سیامک
شادی و شعف آبجی سیامک را نیز تحت تأثیر قرار داده بود. از اینکه آبجی را بعد از سالها شاد و پُر انرژی میدید، خوشحال بود. طی چند سالی که در سوئد زندگی کرده بودند، هرگز او را چنین پُر جنب و جوش ندیده بود. آبجی بجز سیامک و بچهها کسی را نداشت. هم صحبت و همدمی نداشت بجز دو سالی که در دانشکده پرستاری درس خوانده بود، بیشتر اوقات تنها بود و وقت خود را صرف نگهداری از بچهها و خانهداری میکرد. از کار که برمیگشت، با شتابی باورنکردنی به کار خانه سرگرم میشد. درس و مشق بچهها، خرید، نظافت خانه و ریختن لباسها در ماشین لباسشویی همه از وظایف او بود. هرگز گله نمیکرد. هرکاری را با جان و دل انجام میداد. تنها مؤنس او رادیو و دستگاه پخش موسیقی بود که در آشپزخانه داشت. مجموعهی از نوار و سیدی تهیه کرده بود. تمام مدتی که سرگرم کار خانه بود، صدای موزیک و یا رادیو از آشپزخانه بگوش میرسید. گاهی هم به اخباری که از رادیوهای محلی ایرانیها پخش میشد، گوش میداد. سیامک بارها تلاش کرد که حداقل تا آنجایی که میتواند، در کار خانه به او کمک کند. آبجی اجازه نمیداد. کار کردن او را قبول نداشت. معتقد بود که سیامک هرکاری را نصفه انجام میدهد. یا شاید غرق شدن در کار خانه برای او نوعی تراپی و گریز از فکر و خیال بود. گاهی به شوخی به سیامک میگفت:
”به شما مردها اگه بگن نصف سیب زمینیهای تو کیسه رو پوست بگیرید و بپزید، همهی سیب زمینیهای کیسه رو نصفه پوست میگیرید و میپزید”.
سیامک که همسرش را خوب میشناخت و میدانست که آبجی با این کار میخواهد تنهایی خود را پُر کند، قاه قاه میخندید و چیزی نمیگفت. واقعیت بگونهای دیگر بود. سیامک روزهای تعطیل که در خانه بود، برای دو سه روز غذا درست میکرد. البته این کار او هم از گزند انتقاد آبجی در امان نمیماند.
”برای چی این همه مواد غذایی را حروم میکنی! اینها غذای یک هفتهاس”.
متخصص اِستک و مرغ بریان بود. آبجی علیرغم انتقادی که میکرد، قلباً راضی بود. جمعهها سیامک زودتر از او به خانه میآمد. سیدی شجریان را در دستگاه پخش موسیقی میگذاشت، پیکی برای خود میریخت و سرگرم آشپزی میشد. آبجی خیالاش راحت بود. میدانست که غذایی گرم و خوشمزه در خانه در انتظار آنهاست. وقت خوبی بود که بتواند سری به مغازههای فروش لباس و لوازم آرایش بزند. سیامک روزهایی که سرحال بود، خانه را هم جاروبرقی میکشید و سری به اتاق بچهها که مثل بازار شام شلوغ و در هم ریخته بود، میزد و لباسهای چرک تلنبار شده را از زیر تختها جمع و جور میکرد و حولههای بو گرفته و نیمه خیس را در سبد لباس چرک میریخت.
سیامک آبجی را خوب میفهمید. زندان درسهای زیادی به او یاد داده بود. در مهاجرت هم هرگز در گذشته درجا نزد. خیلی زود بند ناف افکار و شیوهی زندگیاش را با گذشته قطع کرد. چریکی که در گذشته همه چیز و همهکس را تنها در خدمت مبارزه میدید و احساسات و عواطف خانوادگی هیچ جا و وزن ویژهای در زندگی او نداشت و یا اگر داشت؛ بدلیل پایبندی شدید به اعتقاداتاش آنها را به پستو و تاریکخانهی ذهن و احساساش میراند، حال پی برده و فهمیده بود که زندگی زمینی این نیست. آن کس که نتواند به فکر خانواده و عزیزان خود باشد، چگونه میتواند به مردم بقبولاند که سعادت و بهروزی آنها هدف و آرزوی اوست. یاد گرفته بود که باید بعنوان عضوی از جامعه جایگاه و مسئولیت خود در اجتماع را بدست بیاورد و بپذیرد. یاد گرفته بود که زندگی کردن مسئولانه و مسئولیت پذیری جزء مهمی از مبارزه است.
عشق به انسان؛ عدالتخواهی، ذکاوت و صبر و پشتکاری که انگیزهی او در فعالیتهای سیاسی گذشتهاش بود را هنوز در کولهبار تجربیات زندگیاش با خود حمل میکرد. ذهن هوشیار و فعالاش به او آموخته بود که برای اینکه بتواند در این غربت سرد و خاکستری دوام بیاورد، باید درس بخواند و یا کار مناسبی برای خود دست و پا کند. سه سال تلاش کرد که بلاخره توانست دورهی لیسانس جامعه شناسی را تمام کند و در ادارهی کار مشغول به کار شود. علیرغم اینکه گذشته و اثرات آن کماکان چون اُختاپوسی بر هر لحظهی زندگی او چنگ انداخته بود و رهایش نمیکرد، ولی مصمم بود تا آنجا که میتواند با اثرات منفی آن بجنگد و نگذارد که مانع پیشرفت او شوند. نوای موسیقی؛ چه زمانی که رانندگی میکرد و چه در ساعاتی که در خانه تنها بود و سرگرم آشپزی، همدم او بود. یاد و خاطرات گذشته آرام و خرامان به سراغاش میآمدند و اگر به آنها میدان میداد بعد از چند دقیقه او را به دنیای دیگری؛ آن جا که بوی نم سلولهای تاریک، بوی خون خشک شدهی باقیمانده از زخمهای ناشی از شلاق و ضربههای پوتینهای بازجو مؤنس دائمی هر زندانی بود، میبرد. بارها اتفاق افتاده بود که در حین رانندگی ذهن و حواساش چنان سرگرم گفت و گو با گذشته شده بود که کنترل فرمان را از یاد برده بود و تنها با صدای بوق رانندگان دیگر بخود آمده بود. اسم و چهرهی دوستاناش که دیگر در حیات نبودند، لحظهای رهایش نمیکرد. گویی در دنیایی مجازی شبانهروز با آنها در حال چت کردن بود. حال و احوال آنها را میپرسید و جالب این که جواب دریافت میکرد. با آنها از زندگی خود در غربت حرف میزد. از همسرش و دخترهایش میگفت. بارها احساس کرده بود که آنها هم حال او را میپرسند. وقتی که فکر و خیال و یاد گذشته بر ذهن او چیره میشد، چون صوفی که میرقصید و در چرخشهای سریع و تند از خود بیخود میشد و خود را به معبود خود نزدیک میدید، در خلسه فرو میرفت و حال را فراموش میکرد. خود را به تمامی به رفقای دنیای مجازیاش واگذار میکرد. در چنین وضعیتی غذا میسوخت و یا در مواردی با صدای دختراناش و آبجی به دنیای واقعی باز میگشت. ستیز او با افکار و خاطرات تلخ و شیرین گذشتهاش تابعی از وضعیت روحی و زندگی خصوصی او بود. هر وقت که با مشکلی جدی در زندگی شخصی روبرو میشد، رفقای دنیای مجازی او میداندار میشدند و او را به محفل خود میبردند. از زمانی که زندگیاش سر و سامان گرفته بود و هر دو مشغول کار شده و دخترها هم بزرگتر شده بودند، رفقای دنیای مجازی کمتر به سراغ او میآمدند. گویا او را به حال خود رها کرده بودند. هرچه پایش در زندگی واقعی سفتتر میشد؛ گذشته اگر چه با تمام جزئیاتاش، از خندههای جانانه و از ته دل در هنگام بازی والیبال در حیاط زندان گرفته تا نعرههای جگر سوز در زیر ضربههای کابل و شلاق و آخرین خداحافظی دوستان و هم بندیهایش که رفتند و دیگر بر نگشتند، همه و همه در انبار حجیم و پُر پستوی ذهناش جا گرفته بودند و تنها در انتظار فرصتی مناسب بودند که خود را دو باره به