد و گفت:
“نه، نه، بیایین تو. “
“بعد از سالها داشتم دوباره آسمونه تهرونو نگاه میکردم. منظرهی بیرون از این جا خیلی قشنگه. بیاین ببینین.”
پدر که در آستانهی در ایستاده بود، داخل شد و در کنار او ایستاد و در حالی که به منظرهی بیرون نگاه میکرد گفت:
آره این جا خیلی قشنگه. این قسمت مُشرفه. تقریباً رو بلندی قرار داره. به همه جا دید داری. این تیکه زمینرو مخصوصاً گرفتم. بخش زیادی از زمینهای این منطقه قبلاً سرسبز و پر از درخت بود. حیف که همهی درختها و باغها رو شخم زدن که بجاش خونه بسازن. خوابت نمییاد؟”
“نه، مگه میتونم بخوابم. جسمام اینجاست و روحام پیش دخترم.”
پدر با حرکت سر حرف او را تأیید کرد و گفت:
“میفهمم. سخته. نمیخوام سرزنشات کنم، ولی فکر میکنم ول کردن دخترک اونجا کار عاقلانهای نبود.”
“با وضعیتی که من داشتم، کار دیگهای نمیتونستم بکنم. اگه با خودم میآوردماش معلوم نبود بتونم اونو برگردونم. زندگی کردن با علی برام سخت شده بود. کارد به استخونم رسیده بود دیگه. یا باید میموندم و تحمل میکردم و یا این که جدا میشدم. اگه اونجا جدا میشدم، چون اقامت دائم نداشتم بیرونم میکردن. اونموقعه مجبور بودم با دخترک تو این تهرون با هزار بدبختی زندگی کنم. نمیخوام دخترم این جا بزرگ بشه. تازه شما که قانونارو بهتر از من میدونید. تو این جا سرپرستی بچه را به پدر و جد پدری میدن. دلام نمیخواست دخترم این جا آواره بشه. اگه قراره آواره بشه، بهتره اونجا باشه.”
پرستو ساکت شد. پدرش در جواب او گفت:
“بنظر من رفتن تو به آتن از همون اول اشتباه بود. نمیخواستم با رفتنات مخالفت کنم. ولی ته دلام راضی نبود. همین جا میموندی، میرفتی دانشگاه و درس میخوندی. دخترت هم پیش خودت بود. ببین، کسی که به فکر سلامتی خودش نیست، نمیتونه به فکر زن و بچهاش باشه. ببخشید من این طوری میگم. ولی اون مرد دیگه به درد تو نمیخوره. کسی که بعد از اون همه گذشت، تو رو کتک بزنه و شب و روزشو پای منغل و بافور بشینه نه برای تو شوهر میشه و نه برای دخترت پدر. از من میشنوی تا دیر نشده همین فردا بلیط بگیر و برگرد، دست دخترتو بگیر و بیا ایران. شوهر برای تو فراونه.”
“من تصمیممو گرفتم. نمیخوام ایران زندگی کنم. همین جا میمونم، طلاق میگیرم و برمیگردم و کارمو با اون یک سره میکنم.”
پدر نگاهاش کرد و پرسید:
“تو که اقامت نداری چطور میتونی بعد از طلاق برگردی؟”
پرستو گویا تا آن لحظه به چنین موضوعی فکر نکرده بود. مکثی کرد و از سر ناچاری جواب داد:
چرا میتونم. دخترم اونجاست. به خاطر اون هم که شده بهم ویزا میدن.”
“هر طور خودت فکر میکنی. فقط یادت باشه، اگه علی با طلاق مخالف باشه، میتونه هزارتا شامرتی بازی در بیاره. من از این میترسم که نتونی برگردی و دخترت اونجا آواره بشه، وگرنه این جا قدمات رو چشم منه. هزار جور کار برات هست. نمیفهمم چرا تب خارج این قدر داغ شده. مگه تو خارج حلوا پخش میکنن. میلیونها نفر این جا دارن زندگی میکنن و با خوب و بدش میسازن. مگه ما بد زندگی میکنیم؟ اصلاً میتونی مدیر دفتر خودم بشی. به کارهای اداری من برسی. ماهی کلی براش خرج میکنم. کی بهتر از تو. دخترتو میفرستم بهترین مدرسه. تازه هر وقت دبیرستانو تموم کرد راحت میتونه به بهانهی پدرش بره خارج.”
“حرف شما درسته، ولی دلام رضا نمیده که اونو از خودم دور کنم. همین جا میمونم کارمو یک سره میکنم. دندون لقو باید کشید. نمیخواستم پای پلیس تو یه کشور غریب به زندگیم کشیده بشه. تازه کتک زدن ربطی به خارج نداره. یه فرهنگ غلطه که خیلی از مردها دارن. یه بیماری فرهنگیه. مگر خود شما بهتر بودید. وقتی مامان به خواستهاتون گردن نذاشتن، همون کارو کردین. یادتون مییاد؟ ما از ترس شما میرفتیم تو اتاق دیگه قایم میشدیم و درو قفل میکردیم. بابا یادتون نمیآید که من چقدر با چشم گریون ساعتها پشت اون پنجره مینشستم و منتظر میموندم که شاید روزی مامان برگرده؟ اگه شما هم غیر از خودتون کمی خانوادهاتونو میدیدید این طوری نمیشد. علی هم همین طوره. فقط خودشو میبینه. شما میخواستید سر مامان هو بیارید قبول نکرد. کتکاش زدیذ. علی عم همین کارو کرد. میخواست هو سر من بیاره. حزباش، عقیداش همهی فکر و زندگیاشو پر کرده، تا جایی که از غم اون معتاد شده. این هم یه هو دیگه. مگه نیست؟ وقتی اعتراض میکنم کتک میزنه.”
پرستو اشک میریخت و با آستین پیراهناش اشکهایش را پاک میکرد. پدر انتظار چنین پاسخی نداشت. زباناش بند آمد. احساس کرد که دخترش دل چرکین است. حرفهایش چون سوزن به قلباش مینشست. دلاش میخواست دخترش تمام حرفهایش را بزند. پارهی جگرش بود. پرستو را بیشتر از همهی بچههایش دوست داشت. پنهان نمیکرد. حاضر بود همهی ثروتاش را به پای او بریزد که دوباره او را شاد و خندان ببیند. خودش را در چهره و سرسختی پرستو میدید.
