سفر
تمدید پاسپورت و جلب رضایت پدر کار دشواری نبود. چند ماه طول کشید تا مقدمات کار آماده شد. در تمام آن مدت آبجی با او در تماس بود. گزارش میداد و گزارش میگرفت. قرارشان آنتالیا در ترکیه بود. آبجی همراه شوهرش و بچهها و ناصر؛ مردی که آبجی به او معرفی کرده بود، از سوئد میآمدند و بعد از چند روز پرستو آنها را در آنجا ملاقات میکرد. هتل را آبجی از سوئد رزرو کرده بود. صبح یک روز در اوائل ماه سپتامبر پرستو در حالیکه چمدان کوچکی در دست داشت، سوار هواپیما شد. احساس عجیبی داشت. خوشحال نبود. ناراحت هم نبود. بلکه بیشتر مضطرب بود و دلشوره داشت. در طی چند ماه چند بار با او تلفنی صحبت کرده بود. آبجی باعث و بانی ارتباط تلفنی آنها شده بود. یک روز آبجی به پرستو گفت که ناصر و دخترهایش شنبه شب برای شام مهمان آنها هستند و فرصت مناسبی است که تو هم از طریق تلفن با او آشنا شوی. پرستو اول مخالفت کرد، ولی آبجی با اصرار و توضیح او را متقاعد کرد. صحبت آنها بیشتر از دو دقیقه طول نکشید. حرفی برای گفتن نداشتند. همهی مکالمهی آنها تنها تعارفات معمولی بود. در پایان ناصر از او پرسید که میتواند به خانه او زنگ بزند. پرستو موافق بود. دو شب بعد ناصر به خانهی او زنگ زد. بعد از احوال پرسی ناصر خیلی بیپرده به او گفت که قصدش از تلفنزدن معرفی خودش و آشنایی بیشتر با اوست. لحن حرف زدنش بیتکلف و صریح بود. بیپرده حرف میزد و کمتر تعارف میکرد. چندبار در گفته هایش تکرار کرد که دلاش نمیخواهد او را فریب دهد. بهتر است از همین اول با هم رو راست باشیم. لهجهی شهرستانی داشت و حرف ”ش” را میکشید. صدایش گرم بود و به دل مینشست. آیا واقعاً اینطور بود و یا تنها پرستو چنین تصور میکرد؟ مدتها بود که کسی این چنین گرم و صمیمی با او حرف نزده بود. فاصلهی جغرافیایی بین آنها باعث میشد که بی پرده و فارغ از احساس شرم با یکدیگر حرف بزنند. پدر و مادرش همیشه با مَحبت با او حرف میزدند. ولی مَحبت و گرمای صدای ناصر از جنس دیگری بود. روان و حس زن بودناش را نوازش میداد. ناصر گرچه آرام و شمرده و با احترام حرف میزد، ولی فراموش نمیکرد و خطوط قرمز خود را در گفتههایش بی پرده یادآوری میکرد. طی چند مکالمهی تلفنی که با هم داشتند، پرستو به تفاوتهای رفتار، منش و طرز فکر او با علی تا حدودی پی برده بود. گرچه خود را از همان شروع آشنایی، فردی سیاسی معرفی کرد، ولی نگاه او به زن و ازدواج مثل علی نبود. هرگز از جملات زیبا و دلنشینی که علی در مورد برابری زن و مرد به زبان میآورد، استفاده نمیکرد. از زن بقول خودش قرطی و لاابالی بدش میآمد و باز بقول خودش ”با اونایی که چهارشنبهها و شنبه شبها در بارهای شهر پلاساند که کسی را تور کنند” میانهی خوبی نداشت. خانواده برایش عزیزتر و بالاتر از هر چیز بود. تنها یک بار از همسر سابقاش حرف زد و بعد از آن هرگز حرفی از او به میان نیاورد. راجع به گذشتهی پرستو و ازدواج اولاش چیزی نپرسید. شاید به آنچه که سیامک برای او گفته بود، قانع بود. و یا شاید عامداً قصد داشت خود را بی علاقه نشان دهد. چند بار در گفتههایش تکرار کرده بود:
”آدم باید به آینده فکر کند. چسبیدن به گذشته بجز حسرت و غم و افسوس چیزی نصیب کسی نمیکند.”
اولین بار که ناصر زنگ زد، پرستو معذب بود و بسختی توانست با او حرف بزند. ولی با تکرار مکالمات تلفنی کمکم یخها آب شد و رابطهاشان عادی شد. احساس روزهای اول را نداشت. کم کم به تلفن زدن او که هفتهای دو بار بود، عادت کرده بود. ناصر هربار حدود نیم ساعت با او حرف میزد. از این که بار دیگر کسی او را شما خطاب میکرد و منتظر میماند و به حرفهای او گوش میداد، احساس رضایت میکرد. گاهی بعد از پایان مکالمه، هراس و ترس از بد اخلاقی و جنگ و دعوا به جاناش میافتاد. در چنین لحظاتی با خود میگفت:
”این بار مثل دفعه قبل نیست. هم من تجربهی یک زندگی مشترک ناموفق را دارم و هم او. بعلاوه حکم قرآن که نیست که مجبور باشم تا آخر عمر با او زندگی کنم. هدفام چیز دیگه ایه. تو زندگی دیگه یاد گرفتم که با این جماعت مرد چطوری رفتار کنم. میخوام شریک زندگی او باشم، نه خدمتکار و یا ماماناش. اینا هرچی بیشتر تشنه باشن، آروم ترند و بیشتر موسموس میکنن. تازه کسی چی میدونه، شاید برعکس باشه و آدم دنیا دیدهای باشه و همانطور که تو حرف میگه، خانواده براش مهمتر از هر چیز باشه. این مردها وقتی سناشون از ۳۰ و ۴۰ میگذره بیشتر به فکر زن و بچهاشون مییفتن. پدر که این طوریه. با وجود اون همه حرف و قولهایی که داد، زن و دختراش و آرامش خونهاشو به من ترجیح داد. آقاجون هم همینطوری بوده. عزیزجون چندبار با زبون خودش تعریف کرد که سالهای اول بعد از کودتای ۲۸ مرداد که هنوز جوون دو آتشهای بود، کمتر به فکر خونوادش بود. ولی بعداً که کمی مسنتر شد، رفتار و برخوردش به مسایل سیاسی طور دیگهای شد. طوری رفتار میکرد که مبادا خدایی نکرده خانوادهاش لطمه ببینند. شاید این مرد هم مثل اینا باشه. علی بی تجربه بود و بعد از شکست نتونست کمر راست کنه و دو باره خودشو پیدا کنه. ولی بنظر میرسه این مرد سرد و گرم روزگارو بیشتر چشیده. بقول آبجی عشق بعضی وقتها بعد از ازدواج بوجود مییاد. عشق بعد از ازدواج اگه با تفاهم همراه باشه میتونه بادوامتر و عمیقتر باشه و تا آخر عمر دوام بیاره. منام تلاش میکنم. نشد که نشد. دو سه سال بیشتر نیست. تو این مدت هم میتونم زبان یاد بگیرم و هم اگه شد درس بخونم. هر وقت پشیمون شدم کسی نمیتونه جلومو بگیره. بقول آبجی سوئد کشور زناست. اقامت دائم که گرفتم میرم دنبال کارم.”
آیا فکر خودش بود که در ذهناش میگذشت و یا تأثیر شنیدههایی بود که با آنها خود را قانع میکرد؟
مهماندار هواپیما او را به دنیای واقعی باز گرداند.
”چی میل دارید، مرغ یا گوشت؟”
گرچه اشتها نداشت ولی مرغ را انتخاب کرد که مهماندار بلافاصله سینی غذا را جلوی او گذاشت. کمی کره روی تکه نانی مالید و به دهان برد و سپس با چنگال از هر چه در سینی بود مزه کرد. کار او بیشتر شبیه نوعی بد جنسی بود. مثل اینکه میخواست با ناخنک زدن به غذا آنها را از دهن بیاندازد که مبادا کس دیگری از آنها استفاده کند. طولی نکشید که هواپیما در فرودگاه آنتالیا فرود آمد.
آبجی و دو دخترش، سیامک و ناصر در فرودگاه منتظر او بودند. تا آن روز پرستو بجز آبجی؛ هیچ یک از کسانی را که به استقبال او آمده بودن،د ندیده بود. آبجی همان بود که از قبل میشناخت. قیافهاش تغییر چندانی نکرده بود، بلکه کمی جا افتادهتر و خوشگلتر شده بود. شلوارکی با یک بلوز قشنگ صورتی گلدار به تن داشت. موهای مجعدش چون گذشته بلند بودند و از پشت تا زیر شانههایش میرسیدند. بلند و چنان لاغر بود که برجستگی و درشتی سینههایش به چشم میخورد. اسکلتبندی او کپی علی بود. شاید چنین تشابهی که موجب میشد هربار که پرستو خود را در آغوش او رها میکرد، گرما و حرارت تن علی را روی پوست خود احساس میکرد و لذت میبرد. روبوسی و احوالپرسی آنها چند دقیقه طول کشید. ول کن نبودند. از بوسیدن او سیر نمیشد. آبجی هم بهتر نبود. گویی ناصر و سیامک برای آنها حضور نداشتند. تازه بعد از آن بود که آبجی، ناصر و سیامک و دخترانش را به او معرفی کرد. با هر دو دست داد. ناصر دسته گلی همراه داشت که با احترام و صمیمیت تقدیم او کرد.
”اینو برای شما آوردم، قابل نداره. خیلی خوش آمدید.”
پرستو سرخ شد. مدتها بود که گلی از کسی دریافت نکرده بود. آخرین بار روزی بود که وارد آتن شد، علی با دسته گلی زیبا از شقایق و رُز قرمز به استقبال او آمده بود. دسته گلی که شاخههای خشک شدهی آن شاید هنوز در سه کُنج اتاق نشیمناشان در کنار ویترین آویزان بودند. در یک لحظه به یاد گلدانهای اتاق نشیمن و بالکن آپارتمان اشان در آتن افتاد. ”خدا کنه تا حالا خشک نشده باشن؟ امیدوارم علی یادش نرفته باشه به آنها آب بده. تابستان آتن خیلی گرمه.”لبخند تلخی روی لبهایش نقش بست. رویش را سریع به طرف محل ورود مسافرها گرداند که کسی متوجه او نشود. خودش هم نفهمید که چرا به این فکر افتاد. آیا هنوز آتن را خانهی خود میدانست؟ چه چیز در ضمیر ناخودآگاه او میگذشت که گاه و بی گاه چون خروس بی محل و خارج از اراده، او را با بال خیال و خاطره به آنجا میبرد؟ علی، یا دخترش بود؟ یا شاید امیدی که هنوز در گوشهای تاریک از قلباش مأوا گزیده بود، ول کن نبود و رهایش نمیکرد. گویی نیمی از جسم و جاناش سفت و مُحکم به گذشته چسبیده بود و در هر پیچ و بزنگاهی سمج به فکرش یورش میآورد و راهاش را میبست.
پرستو در حالی که با یک دست دسته گل را در بغل گرفته بود و با دست دیگر چمدان چرخدار نچندان بزرگ خود را به دنبال میکشید، همراه آنها به طرف در خروجی سالن فرودگاه راه افتاد. هنوز چند قدم برنداشته بود که ناصر به سمت او رفت و با مهربانی گفت:
”بدین من مییارم.”
”زحمت نکشید، سنگین نیست. خودم مییارم.”
”تازه از راه رسیدی. ما دو سه روزه استراحت کردیم. تازه شما کلی با آبجی خوش و بش دارین که بعد از سالها برای هم تعریف کنید. بده من.”
لحن ناصر بگونهای بود که جای بحثی باقی نماند. چمدان را به او داد. از حرکت او خوشاش آمد، ولی لحن آمرانهی او زیاد به دلاش ننشست. حَنای خوشگل که قیافهاش بیشتر شبیه پدرش بود در کنار او بود. دستی به موهای صاف و قهوهای او کشید و پرسید:
”تو همون حَنای خوشگلی که با من تلفنی حرف زدی؟”
حَنا در حالی که چشمهای درشت و عسلی خود را جمع کرده بود، با حرکت سر جواب مثبت داد. مادرش که در کنار او بود خندهای کرد و گفت:
”این شیطونک فقط با سرش جواب میده. کمتر با ما حرف میزنه. من فکر میکنم فارسی بلد نیست فقط سوئدی بلده.”
پرستو نگاهاش کرد و پرسید:
راست میگه مامان، فارسی بلد نیستی؟.”
حَنا که کمی رویش باز شده بود، جواب داد:
”بلدم. خوب هم بلدم. مامان سوئدی بلد نیست.”
”میدونستم بلدی. حالا یه بوس گنده به خاله بده.”
حَنا با اکراه به پرستو اجازه داد که او را ببوسد.
سیامک ماشین کرایه کرده بود. همه تنگ هم نشستند. آبجی با خنده گفت:
”اگه سوئد بود، اولین پلیس جلوی ما را میگرفت. شش نفر تو یه ماشین هزار و پونصد کرون جریمه داره.”
ناصر جواب داد:
”این جا ترکیهاس، بیست نفر هم میتونن سوار بشن. فوقاش یه پنجاه لیرهای حرومش میکنی.”
اتومبیل به آرامی از محوطهی پارکینگ فرودگاه خارج شد. مسیر راه از فرودگاه تا شهر پر از کشتزار و گلخانههای ویژهی پرورش سبزیجات و حتی موز بود که مرد و زن در آنها مشغول کار بودند. بعد از چند کیلومتر ساختمانهای بلند هتلهای لوکس که در سمت دیگر جادهی ساحلی قد کشیده بودند، ظاهر شدند. اتوبان تمیز و سه بانده بود. علیرغم ترافیک سنگین، نظم معینی در رانندگی دیده میشد. سپتامبر بود، ولی هوا هنوز گرم و آفتابی بود. چترهای آفتابی رنگارنگ همهی طول ساحل شنی دریا را به خود اختصاص داده بودند. جای خالی در کنار ساحل باقی نمانده بود. ناصر با شوخی آمیخته به افسوس گفت:
”تا همین چند سال پیش اینجا بیابون بود. ترکها هم مثل بقیهی مردم اروپا راه پول درآوردن را یاد گرفتن. حتی روی سقف خونههاشون هم سایهبون گذاشتن تا توریستهای شمال اروپا بتونن آفتاب بگیرن. بدبخت مردم ما که با اون همه آفتاب و ساحل شنی باید محرومیت بکشن و با مقنعه و چادر شنا کنن.”