روز کنند و فعال شوند، کمتر به سراغاش میآمدند. فاصلهی بین یورشهای مغولگونه در این اواخر کمتر و کمتر شده بود و همین امر باعث شده بود که فرصت پیدا کند و آنچه را که بر او و خانوادهاش در طی این چند سال گذشته بود، بازنگری کند. در این رابطه بود که توانست آبجی را بار دیگر تمام قد آنگونه که بود با تمام خصوصیاتاش؛ گرچه سالها با او در زیر یک سقف زندگی کرده بود، ببیند و بشناسد. تا آن زمان فرصت نکرده بود که صبوری؛ کم توقعی و گذشتهای او را بازبینی کند. زمانی که در ایران بودند و ناگزیر شدند که از شهری به شهر دیگر بگریزند که جان خود را نجات دهند؛ وقتی که از ایران خارج شدند و در کوههای کشور دیگری پناه گرفتند نیز فرصت نیافت. در آن زمان اضطراب حاصل از کشمکش و درگیریهای نظری چنان حجمی از زندگی آنها را پُر کرده بود که جایی برای فکر کردن به زندگی شخصی باقی نمیماند. همه چیز و همهکس در مبارزه خلاصه میشد. بعد از شکستهای پی در پی و از دست دادن یاران قدیمی ناگزیر به فرار به کشور ترکیه شدند. در آنجا نیز مشکلات بگونهای دیگر بود. تازه در ترکیه بود که فهمید چه بر او گذشته است. در آنجا بود که از خلسهی ایدئولوژیک و روحی بیرون آمد و پا به دنیای واقعی گذاشت. در آنجا بود خود را تنها و شکستخورده و آوارهای یافت که بهترین سالهای عمرش را وقف هدفی کرده بود که ماحصلاش همان آوارگی و غربتی بود که با آن دست بگریبان بود. تعادل روحیاش بهم خورد. اعتماد به نفس و آرامش درونیاش که روزی روزگاری در زندان و حتی بیرون از زندان الگویی برای دوستاناش بود، متزلزل شد. روزی دو پاکت سیگار میکشید، قدم میزد و فکر میکرد و در پی یافتن چارهای بود. ولی کدام چاره، کدام گریز؟ آنجا آخر خط بود. یا باید مسیر زندگیاش را عوض میکرد و یا باز میگشت. بازگشت به جایی که با تحمل هزار مشقت و در به دری گریخته بود، ممکن نبود. عقربهی زمان را نمیتوانست به عقب برگرداند. همه چیز به او یادآوری میکرد که گذشت زمان یعنی تغییر. حتی اگر موفق به بازگشت میشد، شرایط دیگر شرایط گذشته نبود. خبرها حکایت از آن داشت که اوضاع هر روز بدتر میشود. بنابراین بازگشت ناممکن بود. پریشان و با چه کنم، چه کنم روزها را میگذراند. گاهی به باشگاه بیلیارد میرفت و در آن جا وقتکشی میکرد. ترس از ترور؛ بیاعتمادی به همهکس و همه چیز و نیز اختلافات نظری مزید بر علت شده بودند. از سایهی خود هم هراس داشت. مردی که روزی سرمشق شجاعت و استقامت بود، به انسانی محتاط تبدیل شد. خودش هم نمیدانست که چرا و چگونه. همه چیز آرام تغییر کرد. در روزهایی که اسیر بحران بود، گذشته برایش عجیب و غریبه بنظر میرسید و چشماناش تنها حال را میدید که غربت بود و مشکلات آن. گویی ذخیره و انرژی روان او تمام شده بود. در آن روزها آبجی را کاملاً از یاد برده بود. او تنها همخانهی او بود. کمتر احوال او را میپرسید. حتی زمانی که در خانه بود، بیشتر در درون خود بود تا در کنار او.
آبجی اینطور نبود. او کماکان تودهی گداختهای را میماند که از درون میسوخت و در هر جمع و محفلی که حضور داشت گرما و پرتو افشانی میکرد. به همهی دوستان سر میزد. رفقای قدیمی را یافته بود و با آنها ارتباط برقرار کرده بود. دوستان جدیدی پیدا کرده بود. به زنان آوارهای که چون خودش خانه و کاشانهاشان را رها کرده بودند و به ترکیه گریخته بودند، بدون کمترین چشم داشتی، کمک میکرد. بدون اطلاع سیامک با دوستان قدیمی که حالا در فرستادن مسافر به دیگر کشورهای اروپایی خبره شده بودند تماس گرفته بود که به آنها برای رفتن به کشور دیگری کمک کنند. سیامک غرق در دنیای خود بود و هیچ عکسالعملی در قبال تلاشهای او نشان نمیداد. حتی روزی که به او اطلاع داد که باردار است، تنها پس از چند لحظه مکث آمیخته به تعجب گفته بود:
”عیب نداره، بذار این بیچاره هم بیاد. مجبوره مثل ما زندگی کنه. بدبختی رو با هم تقسیم میکنیم”.
آبجی آن روز کلافه شد، ولی به روی خود نیاورد. با تمام وجود عاشق سیامک بود. روزهای سخت زندگی در کوه را با او تجربه کرده بود. خمیرمایهی پاک و بیآلایش او را میشناخت. میدانست که سیامک تنها یک نوع خاصی از زندگی کردن را تجربه کرده است. سیامک علیرغم همهی مشقتی که با شکیبایی و پایداری در مبارزهی سیاسی تحمل کرده بود، ولی هیچوقت کار نکرده بود. تجربهای در زندگی خانوادگی و اجتماعی نداشت. تا آن روز هرگز نان آور خانه نبود. بهترین سالهای جوانی او در مبارزهی سیاسی بر علیه حکومت شاه گذشته بود و بعد هم به زندان افتاده بود. بعد از رهایی از زندان در دوران انقلاب بعنوان کادر حرفهای سازماناش کار کرده بود. هرگز طعم سر صف ایستادن و نان خریدن و سایر امور زندگی روزمره را نچشیده بود. اهل چانه زدن و قیمت پرسیدن نبود. در خرید، نوجوانی خجالتی و کمرو را میماند. هر قیمتی که میگفتند، قبول میکرد و پول میداد. فوقالعاده خوش قلب و مهربان بود. از بیعدالتی و حرف زور نفرت داشت و در مقابل آن به هیچ نحوی تن نمیداد. آبجی درون و شخصیت اصلی سیامک را میشناخت و مطمئن بود که آن مرد که زندگی و آرماناش به او فرصت نداده بود که چون دیگر آدمها طور دیگری از زندگی کردن را امتحان و تجربه کند، روزی از این بحران بدر خواهد آمد و خود را دوباره پیدا خواهد کرد. قصد داشت و مصمم بود تا همهی امکانات را برای دگردیسی او فراهم کند. آبجی در مه غلیظی که زندگی آنها را پوشانده بود، کورسویی از روشنایی میدید و به آن امیدوار بود. با کمک گرفتن از دوستان و رفقای قدیمی سیامک مقدمات کار را فراهم کرد و پس از سه سال در بدری در ترکیه همراه دو دخترشان توانستند خود را به سوئد برسانند و تقاضای پناهندگی کنند.
بهار بود که در فرودگاه لندوتر شهر گوتنبرگ از هواپیما پیاده شدند و خود را به پلیس فرودگاه معرفی کردند. کارهای اولیه به سرعت پیش رفت. تا آن روز هرگز فکر نمیکردند که با چنین استقبال دوستانهای روبرو میشوند. آنها را در هتلی که محل اقامت پناهجویان تازه وارد بود، اِسکان دادند. هتلی تمیز در یکی از مناطق تقریباً مرکزی شهر. سیامک سه ماه وقت لازم داشت. آرام آرام به زندگی واقعی بازگشت. همه چیز را از نو امتحان کرد. گویی دو باره متولد شده بود. پس از چند ماه زندگی در هتل و از سر گذراندن دو مصاحبه، بعنوان پناهندهی سیاسی پذیرفته شدند. در آن سالها سیاست پناهنده پذیری کشور سوئد سخاوتمندانه بود. مثل امروز نبود که پناهجویان افغانی و عراقی را شبانه فلهای و بی سر و صدا سوار هواپیما کنند و به افغانستان و عراق روی مین پس بفرستند.