پرستو اشکهایش را پاک کرد و ادامه داد:
“نمیخوام با حرفهام ازتون انتقام بگیرم و بهتون زخم زبون بزنم. فقط میخوام بگم که تو ضمیر و شخصیت باطنی خیلی از مردها یه چیز مشترک وجود داره و اون اینه که زنو کلفت و برده زر خرید خودشون میدونن. تا وقتی که سر براه هستن قربون صدقهاشون میرن، دوستشون دارن و هدیه براشون میخرن و احترامشونو دارن. ولی وقتی که خواستن کمی خلاف میل اونا رفتار کنن، همه چیز عوض میشه. به یه آدم دیگه تبدیل میشن. آدمی که حتی خودشون هم اونو نمیشناسن. علی هم تافته جدا بافتهای نبود. من از رفتن به آتن پشیمون نیستم. از روز اول هم با حساب پنجاه پنجاه رفتم. همون روزی که تهرونو ترک کردم با خودم عهد کردم، اگه نخواد دوباره شروع کنه، ولاش میکنم و برمیگردم. مدتی که آتن بودم خیلی چیزها یاد گرفتم. حداقلاش و بهتریناش بنظر خودم اینه که یاد گرفتم من هم باید به فکر زندگی خودم باشم. من هم باید زندگی کنم، تصمیم بگیرم و انتخاب کنم. چرا باید همیشه منتظر باشم تا انتخابام کنن. از این به بعد میخوام خودم انتخاب کنم. حتی اگر غلط باشه.”
پرستو بار دیگر اشکهایش را با آستین پاک کرد و از پشت شیشه به روشنایی شهرکهای اطراف زُل زد.
پدر بغضاش گرفته بود. حرفی برای گفتن نداشت و احساس حقارت میکرد. لال شده بود. میدانست که دخترش حقیقت را میگوید. بعد از کمی مکث و من من کردن گفت:
“هر آدمی خصوصیات خودشو داره. آدما هرکدوم طوری خلق شدن. وقت زیادی میگیره که همه چیزو بفهمند و یاد بگیرن. نمیخوام دل تورو راضی کنم. میدونم رفتار خوبی نداشتم. البته امروز اینو میگم. خیلی طول کشید تا اینو فهمیدم، ولی خدا شاهده که همیشه حاضر بودم جونمو برای شما دوتا بدم. اون روزها آدمها این طوری فکر میکردن. دوتا زن داشتن عیب نبود. حالا که بدتر شده. نه این که امروز اونو قبول دارم، نه امروز وقتی میبینم چه به روز زندگی خودم و بچههام آوردم میفهمم که دنبال هوس رفتن چه مصبیت و ستمی ایه در حق خونواده. چیکار کنم، اون روز این طوری فکر میکردم. هیچکی هم نمیتونست منو قانع کنه. مثل خودت یک دنده و کله شق بودم. البته مامانت هم رفتار خوبی نکرد”
”مامان چه رفتار بدی کرد؟ میخواستی ساقدوش عروسیتون بشه؟ آره بابا این طوری میخواستی؟ هیچوقت مارو دیدی؟ ما اصلاً نبودیم. خودتونو میدیدین و بس. حالا هم گذشته. ولی اگه این طوری نمیشد، شاید سرنوشت ما امروز طور دیگهای بود. سرزنش نمیکنم، هرکس آدم دور و زمونه خودشه. من هم آدم زمونهی خودمام. حاضر نیستم بچهام تو خونه هیچ احدی بجز خودم بزرگ بشه.”
پدر تقریباً به گریه افتاده بود، فقط اشک نمیریخت. صدایش از ته چاه بیرون میآمد.
“اشتباه کردم منو ببخش. امروز با یه دنیا عذاب وجدان دارم تاون اونو پس میدم. آرزو هیچ خدایی رو بنده نیست. هرکاری که دلاش بخواد میکنه. دخترا هم طرف اونو دارن. من گاو نه من شیر ده هستم. نقش من تو این خونه عابر بانک زندهاس. حتی اجازه جیب خودمو هم ندارم. بخاطر رفتار گذشتهام سکوت میکنم و حرص میخورم. همه فکر و ذکرم پیش تو و برادرت و این دوتا دختره. دلات برام نسوزه. هرکسی تقاص اعمال خودشو پس میده. هرچی بود گذشت و گذشتهرو نمیشه برگردوند. میدونم زندگی سختی داشتی. شاید تو درست میگی و وقتاش رسیده که خودت تصمیم بگیری. فقط هر کمکی احتیاج داری به من بگو. هرچی از دستام بر بیاد برات میکنم. خودت خوب میدونی که تورو اندازهی چشام دوست دارم.”
پرستو به طرف پدرش برگشت و او را در آغوش گرفت. پدر موهای او را نوازش کرد و آرام گفت: “همه چیز درست میشه.”
“بابا دیگه نمیخوام با علی زندگی کنم. علی تحمل شکستو نداشت. همه چیزو فدای خواست خودش کرد. نمیخوام تا آخر عمر پای غم و درد او بشینم و عذاب بکشم و دم نزنم. میخوام دنیا را با چشمای خودم ببینم. بزودی برمیگردم آتن دست دخترمو میگیرم و از خونهاش میرم.”
پدر آهی کشید و گفت:
“امیدوارم که همهی جنبههای کارو خوب سنجیده باشی.”
“هرچی شد، شد. دیگه بدتر از این نمیشه. خواستم ازتون خواهش کنم که اگه میتونید فردا منو برسونید خونهی عزیزجون. میخوام اونارو ببینم.”
“حتماً میرسونمات. راستی کلید خونهات اونجاست. مطمئن نیستم که خونه خالی باشه. هفته پیش زنگ زدم. حاج آقا گفتن تا هفتهی دیگه آپارتمان رو تخلیه میکنن. وسایل خونه هم تو انباره. نگران خونه نباش. لازم نیست از اینجا بری. اینجا هم خونه خودته. هم این که شبها برگردم و تورو تو خونه ببینم، خوشحال میشم. حداقلاش اینه که چند کلمهای با من حرف میزنی. تا زمانی که این جا هستی نگران پول نباش. دفترچه حسابات پیش منه. من تو این مدت که نبودی بجز کرایه خونهات، هرماه مقداری برای روز مبادا برای تو و نوهام به حسابات ریختهام. فکر کنم تا حالا چند میلیونی داری. اگر هم کم و کسری داشتی تعارف نکن. هرچی هم بزرگ و مستقل شده باشی باز هم دختر منی.”