پرستو که گوشهاش تیز شده بود یاد حرفهای علی در روزهای اول آشنائیاشان افتاد و با خود گفت: ”خدا کنه حرفهای تو هم از جنس حرفهای علی نباشه. از اون حرفها بجز شر چیزی نصیبام نشد.”
آبجی که تشنهی شنیدن حرفهای پرستو بود، وارد معرکه شد و فرصت نداد که ناصر حرفش را ادامه دهد. از پرستو پرسید:
”تعریف کن ببینم، عزیزجون و آقاجون چطورند؟ خوبند؟”
”آره الحمدالله حالاشون خوبه. خیلی خوشحال بودند که دارم میام پیش شما. دو روز پیش خونه اشون بودم. حال عزیزجون خیلی بهتر شده. حال اون که خوب باشه، آقاجون هم از لاک خودش میاد بیرون و سرحال میشه. خیلی سلام رسوندند. عزیزجون صدبار منو بوسید. همهاش میگفت این برای نوههام، این هم برای دخترم. ول کن نبود. اسپند دود کرد. به اندازهی ده کیلو پسته و بادام و یه چمدون لباس و سوغاتی داده بود. راستش نمیتونستم همهرو بیارم. لباسها و چند کیلو پسته و بادامو تو چمدون جا دادم. دلام سوخت. مادره دیگه.”
آبجی خندید و گفت:
”جون به جونش کنی همون عزیزجونِ گذشتهاس. اینجا چیزی که فراونه لباس و خشکباره. همه هم جنس مرغوب. ایکاش حداقل آقاجون باهات میومد.”
”دلاش میخواست، ولی به هیچ قیمتی حاضر نیست حتی یه دقیقه عزیزجونو تنها بذاره. مثل لیلی و مجنون اند.”
با این جملهی پرستو هر دو خندیدد. دختر بزرگ آبجی بلافاصله پرسید:
”مامان لیلی و مجنون کیاند؟”
آبجی جواب داد:
”هیچی دخترم، یعنی دو نفر که خیلی همدیگه رو دوست دارن.”
سیامک در حالی که رانندگی میکرد، سرش را برگرداند و به سوئدی گفت:
”اونا خیلی عاشق همدیگه هستن.” (۵)
آبجی بلافاصله گفت:
”تو که اونارو ندیدی چطور میتونی همچی حرفی بزنی؟”
”من میخواستم اونارو ببینم، ولی خودت یادته که اوضاع چطوری بود. حالا هم دیر نشده. حاجآقا هروقت اراده کنن براشون دعوتنامه میفرستم و تمام مقامات سوئدو برای استقبالاشون تو فرودگاه به صف میکنم.”
خورشید در آسمان آبی میدرخشید و گرمای خود را سخاوتمندانه به زمین میبخشید. کولر اتومبیل با همهی توان کار میکرد که بتواند گرمای آفتاب را خنثی کرده و آن را برای شش سرنشین به هوائی مطبوع و خنک تبدیل کند. همه با هم حرف میزدند. پرستو و آبجی با هم سرگرم بودند و ناصر و سیامک هم اوضاع سیاسی ترکیه را تجزیه و تحلیل میکردند. دخترها هم سرگرم بازی بودند. یکی با تلفن همراه سرگرم بود و دیگری با گمبوی. سیامک رو برگرداند و از آبجی پرسید:
”وقت ناهار تا ساعت چنده؟”
آبجی بدون فکر جواب داد:
”دو و نیم”
سیامک نگاهی به ساعت ماشین کرد و گفت:
”اگه کمی تخت گاز برم، به ناهار می رسیم.”
آبجی اعتراض کرد:
”جاده رو نمیشناسی، کمی با احتیاط برو. نمیخواد جون ما رو فدای یه ناهار بوفهای کنی.”
سیامک که سرحال بود با شوخی گفت:
”خیالات تخت تخت باشه. ناسلامتی یه چریک پیر پشت فرمون نشسته.”
آبجی که از دیدن پرستو سرخوش بود کوتاه نیامد و بلافاصله جواب داد:
”آره دیگه، همین شماها چریکهای پیر بودین که ماهارو به این روز انداختید.”
”ناشکری نکن دیگه. تو ماشین کولردار که لم دادی، دوستات هم که تنگ دلات نشسته، کنار ساحل مدیترانه هم که اُتراق کردی، دیگه چی میخوای؟”
ناصر که تا آن لحظه ساکت بود و به حرفهای آنها گوش میداد، وارد بحث شد و گفت:
”خداییاش نباید پا روی حق گذاشت. اینجا بهتره یا تهران؟ یه کم فکر کنید. اینجا آدم هر طور که دلاش بخواد میاد بیرون و هر لباسی که دلاش میخواد میپوشه. حالا اگه تهرون بود، اولاً دو ساعت طول میکشید تا این مهمون عزیز ما، پرستو خانم از فرودگاه بیاد بیرون. بعدش هم باید با روسری و حجاب اسلامی تو ماشین کنار شما مینشست و بعدش هم باید پاسپورت و اجازهنامهی پدرش را تو دستاش میگرفت که احیاناً اگر یه برادر گشت عشقاش کشید و جلو ماشینرو گرفت، فوراً با عرض ادب اونارو نشون بده که خدایی نکرده عملی خلاف کیان اسلام صورت نگرفته باشه. خداییاش کجا بهتره؟”
پرستو با دقت به حرفهای ناصر گوش داد. اگرچه از تأکید او روی جملهی ”مهمان عزیز ما، پرستو خانم.”خوشاش آمده بود، ولی از مقایسه کردن آنجا با تهران زیاد خوشاش نیامد. گفتههای ناصر بنظرش بیروح و خالی از احساس بودند. ”چطور کسی میتونه، تهرونو با جای دیگه مقایسه کنه؟”
جور او را آبجی کشید. مثل اینکه بیناشان تله پاتی بود. آبجی احساس او را به زبان آورد.
”هیچجای دنیا تهرون نمیشه، حتی اگه خیابوناش با طلا سنگفرش شده باشه، و دریاش آب کوثر. مگه میشه؟ تهرون که تنها خیابون و ساحل دریا نیست. تهرون عشقه، وطنه، احساسه. همهی ما از تهرون و جاهای دیگه ایران که زندگی کردیم یه دنیا خاطره داریم. تو اون خاک بزرگ شدیم، عاشق شدیم، گریه کردیم و نفس کشیدیم. شادی کردیم و غصه خوردیم، زمین خوردیم و بلند شدیم. اینها اون چیزهائیه که تهرون و یا هر جای دیگهی ایرانو برامون عزیز میکنه، نه این ساحل و جاده و لباس پوشیدن. اینا خوبند، ولی وطن نمیشن.”
سیامک که خود بحث را شروع کرده بود، سعی کرد موضوع بحث را که حدس میزد کشدار و خستهکننده میشود، عوض کند. رویش را برگرداند و گفت:
”حالا که اینجائیم و کاری از دستمون برنمیآید. بهتره غصهی چیزی را که از دست دادیم، نخوریم. حداقل فایدهاش اینه که میتونیم امروزمونو با خوشی زندگی کنیم. اگه موافق باشید کمی موزیک گوش بدیم؟”
دکمه رادیو را فشار داد. صدای خوانندهی خوش صدای ترک فضای اتومبیل را پُر کرد. دخترها که تا آن لحظه ساکت بودند و سرگرم بازی، صدایشان بلند شد. گویا موزیک ترکی که چیزی از آن نمیفهمیدند، آزارشان میداد. اول حَنا شروع کرد:
”پاپا سِنک” (۶)
بعدش هم خواهر بزرگتر ادامه داد:
”کم کن بابا.”
سیامک کمی صدای موزیک را کم کرد و از پرستو پرسید:
”خوب، پرستو خانم کمی از ایران تعریف کن. اوضاع چطوره؟”
”والا چه عرض کنم، اخبارو که شماها بیشتر میشنوید. همون طوریه که از رادیوها میشنوید. بدتر شده که بهتر نشده. هر روز گرونتر میشه. همه مینالن، ولی همه چیز هم میخرن. پول که داری همه چیز داری.”
اتومبیل به چهارراه رسیده بود. ساختمانهای بلند تنگ هم در کنار ساحل ردیف شده بودند. از پشت نردههای اطراف هتلها استخرها با آب آبی و زلالاشان خودنمایی میکردند. تخت و چترهای آفتابی اطراف آنها و حتی زیر سایه درختان چمن سبز را اِشغال کرده بودند. همه پُر و توریستها روی آنها دراز کشیده بودند. صدای جیغ و فریاد شادی بچههای در حال بازی، فضای اطراف را پُر کرده بود. سیامک کولر را خاموش کرده بود وشیشههای اتومبیل را پایین کشیده بود. دخترها با ولع محو تماشای آببازی بچهها بودند. حَنا که هیجانزده شده بود از مادرش پرسید:
”میتونیم ما هم بریم استخر؟”
آبجی پاسخ داد:
”آره دخترم، ولی اول باید بریم ناهار بخوریم. خاله پرستو تازه رسیده و خستهاس. ناهار که خوردید، میتونید با بابا برید شنا کنید”.
سیامک که آبجی به حساب او قول داده بود، غرولند کنان گفت:
”چی شد، چرا من، بهتر نیست خودت باهاشون بری که بهتر بتونی به اونا کمک کنی؟ دور استخر پُره از زنای بد حجاب، با بچههاشونه. شما برید بهتره”.
”بچهها با تو راحتترند. من میخوام کمی پیش پرستو باشم”.
بحث تمام و ادامهی آن بیفایده بود. بقیهی راه که تقریباً دو سه دقیقه بود در سکوت سپری شد.
اولین دیدار
سالن غذاخوری پُر بود. باید چند دقیقهای در راهرو منتظر میماندند که میزی خالی شود تعدادشان زیاد بود. بعد از کنترل دستبندهایشان توسط مهماندار هتل، بالاخره وارد سالن شدند. سیامک روبروی آبجی نشست و دخترها هم روبروی هم. پرستو باید روبروی ناصر مینشست. ناصر پشت سر پرستو بود. برای لحظهای آرزو کرد که ایکاش جلوی او بود و صندلی را برایش عقب میکشید. دیر شده بود. سلف سرویس بود. دریایی از غذاهای متنوع و میوه و دسر را روی میزهای درازی چیده بودند. مهمانان هتل در اطراف میزها پلاس بودند و بشقابهای خود را سخاوتمندانه از غذا میانباشتند. وفور نعمت بود. در غرفهای که در گوشهی سالن واقع شده بود، نوشیدنیهای الکلی سرو میشد. پیشخدمتها با کتهای سیاه و پیراهن سفید، عرق ریزان، با سرعت، سرگرم سرویس دادن به مهمانان بودند و بشقابهای خالی غذا را که تقریباً هیچکدام خالی نبود را از روی میزها جمع میکردند و روی چرخهای دستی برای حمل به آشپزخانه قرار میدادند. حجم ته ماندهی غذا نشان از آن داشت که مهمانان همگی سیر رستوران را ترک میکنند. در آن سالن کسی در فکر تورم و گرانی و کمبود مواد غذایی نبود. همه چیز به وفور موجود بود. سماورهای ترکی زینت بخش گوشهای از سالن بودند. هر از چند دقیقه مسئول چای با سینی مملو از کیسههای کوچک چلوار سفیدی که در آنها چای بود، وارد سالن میشد و قوریهای چای را پُر میکرد. عطر خوش و مطبوع چای تازهدم فضای اطراف میز را پُر کرده بود. دیدن و حضور در آن سالن گرچه برای پرستو و همراهان جالب بود، ولی چندان غریب نبود. تشابه فرهنگی با مردم ترکیه و آشنایی دیرینهی با سماور و قوری و انواع و اقسام ترشیجات و سالاد علت اصلی آن بود. ولی بیشتر توریستهای اروپایی، بویژه اروپای شمالی با ولع و تعجب به میز چای و تنوع غذاها و رنگارنگی آنها خیره میشدند و طوری عکس میگرفتند که گویی وارد سالن هزار و یک شب شدهاند. ناصر که آخرین نفر بود که روی صندلی خود نشست، سرش را جلو آورد و از بقیه پرسید:
”نوشابه چی میل دارید؟”
آبجی تشکر کرد و گفت که تنها یک لیوان شراب سفید. دخترها هم کوکاکولا میخواستند. ناصر با لبخند نگاهی به پرستو کرد و پرسید:
”شما چی؟”
پرستو پاسخ داد:
”ممنون خودم مییارم.”
”من دارم میرم برای همه بیارم. اینطوری راحتتره. تعارف نکنید.”
”یه لیوان آب”
ناصر نگاهاش کرد و با تعجب پرسید:
”فقط آب؟”
بعد رو به سیامک کرد و با خندهی معنیداری پرسید:
”مثل همیشه، یه راکی دوبل؟”
”دستات درد نکنه. ماییم و همین یه جرعه آب تلخ. قربون دستات، امیدوارم که دستات به خمرههای بزرگ ویسکی اسکاتلندی برسه. یه کمی سونآپ هم روش بریز که زهرشو بگیره”
آبجی مهلت نداد و اعتراض کرد:
”ناهار و مشروب؟ قرار نبود ها. از کی تا حالا شما دوتا رفیق مشروب خور شدید؟ تو سوئد با یه فنجون چای کلهپا میشین، حالا چی شده که راکی دوبل بالا میاندازین، اونم سرِظهر؟”
سیامک با لحنی مهربان گفت:
”ای بابا دست وردار خانم جون، پولاشو ازمون گرفتن. از همهی ما واسهی اینا پول گرفتن. نخوری از کیسهات رفته. تازه دوتا استکان که ضرر نداره. برای هضم غذا خیلی خوبه. میگن از تبخیر جوشانده زیره و خرما و نعناس. برای سلامتی خوبه”.
آبجی کوتاه بیا نبود. از سر به سر گذاشتن سیامک لذت میبرد. به آن کار عادت داشت. بلافاصله جواب داد:
”اگه واسهی سلامتی خوب بود، تو داروخونه میفروختن و واسهی خواب بچهها هم تجویز میکردن. تو گفتی و من هم باور کردم”
بعد رو کرد به پرستو و گفت:
”میبینی تورو خدا، این مردا چطوری برای توجیه کارهاشون آسمون ریسمون میکنن؟ اینا تا دیروز چریک بودن و گوش دادن به موسیقی پاپ رو سرگرمی بورژوایی و اداهای بچه پولدارها می دونستن. حالا نگاه کن که چی میگن”
پرستو که هنوز هیچ شناختی از رابطهی آنها نداشت، ترجیح داد سکوت کند و تنها لبخندی زد و به هر دو آنها نگاه کرد. گفت و گوی آن زن و مرد که یکی را از سالها پیش میشناخت و از جان و دل دوستاش داشت و دیگری را که تنها دو ساعت پیش برای اولین بار دیده بود، برایش جالب بود. لحن گفت و گوی آنها با یکدیگر گرچه نیشدار و انتقادی بود، ولی صمیمانه و سرشار از مَحبت و شوخی بود. مثل دو دوست قدیمی سر به سر هم میگذاشتند و از هم انتقاد میکردند. انتقادی که همیشه پایاناش خنده بود.