هتل وینترگاردنکه روزی یکی از بهترین هتلهای شهر گوتنبرگ بود، در آن سالها در اختیار ادارهی مهاجرت و ادارهی رفاه اجتماعی شهر قرار گرفته بود که پناهجویان تازه وارد را در آن اِسکان دهند. در سالهای پایانی دههی هشتاد میلادی دولت و سیاستمداران کشور هنوز معتقد بودند که دورهی رونق است و بنابراین بازار کار به نیروی کار بیشتری نیاز دارد. آن هتل محل سکونت پناهجویانی بود که از همهی کشورها به سوئد پناهنده شده بودند. نمادی از سازمان ملل متحد بود؛ با این تفاوت که تنها کشورهای فقیر و درحال توسعه در آن نماینده داشتند، نه کشورهای پیشرفته و صنعتی.
هتل از دو ردیف ساختمان سه طبقه تشکیل شده بود که بموازات یکدیگر بنا شده بودند. قسمت جلویی دو ساختمان موازی بوسیلهی ساختمانی دیگر بهم وصل شده بودند که دفتر هتل؛ آشپزخانه، سالنهای غذاخوری و بخش نظافت در آن قرار داشتند. مجموعهی ساختمان شکل حرف انگلیسی یو داشت. در جلوی ورودی هتل محوطهی نسبتاً وسیع و بازی بود که پارکینگ و زمین فوتبال و بسکتبال و تنیس در آن واقع شده بودند. اطراف هتل تا حدود دویست متر را چمن سبزی پوشانده بود که ترکیب رنگ سبز چمن با رنگ سفید و شیری هتل و جنگل و تپههای سرسبز اطراف، جلوهای بسیار زیبا و دلفریب داشت. مجسمهای نسبتاً بزرگ در سر در ورودی هتل قرار داده بودند که شبیه خروس بود. سیامک هرگز ارتباط خروس و اسم هتل را که معنایش باغ زمستانی بود را نفهمید.
حیاط محصور بین دو ساختمان موازی گلکاری شده بود. حوض بزرگ و بیضی شکلی در وسط حیاط بود که فوارهای بلند تمام طول روز از میان پستانهای مجمسهی زن جوانی که نیمی از بدن او عریان بود و کوزهای را در آغوش گرفته بود، آب زلال خود را به اطراف میریخت و هوای حیاط را خنک و مرطوب میکرد. اطراف حوض باغچههایی ردیف شده بودند که پوشیده از گلهای زیبا و رنگارنگ بودند. بعدازظهر روزهای گرم پناهجویانی که در انتظار پاسخ ادارهی مهاجرت بودند، روی نیمکت و سکوهای اطراف حوض جمع میشدند. عدهای تخته نرد بازی میکردند، بعضیها چای و قهوه مینوشیدند و گپ میزدند و آخرین اطلاعات را برای هم تعریف میکردند و تعدادی دیگر خود را با ورق و بازی شطرنج سرگرم میکردند. جوانترها نیز در زمین فوتبال سرگرم بودند. بچههای قد و نیم قد در اطراف میزها پلاس بودند. هر از گاهی دختر جوانی که گویا وظیفهی نگهداری از گلهای باغچه به او محول شده بود؛ با مهربانی کودکانی را که سرگرم بازی و شیطنت بودند، از چیدن و پرپر کردن گلها منع میکرد. پدر و مادرها گویا در دنیایی دیگر بودند و توجهای به آنها نداشتند. عدهای از جنگ و یا گرسنگی و فقر فرار کرده و به آنجا پناه آورده بودند و دستهای دیگر از بیم جان و شکنجه و اعدام آنجا بودند. هتل و امکاناتاش برای آنها بهشت بود. پدر و مادرها سرگرم کار خود بودند و بچهها در دنیای خود.
موقع سرو غذا همه در سالن سلف سرویس بین دو ساختمان دراز و موازی در سالن مقابل پیشخوان آشپزخانه صف میکشیدند. صفی طویل و طولانی تشکیل میشد که اغلب با جر و بحث و گاهی اوقات با هل دادن یکدیگر همراه بود. گویی نمایندگان کشورهای درحال توسعه در سوئد و در صف غذا نیز اختلافات و تنشهای ملی و قومی را نمیتوانستند فراموش کنند. یکی از اعضای خانواده در صف میایستاد و همین
بعد از یک هفته تصمیم گرفتند سلفسرویس را جمع کنند. آشپزها وظیفهی سرو غذا را بعهده گرفتند. هر نفر با سینی خود جلوی پیشخوان میرفت و غذا میگرفت. چای و قهوه و میوه کماکان سلف سرویس بود که این نیز مشکل آفرین بود. هیچکس لیوان و یا بشقاب و سینی خود را برنمیگرداند بلکه در محوطه و یا سالن غذاخوری رها میکرد و پی کار خود میرفت. بارها اتفاق افتاده بود که لیوانها به زمین میافتادند و میشکستند که خطر آن متوجه بچهها که سرگرم بازی و دویدن در محوطه بودند، بود. بالاخره بعد از جلسات متعدد و تصمیمات گوناگون مسئولین همهی امکانات اولیه را برچیدند. غذا و میوه را در جعبههای یک بار مصرف مقوایی سرو میکردند. برای چای و قهوه هم لیوان یک بار مصرف گذاشتند. چنین تمهیداتی؛ گرچه بقول خودشان به ضرر محیط زیست بود، ولی در مجموع هم به صرفه بود و هم کم خطر. یک ماه نگذشته بود که به کلیهی ساکنین هتل اعلام کردند، چنانچه تکنیسینهای نظافت در اتاقی غذای مانده پیدا کنند، اتاق را نظافت نخواهند کرد و در صورت تکرار خود ساکنین اتاق باید وظیفهی نظافت را بعهده بگیرند. بدین ترتیب بود که توانستند تا حدودی نوعی نظم در آنجا برقرار کنند.
مشکل دیگر تلفن بود. در روزها و هفتههای اول هر پناهجو اجازه داشت با استفاده از تلفن دفتر ادارهی مهاجرت، یکبار برای اطلاع دادن سلامتی خود به خانواده و بستگاناش به کشورش زنگ بزند. به این نوع مکالمه، مکالمهی ورود میگفتند. کتابچهای در دفتر ادارهی مهاجرت در هتل قرار داده بودند که در آن اسامی کسانی را که از آن امکان استفاده میکردند، یادداشت میکردند. پناهجویان به یکبار تلفن زدن راضی نمیشدند. هر روز به بهانهای به دفتر مراجعه میکردند و میخواستند که بار دیگر به بستگان خود زنگ بزنند. یک روز مادر مریض بود، روز دیگر برادر و یا پدرشان تصادف کرده بود و هزار عذر و بهانهی دیگر. بودند افرادی که پدرشان دو هفته قبل در تصادف کشته شده بود و یا سرطان گرفته بود و یا اینکه مادرشان که چند سال پیش فوت کرده بود، سکته کرده بود و باید زنگ میزدند. جالب این بود که مسئولین دفتر از سر انساندوستی و یا شاید ترحم علیرغم اینکه میدانستند که گفتههای آنها واقعیت ندارند، اجازه میدادند که زنگ بزنند. طولی نکشید که بعد از اینکه هزینهی هتل را بررسی کردند، پی بردند که هزینهی تلفن راه دور اختلاف چندانی با هزینهی مواد غذایی مصرف شده ندارد. تمهیدات بی تأثیر بود. بالاخره مجبور شدند مکالمهی ورود را نیز منتفی کنند. در این میان افراد زبلی پیدا شدند که چارهی کار را یافتند. در ساعاتی از روز به بهانهای وارد دفتر کارکنان ادارهی مهاجرت در هتل میشدند و در فرصتی مناسب چفت پنجره را باز میکردند و پرده را میکشیدند که کارمندان متوجه نشوند. در نیمههای شب از پنجرهی باز وارد دفتر میشدند و تلفن میزدند. چند جوان قُلدر اهل آلبانی که مبتکر آن کار بودند، انحصار آن را در دست گرفتند. ورود به دفتر و مدت زمان تلفن زدن هزینه داشت. برای وارد شدن به دفتر اول باید با آنها تماس گرفته میشد. آنها نیز بر اساس کشور و مدتی که فرد میخواست از تلفن استفاده کند هزینهای تعیین میکردند. درآمد خوبی بود. کسی جرأت مخالفت نداشت. بالاخره شیر پاک خوردهای پیدا شد و جریان را به مسئولین دفتر اطلاع داد. آنها نیز از همان روز صفر تمام تلفنهای دفتر را بستند و نان همه را آجر کردند. قضیهی تلفن با این اقدام پیشگیرانه خاتمه نیافت. در دویست متری هتل در سر چهارراهی دو باجهی تلفن سکهای بود. چند جوان خوش فکر چارهاندیشی کردند و از طریق دوستاناشان چند سکهی پنج کرونی که سوراخی در حاشیه داشتند، تهیه کردند. نخ نازک و محکمی را از سوراخ سکه گذرانده بودند و به این ترتیب میتوانستند گاهی یک تا دو ساعت از تلفن استفاده کنند بدون این که پولی بپردازند. سکه را که از نخ آویزان شده بود داخل شکاف تلفن رها میکردند و پس از این که عدد پنج در حافظهی تلفن ثبت میشد آن را بالا میکشیدند و مجدداً داخل شکاف رها میکردند. این روش خلاقانه تا مدتها کارآیی داشت. سکهها سر قفلی داشتند.