پرستو نگاهی به پدرش کرد و زیر لب گفت:
“لازم نبود بابا. بالاخره من یه طورهایی گلیم ممو از آب بیرون میکشم.”
“مثلاً چطوری؟”
این پدر بود که با نگاهی پرسشگر از پرستو سئوال کرد و ادامه داد:
“دختر جون مدتی تهرون نبودی، همه چیز عوض شده. هشت سال جنگ و مشکلات اقتصادی مردمو زیر و رو کرده. تهرون امروز، تهرون چند قدیم نیست. هر کی صبح که از خواب پا میشه تو فکر اینه که چطوری تا شب با از این کلاه به اون کلاه کردن و شیره مالیدن سر دیگرون پولی در بیاره و زندگی خود و خونوادهشو اداره کنه. مردم از هیچ کاری ابا ندارن. اگر زرنگ و کلاه بردار نباشی، هالو حسابات میکنن. تنها چیزی که دیگه معنی نداره، اخلاق و انسانیته. پدر به پسرش رحم نمیکنه و دختر به مادرش. هر کی فکر خودشه. اگه فکر میکنی براحتی میتونی تو این تهرون زندگی کنی، کور خوندی. کلاهات پس معرکهاس. مردم تهرون خیلی عوض شدن. داره دیر میشه؛ تو هم خستهای، بهتره بریم بخوابیم. فردا صبح میرسونمت خونهی آقاجون. خیلی وقته اونارو ندیدم. سلام منو برسون. آدمهای شریفی هستن.”
پدر این را گفت و به طرف در اتاق رفت. پرستو با نگاه بدرقهاش کرد و وقتی پدر به آستانه در رسید، گفت:
“ممنونم، شب بخیر.”
آن شب را نیز با کابوس به صبح رساند. چند بار از خواب بیدار شد. دو بار در بالکن را باز کرد و مدتی روی صندلی نشست و به آسمان پر ستارهی تهران خیره شد. دم دمای صبح بود که به خواب رفت. با سر و صدای دخترا که در آستانه در ایستاده بودند، از خواب بیدار شد و روی تخت نشست. دو خواهر به طرفاش رفتند و کنارش نشستند. پرستو محبت و علاقهی آنها را با تمام وجودش احساس میکرد. دلیلی وجود نداشت که چنین نباشد. خواهران او بودند. گرچه هر دو چند سال از دختر او بزرگتر بودند، معهذا حس میکرد که حضورشان تا حد کمی جای خالی دخترش را پر میکند. اول دختر بزرگتر شروع کرد:
“امروز جمعهاس مدرسه نداریم، میتونیم همه روز پیش شما باشیم. اگه دوست داری میتونیم با ماشین آرزو بریم پیک نیک. یه پارک بزرگ این نزدیکی هست. این قدر قشنگه! بیا بریم پایین.”
پرستو که هنوز گیج خواب بود، بدون فکر کردن گفت:
“باشه میریم. شما برید پایین من دوش میگیرم و بعد میام پایین”.
عزیزجون
پرستو بعد از صبحانه لباس پوشید و همراه پدر از خانه خارج شد. دخترا غُر زدند و شکایت کردند. دلاشان نمیخواست که خواهرشان روز جمعه که هر دوی آنها خانه بودند، آنها را تنها بگذارد. چارهای نبود. بعد از نگاه غضبآلود پدر و قول پرستو که روز بعد برگردد، تسلیم شدند. هر دو پرستو را بغل کردند و با ولع گونههای او را بوسیدند.
پدر رانندگی میکرد و حرف میزد. از سختی شرایط و مشکلات گرفتن اجازهی ساخت و درگیری با ادارات دولتی گله میکرد. پرستو گوش میداد، ولی حواساش جای دیگری بود. ذهناش درگیر چگونگی رو برو شدن دو باره با عزیزجون و آقاجون بود. دلاش میخواست آنها را ببیند، ولی در عینحال از رو برو شدن با آنها واهمه داشت. غرق در تخیلات خود بود که صدای پدرش را شنید که گویی میخواست او را از خواب بیدار کند، گفت:
داریم میرسیم. این خیابونو که میشناسی؟”
پرستو نگاهی به اطراف کرد. عجیب بود. تک و توکی از ساختمانهای قدیمی آشنا باقی مانده بودند. بیشتر خانهها را کوبیده بودند و جای آنها ساختمانهای چند طبقه ساخته بودند. ساختمانهایی که بنظر پرستو بیشترشان بیقواره بودند. اتوبوسهای کهنهای را میماندند که با آویزان کردن زنگوله و آینه آنها را آرایش کرده و دور آنها دیوار کشیده بودند. دیوارهایی بلند. گویی صاحبان آنها تلاش کرده بودند تا هر چه بیشتر خود را از دنیای اطراف جدا کنند. بیشتر پنجرهها نردههای آهنی داشتند. زرق و برق ساختمانها و نردههای فلزی آنها را به قفسهای خوش رنگی تبدیل کرده بود، که نظر هر تازه واردی را بخود جلب میکرد. پرستو سری تکان داد و گفت:
“اگر چشم بسته مرا این جا آورده بودی، حتماً نمیشناختم. بیشتر خونههای قدیمی را کوبیدن و بجاش اینها رو ساختن. تو اروپا خونههای قدیمی رو تعمیر میکنن و از اونها نگهداری میکنن. حیف از اون خونههای قدیمی و درختهای قشنگاشون که همه رو از بین بردن. حالا چرا این قدر به ساختمونها زرق و برق میدن؟ اون نردههای دور پنجرههارو نگاه کن مثل زندون میمونند.”
پدر لبخندی زد و گفت:
دخترم تازه از فرنگ برگشتی. مدتی که موندی خودت میفهمی. این جا هیچکس امنیت نداره. حواست نباشه روز روشن از دیوار خونهات میان بالا و غارتات میکنن. موتور سوارا کیف دوشی زنا رو تو خیابون جلو چشم همه میزنن.”