ناصر بعد از چند دقیقه، عرق کرده، سینی در دست برگشت. نوشابهی هرکس را جلویش گذاشت و نشست و گفت:
”پشت بار دو نفر گذاشتن برای دویست تا مسافر. یخ تمام شده بود. مثل این که دستی دستی این کارو میکنن که مردم از نوشابه گرفتن منصرف بشن. خوب حالا اگه اجازه بدین من دو کلام حرف دارم”
سیامک بدون معطلی گفت:
”اگه انتقاد از من نیست بفرما”
”نه. خواستم اگه موافق باشید لیوانها مونو به سلامتی پرستو خانم بنوشیم. خوش آمدید پرستو خانم. امیدوارم این چند روز بهتون خوش بگذره”.
پرستو که منتظر چنین خوشآمد گویی نبود، رنگ به رنگ شد و گفت:
”ممنون، لطف دارید. بسلامتی خودتون که این همه با مَحبت از من استقبال میکنید”
لیوانها را بالا بردند و بسلامتی پرستو جرعهای نوشیدند. چند لحظه بعد آبجی که در فکر غذای بچهها بود گفت:
”تا دیر نشده پاشین. الآن شروع میکنن غذارو از رو میزها بردارن. برین غذا بیارین”
خودش قبل از همه بلند شد و دخترها دنبال او راه افتادند. سیامک رو کرد به آبجی و گفت:
”قربون دستات، کمی گوشت و یه تیکه ماهی و کمی سبزیجات سرخ شده هم برای من بیار. من زیاد اشتها ندارم صبحانه زیاد خوردم.”
آبجی در حالی که میخندید گفتههای سیامک را تقلید کرد و گفت:
”من اشتها ندارم، فقط چهارتا رون مرغ یه تکه ماهی گنده و نیم کیلو سبزیجات سرخ شده و چندتا بادمجون و حتماً یه ظرف ماست و خیار و سالاد و میوه. چیز دیگهای میل دارین آقای کم اشتها؟”
سیامک نگاهی به پرستو کرد و گفت:
”ببین تورو خدا چطوری مارو غریب گیر آورده و دست میاندازه. اونوقت بگین مردها”.
لیواناش را بلند کرد و بقیهی نوشیدنیاش را سر کشید.
”میدونی پرستو خانم سفری که ما گرفتیم آلاینکلودینگه، پول همه چیزو قِرون قِرون حساب کردن و از قبل گرفتن. حتی پول مشروبی رو که نمیخوریم ازمون گرفتن. کلی از این بابت سود میبرن. اگه براشون صرف نداشت که میبستناش. برین غذا بیارین.”
پرستو آرام جواب داد:
”راستش من سیرم. اصلاً اشتها ندارم”.
”تا شب خیلی مونده. شام ساعت شش و نیم سرو میشه”.
ناصر که رو به روی پرستو نشسته بود و منتظر فرصتی بود تا باب صحبت را با او باز کند، موقعیت را مناسب دید و به پرستو پیشنهاد کرد که با هم بروند و غذا بیاورند. از جا بلند شد و به سمت مقابل، جایی که پرستو نشسته بود رفت و از او درخواست کرد که همراه او برای آوردن غذا برود. پرستو مُعذب بود. رد کردن پیشنهاد ناصر خوب نبود. هدف تعارف ناصر را میفهمید. شک نداشت که ناصر در پی فرصتی است که بیشتر با او تنها باشد. در چند ماه گذشته چند بار تلفنی با او صحبت کرده بود. حرفهای زیادی بین آنها رد و بدل شده بود. ولی حال که از نزدیک با او روبرو شده بود زباناش بند آمده بود و حرف چندانی برای گفتن نداشت. مردی که در مقابل او نشسته بود هنوز برایش غریبه بود. زود بود؟ یا شاید آمادگی نداشت؟ با خود کلنجار میرفت و به خود نهیب میزد:
”بس کن زن. دست و پا چُلفتی نباش. مگه برای آشنایی با این مرد نبود که این همه راهو گَز کردی؟ خوب شروع کن دیگه؟”
کیف دوشیاش را برداشت و دنبالاش راه افتاد. ناصر عجله نداشت. در آن لحظه پرستو و هم صحبت شدن با او بیش از هر چیز برایش مهم بود. غذا آخرین مشغولیت فکری او بود. قدم آهسته کرد که در کنار و همراه او قدم بردارد. برخلاف پرستو، ناصر نه دستپاچه بود و نه مُعذب. راحت و شمرده حرف میزد. به اولین میز که نزدیک شدند، رو کرد به پرستو و پرسید:
”غذای گرم برداریم، یا سالاد؟”
”فرقی نمیکنه. من کمی سالاد برمیدارم. زیاد گرسنه نیستم. تو هواپیما کلی غذا به ما دادند. سیرم.”
”هرطور راحتی، من کمی سالاد برمیدارم و بعدش هم بقول آقا سیامک، چند تکهی ناقابل گوشت و ماهی. اشتهای زیادی ندارم.”
ناصر این را گفت و خندید. پرستو هم ناخودآگاه خندهاش گرفت. چرا، خودش هم نفهمید. شاید یاد گفتهی آبجی افتاد. رفتار بی تکلف و راحت ناصر به او کمک کرد که راحتتر حرف بزند.
”پرستوخانم میبینی ترکیه چقدر پیشرفت کرده. ببین سالن پُره از مسافره. میدونی این توریستها چقدر ارز با خودشون میارن و خرج میکنن؟ این همون ترکیهست که ما یه روز مسخره میکردیم. حالا اینا کجان و ما کجائیم؟”
پرستو نگاهی به اطراف کرد. چند ردیف میز در دو طرف سالن بود که انواع و اقسام غذا را روی آنها چیده بودند. تنوع رنگ و عطر مطبوع غذای گرم اشتهای مهمانان هتل را تحریک میکرد. در گوشهی دیگر سالن مرد میانسالی با موهای جو گندمی و روپوش سفید آشپزی و کلاه قرمزی که سمبُل و خاص مردم ترکیه بود، عرق ریزان در حال کباب کردن ران مرغ و فیلهی گوسفند بود. صف طولانی در مقابل میز او تشکیل شده بود. بیشتر کسانی که در سالن سرگرم انباشتن بشقابهای خود بودند، مهمانانی بودند که دیر آمده بودند. عجله داشتند که قبل از اینکه غذاها را جمع کنند، بشقابهای خود را پُر کنند. تعدادی از آنها دو تا سه بشقاب را همزمان پُر میکردند. وضع بار سرو نوشابه بهتر نبود. بودند افرادی که سینی پُر از لیوانهای نوشابه در دست داشتند و به سمت میزی که حوله و یا کیفی روی یکی از صندلیها بود، در حرکت بودند. ناصر مرتب همه چیز را با ذکر جزئیات برای پرستو توضیح میداد. شاید فکر میکرد که مخاطب او اولین باری است که به خارج سفر کرده و بنابراین وظیفه خود میدید که همه چیز را با جزئیات کامل توضیح دهد. پرستو توضیحات ناصر را اضافی و حتی غلوآمیز میدید. گویا دوری از ایران باعث شده بود که ناصر تصویر درستی از ایران نداشته باشد. ناصر ایران قبل از انقلاب را با ترکیهی آن روز مقایسه میکرد. بالاخره طاقت نیاورد و زبانباز کرد:
”ایران هم پیشرفت کرده، شما اگر سری به کیش بزنید، هتلها و سالنهای ناهارخوری که در آنجا ساختهاند، از اینها شیکتر و بزرگتر اند. تازه تو همین تهرون رستورانهایی باز شده که دست کمی از رستورانهای پاریس و لندن ندارن. گرونند ولی خوبند. اونایی که پول دارن آنجا غذا میخورن. اونایی هم که ندارن، مثل سابق زندگی میکنن.”
ناصر کمی مکث کرد و بخاطر اینکه صحبتاشان در همان چند جمله محدود نشود، جواب داد:
”آره شنیدم. حکومت تنها کاری که کرده دست یه عدهرو باز گذشته که هرچی دلاشون میخواد بکنن و هرطور دلاشون میخواد مردمو سر کیسه کنن. من فکر میکنم آزادی که مردم این جا دارن، گرچه صد نوع گیر و کمبود داره، ولی یک صدُم اونو مردم ایران ندارن. مردم این جا هم مسلمون اند، ولی حداقل میتونن هر لباسی که دلاشون میخواد بپوشند و کسی کاری بهشون نداره.”
پرستو که ترساش ریخته بود، از تاکتیک علی استفاده کرد و پاسخ داد:
”البته حرف شما کاملاً درسته، ولی این چیزهایی که میگین مربوط به سیاست و آزادیهای اجتماعیه. منظور من سیاست نبود، بلکه بیشتر پیشرفت و توسعه بود. تو ایران هم گسترش شهرها و هتلسازی پیشرفت زیادی کرده. میشه گفت دست کمی از ترکیه نداره. تازه تا اونجایی که من شنیدم خیلی از اقلیتهای قومی ترکیه وضع بمراتب بدتری از اقلیتهای قومی تو ایران دارن. من آدم سیاسی نیستم. ولی شنیدم که کُردهای ترکیه حق ندارن حتی به زبان خودشون حرف بزنن. بدتر از اونا وضع ارمنیهاست. یه جایی خوندم که در گذشتهی نچندان دور ترکها ارمنیهارو قتلعامکردن، تا حدی که تعداد زیادی از آنها مجبور شدن از ترکیه فرار کنن و به ایران و کشورهای دیگه فرار کنن.”
ناصر و پرستو در حالی که گرم گفت و گو بودند از میزی به میز دیگر میرفتند و چند قاشق غذا در بشقاب خود میگذاشتند. پرستو چشماش به بشقاباش افتاد و متوجه شد که به پیروی از ناصر او هم از هر غذایی تکهای در بشقاب خود گذاشته است. خندهاش گرفت و گفت:
”منو ببین. بشقابام پُر شده. چطور این همه غذارو بخورم؟”
”نگران نباش. هرچی تونستی بخور. سطل آشغال جور بقیهرو میکشه.”
به میز که نزدیک شدند، آبجی و سیامک نگاهی بهم کردند و لبخند زدند. سیامک در حالی که چشمهایش را جمع کرده بود با شوخی رو به آبجی کرد و گفت:
”ببین این دو تا هم مثل تو سیر بودن و اشتها نداشتن. فکر کنم مدیر هتل با دوربین مخفی از همهی ما فیلم گرفته که اگه یه بار دیگه خواستیم تو این هتل جا رزرو کنیم، جا بمون نده و یا برای غذا پول زیادتری بگیره. بابا کمی هم به فکر مردم آفریقا باشین.”
پرستو شرمگین خندید و گفت:
”خواستم از قافله عقب نمونم. حیفام اومد بذارم این همه غذارو دست نزده برگردونن آشپزخونه.”
بعد از رفتن سیامک و بچهها، آبجی از فرصت بدست آمده استفاده کرد و به طرف اتاق پرستو راه افتاد. پرستو روی تخت دراز کشیده بود و سعی میکرد که اولین دیدارش با ناصر را مرور کند. قیافهاش بد نبود. گرچه موهای سرش کمی کم پشت شده بود، ولی تو ذوق نمیزد. تا تاسی کامل چند سالی مونده. ظاهراً شوخ طبع بود و رگههایی از بزلهگویی در گفتارش احساس میشد. نکتهای که از چشم تیزبین پرستو دور نمانده بود، اصرار او در توضیحات کشدار و چند باره بود، که هر شنوندهای را خسته میکرد. در همان مدت کوتاه پرستو فهمید که ناصر از آن تیپ مردانی است که در خانه تصمیم گیرنده اصلی اند. گفتار و رفتارش از زمین تا آسمان با علی فرق داشت.
”این کارو میکنیم، اینطوری بهتره.”گویا عادت نداشت که به طرف مقابل فرصت اظهار نظر بدهد.
”آب که نوشابه نیست، حالا میتونی یه لیوان شراب با غذا هم میل کنی، ضرر نداره. من میارم. اوکهی دیگه؟”مؤدبانه امر و نهی میکرد. در این فکر بود که آیا میتواند با چنین مردی زندگی کند یا نه، که صدای ضربه آرامی به در را شنید. از جا برخاست و از سوارخ چشمی در بیرون را نگاه کرد. آباجی پشت در بود. گویا متوجه حضور او در پشت در شده بود، چون با هر دو دست و زبان برای او شکلک در آورد. پرستو خندهاش گرفت و بدون معطلی در را باز کرد. آباجی مثل شخصی که از دست کسی فرار کرده باشد، خود را به داخل اتاق رساند و گفت:
”باز کن دیگه، وایستادی پشت در و از سوراخ داری منو دید میزنی؟ برو کنار، جیشامو زدم.”
این را گفت و به طرف دستشویی هجوم برد. در را کاملاً نبست و در حالیکه مینشست پرسید:
”ازش خوشت اومد؟”
پرستو که فکرش متوجه موضوع دیگری بود، بجای پاسخ به سئوال او پرسید:
”مگه تو اتاق خودت توالت نداشتی؟ این همه راه اومدی این جا که حاجتتو بجا بیاری؟ مجبوری اینقدر شراب بخوری که نتونی خودتو نگه داری؟”
آبجی که یک دو سه کارش را انجام داده بود، از دستشویی بیرون آمد و به طرف پرستو خیز برداشت و گفت:
”جا خالی نده خوشگله. جواب سئوال منو بده. بیا تو بغلم قربونت برم. دلام برای دیدنات یه ذره شده بود.”
این را گفت و پرستو را بغل کرد و سر و صورت او را برای صدمین بار بوسید. پرستو هم چون معشوقی که پس از سالها دیدار با عاشق دل خستهاش نصیباش شده، او را در آغوش گرفت و بوسید. درست مانند سالهای نوجوانی. بعد از چند بوسهی آبدار هر دو روی تخت ولو شدند.