سیامک در مدتی که در هتل اقامت داشت، از روی کنجکاوی همهی اتفاقات را دنبال میکرد. برخورد صمیمی و دوستانهی او باعث شد که با بیشتر جوانهای تردست و زِبل دوست شود. عصرها همراه آنها به زمین فوتبال میرفت. روزهای اول تماشاچی بود، ولی بعد از چند روز و میانجیگری در چند زد و خورد در زمین بازی باعث شد که او را بعنوان داور مورد اعتمادی که بیشتر ملیتها قبولاش داشتند، انتخاب کنند. تلفظ نام او برای ایرانیها و عربها آسان بود. ولی پناهجویانی که از دیگر کشورها، بویژه اروپای شرقی و آمریکای لاتین آمده بودند، نمیتوانستند نام او را بدرستی تلفظ کنند. ابتدا ”سیا” نامیده شد ولی بعد از مدتی بطور رسمی سی. آی. اِ لقب گرفت. یک ماه نگذشته بود که او نیز به جمع بازیکنان پیوست. سیامک پوست میانداخت و به انسان دیگری تبدیل میشد. مبارز روشنفکر و چریکی که تا چند ماه قبل از آن به چیزی جز کتاب و قیام تودهای و جلسات کشدار سازمانی نمیاندیشید، به پای ثابت تیم فوتبال و والیبال و نمایندهی پناهجویان ایرانی در کمیتهی ادارهی هتل تبدیل شد. آبجی در تمام مدت شاهد تغییر روحیهی سیامک بود. از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید. سیامک کمتر در خانه بند میشد. چشمان او به دنیای دیگری باز شده بود. پنجرهای در برابر دیدگان او گشوده شده بود که از سومالی و نیجریه تا اروپای شرقی و آمریکای لاتین و لبنان و فلسطین و عراق را در چشمانداز داشت. عشق، انساندوستی و ذکاوت و روحیه عدالتخواهی او توشهی گذر او از برزخ و برهوت شکست و ناامیدی بود. گلی نوشکفته بود.
ادارهی مهاجرت سخاوتمندانه به هر پناهجو ماهی هزار و هشتصد کرون بابت هزینهی لباس و ایاب و ذُهاب و پول تو جیبی میداد. این مبلغ نه تنها برای سیامک و خانوادهاش در آن شرایط پول قابل توجهی بود، بلکه تعدادی از پناهجویان بخشی از آن را برای خانوادههای خود در کشورهای جنگ زده میفرستادند. آبجی، علیرغم مخالفت و غُرولُند سیامک با دور اندیشی هر ماه هزار کرون را پسانداز میکرد. طولی نکشید که با راهنمایی پناهندگان قدیمیتری که در هتل زندگی میکردند، آدرس شنبهبازار را نیز یاد گرفت. روزهای شنبه و یکشنبه سری به آنجا، که پاتوق مهاجرین بود و بیشتر فروشندگان آن مهاجر بودند، میزد. شنبه بازار شهر فرنگ بود. در آنجا هر جنس دست دومی پیدا میشد. از لباس و اسباببازی بچه گرفته تا وسایل اتاق خواب. جنسی را هم که نبود میشد سفارش داد. بودند افرادی که توان تهیهی آن را داشتند. آبجی که روزی روزگاری در خانوادهای بازاری نیمه مرفه بزرگ شده بود، حال مجبور بود بیشتر لباسهای خود و بچههایش را از آنجا بخرد. برای سیامک هم میخرید. روزهای اول سیامک اعتراض میکرد، ولی دیری نپائید که تن داد و تسلیم خواست و ارادهی همسرش شد.
سیامک هرگز گذر خود از برزخ را فراموش نکرده بود. هر لحظهی آن در تار و پود وجودش حک شده بود. هر لحظهی با آبجی بودن به جزیی از هستی و وجودش تبدیل شده بود. روزهای دشوار زندگی در کوه در کنار مبارزین کُرد عراقی را هرگز از یاد نبرده بود. بیاد داشت که آبجی چگونه با گشاده رویی پا به پای او و پیشمرگان کُرد عراقی سختی و خطرها را تحمل کرد و دم نزد. تازهعروسی که تا قبل از فرار از کشور هرگز طعم گرسنگی و فقر را نچشیده بود، بیشتر روزها را با نان و خرما و پنیر سد جوع میکرد و خوشحال بود که در کنار اوست. آبجی هرگز از تاول و زخم انگشتان پاهایش که بر اثر پیادهروی زیاد و کفشهای نامناسب؛ نصیباش شده بودند و اثرش هنوز باقی بود، شکایت نکرد. سیامک چطور میتوانست آن زن را که آینهی سرنوشت خودش بود را از یاد برده باشد. بارها تصمیم گرفته بود که در مقابل او زانو بزند و بپاس آن همه فروتنی و شکیبایی از او تشکر کند. البته هیچوقت این کار را نکرد. خود را سرزنش میکرد و هر بار از خود قول میگرفت که بالاخره روزی غرور خود را کنار بگذارد و این کار را بکند.
حال سیامک چگونه میتوانست خواستهی او را که پذیرایی از دوست قدیمیاش؛ آن هم برای مدتی کوتاه، بود رد کند؟ خوشحالی و شعف و نشاط آبجی نهایت آرزوی او بود. از جان و دل میخواست که پرستو نه چند روز، بلکه چند ماه با آنها زندگی کند. البته مطمئن نبود که دختراناش نیز نظر او را داشته باشند. برای پرسیدن نظر آنها عجلهای نداشت. وقت بسیار بود.
آن شب تا دیر وقت بیدار بودند. گفتند و خندیدند. موسیقی گوش دادند. خاطرات ایران را برای هم تعریف کردند. ناصر پای رفتن نداشت. او و دختراناش تا نیمههای شب ماندند. برخلاف همیشه لب به مشروب نزد. سیامک دو سه بار به او تعارف کرد که پاسخ منفی بود. با او شوخی کرد و گفت:
”طرف گربهرو دم حجله کشته؟ خوب میترسی ها! از حالا؟”
بعد از شام پرستو و آبجی میز غذا را جمع کردند. در فاصلهای که پرستو در آشپزخانه تنها بود، ناصر بردن چند بشقاب را بهانه کرد و به آشپزخانه رفت. پرستو سرگرم تمیز کردن بشقابها و ریختن ته ماندهی غذاها در سطل سبز رنگی بود که آبجی برای آن منظور در زیر میز ظرفشویی قرار داده بود، ناصر به او نزدیک شد و گفت:
”برو بشین. تازه از راه رسیدی. بذار من این کارو میکنم”.
نه چیزی نیست. چهار تیکه ظرفه، میزارم تو ماشین”.
پرستو این را گفت و اضافه کرد:
”چقدر خوبه که اینجا زبالهها رو تفکیک میکنن”.