“ای بابا مگه تگزاسه؟”
“نه عزیزم تگزاس نیست، تهرونه. اعتیاد و بیکاری و فقر بیداد میکنه. اسلحه سرد و گرم هم که تو دست و بال یه عدهای هست، دیگه چی میخوای؟ فقر، اعتیاد و بیکاری مادر نا امنیه. اینجا هم که زیاده.”
پدر در حالی که جمله آخر را میگفت کنار زد و اتومبیل را متوقف کرد. پرستو اطراف را نگاه کرد. تعجب کرد. چرا متوجه نشد که وارد خیابانی شدهاند که روزی روزگاری خانهی پدریش در آنجا بود. سرگرم صحبت با پدر بود. پدرش پرسید:
“این جا رو یادت میاد؟”
مگر میتوانست فراموش کند. خیابانی بود که روزهای زیادی از پشت پنجرهی اتاقاش رفت و آمد مردم را نگاه کرده بود. کوچهای بود که هر روز صبح برای رفتن به مدرسه از آن گذر کرده بود. جایی بود که اولین روزهای عاشق شدناش با تنی گرم و قلبی پر طپش با شتاب از آن گذشته بود که علی را در چند خیابان آن طرفتر ملاقات کند. در آن خیابان روزگاری خانهای بود که پدر و مادرش با هم زندگی میکردند و تنها دغدغهاشان فراهم کردن نان روی سفره و آسایش بچههایشان بود. زمانی که هنوز آتش به زندگیاشان نیفتاده بود و پدر هوس زن گرفتن به سرش نزده بود. آن خیابان عزیمتگاه او به زندگی مستقل و دست و پنجه نرم کردن با واقعیتهای تلخ و شیرین بود. به اطراف نگاه کرد همان خیابان بود، ولی خانهی کوچک پدری در جای خود نبود. ساختمان چهار طبقهای جای آن را گرفته بود. چهار دیواری که تمام خاطرات دوران کودکیاش در آن بود، آنجا نبود. موج سازندگی به خانهی دوران کودکی او هم رحم نکرده بود. رو کرد به پدر و پرسید:
“خونه چی شد؟”
پدر لبخندی زد و گفت:
“پیر شده بود باز نشسته شد. حالا جای اونو این چهار طبقه با هشت واحد آپارتمان گرفته. قشنگه نه؟ پارسال تموم شد. البته خونهی بغلیرو هم خریدم و به اون اضافه کردم. خواستم دو آپارتمانو به هم وصل کنم که خودمون زندگی کنیم، آرزو قبول نکرد. اصرار داشت کمی بریم بالاتر. چهارتا رو فروختم و چهارتای دیگه رو اجاره دادم. اراده کنی یکیشو برات خالی میکنم.”
پرستو نگاهی که حکایت از غمی سنگین داشت، به پدر کرد و گفت:
“اون خونه کلی برای من خاطره داشت. حیف بود. نمیدونم شاید بقول شما پیر شده بود و باید بازنشسته میشد. همین طور که خاطرات ما هم پیر میشن و جاشونو به خاطرات دیگهای میدن.”
پیاده شد و شروع به قدم زدن در اطراف ساختمان کرد. جوی آبی که روزگاری آب زلالی در آن جاری بود، وجود نداشت. روی آن را پوشانده بودند. درختان قدیمی را زده بودند و بجای آن چند نهال جوان که هنوز چندان بزرگ نبودند،کاشته بودند. از خانههای قدیمی تک و توکی باقیمانده یود. بنظر میرسید که صاحبان آنها یا بضاعت کافی نداشتهاند که خانهاشان را بکوبند و از نو آن را بسازند و یا حاضر نشدهاند زیر بار فشار بساز و بفروشهای حرفهای، مانند پدرش، بروند. هوس کرد که زنگ چند خانهی بجا مانده از موج تغییر را بزند، که شاید آشنایی در را به روی او باز کند. جرأت نکرد. احساس غربت میکرد. همه چیز دور بنظر میرسید. به گذشته، گذشتهای که شاید دیگر برای او وجود نداشت و یا اگر وجود داشت؛ که داشت، تنها خاطرهای کم رنگ و ملال آور بود که بر ذهن و فکر خستهاش سنگینی میکرد. از ماندن در آن کوچه دلاش گرفت. با عجله برگشت و سوار ماشین شد. پدرش بلافاصله پرسید:
“نمیخوای بریم تو و خونهها رو ببینی؟ خیلی مدرن و تمیزن. از بهترین مصالح استفاده کردم محکم و بادوام. فکر کنم تا بیست سال دیگه آخ نگن. دو دستگاهاش برای تو و برادرت و دوتای دیگه برای دخترا. پروژه خوبی بود. کلی فایده داشت. این چهارتا آپارتمان همهاش فایده اس”. پرستو که دیگر تمایلی به ماندن در آن جا نداشت، پاسخ داد:
“من و برادرم که احتیاجی نداریم. امیدوارم صد سال زنده باشی. اینها همه از زحمت خودته، باید سرمایهای باشن برای روزهای پیریاتون. اگه موافق باشید بریم خونهی عزیزجون. میترسم برن بیرون.”
“هرطور دلات میخواد. مثل این که زیاد خوشات نیومد. من اینقدر دارم که بچههای شما هم میتونن تا آخر عمر بخورن. تو این مملکت اگه چشماتو ببندی و چیزی نبینی، راحت میتونی پول در بیاری. ایکاش نوهامو با خودت اورده بودی.”
پدر جملهی را گفت و استارت زد. اتومبیل پژو آرام و با وقار راه افتاد. راه زیادی تا خانهی آقاجون و عزیزجون نبود. بقیهی مسیر راه در سکوت مطلق گذشت. هر دو ساکت بودند و غرق در افکار خود. تنها زوزهی آرام موتور ماشین و صدای گویندهی رادیو بگوش میرسید که با آب و تاب در بارهی دستآوردهای عظیم معنوی و فرهنگی انقلاب و دوران سازندگی سخنرانی میکرد. پدر اتومبیل را در جلوی خانهی علی پارک کرد. پرستو کیسهی پلاستیکی نسبتاً سنگینی را که همراه داشت، برداشت و از ماشین پیاده شد. پدرش پرسید:
“کی بیام دنبالت؟”
“نمیدونم، شاید امشب اینجا بمونم. آقاجون و عزیزجون تنها هستن. بد نیست اگه کمی پیششون بمونم. اگه خواستم برگردم با آژانس میام.”