”چقدر خوشحالام که دو باره میبینمات. فکر میکردم دیگه هیچوقت نمیبینمات. چقدر برات گریه کردم. مدتها فکر میکردم کشته شدی. تو هم که آنقدر بی معرفت بودی که یه خط نامه ندادی. فکر نکردی که ما چی میکشیم؟”
”خب، حالا بس کن دیگه. وقت روضه خوندن نیست. تو نمیدونی ما چه بدبختی کشیدیم و چه وضعی داشتیم؟ اگه میتونستم که مینوشتم. حالت چطوره؟ تعریف کن بینم، آقاجون و عزیزجون چطورن؟ بذار یه خورده نگات کنم. چقدر خوشگل شدی؟ بزنم به تخته، مثل قالی کاشون میمونی. هرچی بزرگتر میشی، قشنگتر میشی. بیجهت نبود که وقتی سر میز غذا برگشتید، ناصر آب از لب و لوچاش راه افتاده بود.”
پرستو در پاسخ گفت:
”از چی بگم. آقاجون و عزیزجون هم خوب هستن. راستاش بعد ازطلاق دیگه رابطهامون اون گرمی گذشتهرو نداره. مثل پدر و مادرم دوست اشون دارم، ولی خجالت میکشم برم خونهاشون. گاهی تلفن میزنم و احوال عزیزجونو میپرسم. خوب حالا تو تعریف کن بینم. از علی خبری داری؟ از دخترم چی؟”
”نه، چند روز قبل از اومدن بهش زنگ زدم. الحمدالله خُمار نبود. چند کلمهای با هم حرف زدیم. احوال دخترک رو هم پرسیدم. خوبه داره حسابی بزرگ میشه. آنتی و شوهرش که سرپرستیاشو قبول کردن، شرط گذاشتن. به علی تنها موقعی اجازه میدن اونو ببینه که مواد نزده باشه و سر وضعاش مرتب باشه. سوسیال هم قبول کرده. دخترک خودش هم دلاش نمیخواد که پدرشو با اون وضع ببینه. همین باعث شده که علی حداقل ماهی چند روز جلوی خودشو بگیره.”
پرستو با نگاهی سرشار از التماس سئوال کرد:
”نمیتونستی با خودت بیاریش؟”
آبجی منتظر چنین سئوالی نبود. حتی بفکرش هم نرسیده بود.
”راستش بفکرم نرسید. تازه فکر کنم اداره سوسیال اجازه نمیداد. حتماً باید یا پدرش همراش میاومد و یا یکی از اونایی که سرپرستیاشو قبول کرده. رابطهی یونان و ترکیه زیاد خوب نیست. یونانیها برای سفر به ترکیه باید ویزا بگیرن. همینطور ترکها. راستش من بیشتر تو فکر این بودم که ترتیب ملاقات شما دوتارو بدم، که شاید بتونی از این طریق بیایی سوئد.”
آبجی که نمیخواست بحث آنها روی علی و دخترک بچرخد، پرسید:
”ناصرو چطور دیدی خوشت اومد؟”
پرستو نگاه سرزنشآمیزی به آبجی کرد و گفت:
”بابا تو کجای کاری. مگه اومدم لباس مهمونی بخرم. خودت میدونی که برای چی اومدم اینجا. اگه پای دخترم در میون نبود، هرگز به این کار تن در نمیدادم. حالا تعریف کن بینم ناصرو از کجا میشناسید. چی جور آدمیه؟”
آبجی مکثی کرد و گفت:
”راستش من زیاد نمیشناسماش. یعنی از گذشتهاش چیز زیادی نمیدونم. سیامک چیزهایی برام گفته. گویا زمان شاه مدت کوتاهی زندان بوده و سیامک اونجا باش آشنا شده. بعدش هم آزاد شده. خلاصه اینکه مثل خیلیهای دیگه بعد از انقلاب مورد غضب قرار گرفته و دست زن و بچهشو گرفته و از ایران فرار کرده و به سوئد پناه آورده. بقیهاشو هم که میدونی. زن سابقاش تو تصادف اتومبیل فوت کرده. بعد از فوت همسرش مدتی حالاش خوب نبود. تو این مدت بود که رابطهاش با ما بیشتر شد. یعنی من سعی میکردم که بهش کمک کنم. سیامک هم همینطور. دختراش حالا دیگه تین ایجر اند. بنظر آدم بدی نمییاد. ظاهرش که خوبه. از باطن اش خودش و خدا خبر دارن. ریسکه دیگه. هندونه سربستهاس. ممکنه سرخ باشه، شاید هم فتیر و یا زرد باشه. خیلی تلاش کردیم، کسی گیرمون نمیاومد. تا اینجاش با من بود. از این به بعدش با خودته. ببین پرستوجان، چند روز اینجا هستی. رو در بایستیرو بذار کنار و سعی کن کمی اونو بیشتر بشناسی. اگه خوشات اومد که خوب، اگه نه، ضرر نکردی. تو به خیر و ما به سلامت.”
پرستو که به دهان و لبهای آبجی خیره نگاه میکرد، شکلک در آورد و جواب داد:
”منظورت چیه؟ چطوری تو این چهار پنج روز بشناسماش؟ خودمو بندازم تو بغلاش و با ناز و کرشمه ازش بخوام که بی تعارف از سیر تا پیاز زندگی و افکارشو برام تعریف کنه؟ تو که مردها رو بهتر میشناسی. تا خرشون از پُل نگذشته، همه یه پا جنتلمن واقعی و روشنفکر و مدافع برابری زن و مرد هستن، ولی همچین که به نون و نوایی رسیدن و درد زیر شکماشون آروم گرفت، صد نوع شامرتی بازی در میارن.”
آبجی با خنده پاسخ داد:
”تو هم که همه چیزو با خط کش زیر شکم گز میکنی. بابا همه مردها یه طور نیستن. خوب و بد دارن. خداییاش این سیامک تو این چند سال عصای دستام بوده. هرکاری از دستاش بر اومده برام انجام داده. تو تمام سالهای در به دری هم پدرم بود و هم مادرم و برادرم. خوب این هم یه مرده دیگه. من نمیگم که ناصر آدم خوب یا بدیه. این وظیفه توست که با زیرکی بتونی ته و توشو در بیاری. باهاش حرف بزن. نترس نمیخوردت. در ضمن من پیشنهاد میکنم از همین حالا حرفهاتو بزن. جنگ اول بهتر از قهر آخره. یه هفته فرصت خوبیه.”
آبجی راهنمایی و نصیحت میکرد، ولی پرستو در فکر دیگری بود. شخصیت و منش و اخلاق ناصر در آن لحظه برایش اهمیت چندانی نداشت. همین که معتاد و بد دهن نبود، برایش کافی بود. او در فکر دخترش بود. سودای سفر به سوئد و گرفتن اقامت دائم را در سر داشت. قبل از آمدن با خودش تصفیه حساب کرده بود. تصمیم داشت دو سه سال دیگر بار خفت را تحمل کند که بتواند اقامت دائم سوئد را بگیرد و با دخترش آرام و بی دردسر زندگی کند. نمیخواست و نمیتوانست در آن لحظه به بقیه مسایل و جزییات فکر کند. آبجی که پرستو را از دوران نو جوانی بخوبی میشناخت و متوجه تغییر روحیهی او شده بود، بالاخره طاقت نیاورد و گفت:
”دارم باهات حرف میزنم. مثل این که قراره حواسات به من باشه!”
”دارم گوش میدم، نه نه بزرگ خوشگل من.”
”حالا من شدم مادر بزرگ؟ خودتی. فکر کردی بچه گول میزنی، حواست به من نیست. به چی داری فکر میکنی؟ به من نگاه میکنی ولی ذهن و فکرت جای دیگهس. این تنها شانسیه که وجود داره. بهش بچسب.”
پرستو با خنده جواب داد:
”مثل چسب اوهو. آخه قربونت برم، عشق و زندگی زناشویی که خُم رنگرزی نیست. تازه مگه میشه عشقو انتخاب کرد. عشق وقتی بیاد، نه خبر میکنه و نه زنگ میزنه و نه ویزا میخواد. یه هو جرینگی جرقه میزنه. تمام. این بابا یه ربع کلهی منو خورد. فکر میکنه مُربی مهد کودکه. هر چیزو صدبار تکرار میکنه که من شیر فهم بشم. مثلاً سرویسدهی تو سالن غذاخوری چطوریه،. یا این که تو ترکیه گلخونههای بزرگ دارن که توش خیار و بادمجون و موز پرورش میدن و به جاهای دیگه اروپا صادر میکنن و درآمدش تأثیر زیادی رو اقتصاد در حال رشد کشور داره. مثل این که از پشت کوه اومدم. یه کلام از آینده و برنامهاش، کارش و زندگیاش برام نگفت. مثل این که من میخوام زن ترکیه بشم.”
آبجی که از دقت و حاضر جوابی پرستو خندهاش گرفته بود، گفت:
”آخه خره، تو باید راهش بندازی. این بنده خدا چند سال پیش اونوقت که کلهاش بوی قورمه سبزی میداد، تو شلوغی انقلاب با یکی ازدواج کرده و بعدشو هم که خودت میدونی چطور شده. اگه ولاش کنی تا فردا از سیاست و سیاست حکومتها برات حرف میزنه. چیز دیگهای بلد نیست. هر وقت خونهی ماست، ساعتها با سیامک میشینن و دوتایی آسمون ریسمون میبافن. آنقدر حرف میزنن که من خسته میشم و صدام درمییاد. اینا بیشترشون تو روابط اجتماعی گیر دارن. از مدتی پیش حرف و حدیث سیاسیرو تو خونه ممنوع کردم. این بیچارهها هم از ترس غُرولُند من قبول کردن. از من گفتن. شب باهاش برو قدم بزن. بلوار کنار ساحل خیلی قشنگه. اگه موافق باشی، اول میریم کمی خرید میکنیم و بعد میریم پیادهروی کنار ساحل. خِنگ بازی در نیاری. رو دستام باد میکنی ها، اونوقت مجبور میشم یه پیرمرد هفتاد ساله برات پیدا کنم.”
هر دو خندیدند. پرستو غلطی زد و در حالی که سرش را روی یک دستاش تکیه داده بود، رو کرد به آبجی و گفت:
”خیالات راحت باشه. راستاش من فکرامو کردم. هم اون میدونه چرا میخواد ازدواج میکنه، و هم من. این بنده خدا یکی میخواد که خونه اشو جمع و جور کنه و به خودش و بچههاش برسه. من هم میخوام یه طورهایی اقامت بگیرم که بتونم به وضعیت درب و داغون زندگیام سر و سامونی بدم. یه معاملهی بُرد بُرده. اگه دوتایی عاقل باشیم و مرز همدیگه رو رعایت کنیم، هیچکدوم بازنده از زمین بیرون نمیریم. ولی اگه بی انصاف باشیم و رِند بازی در بیاریم، مسلماً خوب پیش نمیره.”
حسابگری پرستو زیاد به دل آبجی خوش نیامد. مخالف نظر او بود:
”حرفهای تو مثل چُرتکه انداختن حاجی بازاریها میمونه. بُرد بُرد و معاملهی دو طرفه. عزیزم این حرفها چیه میزنی. داری به کسی نزدیک میشی که اگه باهاش به توافق برسی شریک زندگیات میشه و میخوای زیر یه سقف باهاش زندگی کنی. نمیخوای که صیغهاش بشی. میخوای باهاش عروسی کنی. سعی کن اونو بیشتر بشناسی. تو فکر معامله و اینجور چیزها هم نباش. اگه مرد خوبی باشه، مگه عیب داره باهاش زندگی کنی؟ عشق و علاقه هم میتونه حداقل تا حدی بعداً بوجود بیاد.”
پرستو خطوط چهرهاش عوض شد؛ قیافهاش جدی شد، روی تخت نشست و صورتاش را آنقدر به صورت آبجی نزدیک کرد که آبجی توانست گرمای مطبوع نفس او را بر چهرهی خود احساس کند. لب باز کرد و گفت:
”بابا ای ولا رفیق چریک. اگه این حرفها رو از زبون مادرم میشنیدم؛ تعجب نمیکردم، ولی وقتی از دهن تو بیرون مییان اونجام که نباید بسوزه، میسوزه. دختر خوب؛ تو میدونی، منام میدونم. این بندهی خدا خودش هم میدونه که منو برای چی میخواد. منام قبول دارم چون به این اقامت لعنتی احتیاج دارم. میخوام سه سال تحمل کنم و بعدش هم بای بای. فکر کردی عشق منو کشونده این جا؟ آخه با دوتا بچه و ده دوازده سال اختلاف سن، مگه میشه از عشق و عاشقی حرفی زد. من که چشمام آب نمیخوره. اون ام فکر دیگهای نداره. موقع غذا حس کردم چند بار عقب وامیسه و بر و باسن منو دید میزنه. پدر بیامرز مثل اینکه میخواد میش بخره که دنبهاشو ورانداز میکنه. بقول خودت، بی دلیل نبود که آب از لب و لوچاش راه افتاده بود. خوب بگذریم. من تصمیم خودمو گرفتم. میخوام بیام بیرون. هزینهاش هم هرچی هست حاضرم بدم.”
آبجی به صورت پرستو زُل زد و راست به چشمان او خیره شد. گویی میخواست به درون آن چشمان سیاه نقب بزند که شاید پرستوی دوران دبیرستان و زن برادرش را که با تمام وجود و تا حد پرستش دوست داشت، دو باره پیدا کند. نمیتوانست قبول کند که پرستوی خوش قلب و دوست داشتنی او به زنی کامل و حسابگر تبدیل شده است که عیار درستی هر چیز را تنها از دریچهی منافع خودش میسنجد. چه چیز در زندگی آن دختر خندان و خوش قلب را به چنین معجون بد فُرمی تبدیل کرده؟ پرستوی جلوی چشمان او عمارت زیبا و خوش منظری را میماند که چند پنجرهی زشت و بد قواره هارمونی و دلفریبی آن را درهم ریخته بود. آیا او همان پرستویی بود که سالها پیش در دبیرستان میشناخت؟ آیا او همان دختر زیبا و طنازی بود که روزی تنها آرزویش این بود که با برادرش ازدواج کند که برای همیشه در خانه و کنارش باشد؟ پرستو را حداقل در آن لحظه نشناخت. خندهها، سیما و رفتارش گاهی نشانی از رفتار و چهرهی زن برادرش داشت. ولی وقتی از خواستهها و نقشههایش حرف میزد، زن دیگری بود. زنی میشد که برای رسیدن به خواستهاش حاضر بود دست به هرکاری بزند. این پرستو را نمیشناخت. یا حداقل تغیرات رفتاری او را بعد از چند سال دوری نمیتوانست بفهمد و قبول کند. پرستوی ذهن او پرستوی دوران انقلاب بود. و این پرستو، پرستوی بعد از انقلاب بود. بنظر او این زن آینده را نمیدید. همهکس و همه چیز برای او حکم پُلی را داشت که باید در خدمت او در رسیدن به آنسوی آب باشد. زندگی و جلوههای زیبای آن در چشمان این زن رنگ باخته بود. آبجی ترسید. تصمیم گرفت که در فرصتی دیگر بیشتر و جدیتر با او حرف بزند.