ناصر علیرغم میلاش نظر او را تأیید کرد:
”آره، برای محیط زیست خیلی خوبه. شب و روز هم تو تلویزیون و رادیو و حتی روزنامه و مدرسه و محیط کار راجع به اهمیت اون تبلیغ میکنن و به مردم آموزش میدن”.
خودش خلاف آن فکر میکرد. یکی دو بار ضمن صحبت با آبجی گفته بود:
”گور پدر اینها. وقتی به کشور خودشون میرسن دوستدار محیط زیست میشن. ولی وقتی به عراق و کشورهای دیگه اسلحه میفروشن و یا کشتیهای نفتکشو تو خلیج فارس غرق میکردن، فکر محیط زیست نیستن و نبودن. اصلاً مثل اینکه اونجا محیط زیست نیست. همینها نصف جنگلهای کشورهای ده. یگهرو از ریشه زدن که با چوب آنها دکور و کاغذ درست کنن و به جاش موز و میوههای دیگه پرورش بدن و یا اینکه گل بکارن و با هواپیما بیارن اروپا. مثل اینکه اونجا محیط زیست اهمیتی نداربه دیکتاتورهای کشورهای آفریقایی رشوه میدن و زبالههای اتمی خودشونو اونجا چال میکنن”.
آبجی که تیز بود و با این نوع استدلال که ریشه در افکار گذشتهی خودش هم داشت؛ آشنا بود، با زیرکی جواب داده بود:
”آقا ناصر من با مضمون نظر شما کاملاً موافقام، ولی یادمون باشه که اگر ما جواب هر کار ناپسندی رو با یه عمل نادرست دیگه بدیم، اونوقت نمیتونیم دیگه یه منتقد خوب باشیم. چون ما هم مثل اونا میشیم”.
ناصر ساکت شد. عادت داشت. هروقت جوابی نداشت ساکت میشد و فکر میکرد که پاسخ مناسبی پیدا کند. کمتر قانع میشد.
پرستو به کار خود ادامه داد. ناصر در اطراف او میپلکید و با ظرفهای روی میز ور میرفت. آبجی با یک بغل ظرف به آشپزخانه آمد. در یک لحظه تصمیم گرفت برگردد و آنها را به حال خود بگذارد، دیر شده بود. ظرفها را روی میز گذاشت و گفت:
”لازم نیست تو زحمت بکشی، خودم این کارو انجام میدم”.
به بهانهی آوردن بقیهی ظرفها از آشپزخانه بیرون رفت. ناصر کمی دیگر با ظرفها کلنجار رفت و بالاخره دل به دریا زد و پرسید:
”نمیخوای با ما بیایی و خونهی مارو ببینی؟ لاله و لادن خیلی خوشحال میشن. از سر شب تا حالا چندبار از من پرسیدن. تنها هستن. بیتابی میکنن”.
پرستو از همان لحظهای که ناصر وارد آشپزخانه شد، خود را آمادهی پاسخ دادن به چنین پرسشی کرده بود. فرصت نداد که ناصر وقت آن را تعیین کند و جواب داد:
”آره چرا که نه! اتفاقاً خیلی دلام میخواد بیام. فردا یا پس فردا میتونیم با هم بریم”.
ناصر ساکت شد. ادامهی بحث بیفایده بود. شک نداشت در صورت اصرار، پرستو قرارشان در ترکیه را به او یادآوری میکرد.
ساعت دو صبح بود که همراه دو دخترش به خانه رفتند. موقع خداحافظی رو کرد به آبجی و با شوخی گفت:
”تا فردا هوای این امانتی ما رو داشته باش”.
بعد رو کرد به پرستو و گفت:
”پس فعلاً، تا فردا خداحافظ”.
لاله و لادن پرستو را بغل کردند و گونههایشان را به گونهی او چسباندند. پرستو تازه فهمید که گویا در سوئد رسم نیست که یکدیگر را ببوسند، بلکه تنها بغل میکنند و خداحافظی میکنند.
هر دو خوشگل بودند. قامتی کشیده و موهایی قهوهای سیر و لخت داشتند. پرستو حدس زد که حتماً زیبایی خود را از مادرشان به ارث بردهاند. بینی کشیده، چشمان میشی و پاهایی بلند و راست داشتند. با خود فکر کرد:
”حتماً تو مدرسه طرفدارهای زیادی دارن”.
در همان لحظه یاد دخترش، قامت کشیده و موهای سیاه علی چون هُرش بادی گرم و تُند به مغزش هجوم آورد. دستاش را به چهارچوب در تکیه داد که بهتر بتواند تعادل خود را حفظ کند. تنها یک لحظه بود. واکنش سریع او از چشمان تیزبین آبجی دور نماند. آن را به خاطر سپرد که در فرصتی مناسب، علتاش را از او بپرسد.
ناصر
ناصر در همهی مسیر راه ساکت بود. لاله دو بار سعی کرد که پدرش را به حرف بیاورد؛ وقتی که با جوابهای کوتاه و نامفهوم او مواجه شد، سکوت را ترجیح داد. به تجربه آموخته بود که در چنین مواقعی ساکت بودن بنفع اوست. هوا پس بود. ناصر دمق بود. لاله میدانست که ادامه دادن همانا و عصبانی شدن پدر، همان. هر وقت عصبانی میشد، داد میکشید و به همه توهین میکرد. به خانه که رسیدند، ناصر ابتدا به اتاق خواب رفت و لباس عوض کرد و سپس سری به آشپزخانه زد. کمد زیر ظرفشویی را باز کرد و به کشویی که ظرف آشغال روی آن قرار داشت نگاهی کرد. تا آن روز هرگز به آن توجهی نکرده بود. خوشحال شد. سه سطل با رنگ و اندازههای مختلف آنجا بودند. قهوه ای، خاکستری و سبز. با خود فکر کرد:
”از فردا باید زُبالهها را تفکیک کنیم”.
زیر لب زمزمه کرد:
”تفکیک زباله بمنظور بازیافت. یادم باشد به لاله و لادن هم گوشزد کنم”.
به طرف کمد آشپزخانه رفت و سه کیسهی پلاستیکی آورد و هر یک را در یکی از سطلها گذاشت. با خود گفت:
”سبز برای غذاهای اضافه. خاکستری برای قوطی و بطری نوشابه و قهوهای برای بقیهی زبالهها. عالیه. بازیافت”.
واژهی بازیافت را پرستو معادل ریسایکل استفاده کرده بود. از آن واژه خوشاش آمده بود، جدید بود. نگاهی به آشپزخانه انداخت. تقریباً مرتب بود. دو روز بود که حسابی همه جا را تمیز کرده بود. ماشین ظرفشویی خالی بود. همهی ظرفها شسته و در قفسهها بودند. سبد لباسهای چرک هم خالی بود. با هزار نصیحت و تشر و امر کردن دخترها را متقاعد کرده بود که لباسهای کثیف خود را در سبد لباس بگذارند. روز قبل همه را شسته بود و بعد در خشک کن، خشک کرده بود. سبد خالی بود. لاله و لادن به مناسبت ایام کریسمس و سال نو تعطیل بودند و ده روز دیگر نیز خانه بودند. بنابراین مشکل چندانی نبود. صبح قبل از رفتن به فرودگاه کلی با آنها حرف زده بود و شرایط جدید را برایشان توضیح داده بود. از هردو آنها قول گرفته بود که اتاقهای خود را مرتب کنند و در کار خانه به او و پرستو کمک کنند. فعلاً همه چیز آرام بود. به اتاق نشیمن رفت. فرش ایرانی که پدر و مادر همسر سابقاش از ایران آورده بودند، هنوز تمیز و خوش رنگ بود. مبلهای چرم قهوهای و میز مقابل آنها، رنگ و روی اولیهی خود را داشتند. برای لحظهای روزی را که با زری، همسر سابقاش به نمایشگاه مبل اروپا رفته بودند را بیاد آورد. مبل اروپا تنها نمایشگاه مبلی بود که به مهاجرینی که کار ثابت نداشتند، جنس قسطی میفروخت. علتاش آن بود که همسر پسر صاحب نمایشگاه ایرانی بود و ایرانیها را دوست داشت. بیشتر فروشگاهها برای نسیه فروختن کار ثابت و یا ضامن معتبر طلب میکردند. آن روز در مبل اروپا حسابی عصبانی شد و در حضور فروشندهی زن فروشگاه زری را تحقیر کرد. یک ساعت در مورد انتخاب رنگ مبل با هم بحث کرده بودند. ناصر رنگ سیاه دوست داشت، ولی زری رنگ قهوهای میخواست. او معتقد بود که قهوهای با رنگ اتاق و پردهها بیشتر همخوانی دارد. زری قبول نمیکرد و اصرار داشت که حتماً باید رنگ قهوهای کمرنگ باشد. ناصر عصبانی شد و در حضور زن فروشنده توهین کرد و گفت:
”تو از رنگ چی میفهمی؟ فرق سیاه و سفیدو نمیدونی، میخوای به من دکوراسیون یاد بدی؟”
آن روز زری خیلی ناراحت شد و دست دخترهایش را گرفت که مغازه را ترک کند. زن فروشنده جلوی او را گرفت و با خوشرویی گفت:
”تو اولین زنی نیستی که این کارو میکنی. ما هر روز چند بار با این مسأله روبرو میشیم. یخ تو شکم داشته باش – خونسرد باش. اصطلاحی سوئدی – بذار به عهدهی من راضیاش میکنم”.