“نه لازم نیست. حتماً زنگ بزن. میام دنبالات. امروز کار زیادی ندارم. میخوام دخترا رو ببرم کلاس نقاشی، بعدش هم سری به ساختمون میزنم. کار دیگهای ندارم. جمعهاس، کارگرا کار نمیکنن. فقط باید لیست مصالحو یادداشت کنم.”
پدر این را گفت و با نگاه او را بدرقه کرد.
پرستو لحظهای مکث کرد، روسریاش را کمی پایین کشید و با دست مانتوی سیاهاش را که به تناش زار میزد، مرتب کرد. صدای پدر در گوشاش بود. ”آنقدر دارم که بچههای شما هم میتونن تا آخر عمر بخورن.”با خود فکر کرد ایکاش علی فقط کمی مثل پدر فکر میکرد. از فکر خودش خندهاش گرفت. زهر خندی زد. روزی از کم مهری پدر به علی پناه برده بود، و حالا همان مسیر را برگشته بود و آرزو میکرد، ایکاش علی کمی مثل پدرش فکر میکرد. کدام درست بود؟ پدر را میخواست یا علی؟ یا شاید مغلمهای از هر دو مرد را.
پاهایش از مغزش پیروی نمیکردند. بار دیگر احساسات و منطقاش در مقابل هم صفآرایی کرده بودند. در زندگی منطقاش همواره مغلوب احساساتاش شده بود. ولی حالا دیگر تصمیم داشت که دیگر از آن پیروی نکند. به اطراف نگاه کرد. بیشتر ساختمانهای قدیمی سرجایشان بودند. جملهی پدر در گوشاش تکرار شد “زمین تو این منطقه ارزش طلا داره. پس چرا اینها نفروختهاند؟ حتی خانهها را نکوبیدهاند که به جای آنها آپارتمانهای چند واحدی بسازند. شاید به این خاطر بوده که بیشتر ساکنین آنجا بازاری ایند و دستاشان به دهانشان میرسید. وضع بازاریها توپه. احتیاجی ندارند.”چطور باید با عزیزجون و آقاجون روبرو میشد؟ چه داشت که به آنها بگوید؟ این پرسشها چون امواج سهمگینی به دیوارهای مغزش فشار میآورد. آیا حرفی برای گفتن بود؟ دستاش میلرزید. نمیخواست حرف آخر را در اولین دیدار بزند. ولی تصمیماش از درون به او فشار میآورد و آرامش او را بر هم میزد. زندگی تا آن روز به او یاد نداده بود که افکار و خواستههای درونیاش را پنهان کند. اهل تظاهر نبود. همیشه هرچه را که فکر میکرد به زبان میآورد. هنرپیشه بدی بود. ولی در آن لحظه باید نقش بازی میکرد، و چون تمرین نداشت، تعادلاش را از دست داده بود. به سختی و فشار دستاش را به طرف زنگ در دراز کرد. دست نافرمان شده بود. نمیخواست دگمهی زنگ را فشار دهد. باید این کار را میکرد. کیسهی پلاستیکی را زمین گذاشت، نفس تازه کرد و بار دیگر روسریاش را مرتب کرد. برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. پدر که منتظر بود که او وارد خانه شود، با دست به او اشاره کرد. گویا متوجه تردید او شده بود. برگشت و با تمام نیرو دگمه را فشار داد. چند لحظه طول کشید تا صدای پایی از آن طرف در آهنی خانه بگوشاش رسید.
“کیه؟”
“منم عزیزجون.”
در چشم بهم زدنی در کوچکی که در سمت راست در بزرگ آهنی بود، باز شد. عزیزجون چادر به سر در آستانهی در ایستاده بود. گرچه پرستو از روز قبل زنگ زده بود و به آنها اطلاع داده بود، ولی عزیزجون نمیتوانست باور کند. سراسیمه آغوش گشود و پرستو را بغل کرد. گریه اماناش نداد. سر و صورت پرستو را میبوسید و قربان و صدقهاش میرفت. گویا هر دو فرزندش را با هم در آغوش گرفته بود. پرستو در گرمای مطبوع و آشنای آغوش او غرق شد. گرمایی که بیشتر از دو سال بود از آن محروم بود. گرمای آغوش مادر بود. گرمای علی بود که مدتها بود دیگر آن را احساس نمیکرد. حس لذت بخش داشتن کسی که دلاش برای او میطپید، بار دیگر در وجودش زنده شد. مدتها بود که گرمای آن را فراموش کرده بود. محبت بیدریغ پدر و مادر، عشق و عاطفهای که از پستوی قلب و احساس انسان بیرون میآید و فارغ از هرگونه چشم داشتی سخاوتمندانه آن را پیش کش میکند. در آن لحظه پی برد که در آن مدت از چه موهبتی محروم بوده و نبود آن گرما و جوشش عاطفی چه خلایی در وجودش بوجود آورده. برای بیان احساساش به واژه نیاز نداشت. همهی وجودش واژه بود. همه عشق و عاطفهاش چون آب جوشان چشمهای زلال از هر روزن و منفظ کوه یخ کردهی تناش فوران زد. بار دیگر سرش را بر شانهی آن زن که حالا دیگر جای علی، مادرش؛ آبجی و دخترش را گرفته بود گذاشت و گریست. چند لحظه در آغوش هم ماندند. سخنی و حرفی لازم نبود. عطش عشق و احساس فارغ از هر کلامی سر برآورده بود و جان دردمندش حریصانه محبت بی دریغ آن زن را که تارهای سفید موهایش گونههای خیس او را نوازش میداد، میبلعید و سیراب میشد. چه چیز میتواند این نیاز انسانی را توضیح دهد؟ همهی رشتههایی که تا آن لحظه در ذهناش بافته بود، در یک آن از هم گسست. ارادهاش در مقابل نیاز عاطفیاش زانو زد و به التماس افتاد. ”چگونه میتوانم در مقابل این همه عشق بی تفاوت باشم؟ مرا توان مقاومت نیست. این زن و عشقاش گرانبهاتر از آن است که بتوانم قلب دردمنداش را بخاطر خواست خودم بشکنم. ببین که چگونه تمام محبتاش را نثار تو میکند. محبتی که همهاش از آن تو نیست. این زن در وجود تو گرمای علی، دخترش و نوهاش را جستجو میکند. حضور تو، حضور آنهاست. پس رحم کن و این نعمت را از او دریغ مکن.”