پرستو هم متوجه نگاه سرگشته و کنجکاو آبجی شده بود و حدس میزد که آبجی به چه چیز فکر میکند. خوب میدانست که رفتارش باعث سردرگمی و احیاناً رنجش او شده است. چارهای نداشت و نمیتوانست کمکی به او بکند. پرستو همان پرستوی سابق بود تنها رفتارش به روز شده بود. بنظر پرستو آبجی در زمان انقلاب در جا زده بود. آرزو کرد که ایکاش میتوانست و شهامت داشت تا او را بغل کند، سر روی شانهاش بگذارد و زار بزند و بگوید که فهم رفتار او برایش دشوار است. ایکاش شهامت داشت و میتوانست از او بپرسد که آیا تا آن روز طعم تلخ و دردآور و تحقیرکنندهی مشت و لگد را چشیده؟ آیا میتواند معنای چند سال دوری از تنها دختر دلبندش را بفهمد؟ کاش میتوانست از او بپرسد که ”میدانی تنهایی یعنی چی؟ میتوانی با همهی تجربه و دانش سیاسیات برای من توضیح دهی که چرا و به چه دلیلی همهی آشنایان و حتی پدر و مادر از او انتظار داشتند که مطیع باشد و چون گوسفندی سر براه با پای خود بار دیگر به کشتارگاه روان و عاطفه و هویت انسانیاش برگردد؟”
پرستو دلاش میخواست از آبجی بپرسد که آیا تا حالا به این فکر کرده است که چرا مادرت، من و مادرم هر یک به نوعی و به شکلی باید مسیری را طی کنیم، که ولی نعمت ما راضی باشد؟ توان و شهامت گفتن هر آنچه که در ذهناش میگذشت را نداشت. اینها درسهایی بود که زندگی به او آموخته بود. اگرچه تلخ بودند و تئوری آنها را نمیدانست. بنظر پرستو زندگی با آبجی بگونهی دیگری رفتار کرده بود. فضا و آدمهایی که او با آنها در زندگی روزانه در ارتباط بود، همان فضا و آدمهای دوران انقلاب بودند. خاطره و برداشت تازهای از کشور و فرهنگ رفتاری مردم نداشت. خاطرات و ذهنیت او مربوط به گذشته بود. نمیدانست و نمیتوانست معنای عملی تغییرات فرهنگی مردم را بفهمد. نمیتوانست قبول کند که هر کس برای گذران زندگی خود را محق میداند به هرکاری دست بزند. دلاش چرکین بود. آبجی کماکان جامعه را با عینک گذشته با همهی خوبیها و بیآلایشیهای که در آن دوران سرتاسر وجودش را پُر کرده بود، میدید. مرداش و رفیق راهاش در کنارش بود و دختراناش رشد میکردند و در محیطی آرام و امن بزرگ میشدند. بجز دوری از وطن و پدر و مادرش زندگیاش کم و کسری نداشت.
یک هفته زود گذشت. بیشتر وقت پرستو در هم صحبتی و مصاحبت ناصر سپری شد. قدم میزدند و از هر دری حرف میزدند. رفتار ناصر جدا از پُر حرفیاش ناشایست و آزاردهنده نبود. چند سال بود که در خانهای اجارهای زندگی میکرد. دو دختر یازده و سیزده ساله داشت که خیلی دوست اشان داشت. هم پدر و هم مادر آنها بود. کلافه شده بود. مهار و ادارهی دو دختر نو جوان برای او آسان نبود. ”بچهها به مادر نیاز دارند.”شغل درست و حسابی نداشت. دو بار و هر بار برای چند ماهی کار موقت گرفته بود که هربار بعد از مدتی عذر او را خواسته بودند. امیدوار بود که بزودی کار خوبی پیدا کند. بعد از کشته شدن همسرش در تصادف اتومبیل؛ با کمک، راهنمایی و تلاش دوستانی که در ادارهی بیمه کار میکردند، توانسته بود وجه قابل توجهای از شرکت بیمه بگیرد. از زندگی راضی بود گرچه بقول خودش: ”دکترها معتقدند که دچار افسردگی خفیف است.”این جمله را با خنده گفت و اضافه کرد:
”دکترهای سوئدی ما ایرانیهای پوست کلفتو نمیشناسند. نمیدونند که این بیماریها مال مردم ناز پروردهی اروپاست و ربطی به ما ایرانیها نداره.”
پرستو از همان روز اول برای او توضییح داد که دختری دارد که در یونان زندگی میکند و قصد دارد او را پیش خود بیاورد. ناصر با خوشرویی تصمیم او را ستود و با خنده گفت:
”خوب چه اشکالی داره. به جای دوتا سه تا دختر رو بزرگ میکنیم و به خونهی بخت میفرستیم.”
روحیهی پرستو بهتر شده بود. افقهای تازهای پیش رویش گشوده شده بود و به آینده و دیدن دخترش و حتی بیشتر از آن زندگی در کنار او امیدوار شده بود. در روزهای آخر میخندید و شوخی میکرد. آبجی هم متوجه تغییر روحیهی او شده بود. همه چیز به خوبی پیش رفته بود.
برای یک ماه بعد قرار گذاشتند. آبجی در چند روزی که پرستو آنجا بود آنها را به حال خود رها کرده بود و بیشتر وقت اش را با سیامک و دخترها گذرانده بود. حرفها و انگیزهی پرستو زیاد به دلاش ننشسته بود. کمی مردد شده بود، ولی کاری از دستاش ساخته نبود. تیر از کمان رها شده بود. با سیامک صحبت کرد. او معتقد بود:
”هر دوشون آدمهای بالغی اند. خودشون باید تصمیم بگیرن و با چشم باز حرکت کنن. بعلاوه هیچکس از قبل نمیتونه پیشبینی کنه که آینده آنها چطور میشه. نمونههای موفق زیاده. اگه عاقل باشن میتونن با هم زندگی کنن. تازه اگه پیش نرفت، که نرفت. دنیا که به آخر نرسیده فرصت برای دوتاشون زیاده. تو همین سوئد خودمون مردم ده سال با هم زندگی میکنن، تازه بعد از ده سال و با دو سه تا بچه میرن کلیسا و ازدواج میکنن.”
شب قبل از بازگشت به تهران پرستو همراه آبجی و سیامک رفتند بیرون. ناصر همه را به شام دعوت کرد. قبل از شام به مرکز خریدی که در نزدیکی هتل محل اقامتاشان بود رفتند. مرکز خرید از چند پاساژ بزرگ تشکیل شده بود که در هر پاساژ بیش از صد مغازه فروش پوشاک تنگ هم قرار داشتند. مشتریان آنها بیشتر توریستهای روس و اروپای مرکزی و شمالی بودند. بیشتر فروشندها زنان و دختران جوانی بودند که مهارت عجیبی در جلب مشتری داشتند. با مردها کمتر درگیر میشدند. ولی به خانمها گیر میدادند و با چرب زبانی آنها را به داخل فروشگاه میکشاندند. بیشتر آنها از کشورهای اروپای شرقی و یا جمهوریهای شوروی سابق بودند. فروشندگان جوانی با موهای بلوند و دامنهای تنگ و چسبان، که حداقل فایدهاشان این بود که مردان چشم چران را برای چند لحظهای در آنجا میخکوب میکرد و همین فرصت کافی بود که آنها بتوانند همراهاناشان را شکار کنند و به داخل فروشگاه بکشانند. حضور فروشندگان جوان اهل کشورهای اروپای شرقی و جمهوریهای شوروی سابق فرصت مناسبی برای ناصر بود که بتواند توضیحات مفصلی در مورد وضعیت این کشورهای تازه تأسیس بدهد. بقول ناصر بعد از فروپاشی اتحاد جماهیرشوروی و برچیده شدن بلوک شرق، نه تنها کارخانهها و صنایع این کشورها را به حراج گذاشتند، بلکه زنان و دختران و حتی کودکان و نیروهای زبده و ورزیدهی آنها به کالایی برای داد و ستد و معامله تبدیل شدند. کوکان در بازار فروش انسان و پرسنل ورزیده برای شرکتها و سازمانهای امنیتی خصوصی و گروههای مافیایی بکار گرفته شدند، و زنان و دختران را راهی بازار پُر رونق تجارت زنان کردند. همه این فروشندگان جوان را تُجار ترک و صاحبان این فروشگاهها بوسیلهی دلالنی که دارند از این کشورها به ترکیه میآورند. خرج زیادی برای آنها ندارند. هم فال و هم تماشا هستند. روزها از نیروی کار آنها استفاده میکنند و شبها تن و بدناشان گرما بخش محفلهای خوشگذرانی اند. مسکن و خوراک و پوشاک آنها را تأمین میکنند و حقوق کمی به آنها میپردازند که برای خانواده و بستگاناشن بفرستند. به این میگویند بردهداری مدرن. کسی چه میداند، شاید بسیاری از آنها از سرناچاری و برای تأمین مخارج بچههایشان به اینجا کشیده شدهاند. وضع اقتصادی کشورهای بلوک شرق سابق و جمهوریهای سابق اتحاد شوروی و حتی خود روسیه تعریف چندانی ندارد. عدهی زیادی از کارمندان سابق دولت با حقوق بخور و نمیر بازنشستگی روزگار پیری را در فقر و تنگدستی سپری میکنند و شدیداً وابسته به کمکهای مالی فرزنداناشان که در خارج ”کار میکنند”اند.
ناصر حرف میزد و پرستو هم برای حفظ ظاهر و نیز رعایت ادب چنین وانمود میکرد که گوش میدهد، در حالیکه چشمهایش مرتب به این طرف و آن طرف به سمت زیرپوشهای و یا دامن و شلوارهایی که در جلو فروشگاهها آویزان بودند، میچرخید. فروشنده جوانی که چهرهاش بیشتر شبیه گرجیها بود، جلو آمد و گفت:
”گود اونینگ مادام. گود لِدر. اوریجینال لِدر. گود پرایز.” (۷)
”عصر بخیر خانم. چرم خوب. چرم اصل با قیمت مناسب.”
”کام این، جست هو اِ لوک.” (۸)
”بیا تو. فقط یه نگاهی بکن.”
فروشندهی جوان این دو سه جمله را که گویا با دقت تمرین کرده و یاد گرفته بود؛ چند بار تکرار کرد و در حالیکه انگشت اشارهاش را به چشماش نزدیک میکرد و سپس داخل مغازه را نشان میداد، از پرستو میخواست که با او وارد مغازه شود. پرستو لبخندی زد و گفت:
”متشکرم.”
ناصر بلافاصله دخالت کرد و گفت:
”هیچی نگو وگرنه ول کن نیست.”
فروشندهی گرجی که موهای بلند بلوطیاش تا نزدیک باسن میرسید، دامنی کوتاه و چسبان و بلوز تنگی به تن کرده بود. گویی لباسها را چنان با دقت انتخاب کرده بود که بتواند همه برجستگیهای بدناش را تا حداکثر ممکن به رُخ مشتریاناش بکشد. چهرهی جوان و پر طراوت و زیبایی فوقالعادهی او چون مغناطیسی قوی نگاههای حریص رهگذران مرد و حتی زنان را به خود جذب میکرد. گویی خدا او را با نهایت دقت و وسواس خلق کرده بود. پرستو نتوانست بیتفاوت از کنار او بگذرد. دخترک که گویا از قوهی جاذبهی خود آگاه بود، لبخند گرمی تحویل پرستو داد و پرسید:
”آذری، آذری؟ ایران، ایران؟”
بعد از چند کلمه دیگر ترکی استفاده کرد که پرستو تنها روسری را متوجه شد. ناصر گفتههای فروشندهی جوان را تا حدودی فهمید. آذری نبود، ولی به لطف چند سال زندگی در رضاییه سابق یا همان ارومیهی امروز، زبان آذری را تا حدود زیادی میفهمید و بعضاً میتوانست صحبت کند. دختر جوان منتظر نماند و در حالیکه دست پرستو را در دست داشت گفت:
”کام، کام.” (۹)
طعمه به دام افتاده بود. دختر گرجی با اطمینان خاطر او را به داخل فروشگاه هدایت کرد. پرستو که محسور زیبایی فروشنده بود، مقاومتی نکرد و همراه او وارد مغازهی فروش پوشاک شد. دلاش میخواست که چند دقیقه بیشتر در کنار آن زن زیبا بماند و به چشمان سیاه او که چشم آهو را میماندند، خیره نگاه کند. دلاش میخواست با جان و دل به صورت کشیده و پوست لطیف و مات او زُل بزند و به آن همه زیبایی که بقول ناصر در بازار بردهداری مدرن به حراج گذشته شده بود، احسنت بگوید. اگر ناصر همراه او نبود شاید ساعتها در آن فروشگاه میماند. ناصر نیز که از ورانداز کردن قامت خوش تراش و خوش فرم فروشنده بی نصیب نمانده بود، با بیمیلی به دنبال آن دو روان شد. صاحب فروشگاه مردی چهل ساله بود که لباس بسیار شیکی به تن داشت. فروشگاه مملو از جنس بود. از منسوجات بافت ترکیه گرفته تا انواع و اقسام کفش و لباس ورزشی ساخت کشورهای دیگر. پرستو هاج و واج نگاه میکرد. باورکردنی نبود. از بیرون تنها چند کاپشن چرم و پیراهن مردانه و چند دست لباس زیر زنانه دیده میشد. ولی داخل مغازه که شد، با دریایی از کالا روبرو شد. طبقهی بالا ویژه پوشاک زنانه بود. در قسمتی دیگر از فروشگاه که در انتهای آن و در سمت چپ ادامه داشت، لباس و کفش ورزشی و کارهای دستی ترکیه را میفروختند. در چند قدمی در خروجی میزی قرار داده بودند که صندوق روی آن قرار گرفته بود. در دو متری صندوق و تقریباً در وسط فروشگاه میز پایه کوتاهی قرار داشت که در یک طرف آن نیمکتی با تشکچه و پشتی گذاشته بودند. سماور و قلیانی روی میز بود. عطر خوش چای تازه دم و تنباکوی معطر و لباس نو در هم آمیخته بود. کولر آبی زوزهکشان کار میکرد و قطرات آب اضافی خود را بوسیلهی شلنگی به بیرون در سطلی میریخت. چند فروشندهی دیگر نیز در آن مغازه کار میکردند. زنی با روسری گلدار و دامنی بلند سرگرم چانه زدن با دو توریست آلمانی بود. فروشندهی باحجاب به زبان آلمانی با آنها حرف میزد و سعی داشت که آنها را ترغیب به خریدن چند دست پوشاک بچهگانه کند. گویا موفق شده بود، چون مرد جوانی را به انبار پشت مغازه فرستاد که اندازههای مورد نظر آنها را بیاورد. ناصر که در کنار پرستو بود، سرش را به گوش او نزدیک کرد و با شوخی گفت:
”دیدی چطوری دولا پهنا به اونا قالب کرد!”