خانم فروشنده آنها را به قسمت دیگر مغازه برد و حدود یک ربع چند دست مبلهای پارچهای به آنها نشان داد. ناصر از هیچ کدام خوشاش نیامد. بعد با احتیاط دو باره آنها را به طرف بخش مبلهای چرم آورد و در حالی که در کنار ناصر راه میرفت از او در مورد رنگ اتاق و پردهها و پنجرهها و سمت تابش نور آفتاب پرسید. بعد از شنیدن توضیحات ناصر، با احتیاط گفت:
”رنگ سیاه البته خیلی قشنگ و کلاسیکه، انتخاب خیلی خوبیه. ولی با توجه به سمت تابش نور و رنگ دیوار و پردهها، اتاق نشمین زمستون خیلی تاریک میشه. کِرم و یا قهوهای روشن بیشتر با رنگ اتاق نشیمن شما همخوانی داره. البته تصمیم با شماست”.
ناصر یخ اش آب شد. زن فروشنده از او تعریف کرده بود. وقتی به مبلها رسیدند رو کرد به زری و گفت:
”من هم فکر میکنم که قهوهای روشن بیشتر به اتاق میاد. زمستون اتاق نشیمن تاریک میشه”.
زری نگاهاش کرد و جوابی نداد. در همان لحظه نگاهاش با نگاه زن فروشنده گره خورد. زن فروشنده با لبخند چشمکی به او زد.
حال دیگر زری نبود و قرار بود زن دیگری اختیاردار آن وسایل باشد. دستمالی برداشت و میز شیشهای و تلویزیون را دستمال کشید. به حمام رفت و آب پاش کوچکی را که از آن هم بعنوان آفتابه استفاده میکرد و هم گلدانها را با آن آب میداد، پُر از آب کرد و به اتاق نشیمن برگشت. سه گلدان نسبتاً بزرگ را که یکی نخل زینتی بود و دیگری پیچکی که برگهای سبز و پُرپُشت آن از اطراف گلدان آویزان بودند را از آب سیراب کرد و بعد به طرف پنجره رفت و گلدان سوم را که مخصوص کریسمس بود و برگهای سرخ تیرهای داشت، آب داد. خواب از سرش پریده بود. بیتاب بود. لاله و لادن به اتاقاشان پناه برده بودند. رفتار و خُلق و خوی پدر را میدانستند. بو میکشیدند. هوا پس بود. ترجیح داده بودند که او را به حال خود رها کنند. اینطوری بنفع همه بود. به اتاق خواب رفت. تخت خواب دو نفره مرتب و دست نخورده بود. روز قبل همهی ملافهها را عوض کرده بود با این امید که شاید بتواند پرستو را متقاعد کند که همراه او به خانه بیاید. نگاهی به تختخواب انداخت و زیر لب بیت زیر را زمزمه کرد:
”یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبهی احزان شود روزی گلستان، غم مخور”.
اگرچه صبح قبل از رفتن به فرودگاه حمام کرده بود، ولی از کمد لباس برداشت و به طرف حمام راه افتاد. از حمام که بیرون آمد، کتری برقی را که تا نیمه آب داشت روشن کرد. در کمد آشپزخانه چشماش به بطری ودکایی افتاد که چند شب پیش ”خریده” بود. بازش نکرده بود. آن شب تاکسی میراند. ساعت دوازده بود که دو مسافر از اهالی اروپای شرقی در مرکز شهر به تورش خوردند. آدرسی را که به او نشان دادند، میشناخت. پارکینگ بزرگی در منطقهی هیسینگن (۲۰) بود. جایی که معمولاً رانندگانی که از اروپای شرقی به گوتنبرگ بار میآوردند، کامیونهای خود را در آنجا پارک میکردند و همانجا هم میخوابیدند. پارکنیگ هم محل خواباشان بود و هم بازار داد و ستد. با تاریک شدن هوا جوانهای کم سن و سال در آنجا پرسه میزدند و از رانندگان کامیونها مشروب میخریدند. شایعات قوی، که حتی روزنامهها نیز در مورد آنها نوشته بودند، وجود داشت، که دختران زیر هیجده سال برای گرفتن یک یا دو بطری ودکا یا ویسکی با رانندگان کامیون در اتاقک پشت راننده همبستر میشوند. ناصر از این موضوع خیلی عصبانی بود و مرتب به آن رانندهها و مسئولین شهرداری و ادارهی مالیات بد و بیراه میگفت:
”بی پدر مادرها خودشون پول مالیات مردمو میلیون؛ میلیون بالا میکشن، اونوقت بجاش دویست در صد مالیات رو نوشیدنیهای الکلی میبندن. تازه انحصار الکل را هم خودشون قبضه کردن. فکر کردی چی میشه؟ نتیجهاش آینه دیگه. دخترای پونزده شونزده ساله میرن بخاطر یه بطری ودکا خودشونو میندازن زیر لِنگهای یه شوفر نره غول که از اروپای شرقی اُومده”.
آن شب وقتی متوجه شد که دو مسافر شوفر کامیو اند. بجای اینکه مستقیم از روی پُل به طرف پارکنیگ براند، راه اش را کج کرد و به طرف خانهی سیامک و از آنجا از روی پُل دیگری که دو کیلومتر پایینتر بود، رفت و بعد به سمت پارکینگ راند. طول مسیر تقریباً دو برابر شد، وقتی به پارکینگ رسید رو برگرداند و با انگلیسی دست و پا شکسته به دو مسافر که تقریباً نیمه مست بودند، گفت:
”دویست و پنجاه”.
دو مسافر نگاهی به هم کردند و خندیدند. آن یکی که جوانتر بود با تعجب پرسید:
”دویست و پنجاه؟”
ناصر جواب داد بله دویست و پنجاه و دستگاه کیلومتر شمار تاکسی را به طرف او گرداند. مرد مسنتر دست در جیب کرد و صد کرون بیرون آورد و به طرف او دراز کرد. ناصر با حالتی جدی گفت:
”نه، نه. غیر ممکنه. (۲۱(دویست و پنجاه”.
مرد جوان خندید و سعی کرد که با حرکت سر ودست به ناصر بفهماند که راننده است و فقیر. ناصر هم کوتاه نیامد و با دست به او فهماند که من هم شوفر هستم و زن ندارم و دو تا بچه دارم ساعت دوازده شبه. مرد مسنتر با تعجب پرسید، زن نداری این همه دختر خوشگل و بلوند این جا هست. چرا زن نداری؟ ناصر که حوصلهی بحث نداشت و در ضمن کمی هم میترسید ادامه داد:
”نه، ممکن نیست. دویست و پنجاه کرون”.
مرد مسنتر خندهای کرد و با دست به ناصر اشاره کرد که صبر کند، الآن برمیگردد. از تاکسی پیاده شد و به طرف کامیون راه افتاد. پس از چند لحظه برگشت و بطری را که در ورق روزنامهای پیچیده بود به طرف او دراز کرد. ناصر ورق روزنامه را کنار زد و گفت:
”نو ودکا، مانی”.