“خوش آمدی عزیز دلام، دخترم”.
این جملهی کوتاه چندین بار همراه با بوسههای گرم و آتشین تکرار شد. تناش گُر گرفته بود. نمیتوانست باور کند که تا این حد محتاج چنین نوازشهای گرم مادرانهای است. دستهای لرزان عزیزجون موهای سیاه او را نوازش میداد. حجاب اجباری را فراموش کرده بود. روسری پایین لغزیده بود. مگر عواطف انسانی میتوانند در قید حجاب باشند. عزیزجون در را با پا بست و در حالی که او را تنگ در کنار خود داشت به طرف ساختمان راه افتاد.
خانه همان خانه بود. جایی که اولین بار علی را در آنجا دیده بود. بوته گل کاغذی کنار دیوار بزرگ شده بود و سنگینی شاخههای خود را به دیوار آجری خانه تحمیل کرده بود. گلهای سرخ با برگهای نازک سطح بالای دیوار را پوشانده بود. دو درخت پیر فندق و سرو پیر که چند سالی از عمرشان میگذشت قد کشیده و چنان بلند و سر سبز ایستاده بودند. گویی شاخههایشان میخواستند به آسمان دست درازی کنند. مو پیر از آلاچیق چوبی بالا رفته بود و همهی قسمت شرقی حیاط را پوشانده بود. حیاط چون گذشته تمیز و مرتب نبود. حوض کوچک کاشی وسط آن که زمانی فوارهای در وسط اش بود، خشک و بی آب بود. عزیزجون در آن سالهای خوش گذشته، حوض را تمیز میکرد و آب میانداخت و بعد از روشن کرده فواره میگفت:
“آب روشنائیه. روشنایی هم نور زندگیه.”
حال حوض خشک و خاک گرفته و فواره خاموش بود. گویی نور از خانه رفته بود. وارد خانه شدند. هال خانه چون گذشته بود. مبلها سرجای خود لم داده بودند. فرش کاشی زیبایی که پرستو از سالها پیش عاشق نقشهای زیبای آن بود؛ در وسط هال که حالا دیگر وظیفهی اتاق مهمانی را بعهده گرفته بود، پهن بود. در بالای تلویزیون عکس آبجی و عکسی از ازدواج خودش و علی و یک عکس سه نفری از خودش و علی و دخترشان که از آتن فرستاده بود، دیده میشدند. چیز دیگری دیده نمیشد. فرش دیواری که نقش و نگار وإنیکاد را داشت، سرجایش نبود. رنگ روشن دیوار در جایی که قبلاً فرش آویزان بود توجه او را جلب کرد. بنظر میرسید بتازگی آن را برداشته بودند. عزیزجون او را روی مبل نشاند و صندلی را پیش کشید و روبرویش نشست. پرستو از او خواست که در کنار او بنشیند، عزیزجون قبول نکرد.
“میخوام روبروت باشم تا سیر دلام نگات کنم.”
بی وقفه سئوال میکرد. از همه چیز از نوهاش میپرسید. وقتی که پرستو از شیطنتهای او تعریف میکرد، عزیزجون اشکهایش را با گوشهی روسری خشک میکرد. عکس دخترک را آورده بود و مرتب میبوسید. پرستو نتوانست بفهمد که آیا عزیزجون عکس را به بهانهی دخترک آورده بود و یا علی؟ یا هر دو. از حال علی به جز چند سئوال کوتاه، زیاد نپرسید. سرش را آرام به راست و چپ تکان میداد و با دست روی زانویش میزد. گویی میخواست روضه بخواند ولی از حضور پرستو خجالت میکشید. آیا مادر فکر میکرد که پسرش را برای همیشه از دست داده است؟ آیا علت بازگشت پرستو و تصمیماش را از نگاهاش حس کرده بود؟ مادر چقدر میدانست؟ از کجا فهمیده بود؟ از کتک خوردن او خبر داشت؟ خبر داشت که شب و روز پسرش در خماری و یا نشئگی میگذرد؟
عزیزجون آن زن صبور سابق نبود. بیقرار بود و اشک میریخت. دلاش پُر بود و میخواست درد دل کند. چرا نمیکرد، چرا عقدهی دلاش را باز نمیکرد؟ آیا پرستو را سنگ صبور مناسبی نمیدید؟ دلاش به حال آن زن که همیشه آغوش و شانههایش مأوای امنی برای دل تنگیهای او بود، سوخت. چکار میتوانست بکند؟ چه کاری از دست او ساخته بود؟ سرنوشت با او هم که مردی صبور و دل سوز داشت، بازی بهتری نکرده بود. آشیاناش ویران شده بود. تنها پسرش که با خون دل بزرگاش کرده بود؛ اسیر دیو اعتیاد بود، دخترش که هنوز جرأت نکرده بود راجع به او سئوالی بکند، یا مرده بود و یا در جایی که حداقل او نمیدانست، آواره و فراری بود. اشکی که علت آن را خودش هم نمیدانست، در چشماناش حلقه زد. آیا بخاطر رنج و محنتی بود که به ناحق به آن زن تحمیل شده بود؟یا برای ظلم و بیعدالتی بود که سرنوشت بر خود او و مادرش و دوستاش و عزیزجون روا داشته بود؟ هر چه بود، سرنوشت هر چهار تن یک وجه مشترک داشت و آن اینکه تاوان گناه ناکرده را میدادند. درد دل پدرش را به یاد آورد که چگونه از آرزو گله میکرد. حتی او هم که زنی فرمانبر و مطیع بود، سرزنش میشد. پرستو بغضاش گرفته بود و دلاش میخواست فریاد بزند، فریادی با تمام نیرویاش و از اعماق وجودش. فریادی که همه صدای آن را بشنوند. مگر آنها از زندگی چه خواسته بودند؟ چهرههای خندان و بشاش زنان اروپایی که در کنار عزیزاناشان سلانه سلانه در خیابانهای آتن قدم میزدند، در جلو چشماناش ظاهر شد. در یک لحظه نگاهی به عزیزجون کرد. طاقت نیاورد، خود را در آغوش او انداخت. هر دو گریستند.
