شهرى که من در آن متولد شدم اسمش بانه است و در کردستان ایران واقع شده است. این شهر کوچک زیباى مرزى با کوههاى سترگ و سر به فلک کشیدهاش، با جنگلهای سر سبز و با طراواتش ونیز با مردمان نجیب، زحمتکش و با شرافتش هنوز از تاثیرات جنگ سال ۵۹ کمر راست نکرده بود که از سال ۶٢ شعلههاى جنگ خانمان برانداز ایران و عراق آنرا در خود فروپیچید. بمبارانهاى وحشیانه بمبافکنهاى عراقى تا پایان جنگ در سال ۶۷ بهکرات این شهر کوچک و بىگناه را در هم کوبید، آنچنانکه هزاران تن از مردم بیگناه به مرگى فجیع جان خود را از دست دادند و هزاران تن دیگر براى همیشه معلول گشته و آثار روانى آن را تا به ابد بر جان خود خریدند. هواپیماها مىآمدند، با سبعتى بیمثل و مانند بمبهاى خود را بر سر مردم میریختند و میرفتند، و شب از تلویزیون میدیدم خلبانهایشان را که صدام به پاس دلاوریها و جانفشانیهایشان مدال و نشان شجاعت بر سینهشان مىآویخت. و این شجاعت چیزى نبود جز شجاعت در کشتن و قتل عام مردم بیگناهى که به جز زندگى روزمره، سرشان به چیز دیگرى گرم نبود.
از همان سالها کینه از صدام، جنگ و کشتن انسانها همچون بذرى در وجودم کاشته شد و سال به سال رشد کرده و به درخت تنومندى تبدیل گشت. سئوالهاى “چرا جنگ؟ چرا کشتن؟ و چرا صدام؟” مدام در مغزم مىپیچید. و به راستى چرا کشتن! چرا جنگ! و چرا صدام!
در آن سالها کینه از صدامها، جنگ و کشتن من را همچون بسیارى دیگر به ایدههاى انقلابى کشانید. ایدههاى مقدسى که در آن جهانى بدون جنگ، کشتن و صدامها در آن به بهترین وجهى متصور بود. و البته جهانى که دیگر انقلابى نمیکشت، و انقلابى خود مسیحى بود که پیام صلح، عشق به انسانها و جامعهاى بدور از خشونت را وعده میداد.
و اکنون از آن زمان سالها گذشته است. مسنتر شدهام و اینجا و آنجا پیشقراولان موهاى سپید رخسارم را در خود گرفتهاند. و البته هنوز خواب همان رویاهاى انقلابى و انسانى وجودم را ترک نکردهاند. هنوز امیدم جوان است و هر شب خوابهاى خوش انسانى میبیند.
اما این امید، حال تنها امید به هدف است و چه بسا در بسیارى موارد اعتقاد خود را به سازندگان آن از دست داده است. سالهاى تلاطم بعد از فرار از ایران و تجربه مستقیم قدرت سیاسى انقلابیونى که الگوى ما بودند، چه بسا مرا به اندیشیدن مجدد حول عقایدم واداشت. دانستم که مسیحهاى ما دروغگویانى بودند که تنها بر سر قدرت جنگ داشتند و نه بر سر اهدافشان. مسیحان ما راحت به صدام کوچولوها تبدیل میشدند، راحت جنگ راه مىانداختند و راحت میکشتند.
و اکنون بعد از همه آن سالها در گوشهاى از جهان، در حالى که سالهاست که دور از وطنم زندگى را میگذرانم، هیچوقت فکر نمیکردم که با وجود تنفرى که از صدام حسین از همان اوان جوانى در ذهنم ریشه دوانیده بود، با دیدن صحنه اعدامش، آن تنفر جایش را به رحم وشفقت بدهد. نفرتم به رحم تبدیل شده بود! راستى این احساس از کجا آمده بود؟ احساس غریبى وجودم را فرا میگیرد. براى فرار از آن، پشتههاى کشتهشدگان بمبارانهاى شهرمان را در نظرم مجسم میکنم. اما سودى ندارد. زیرا باز دوباره صحنه انسانى در نظرم زنده میشود که دارند زنده زنده به طناب دار آویزانش میکنند. فکر میکنم: جلاد دیروز در میان مسیحان دیروز! نه حالا میفهمم، جلاد دیروز در میان جلادان امروز! و این چنین باز مى فهمم که باید فعلا تنها به امیدم دل خوش باشم و نه به سازندگان آن. آرى هنوز جهان پر از جلادان است.
٣٠.١٢.٢٠٠۶