چارهای نداشت. بطری را در داشبورت گذاشت. استارت زد و در حالی که زیر لب کلمات رکیکی مانند ”پدر سگهای بچه باز”،نثار دو رانندهی فلکزده میکرد، دنده عوض کرد و راه افتاد. در مدتی که با دو راننده برای کرایه چانه میزد؛ با پا آرام راکت بیس بالی را که در کنار صندلی خود پنهان کرده بود، جلو کشید که در صورت نیاز از آن استفاده کند. تاکسی راندن در شب بخصوص شبهای تعطیل خالی از خطر نبود. بارها اتفاق افتاده بود که جوانهای مست در نیمههای شب نه تنها کرایه نپرداخته بودند، بلکه راننده را هم به قصد کشت کتک زده و صندوقاش را خالی کرده بودند. داشبورت را باز کرد و نگاهی به بطری ودکا کرد. ابسولوت سوئدی بود. قیمت آن در فروشگاه دولتی دویست و پنجاه کرون بود.
بندرت مشروب میخرید. اغلب سیامک جور او را میکشید. گاهی که مهمان او بود یک بطر شراب میخرید و با خود میبرد.
بطری ودکا را باز کرد و شروع به نوشیدن کرد. ساعت از چهار گذشته بود که تلو تلو خوران به طرف اتاق خواب رفت و در حالی که زیر لب زمزمه میکرد: ”کریسمس مبارک پرستو”خود را با شکم روی تخت خواب دو نفرهی سرد و خالی ولو کرد.
هدیههایی را که برای عید کریسمس خریده بود، زیر تخت گذاشته بود. یکی برای لاله، یکی برای لادن، سه جعبه برای آبجی و دو دخترش و دو جعبه هم برای پرستو. صبح آن روز قصد داشت هدیهها را در صندوق عقب ماشین بگذارد که در خانهی آبجی و سیامک به پرستو و بچهها بدهد. ولی بعد پشیمان شد. در سوئد معمولاً شب عید کریسمس به یکدیگر هدیه میدهند. به همین خاطر ترجیح داد که تا روز بعد صبر کند. بعد از مرگ همسرش، اولین سالی بود که اجازه داده بود خانه را به مناسبت عید کریسمس چراغانی کنند. سالهای قبل علیرغم اصرار لاله و لادن، اجازه نمیداد. بهانه اش هم مرگ همسرش بود. البته قبل از آن نیز هر سال در روزهای قبل از فرا رسیدن کریسمس چندین بار با زری در آن مورد بحث و مشاجره کرده بود. زری معتقد بود که بخاطر بچهها باید کریسمس را جشن بگیرند. بنظر او بچهها در سوئد زندگی میکنند و باید آداب و فرهنگ و سنتهای سوئد را یاد بگیرند. هیچ اشکالی ندارد که هم عید نوروز را جشن بگیرند و اهمیت آن را بدانند و هم کریسمس را. زری معتقد بود که بچهها مدرسه میروند و این موضوع نباید موجب تحقیر آنها بشود. ناصر خلاف او فکر میکرد که بچهها ایرانی اند و باید آداب و سنن فرهنگی کشورشان را یاد بگیرند.
”اگر غفلت کنیم، بچهها کشور آب و اجدادیاشان را فراموش میکنند و به آدمهای بی ریشهای تبدیل میشن که نه سوئدی اند و نه ایرانی”.
زری اصرار داشت که میتوانند جنبههای مثبت هر دو فرهنگ را در آنها تقویت کنند. او هر بار از مهاجرین اهل ترکیه و یا بعضی از کشورهای عربی بعنوان نمونههای منفی مثال میآورد که نتوانسته بودند جای پای محکم و با ثباتی در جامعهی سوئد باز کنند و هنوز بعد از گذشت سالها، بطور سنتی یا راننده تاکسی اند و یا مغازهدار و رستورانچی. او معتقد بود که بچهها باید با فرهنگ سوئد آشنا شوند و به آن خو بگیرند که در آینده بتوانند در جامعه مثل بقیهی شهروندان کار و زندگی کنند. سالهای اول سنبهی ناصر پُر زور بود. ولی دخترها که بزرگتر شدند، دیگر حریف آنها نشد. هر سال هم کریسمس و هم عید نوروز را جشن میگرفتند و هدیه به یکدیگر میدادند. پس از مرگ همسرش سه سال موفق شد بچهها را از آن کار منع کند، ولی آن سال اصلاً چنین احساسی نداشت. نه تنها مخالفتی نکرد، بلکه خودش به انباری کوچکی که در زیرزمین ساختمان داشتند رفت و لامپهای مخصوص عید کریسمس را آورد و تمیز کرد و حتی چند لامپ را که سوخته بودند، عوض کرد. شمع و گل مخصوص کریسمس هم خرید. لاله و لادن خیلی خوشحال شدند. چند روز قبل از فرارسیدن کریسمس از آنها پرسید که برای کریسمس چه هدیهای از بابا نوئل آرزو میکنند. آنها آرزوی خود را روی تکه کاغذی نوشتند و در بالای تخت خود گذاشتند با این امید که بابا نوئل شب به اتاق آنها بیاید و آرزوی آنها را بخواند. لاله تلفن همراه و لادن گِم بوی آرزو کرده بود. روز بعد به فروشگاه اون اوف رفته بود و هدیه ها را خریده بود. در آنجا بود که بفکر افتاد که برای پرستو و آبجی و بچهها هم هدیه بخرد. دو ساعت در آن فروشگاه پرسه زد تا بالاخره یک سرویس کامل که شامل سشوار و یک خودتراش موهای زائد پا، ویژهی خانمها پیدا کرد و برای پرستو خرید. برای آبجی و دخترهایش نیز هرکدام هدیهای خرید. کلی خرج روی دست خودش گذاشت، ولی خوشحال بود. مطمئن بود که چنین گشاده دستی از چشم تیزبین پرستو پنهان نخواهد ماند.
سارا و حَنا
با رفتن ناصر و دخترها سکوت بر آپارتمان چهار اتاقه حکمفرما شد. سیامک که حسابی خسته بود، پیشنهاد کرد که جمع و جور کردن بقیهی ظرفها و نظافت را به فردا موکول کنند. آبجی طبق معمول مخالف بود:
”شما تنبل خان تشریف ببرید و بخوابید. ما ترتیب همه چیزو میدیم. نگران نباشید. فردا کریسمسه، خانه باید تمیز باشه”.
سیامک کمی کمک کرد، ولی تاب نیاورد. بالاخره بی سر و صدا با گفتن یک شب بخیر به اتاق خواب پناه برد و چند دقیقه نگذشته بود که صدای خُر و پُفاش بلند شد.
حَنا و سارا یک ساعتی بود که خوابیده بودند. آبجی از چند روز قبل وسایل حَنا را به اتاق خواهرش منتقل کرده بود. راضی کردن آنها چند روز وقت او را گرفت. دو خواهر علیرغم رابطهی خوب و صمیمانهای که با یکدیگر داشتند، رضایت نمیدادند. نه حَنا حاضر بود در اتاق خواهرش بخوابد و سارا رضایت میداد که اتاقاش را با حَنا تقسیم کند. بعد از کلی بحث و دخالت سیامک بالاخره رضایت دادند. سارا که مثل آبجی حاضر جواب بود، چند بار به مادرش گفت:
”خاله پرستو دوست توهه، چرا تو اتاق تو نمیخوابه؟”
”مادرجون بابا رو چیکار کنیم؟”
”بابا بره تو هال بخوابه”.
”نمیشه، صبح زود باید بیدار شه و بره سرکار. تازه شبها زود میخوابه”.
”به من مربوط نیست. مشکل خودتونه، خودتون هم حلاش کنید”.