آقاجون خانه نبود. کمتر اتفاق میافتاد که جمعهها خانه نباشد. طرفهای بعدازظهر برگشت. طبق عادت همیشگی دستاش پر بود. نان خامهای و میوه و البته روزنامهای که خریده بود، در دست داشت. هیچوقت دست خالی به خانه نمیآمد. پیر مرد بکلی شکسته شده بود. به اندازه ده سال پیر شده بود. ریش را از ته تراشیده بود و سبیل گذاشته بود. موهایش کاملاً جو گندمی شده بودند. قیافهاش عجیب شبیه علی شده بود. گویا علی بود؛ با قامتی بلند و کمی خمیده، که چند سالی پیرتر شده بود. پرستو از جا بلند شد و سلام کرد. آقاجون برخلاف گذشته بغلاش کرد و پیشانیاش را بوسید.
“خوش آمدی دخترم.”
تناش لرزید. عشق و محبت بیریای این مرد را با تمام وجودش حس کرد.
“بشین میخوام ببینمت.”
رو به روی پرستو نشست و ادامه داد:
“چرا اومدی؟ چرا با من مشورت نکردی؟ کاری رو که این جا میخوای بکنی، اونجا راحتتر میتونستی بکنی. همه دارن از این مملکت در میرن، اونوقت تو با پای خودت برگشتی! برام تعریف کن ببینم خارج چطوره؟”
پرستو که کمی منقلب شده بود و از جواب دادن به این چراها زیاد خوشش نمیآمد، خود را جمع کرد و گفت:
“چی بگم، از کجاش بگم؟”
“از همه چیز بگو، از مردم یونان از زندگی آنها.”
پرستو تا آنجا که به ذهناش میرسید از آتن و زندگی در آنجا برای آقاجون تعریف کرد. عزیزجون نزدیک آنها روی صندلی نشسته بود و چشم به دهان پرستو دوخته بود. گویا منتظر بود که پرستو چیزی از علی بگوید. پرستو حواساش جمع بود و احتیاط میکرد. نمیخواست حرف نسنجیدهای از دهانش بیرون بیاد. بجز جند جمله، آن هم مختصر حرف بیشتری از علی نزد. میدانست که عزیزجون و آقاجون چقدر علی را دوست دارند. آقاجون گویا همه چیز را حدس زده بود. هفتهای یک بار با علی تلفنی صحبت میکرد. وضع بد علی را حدس زده بود و میدانست که بار دیگر به مواد مخدر رو آورده است. دلاش نمیخواست در حضور عزیزجون از پرستو بپرسد. به او حق میداد، گرچه علی را به اندازه تخم چشماش دوست داشت. علی برای او تجسمی از دوران جوانی خودش بود، با بردباری کمتر. علی طعم مشقت و کار سخت را نچشیده بود. امیدوار بود که گذشت زمان او را سر عقل بیاورد. بارها به این فکر افتاده بود که به آتن سفر کند، تا شاید بتواند او را سر عقل بیاورد. ولی علی به بهانههای مختلف مسافرت او را عقب انداخته بود. آقاجون دقیق و کنجکاو بود، از همه چیز پرسید ولی آگاهانه کلامی در بارهی رابطهی آنها و زندگی مشترکاشان نپرسید. منتظر فرصت بهتری بود. میدانست پرستو به چه منظور علی و دخترش را در آتن رها کرده و به تهران آمده است. به او حق میداد. احساس مردانه و عاطفهی پدریاش با منطقاش در ستیز بود. علت تنها آمدن او را میفهمید و میدانست چرا دخترش را همراه خود نیاورده است. از عشق پرستو به دخترش آگاه بود. میدانست که پرستو از ترس قانون دخترش را همراه خود نیاورده است. ته دل دوراندیشی او را ستایش کرد.
عزیزجون میز کوچکی را در اطاقی که درش به آشپزخانه باز میشد، چید. پرستو متوجه غیبت او شد و از آقاجون عذرخواهی کرده به آشپزخانه رفت که به او کمک کند. دیر شده بود. عزیزجون مثل همیشه در سکوت کارهایش را انجام داده بود. سفره آماده بود. تنها چیزی که در آن خانه تغییر نکرده بود، دست پخت عزیزجون بود. سفره مثل همیشه رنگین بود. زرشک پلو با مرغ و باقلی پلو با ماهیچهی گوسفند. بوی خوش زعفران و عطر سبزی تازه و سیر فضای اتاق را پُر کرده بود. عزیزجون طبق عادت همیشگی و یا شاید وظیفه، اول بشقاب آقاجون را پُر کرد و بعد در حالی که برای پرستو غذا میریخت، آهی کشید و گفت:
“جای آبجی و علی و دخترک خالیه.”
آقاجون نگاهی به او کرد و گفت:
“آره جاشون رو سفره خالیه ولی شانس آوردن که تو این مملکت نیستند. این روزها خونه تنها جایی که که میشه گفت با آدم کاری ندارن. پاتو که از خونه بیرون بذاری وارد جنگلی میشی که صدتا گرگ گرسنه منتظرن تا با کوچکترین غفلت تیکه پارت کنن. خوش به حالاشون که اینجا نیستن.”
پرستو از لحن عزیزجون و پاسخ آقاجون متوجه شد که آبجی زنده است و از او خبر دارند. آقاجون لقمهی اول را که به دهان برد با همان محبت همیشگی نگاهی به عزیزجون کرد و گفت:
“دستت درد نکند، چقدر خوش مزهاس.”