در بالای پلکان طبقهی دوم دختر جوان دیگری با روسری و دامنی بلند ایستاده بود. فروشندهی گرجی پرستو را به طرف پلکان راهنمایی کرد و به طبقهی دوم برد. دنیایی از لباس زنانه از هر نوع و مناسب هرسلیقهای در آنجا بود. فروشگاه برای پرستو حکم مشتی از خروار بود. فروشندهی جوان با تن پوشهای آنچنانی و دو فروشندهی محجبهی دیگر که در کنار سه مرد دیگر همگی در زیر یک سقف کار میکردند، توجه او را بخود جلب کرده بود. کنجکاو شده بود و دلاش میخواست از آنها بپرسد که چطور با هم کنار میآیند. چند دقیقه نگذشته بود که متوجه شد دخترک جوان گرجی او را تحویل یکی از فروشندههای زن دیگر داده و خود مجدداً به پیادهرو برگشته تا مشتری دیگری را به دام بیاندازد. پسر جوانی که در همان نزدیکی پلاس بود و اجناس را جابجا میکرد؛ وقتی متوجه شد که آنها به زبان فارسی با هم حرف میزنند، نزدیک شد و پرسید:
”آذری، آذری”.
و به زبان ترکی با آنها احوال پرسی کرد. پرستو زبان ترکی نمیفهمید و پُرسان به ناصر نگاه کرد. ناصر به زبان آذری با جوان شروع به حرف زدن کرد و توضیح داد که ترکی نمیفهمد و آذری نیست. مرد جوان به حرف زدن ادامه داد. گویا برای او مهم نبود:
”خمینی خیلی خوب، رفسنجانی خیلی خوب”.
ناصر و پرستو نگاهی به یکدیگر کردند و جوابی ندادند. چند دقیقه نگذشته بود که دختر جوان فروشنده موفق شد دو دست لباس زیر زنانه و دو سه عدد روسری و شال به پرستو بفروشد.
از فروشگاه که خارج شدند، ناصر رو کرد به پرستو و گفت:
”نگفتم جواب نده. اینها کارشون اینه. با چرب زبونی توریستها را شکار میکنن و جنسهای بُنجُل خودشونو به قیمت گرون به اونا میفروشن”.
پرستو که از خرید خود راضی بود، لبخندی زد و گفت:
”مهم نیست. خُب اینا هم باید زندگی کنن. تازه جنسهای ترکیه خیلی خوباند. همینها را با سه برابر قیمت نمیشه تو تهرون خرید”.
جملهی پرستو تمام نشده بود که آبجی به آنها نزدیک شد و با لحن معنیداری سئوال کرد:
”معلومه شما دوتا کجا با هم خلوت کردین و مارو قال گذاشتید؟”
ناصر پیشدستی کرد و گفت:
”از من نپرس، از پرستو خانم بپرس که چشماش دخترهرو گرفت و دنبالاش راه افتاد”.
پرستو هم که گویا در طی آن چند روز حاضر جوابی را از آبجی یاد گرفته بود، بالافاصله جواب داد:
”چشماش منو گرفته بود یا بعضیهای دیگهرو، که با چشم داشتن بیچاره رو میخوردن؟”
آبجی خندید و گفت:
”من فکر کردم آقا ناصر یواشکی با تو رفته یه رستورانی، جایی، که از شامی که یه هفتهاس قولشو به ما داده فرار کنه. بیاین بریم. سیامک و دخترا اون پایین دارن بستنی میخورن”.
با هم راه افتادند. پرستو در حالیکه مرتب برای آبجی حرف میزد، روسریها و لباسهای زیری را که خریده بود به آبجی نشان میداد.
شام
ناصر همه را به کباب ترکی دعوت کرد. رستوران بزرگ و تمیز بود. چهار، پنج دستگاه کبابپز در رستوران بود که همه کار میکردند. در جلو رستوران ویترینی که بیشتر شبیه یخچال درازی بود قرار داده بودند که در آن نمونههایی از انواع و اقسام کباب بره و گوساله را همراه با سبزیجات و نان در بشقاب چیده بودند، که هم ذائقهی رهگذران را تحریک کنند و هم قیمت و وزن هر پُرس غذا را به مشتری نشان دهند. در گوشهای از قسمت پیشخوان تنوری بود که از آن هم برای پخت نان و هم کباب تنوری استفاده میکردند. گرچه ماه سپتامبر بود، ولی هوا کماکان گرم بود. محوطهی جلوی رستوران را میز و صندلی چیده بودند. سیامک میزی را انتخاب کرد و بقیه را دعوت به نشستن کرد. آبجی طبق معمول مخالف بود و گفت:
”بریم تو بشینیم. اینجا مردم رد میشن و لقمههامونو میشمارن”.
سیامک با شوخی جواب داد:
”بشقابتو قایم کن زیر میز که کسی نتونه لقمههاتو بشماره”.
و بعد اضافه کرد:
”شوخی کردم. داخل تنور روشنه، گرمه. نگاه کن، دوتا پنکهی فکسنی بیشتر ندارن. شام زهرمارمون میشه”.
بچهها که گرسنه بودند، طرف پدر را گرفتند و آبجی هم کوتاه آمد. پرستو و ناصر اظهار نظر نکردند. بجز ناصر همه کباب ترکی با سیب زمینی سرخ شده و دوغ سفارش دادند. آبجی با شوخی گفت:
”بچهها هرچی دلاتون میخواد سفارش بدین که آقا ناصر ورشکست بشه!”
ناصر پسرک گارسون را به طرف ویترین غذا برد و بشقابی را به او نشان داد و به زبان آذری پرسید:
”کباب تنوری؟”
پسرک با سر حرف او را تأیید کرد. ناصر پرسید:
”گوسفند؟”
پسرک بار دیگر حرف او را تأیید کرد. ناصر کباب تنوری سفارش داد. پس از چند دقیقه پسرک با یک سینی نان گرم و سبزی و ماست و چند لیوان دوغ برگشت. همه سرگرم خوردن شدند. ناصر جرعهای از دوغ سرکشید و گفت:
”بنوشید به یاد دوغ آبعلی خودمون”.
و بعد رو کرد به پرستو و پرسید:
”پرستو، راستی هنوز دوغ آبعلی تولید میشه، یا از چین وارد میکنن؟”
پرستو در پاسخ با خنده گفت:
”نه بابا؛ دوغ وارد نمیکنن، شاید بجاش کشکش وارد میکنن و ازش دوغ درست میکنن!”
اولین بار بود که ناصر او را با لفظ خودمانی پرستو صدا میکرد.
غذا حاضر بود. دو پسر جوان که هر یک سه دیس غذا را روی دستهای خود داشتند، غذای آنها را آوردند. ناصر برای چند لحظه به دیس غذای خود خیره شد و سر تکان داد. سیامک متوجه شد و پرسید:
”چی شده؛ به چی فکر میکنی، چرا عزا گرفتی؟ غذا بخور، بابا پرستو فردا میخواد بره”.
ناصر سری تکان داد و گفت:
”امان از دست این ملت، کی میخوان یاد بگیرن!”
”چی شده؟ چیرو این ملت باید یاد بگیرن؟”
این جمله را سیامک در حالیکه تکهای گوشت با چنگال از بشقاباش برمیداشت، گفت. ناصر با دو دست دیس غذایش را نشان داد و گفت:
”جون مادرت به این غذا نگاه کن، آفتابه لگن هفت دست، شام و ناهار هیچی. من با این پسرک گارسون رفتم و غذا را نشونش دادم. خوبه اونجا نوشته؛ ناسلامتی به انگلیسی هم نوشته، دویست گرم گوشت گوسفند به اضافهی سبزیجات و سیبزمینی سرخ شده. این گوشت صد گرم هم نمیشه”.
سیامک سری تکان داد و با خنده گفت:
”حالا ولاش کن بابا، منطقهی توریستیه دیگه. این بندهی خدا هم باید نون بخوره. اگه سر من و تورو شیره نماله، سر کی بماله؟”
ناصر ول کن نبود. پسرک گارسون را صدا زد و غذا را به او نشان داد. گارسون که که گویا جواب را آماده داشت به ترکی برای او توضیح داد که گوشت را وقتی در تنور میگذارند جمع میشود. ناصر از ناچاری و عصبانیت خندهاش گرفت و گفت:
”پدر بیامرز هالو گیر آورده. مگه گوشت لباس چینیایه که بعد از شستن آب بره و اندازهش از نصف کمتر بشه؟”
قضیهی گوشت غذای ناصر گرچه بعد از کمی شوخی و خنده تمام شد، ولی جریان جمع شدن گوشت همهی شب موضوع شوخی سیامک بود. ناصر به هر مغازهای که وارد میشد و به هر جنسی که دست میزد، سیامک شوخی میکرد و میگفت:
”ناصر قبل از اینکه بخری از فروشنده بپرس که چقدر آب میره”.
ناصر هم کوتاه نمیآمد و جواب میداد:
”بابا این پارچهاس، گوشت نیست که آب بره”.
جمع کوچکاشان بعد از کمی پرسه زدن در بازار و خرید چند دست لباس و چند جفت کفش به طرف ساحل راه افتادند.
شب چتر سنگین و سیاه خود را بر دریا پهن کرده بود. دریا آرام بود. از برخورد موجهای کوتاه به ساحل شنی نوای دلانگیزی بوجود آمده بود. بولوار کنار ساحل را دسته دسته توریستهای خوش لباسِ سیر و ولنگار به اشغال خود در آورده بودند. انعکاس نور نقرهفام در سطح آب دریا فرش زُمردی رنگ مثلثگونهای را بوجود آورده بود. قرص ماه تمام بود و آسمان پُر از ستاره. کارگران ساحل سرگرم جمع کردن تشک تختهایی بودند که در طی روز به مسافران کرایه داده بودند. چترهای آفتاب خورده ساکت و بیحرکت، ردیف به ردیف، چون دستهای سوار نظام آماده مشق به موازات هم ایستاده بودند. سیامک و آبجی دست در دست هم تنگ یکدیگر قدم بر میداشتند و دخترها در جلوی آنها سرگرم شوخی و حرف زدن با هم بودند. همه چیز برای یک راز و نیاز عاشقانه مهیا بود. ناصر و پرستو نیز در چند قدمی پشت سر آنها در حرکت بودند. شب آخر بود و پرستو صبح روز بعد پرواز داشت.
ناصر زمینهچینی میکرد که شاید بتواند آنگونه که خودش میخواست حرف دلاش را به زیان بیاورد. از همان روز اول بعد از دیدن پرستو تصمیماش را گرفته بود. اصلاً فکر هم نمیکرد که پرستو تا آن حد زیبا و جذاب باشد. دل باختهی او شده بود. هر شب خواب او را میدید. تن و بدن عریان پرستو با همهی برجستگیهای خوشتراشاش در خواب هم رهایش نمیکرد. نیمه شبها با لبهایی خشک و تف کرده و تنی سرشار از تمنای جنسی از خواب بیدار میشد. گرمی هوا نیز مزید بر علت شده بود و عطش او را دو چندان میکرد. علیرغم سن و سالاش، میل جنسیاش چون نوجوانی تازه بالغ سرکشی میکرد و لحظهای رهایش نمیکرد. چند بار با خیال همآغوشی با آن زن خود را ارضاء کرده بود. چاره ساز نبود. پرستو را میخواست. قامت خوشتراش؛ چهرهی سبزه، لبخند گرم و برجستگیهای هوسانگیز تن او را تمنا داشت. قبل از شام وقتی که تنها بودند و از مغازهای به مغازهای دیگر سرک میکشیدند، دل به دریا زد و نجوا کنان در گوشاش گفت:
”فکر نمیکردم به این سادگی دوباره دلباختهی کسی بشم”.
پرستو عکسالعملی نشان نداده بود و ناصر فکر کرد که نشنیده. ولی حالا در آن شب مهتابی در کنار ساحل و همراه با زمزمهی امواج آب، تصمیم داشت که دل به دریا بزند و بار دیگر راز دل با او بگوید. منتظر فرصت بود. از هر دری با او حرف میزد. قرارشان را گذاشته بودند، بنابراین مشکل خاصی نبود. اظهار عشق را تنها وسیلهای برای محکمتر شدن رابطهاشان میدید.
ناصر اشتباه میکرد. پرستو نجوای او را شنیده بود. عمداً پاسخ او را نداده بود. جوابی نداشت. برخلاف ناصر، پرستو دلباختهی او نبود. همان لحظه با خود گفته بود:
”عجله نکن مرد، تو هم به مراد دلات میرسی”.
پرستو میفهمید و حس میکرد که ناصر عاشق او نیست و نمیتواند هم باشد چون شناختی از او نداشت. شم زنانهاش به او میگفت که ناصر تن برهنهی او را میخواهد. دو، سه سالی بود که ناصر با هیچ زنی رابطه نداشت. پرستو میدید که ناصر از همان روز اول و اولین دیدار عقل از سرش پریده و چون تشنهای با لبان خشک برای نوشیدن جرعهای آب خُنک و گوارا لع لع میزند. خوب میدانست که ناصر در آن چند روز تنها به یک چیز میاندیشد و آن ارضای غریزهی جنسی تحریک شدهاش بود. از نگاه پُر حسرت او به سیامک و آبجی فهمیده بود که ناصر در چه تمنایی میسوزد. خود او هم، شاید در رؤیای خود چنین آرزویی را داشت، و اگر چنین بود، آیا شهامت فکر کردن و به زبان آوردن آن را داشت؟ پاسخ این سئوال را فقط خودش میدانست.
نسیم خُنکی از سمت دریا وزیدن گرفت. پرستو آرام دستی به موهایش کشید و چند رشته موی سیاه قیرگون خود را از پیشانی کنار زد. نور زرد رنگ چراغهای کنار بلوار به صورت او تابیده بود و آن را به رنگ طلایی در آورده بود. ناصر چشم از چهرهی او برنمیداشت. با خود فکر کرد، دنبال نقره بودم، طلا گیرم اومد. میخواست چیزی بگوید، حرفی بزند. حرفی، کلامی که شاید آغازگر گفت و گویی باشد که آن شب تصمیم داشت آن را برای بار دوم به زبان بیاورد. بیاراده دست پرستو را گرفت. برای لحظهای همهی حواساش روی عکسالعمل پرستو که در کنارش قدم برمیداشت، متمرکز شد. پرستو عکسالعملی نشان نداد. ضرورتی ندید. میخواست پای قراردادی که بسته بود، بایستد. اگر چه احساس خاصی هم نسبت به ناصر نداشت. برخلاف گذشته، بدناش گرم نشد، و عرق سردی پشت شانههایش را خیس نکرد. دختر جوانی که سبد گلی در دست داشت به آنها نزدیک شد و به ناصر اصرار کرد که چند شاخه گل از او بخرد.
”گل، گل سرخ. پنج لیر. بده به مادام”.
پرستو با اشارهی دست و سر سعی کرد به او بفهماند که گل نمیخواد. دختر گلفروش که گویی در کارش بیتجربه نبود، توجهی به او نکرد و بیشتر به ناصر اصرار کرد. ناصر که گویا منتظر فرصتی بود، موقعیت را مناسب دید و دو شاخه گل سرخ از سبد برداشت و ده لیر به دخترک داد. پرستو رو کرد به ناصر و با حالتی متعجب گفت:
”ده لیر برای دو شاخه گل! خیلی گرونه. چرا چونه نزدی؟”
ناصر در حالی که میخندید گفت:
”اگر چونه میزدم ارزشاش کم میشد. اینطوری بهتره”.
این جمله را گفت و در حالی که خیره به چشمان پرستو نگاه میکرد، گلها را جلو برد و ادامه داد:
”اظهار علاقه کردن به عزیزی مثل تو ارزشاش خیلی بیشتر از ده لیره. گل سرخ سمبل عشقه”.
هر دو شاخهی گل را به پرستو داد. پرستو گلها را گرفت و تشکر کرد. در ذهناش دنبال پاسخ مناسبی بود. ناصر با خریدن گل او را غافلگیر کرده بود. سکوت او معنایش تأیید و پاسخ مثبت بود. چند قدم که جلوتر رفتند رو کرد به ناصر و گفت:
”ببین ناصر، ما تازه یک هفتهاس که از نزدیک با هم آشنا شدیم. برای من هنوز زوده که بتونم مثل تو اظهار علاقه کنم. من فکر میکنم زمان بیشتری لازم داریم که همدیگهرو بهتر بشناسیم. عشق و علاقه تو این سن و سال، حداقل برای من خُم رنگرزی نیست. ماها دیگه جونهای بیست ساله نیستیم که با یه برق نگاه عاشق بشیم. بهتر نیست کمی بیشتر واقعبین باشیم و فرصت بیشتری به هم بدیم؟”
ناصر از پاسخ پرستو یکه خورد. منتظر چنین پاسخ سردی نبود. ناراحت نشد چون در ضمیر خود با نظر پرستو موافق بود. خودش هم شناخت چندانی از پرستو نداشت. تنها فریفتهی قد و قامت و زیبایی او بود. هم اینکه قبول کرده بود که با او ازدواج کند، راضی بود. نگاهی به پرستو کرد و گفت:
”من درکات میکنم. شاید من زیادی عجله دارم. راستاش من فقط خواستم احساسمو بگم. تو درست میگی، رابطهی عاطفی و محکم زمان بیشتری لازم داره”.
پرستو از جوابی که داده بود پشیمان شد. گویی در لحظهای که آن جملهها بر زباناش جاری شد، کس دیگری به جای او حرف زد. کسی که سعی داشت با زبان بیزبانی به این مرد بفهماند که از سر اجبار و نیاز به این کار تن داده است. جراحتی که در رابطهی اولاش به روان و احساساش تحمیل شده بود، هنوز التیام نیافته بود.
بقیهی راه در سکوت گذشت. در حاشیهی بلوار دستفروشان بساط پهن کرده بودند. یکی کیف میفروخت و یکی ساعت و دیگری کفش و لباس ورزشی. مشتریان آنها بیشتر توریستهای روسی بودند. مارکهای نایک و آدیداس خریداران زیادی داشتند. ساعت رولکس هم خوب فروش میرفت. ناصر که سکوت آزارش میداد، سعی کرد که بار دیگر باب صحبت را باز کند. او در حالی که به اجناسی که روی زمین پهن شده بودند، اشاره میکرد گفت:
”این ساعتها را میبینی، همه جنسهای بُنجُل چینیایه. بیشترشون یک بار مصرف اند. هم اینکه پولاشو پرداختی و به خونه رسیدی، فاتحهاشون خوندهاس. حیف از پول که پای این آشغالها حروم کنی. این روزها مردم عاشق مارکها و گلدوزیهای روی لباسها هستن. هم اینکه رو سینهاش مارک نایکی و یا آدیداس باشه کافیه. باور کن حتی ده درصد این کفشها هم استاندارد نیست. جنس اصلی و خوبو که به این قیمت نمیدن تازه هموناش هم همچین مرغوب و خوب نیستن. مردم اسیر و بردهی تبلیغات اند. از صبح تا شب تو تلویزیون و رادیو و سینِما همین چیزهارو تبلیغ میکنن. طوری مردمو با تبلیغ بمبارون میکنن که کسی فرصت نکنه به مارکهای دیگه فکر کنه. این شرکتها با این تبلیغات وحشتناکاشون اول ذهن مردمو پُر میکنن و بعدش جنساشونو به اونا قالب میکنن. پولی که خرج تبلیغ هر کالایی میشه دو برابر قیمت کالاست. همهاشون پلاستیکیاند. باور کن از لاستیکهای کهنهی چرخهای ماشین کفش و کیف درست میکنن و تحویل خلقالله میدن. سرمایهداری از کثیفترین حقهها برای تسخیر ذهن مردم استفاده میکنه”.
ناصر منبر رفته بود و به صحرای کربلا زده بود. پرستو گوش میداد و سر تکان میداد. بعد از پاسخ پرستو رفتار ناصر علیرغم همهی تلاشی که میکرد عوض شده بود. پرستو حس میکرد که لحن حرف زدن و گله گذاری او از سرمایهداری و حقههای بازار آزاد در واقع تلاشی است که بتواند به وسیلهی آن آزردگی خود را از پاسخ خشک و بی احساس او پنهان کند. دیواری کوتاهتر از دیوار سرمایهداری پیدا نکرده بود. ناراحتی خود را با انتقاد از آن و اقتصاد بازار نشان میداد. دلاش به حال او سوخت و برای لحظهای از سنگ دلی خودش پشیمان شد و فکر کرد که ایکاش جواب بهتری داده بود. مگر قرار نبود با او ازدواج کند؟ پس چرا با دست پس میزد و با پا پیش میکشید؟ از خودش مطمئن نبود یا از او؟ برای اینکه بحث را عوض کند، پرسید:
”راستی رسیدم تهران کجا زنگ بزنم؟”
”هتل زنگ بزن. اگه نبودیم، پیغام بذار”.
پرستو بلافاصله گفت:
”نمیشه به تلفن همرات زنگ بزنم؟”
ناصر نگاهی به او کرد و جواب داد:
”حتماً، خوشحال میشم. چرا که نه!فکر کردم میخوای به آبجی زنگ بزنی”.
پرستو خندید و گفت:
”حالا چطور شد که فکر کردی میخوام فقط به آبجی زنگ بزنم؟”
”نه، آخه فکر کردم!”
پرستو حرف او را قطع کرد و گفت:
”دلخور شدی؟ من منظور بدی نداشتم. فقط سعی کردم کمی واقعبین باشم. شاید زیادی روشنفکر بازی درآوردم! آخه شما رفقای چریک اهل استدلال و رئالیسم هستید”.
این را گفت و با دلبری لبخندی به ناصر زد. نگاهی که چون تیری زهرآگین ولی شیرین تا اعماق قلب ناصر را شکافت، نگاهی که تشنهی آن بود. ناصر که حالا تسلیم شده بود، خندید و گفت:
”نه بابا مسئلهای نیست. شاید من زیادی احساساتی و خیالباف شدهام”.
تیر پرستو به هدف خورده بود. ذکاوت و شم زنانهاش ناصر را به گوشهی رینگ رانده بود، و با آخرین جمله او را از پا در آورده بود.
”به اولین کسی که زنگ میزنم تویی، خیالات راحت باشه”.
ناصر بال در آورد. آرزو کرد که ایکاش جرأت میکرد و او ار در آغوش میگرفت و با تمام توان لبهایش را غرق بوسه میکرد.
”به تلفن همراه زنگ نزن چون ممکنه دریا باشیم. هتل زنگ بزن و برام پیغام بذار. به محض این که برگشتم زنگ میزنم”.
سلانه سلانه قدم میزدند و هر از گاهی کنار بساط دست فروشی میایستادند. علت توقفاشان بیشتر کنجکاوی پرستو بود. پرستو در کنار بساط زن میانسالی که کفش و کیف و روسری میفروخت ایستاد. زن که روسری خود را تا بالای ابروها پایین آورده بود، دامن بلندی که تا زیر زانوهایش بود و شلوار ضخیم مشکی به پا داشت. در چند قدمی او دختر و پسری که حدوداً ده و نه ساله بودند، منقلی را روی میز کوچکی گذاشته بودند و بلال سرخ میکردند و به رهگذران میفروختند. پرستو نگاهی به زن و بساطاش کرد. چشمها و صورت کشیده و استخوانی آن زن شباهت عجیبی به چشمان مادرش، که خود نیز همان چشمان را از او به ارث برده بود، داشت. چشمان آن زن درخشندگی خاصی داشتند. نگاهاش نافذ بود و به دل مینشست. هوس کرد که از آن زن چیزی بخرد. ایستاد و به کفشها خیره شد. ناصر به شوخی گفت:
”ترمز کردی!”
”سربالایی میخوام دنده چاق کنم. میخوام دو جفت کفش برای خواهرام بخرم”.
جملهاش که تمام شد، خم شد و دو جفت کفش برداشت. زن فروشنده پسرش را که بلال میفروخت، صدا کرد. پسرک بلافاصله در کنار مادرش حاضر شد و چیزهایی به انگلیسی گفت. ناصر خندید و به زبان آذری گفت:
”ترکی، ترکی”.
زن شروع به حرف زدن کرد و ناصر به جای پرستو جواب میداد. پرستو که حالا دیگر رویش باز شده بود، نگاهی به ناصر کرد و گفت:
”مثل اینکه من ترمز کرده بودم، ولی شما دارین دنده چاق میکنید”.
ناصر جواب داد:
”ببخشید، فقط خواستم کمک کنم”.
پرستو که با زیرکی سعی داشت با شوخیهای ملایم اثر برخورد سرد خود را از ذهن ناصر پاک کند، جواب داد:
”اوکی بخشیدم. حالا از این خانم بپرس قیمت این کفشها چنده؟”
ناصر که گویا همهی صحبتهای چند دقیقه پیش خود در مورد سرمایهداری و تبلیغات اغواگرش را فراموش کرده بود، بدون لحظهای درنگ قیمت کفشها را از زن فروشنده پرسید. زن فوری جواب داد. پرستو چانه نزد. کیف خود را باز کرد و پول آنها را پرداخت. ناصر اعتراض کرد.
”گرونه، چونه بزن”.
پرستو با خنده جواب داد:
”هدیهاس برای خواهرام. اگه چونه بزنم ارزشاش کم میشه”.
ناصر کنایهی او را گرفت و جواب داد:
”تو هم مارو گرفتی ها. حالا ما یه چیزی گفتیم. تو هم شدی آقا سیامک ها”.
پرستو خندید و گفت:
”شوخی کردم. به دل نگیر”.
دو شال یکی برای آرزو و یکی هم برای مادرش خرید. انگیزهاش از خریدن آنها تنها جلب حمایت آنها بود. ناصر سر صحبت را با زن فروشنده باز کرد. زن برای او تعریف کرد که شوهرش دو سال پیش مرده و مجبور است به تنهایی خرج زندگی خود و بچههایش را تأمین کند. دختر و پسر فرزندان او بودند. بساط دستفروشی و منقل بلال تنها منبع درآمد آنها بود. تابستانها آنجا کار میکرد و زمستان خیاطی میکرد که بچهها بتوانند درس بخوانند. وقتی که ناصر صحبتاش با زن فروشنده تمام شد به طرف منقل رفت و شش عدد بلال خرید. پرستو با تعجب پرسید:
”تازه شام خوردیم، کی حال داره بلال بخوره؟”
”عیب نداره بعداً میخوریم”.
این جمله را گفت و همهی گفت و گوی خود را با زن فروشنده برای پرستو تعریف کرد. حرفهایش که تمام شد، برخلاف همیشه هیچ اظهار نظر شخصی نکرد. نه از رشد شتابان اقتصاد ترکیه حرفی زد و نه از اغواگری تبلیغات سرمایهداری. پرستو خود را آماده کرده بود که ناصر بار دیگر در بارهی چهرهی خشن و بیرحم فقر و اینجور چیزها حرف بزند. ولی ناصر برخلاف انتظار او سکوت کرد. حتی یک کلمه هم از دهاناش بیرون نیامد. چند قدم که از بساط زن دور شدند ناصر از پرستو خواست که کیسههای پلاستیکی را که در دست داشت به او بدهد. پرستو امتناع کرد.
شب آخر بود. ناصر تمام مدت در فکر رفتن پرستو بود. دلبری او بد طوری او را از خود بی خود کرده بود. آرزو داشت، ایکاش میتوانستند چند روز بیشتر آنجا باشند. شدنی نبود. دو روز دیگر خودش و آبجی و سیامک هم باید به سوئد برمیگشتند. مرخصی آبجی و سیامک تمام میشد. بعلاوه خود او نیز با ادارهی کار قرار داشت. امیدوار بود که بتواند قبل از آمدن پرستو کاری دست و پا کند. تازه دخترها هم تنها بودند. گرچه مادر همسر سابقاش پیش آنها بود، ولی دلاش آرام نداشت و نگران آنها بود. باید هرچه زودتر برمیگشت.