بعد رو کرد به پرستو و گفت:
“ماها باید روزی صدبار خدا را شکر کنیم که حداقل هنوز میتونیم لقمه نون درست و حسابی رو سفره داشته باشیم. این روزها به هیچکس و هیچ چیز نمیشه اعتماد کرد. اگه بازاری نباشی صد جور جنس تقلبی بهت میفروشند. دین و وجدانی برای کسی باقی نمونده. گُل جارو رنگ میکنن و با زعفرون قاطی میکنن و بخورد مردم میدد. چند روز پیش قشقرقی تو بازار بپا شد. یه شیر پاک خوردهای که حمد و سوره از زبوناش نمیافته باقلا سبز خشک و ریز ریز شده را با مغز پسته قاطی کرده بود و روانه بازار کرده بود. افتضاحی تو بازار بپا شده بود که نگو و نپرس. حاجآقا ککاش هم نگزید و اصلاً به روی مبارک هم نیاورد و صدتا قسم دروغ خورد که کار او نبوده. سرظهر هم تو صف اول نماز جماعت ایستاد و نماز خوند. نه از رحم خبری مونده نه از انسانیت نشونهای. کلاه برداری و حقه بازی جزیی از زندگی روزمره خلقالله شده. بُربُر تو چشم آدم نگاه میکنن و دروغ میگن و برای مجاب کردن مشتری صدتا قسم و آیه ردیف میکنن. پدر سر پسر کلاه میزاره، پسر سر پدر و همسایه سر همسایه. بازار پُر از چک بی محل و پول تقلبیه. همه شب و روز مینالن ولی همهاش تو فکر خریدن مبل و فرش و وسایل خونهی بهتر و گرونتر هستن. معلوم نیست این ملت از کجا پول میارن. چشم و هم چشمی پدر ما ملتو درآورده. البته خیلیها هم به فلاکت افتادن و به شغل شریف گدایی و دستفروشی رو آوردن. قبلاً تنها شاه عبدالعظیم و ابن بابویه و اطراف قبرسونها پُرِ گدا بود، حالا همهی خیابونها پُر شده از گدا. تازه مثل این که نرخ تورم شامل حال صدقه هم شده. گداهای محترم دیگه با ده تومن و بیست تومن قانع نیستند. پول کم باشه، رُک بهت میگن، حاجی چی شده امروز دست و دل باز شدی.”
آقاجون کمی لحظه ساکت شد و چند قاشق غذا خورد و ادامه داد:
“دخترای جوون که شایعه بعضی از اونا دانشجو اند، تو خیابونها ولو هستن و جلو هر ماشینی رو میگیرن. قبلاً تو این تهرون یه محلهی بدنام داشتیم، حالا مثل این که همه جواز کسب گرفتن و وارد بازار آزاد شدن و برای خودشون دکونی باز کردن. هیچ کس هم نیست که به وضع سر و سامونی بده. هر کی فکر جیب خودشه. هی هی چی بگم دخترم که هرچی بگم کم گفتم.”
عزیزجون که گویا صد بار این گلهها را شنیده بود، گفت:
“حاج آقا غذا سرد میشه و از دهن میافته. پرستو تازه از راه رسیده. وقت بسیاره.”
“آره راست میگی وقت بسیاره. خوب حالا تو تعریف کن ببینم آتن هم اینطوریه؟ خدا که مارو فراموش کرده.”
آقاجون یک ضرب موج منفی میرفت. دلاش پُر بود. پرستو متوجه شد که آقاجون نماز مغرب و عشا را نخواند و شام خورد. تعجب کرد. رفتارش کلی تغییر کرده بود. دیگر حرفی از دین و نماز و دیانت نمیزد. هرچه به اطراف نگاه کرد اثری از قابهای منبت کاری شدهی سورههای قرآن ندید. بقول آقاجون مثل این که خدا این مردم را فراموش کرده. و یا شاید آقاجون خودش از خدا هم روگردان شده بود. کلام و لحن پیرمرد تلخ و نیشدار بود. هیچ اثری از امید و باور به آینده در گفتههایش احساس نمیشد. به زمانه و شرایط بازی تن داده بود. حرفهایش گزنده و نگران کننده بودند. آیا پیرمرد امیدش را از دست داده بود؟ پرستو نتوانست بیشتر از چند لقمه از غذایی که عزیزجون با عشق و حوصله درست کرده بود به دهان ببرد. آن شب آقاجون نماز نخواند. بعد از شام اول تلویزیون را روشن کرد و اخبار گوش داد و بعد پیچ رادیو را چرخاند و به بی بی سی و صدای اسرائیل. روزنامه را سرسری ورق زد و آن را به گوشهای پرت کرد.
“خر خودتونید. حناتون دیگه رنگی نداره.”
بعد از چای پرستو از عزیزجون اجازه گرفت که به پدرش تلفن بزند که او را به خانه برگرداند. آقاجون مخالفت کرد.
“این جا هم خونهی خودته. هنوز زیاد غریبه نشدیم. اگه سختات نیست امشب بمون. باهات کمی حرف دارم.”
پرستو دستپاچه شد. منتظر چنین حرفی نبود. دلاش میخواست بماند ولی از صحبت کردن با آقاجون واهمه داشت. چی داشت در جواب سئوالهای او بگوید؟ میترسید. مطمئن بود آقاجون موضوع علی را مطرح خواهد کرد. دلاش نمیخواست راجع به اعتیاد علی با آنها که از صمیم قلب دوستاشان داشت حرفی بزند. بعلاوه علی هنوز شوهر او و پدر دخترش بود. نمیخواست رخت چرک زندگی زناشوییاش را روی طناب در برابر چشم آنها پهن کند. مشکل علی، مشکل خود او هم بود. دلاش رضا نمیداد کسی بالاتر از گل به علی بگوید. با تمام مصائبی که بر او گذشته بود و علیرغم مشت و لگدهایی که از آن مرد خورده بود، باز حسی از دروناش، از جاناش برمیخاست که مانع میشد تا همهی پیوندهایش با او گسسته شوند. دست خودش نبود. قضاوت در مورد علی و ضعفهای او را فقط و فقط حق انحصاری خود میدانست نه کس دیگری، حتی پدر و مادرش. علی برای او تنها مردی نبود که او را به لحاظ عاطفی و جنسی ارضا میکرد، بلکه عشق و محبتاش در تار و پود وجودش تنیده شده بود و بخشی از هستیاش بود. محکومی را میماند که به جلادش عشق میورزید، گرچه در حرف منکر آن بود. این حس از جاناش برمیخاست. هیچوقت حرف روی حرف آقاجون نگذاشته بود. چارهای نداشت. قبول کرد. گوشی را برداشت و زنگ زد. پدر گوشی را برداشت. همیشه همینطور بود. در حضور پدر هیچکس به خود اجازه نمیداد که تلفن را بردارد. مکثی کرد و گفت:
“آقاجون بیرون بودن و تازه همین الآن اومدن. دلام میخواد کمی بیشتر این جا بمونم. فردا بعدازظهر با آژانس برمیگردم.”