قدم زنان به هتل برگشتند. آبجی بچهها را به اتاقاشان برد که بخوابند. پرستو و ناصر و سیامک به بالکنی که به لابی هتل منتهی میشد، رفتند. چای و کمی شیرینی و باقلوا برداشتند و نشستند. بالکن محوطهای باز در طبقهی دوم هتل بود که حیاط پشت هتل و استخر و ساحل دریا را در چشمانداز داشت. طولی نکشید که آبجی هم به آنها پیوست. سیامک به طعنه گفت:
”خوابیدن”.
و در حالی که مشت گره کردهاش را نشان میداد، ادامه داد:
”یا خوابیده شدن”.
آبجی با قیافهای جدی پاسخ داد:
”دیر وقت بود باید میخوابیدن”.
سیامک نگاهی به ناصر کرد و گفت:
”نظرت چیه اگه برم و دو فنجون آیریش کافی بیارم ـ قهوه ایرلندی ـ ؟”
آبجی سریع عکسالعمل نشان داد و در حالی که به پرستو نگاه میکرد، گفت:
”شروع شد. باز رفقا میخوان مسایل بینالمللی را مورد بحث و بررسی قرار بدن”.
سیامک بدون اینکه جوابی بدهد از جا برخاست و به طرف بار رفت. نیم ساعتی نشستند و از هر دری حرف زدند. آبجی چشمکی به سیامک زد و گفت:
”من خوابام مییاد. با اجازهتون میرم بخوابم. فردا صبح زود بیدارتون میکنم”.
سیامک هم با او همراهی کرد و گفت:
”من هم مییام. بذاریم این دوتا جوون کمی با هم تنها باشن. شب بخیر”.
با گفتن این جمله از جا برخاست و دنبال آبجی راه افتاد. بعد از رفتن آن دو برای چند لحظهای سکوت برقرار شد. پرستو به چشم انداز دریا خیره شد و به فکر فرو رفت. ناصر هم محو تماشای نیمرخ او بود. اینکه به چه فکر میکرد، هیچکس بجز خودش نمیدانست. بلاخره پرستو سکوت را شکست و گفت:
”ناصر، من یه پیشنهاد دارم”.
ناصر بلافاصله گفت:
”چه پیشنهادی بگو”.
”اگه موافقی چند ماه اول را مثل دوتا دوست با هم زندگی کنیم که شناخت بیشتری از رفتار و خصوصیات هم پیدا کنیم’ظ.
”منظورت چیه؟”
”اگه شناخت بیشتری از هم داشته باشیم، راحتتر میتونیم همدیگهرو بفهمیم و با هم کنار بیایم. من دلام نمیخواد مثل پدر و مادرم با هم ازدواج کنیم. یکی خواستگاری کنه و طرف مقابل بله رو بگه و تمام”.
ناصر برای چند لحظه به ساحل دریا که حالا با خاموش شدن روشنایی مغازه و رستورانها تاریک و ظلمانی شده بود، خیره شد و بعد فنجان ”آیریش کافی”خود را که تقریباً خالی بود، مجدداً سر کشید و گفت:
”باشه هرچی تو بخوای. هدف من اینه که تو احساس راحتی بکنی. بد هم نمیگی. بقول سوئدیها میوک استارت (۱۰) داشته باشیم”.
پرستو سرش را جلو آورد و پرسید:
”چی چی استارت”.
”میوک استارت، یعنی شروع آرام. سوئدی زبون سختیه. ولی نگران نباش، من یاد گرفتم، مسلماً تو که هم جوونتر و هم با هوشتری زودتر یاد میگیری”.
”پس موافقی!”
شب از نیمه گذشته بود که بالکن را ترک کردند. پرستو تازه لباس عوض کرده بود که صدای ضربهی آرامی به در را شنید. جا خورد. دیر وقت بود. فکر کرد شاید ناصر باشد. دستی به موهایش کشید و به طرف در رفت. از سوراخ چشمی بیرون را نگاه کرد. آبجی بود که پشت در ایستاده بود و یک کیسهی پلاستیکی در دست داشت. در را باز کرد. آبجی بدون سلام داخل شد و به طرف تخت رفت و خود را ولو کرد و گفت:
”بیا بشین و برام تعریف کن”.
”چیرو تعریف کنم”.
”چی بهش گفتی؟ حرفهاتونو زدید؟”
”آره”.
”خوب تعریف کن ببینم چی بهش گفتی؟”
پرستو در حالی که دست به موهایش میکشید، گفت:
”یا ابوالفضل، بازجویی شروع شد! خانم بازجو باید اعتراف کنم که قرار شد شش ماهی مثل دوتا دوست با هم زندگی کنیم”.
”چی، مثل دوتا دوست، مگه دیونه شدی؟”
”نه، دیونه نشدم. تازه دو زاریم افتاده و یاد گرفتم که چیکار کنم. اینطوری بهتره. جنگ اول بهتر از صلح آخره”.
”خره فراریش میدی ها”.
پرستو در حالی که لبهایش را جمع کرده بود، پاسخ داد:
”اگه اینقدر عجله داره، بهتره فرار کنه”.
”مگه میشه تو یه خونه باشید و مثل دوتا دوست زندگی کنید؟”
پرستو حرف او را قطع کرد و گفت:
”آره چرا نمیشه. اصلاً میدونی چیه، بنظر من من باید چند ماهیرو پیش شما باشم”.
آبجی دستی تکان داد و گفت:
”خواب دیدی خیر باشه. فکر کردی به همین سادگیه، ادارهی مهاجرت کلی کنترل میکنه. به محض اینکه متوجه بشن خونهی ما زندگی میکنی، بستهبندیات میکنن و پسات میفرستن. سوئدیها از اون مادر به خطاها هستن. این خارجیها اینقدر تو پاشون کردن که همه چیزو یاد گرفتن. مو رو از ماست میکشن”
”یعنی چی؟ ما ازدواج میکنیم. سند ازدواج تحویل میدیم”.
آبجی پوزخندی زد و در پاسخ پرستو گفت:
”فکر کردی! کافی نیست. خیلیها پول میگیرن و ازدواج مصلحتی میکنن و بعد از این که اقامت گرفتن، هر کی میره پی کار خودش. ما یه آقاییرو میشناسیم که کار و کاسبی راه انداخته. صد هزار کرون میگیره و ازدواج میکنه. آخرین بار از دختره خوشاش اومده بود و وسط کار دبه در آورد. کلی برای دختر بیچاره دردسر درست کرد. انتظار داشت دختره که بیست سال ازش کوچکتر بود؛ تا وقتی که اقامت دائم نگرفته، چون زن رسمی اشه، باهاش بخوابه. دختره قبول نمیکرد. مردکه تهدید میکرد که اگه قبول نکنه، طلاقاش میده. طلاق هم یعنی دپورت به ایران. بیچاره دختره اول کلی کوتاه اُومد؛ التماس کرد، ولی مردک دست بردار نبود. کارشون به جنگ و دعوا کشید. یک نفر شیر پاک خورده به دختره یاد داد که اگر یک بار دیگه اذیتاش کرد، بره پلیس و ازش شکایت کنه و بگه که خواسته به زور به من تجاوز کنه و بعد همه چیزو برای پلیس تعریف کنه. خلاصه دختره این حقهرو بکار برد و بعد از کلی کشمکش و پا در میانی دوستهای هر دو طرف با بیست هزار کرون اضافی قضیه فیصله پیدا کرد. بعضی از این آقایون ایرانی هر از گاهی به یکی از کشورهای بلوک شرق سابق و یا تایلند میرن و یه دختر جوون با خودشون میارن. دخترای بیچاره هم که از قانونای اینجا سر رشتهای ندارن، مجبورن به ساز آقایون برقصند و به هر خُرده فرمایش آقا گوش بدن، وگرنه بایبای. منظورم آینه که به این راحتی نیست که تو فکر میکنی”.
پرستو نگاهی به آبجی کرد و با خنده گفت:
”از این هم راحت تره، قربونت برم. با اجازهات قبول کرد. ناصر یک دل نه صد دل ظاهراً عاشق شده؛ حالا عاشق چی شده بماند، هرچی میگم، بیچاره بدون فکر میگه چشم. نگام که میکنه، قند تو دلاش آب میشه. بیچاره معلومه تو این دو سه سال خیلی بهش سخت گذشته”.
آبجی خود را جا به جا کرد و روی لبهی تخت نشست و با لحنی جدی گفت:
”پرستو خیلی عوض شدی. با این کارت داری لگد به بختات میزنی. ناصر مرد بدی نیست. بهترین آدم نیست، ولی بدترین هم نیست. از گذشته بیا بیرون. جلوی پاهاتو نگاه کن. علی مال اون وقتیه که تو هفده هیجده ساله بودی. تمام شد. به فکر آیندهی خودت و دخترت باش”.
پرستو جواب داد:
”میگی چکار کنم. شورت استیرینگ و کرست پوشآپ بپوشم و براش برقصم و مثل تشک خوش خواب زیر پاش بالا پایین بشم که خوش به حالاش بشه؟ ببین اگه واقعاً میخواد زندگی کنه، سختی ماههای اولو تحمل میکنه. بعد همچی خوب میشه که نگو و نپرس. برای منام راحت نیست. منام میترسم. مار گزیده از ریسمون سیاه و سفید میترسه”.
آبجی با حالتی تقریباً بیتفاوت گفت:
”هرطور دلات میخواد. خونهی من، خونهی خودته. فقط یادت باشه کاری نکنی که حوصلهاش سر بره. راستی این بسته لباس و کمی خرط و پرته برای عزیزجون و آقاجون. زحمت بکش و اونارو با خودت ببر”.
”رو چشام خوشگل خانم. میگم که، سیامکو هم خوابوندی یا بیهوشاش کردی و اومدی؟”
”نه بابا خوابید. از ما دیگه گذشته. با این بچهها مگه میشه!”
”آره جونه خودت. تو گفتی و من هم باور کردم. در ضمن یادت رفته کرست بپوشی”.
پرستو این جمله را گفت و خندهای از روی شیطنت کرد که آبجی عاشق آن بود و در حالیکه خودش هم میخندید به طرفاش هجوم برد و گفت:
”خفه شو عفریته، حالا به سینههای من نگاه میکنی؟”
”من نگاه نکردم. خودت یادت رفته لباس درست و حسابی بپوشی”
هر دو با هم خندیدند. مثل روزهایی که نو جوان بودند و با هم به دبیرستان میرفتند.
در سالن فرودگاه، موقع خداحافظی، ناصر پرستو را بغل کرد، بوسید و در گوشاش نجوا کرد:
”اکتبر منتظرت هستم. هتل و مقدمات کارو فراهم میکنم که بیایی”.
پرستو مقاومت نکرد، ولی کمی سرخ شد. قرار بعدی آنها در استانبول بود. آبجی و سیامک و بچهها هم قرار بود آنجا باشند و در مراسم عقد و ازدواج در کنار آنها باشند. همه چیز طبق برنامه پیش رفته بود. پرستو و ناصر هر دو راضی بودند. آبجی هم خوشحال بود. تنها نگرانی آنها والدین پرستو بود. پرستو فکر آن دو را هم کرده بود. یقین داشت که مادر مخالفت چندانی نخواهد کرد و پدر نیز بعد از چند روز غُر زدن رضایت خواهد داد.
ناصر سر از پا نمیشناخت. نمیخواست حتی یک ثانیه از آن لحظات گرانبها را از دست دهد. با سرعت به کیوسک فرودگاه رفت و با بستهای بزرگ از شیرینی و شکلات و تنقلات دیگر برگشت. پرستو با خنده پرسید:
”شیرینی خورون راه انداختی. مگه میخوای همه مسافرا رو دعوت کنی؟ آخه این همه شیرینیرو چیکار کنم؟ نمیتونم بخورم”.
ناصر با اصرار بسته را به او داد و گفت:
”بگیر هیچی نیست. تا تهرون کلی راهه، تموم میشه.
از بلندگو شمارهی پرواز را اعلام و مسافران را برای سوار شدن به هواپیما دعوت کردند. پرستو همه را تک تک بوسید و تشکر کرد. با ناصر دست داد، ولی او قانع نشد و بار دیگر او را به آغوش کشید و دو بار او را بوسید. ساک دستی و کیفی را که ناصر به او هدیه داده بود را زیر بغل گرفت و به طرف باجهی کنترل پاسپورت راه افتاد.
وارد سالن ترانزیت شد. نگاهی به اطراف خود کرد. بیشتر مسافرانی که در مقابل خروجی چهارده جمع شده بودند، ایرانی بودند. زن و مرد و پیر و جوان صندلیها را اِشغال کرده بودند. بعضی از مسافران دو تا سه کیف دستی با خود حمل میکردند. همهی صندلیها پُر بود. فضای سالن ترکیبی از حال و هوای تعطیلات تابستانی و سفر به اماکن مُقدس را بخود گرفته بود. تعدادی از خانمها و آقایان هنوز با شلوارهای کوتاه و بلوزهای یقه باز و آستین کوتاه در سالن پرسه میزدند و از فروشگاهی به فروشگاه دیگر سرک میکشیدند و تعدادی دیگر با عجله ساکهای دستی خود را برای یافتن روسری و روپوش زیرورو میکردند. سالن ترانزیت آخرین ایستگاهی بود که مسافران حق داشتند پوشش دلخواهاشان را خود انتخاب کنند. با خروج از سالن سفر به واقعیت آغاز میشد. پرستو استثناء نبود. بیاراده زیپ کیف خود را کشید و شلوار سرمهای و روپوش سیاه و روسری کرم خود را بیرون کشید و به طرف دستشویی زنانه رفت. طبق معمول در جلو دستشویی صفی طولانی تشکیل شده بود. وقت کافی داشت. دستشویی پُر از خانمهایی بود که لباس عوض میکردند. بعضیها با دقت روسری خود را تا بالای آبرو پایین میکشیدند و تعدادی دیگر گره آن را طوری میزدند که چتری از رشتههای موی مش شدهاشان معلوم باشد. همه زیبا بودند. هرکدام زیبایی خاص خود را داشت. پرستو سرخوش و امیدوار بود. او هم بدون ذرهای خجالت بلوز آستین کوتاه خود را در آورد و پیراهن گلدار تیرهای به تن کرد و بعد روپوشاش را. روسریاش را با دقت گره زد و با دستمال کاغذی آرایشاش را کمرنگ کرد و از دستشویی خارج شد.