آبجی دو بار عصبانی شد. با زحمت خود را کنترل کرد و صدایش را بلند نکرد. دخترهایش را خوب میشناخت. میدانست که اگر به دندهی چپ بیفتند، راضی کردن آنها غیر ممکن خواهد شد. بالاخره با دخالت سیامک مسئله حل شد. بر اساس قراردادی نانوشته بار اصلی تربیت بچهها جزیی از وظایف و مسئولیتهای آبجیبود. دخترها نیز این را میدانستند. هر وقت سیامک دخالت میکرد، معنایش این بود که چارهای ندارند و باید به حرف مادرشان گردن بگذارند. آن روز هم سیامک بود که سر میز شام حرف آخر را زد. آبجی با خوشرویی رو به حَنا کرد و گفت:
”فردا که از مدرسه اومدی وسائلاتو جمع کن که شب آنها را به اتاق سارا ببریم. باشه دخترم”.
سارا مخالفت کرد و گفت:
”من که گفتم نه”!
آبجی با تحکم جواب او را داد:
”قبلاً راجع به این موضوع حرف زدیم. بسه دیگه. اوکه”!
حَنا با اعتراض گفت:
”مگه اتاق توه. اتاق منه. من تصمیم میگیرم”.
”همین که گفتم”.
”من که نمیرم”.
سیامک دخالت کرد و گفت:
”کافیه دیگه. چند روز باید راجع به این موضوع بحث کنید؟ بسه دیگه. فردا وسائلتو جمع میکنی. اوکه! زیاد طول نمیکشه. چشم بهم بزنید پرستو میره خونهی ناصر”.
سارا با ناراحتی و غُرولند در حالی که لبهایش را جمع کرده بود و سرش را به چپ و راست حرکت میداد، جملهی آخر پدر را تکرار کرد:
”چشم بهم بزنید، میره خونهی ناصر”.
”غذا بخور ادا در نیار. به خاطر این همکاریتون یه جایزهی خوب میگیرید”.
یک جایزهی خوب برای حَنا و سارا چیزی به جز کامپیوتر نمیتوانست باشد. مدتها بود که غُر میزدند و کامپیوتر میخواستند. نگاهی آمیخته به لبخندی از روی شیطنت به یکدیگر کردند و ساکت شدند. آبجی که مخالف این باجدهی سیامک بود، دخالت کرد و گفت:
”البته بخاطر این کار نیست. شما هر دوتون دخترای خوبی هستین و درسهاتونو خوب میخونید، به این خاطر جایزه میگیرین”.
حَنا که خوشحالی خود را نمیتوانست پنهان کند، در حالی که چشمانش هم خندیدند پرسید:
”کی میخری؟”
سیامک جواب داد:
”چیو کی میخرم”.
”اونو دیگه، جایزه رو، کامپیوترو”.
”حالا کی گفته من می خوام کامپیوتر بخرم”.
سارا دخالت کرد و گفت:
”جایزهی خوب یعنی داتا”. (۲۲(
بعد با خنده انگشت دست راستاش را پشت لباش گذاشت و بار دیگر صدای پدر را تقلید کرد:
”همین که گفتم. زیاد طول نمیکشه”.
همه خندیدند. سارا متخصص شکلک درآوردن و تقلید صدای دیگران بود. هر وقت سرحال بود با استادی حالت چهره و گفتههای پدر و مادر را تقلید میکرد و همه را میخنداند. حَنا آنقدر میخندید که بقول خودش ”جیشاش را میزد.”و با التماس از سارا میخواست که بار دیگر حرف زدن پدر را تقلید کند.
سیامک مکثی کرد و گفت:
”حراج روزهای بین تعطیلات کریسمس و تعطیلات سالنو با هم میریم و میخریم. ولی یک شرط داره. دعوا نمیکنید و بعدش هم روزی یک ساعت، نه بیشتر. اول درس بعد کامپیوتر”.
سارا و حَنا لب باز نکردند. قول پدر فعلاً کافی بود.
خانهی آبجی
آپارتمان چهار اتاقهی سیامک و آبجی در طبقهی پنجم ساختمانی شش طبقه در یکی از مناطق مرکزی شهر واقع شده بود. میدانی در جلو ساختمان بود که از آن بعنوان پارکینگ استفاده میشد. میدان در طول روز شلوغ بود. اطراف میدان چند ساختمان شش طبقه بود که بیشتر آنها فروشگاه مواد غذایی، رستوران و درمانگاه، بوتیک لباس و سالن ورزشی بود. خیابانی وسیع که مسیر حرکت قطار شهری و وسایل نقلیه بود، میدان را از دریا جدا میکرد. اتاق حَنا در کنار سالن پذیرایی بود که پنجرهی آن رو به میدان باز میشد و نمایی زیبا از دریا را در چشم انداز داشت. آبجی مخصوصاً اتاق حَنا را برای پرستو در نظر گرفته بود. اتاق سارا بزرگتر بود و دو خواهر راحتتر میتوانستند در آن بخوابند. بعد از اینکه اتاق نشیمن و آشپزخانه را مرتب کردند، آبجی هدیههای عید کریسمس را از اتاق خواب آورد و در زیر کاجی که به همین مناسبت چراغانی کرده بود گذاشت، چراغهای کاج را خاموش کرد و به پرستو شب بخیر گفت او را بوسید و اضافه کرد:
”خیلی خوشحالام که تو اینجایی. مثل اینکه دنیایی رو به من دادند. حالا برو بخواب. از فردا زندگی جدید تو شروع میشه”.
پرستو بجز پاسخ بوسهی او حرفی نزد. هر دو خسته و بی رمق به قصد خوابیدن از هم جدا شدند. پرستو به اتاق حَنا که حالا اقامتگاه موقت او بود، رفت. اتاق جمع و جوری بود. وسائل اتاق و پوسترهایی که به در و دیوار اتاق چسبانده شده بود، فریاد میزد که اتاق او نیست و صاحب واقعی آن دختر بچهای است که برای گام نهادن به دوران نوجوانی خیز برداشته است. پوسترهای بزرگ گروه اسپایس گرلز و مایکل جکسون هر یک بخشی از دیوار اتاق را پوشانده بودند. ضبط صوت کوچکی همراه با چند سی دی و نوار روی میز کنار تخت بود. اتاق تمیز و دستمال کشیده بود. آبجی تختخواب حَنا را با دقت مرتب کرده بود و یک لحاف و دو پتو برای پرستو روی تخت گذاشته بود. پرستو چمدان را باز کرد و لباس خواب برداشت و لباس عوض کرد و آرام و پاورچین برای مسواک زدن به دستشویی رفت. به چهرهی خود در آینه خیره شد و گفت:
”از فردا زندگی جدید تو شروع میشه. به سوئد خوش اومدی”.
آرام و بی صدا به اتاق خواب برگشت در را بست، چراغ را خاموش کرد و روی تخت دراز کشید. سعی کرد بخوابد، ولی کو خواب! باوجود خستگی شدید، خواب از او گریزان بود. چند بار غلت زد. فایده نداشت، خواب از سرش پریده بود. به ساعت مچیاش نگاه کرد. ساعت چهار صبح بود. با خود گفت، تا صبح چیزی نمانده. بیست و سه ساعت بود که نخوابیده بود. نه تشویش داشت و نه ناراحت بود. چرا نمیتوانست بخوابد؟ آیا تغییر آب و هوا بود؟ چه چیز در ضمیر ناخودآگاه او میگذشت که خواب را از او ربوده بود؟ بلند شد و کرکره پنجره را کمی بالا کشید. تا آن لحظه متوجهی منظرهی بیرون نشده بود. میدان جلوی ساختمان در قُرق اتومبیلهای پارک شده بود. تعدادی از آنها در زیر تلی از برف پنهان شده بودند. گویا چند روز بود کسی آنها را حرکت نداده بود. در آن سوی خیابان سطح دریا دیده میشد. کشتی بزرگ مسافربری در کنار لنگرگاه پهلو گرفته بود. آسمان سیاه و ظلمانی بود. دریغ از کورسوی ستارهای و پرتویی از نور ماه. هیچ چیز بجز شب در آسمان شهری که به آن پناه آورده بود، ندید. قبلاً چیزهایی در بارهی سیاهی و بلندی شبهای سوئد شنیده بود، ولی آن شب اولین بار بود که از نزدیک شاهد آن بود. بندر روشن بود. در فاصلهای دورتر پُل بلندی را دید که براحتی توانست حرکت چند وسیلهی نقلیه را روی آن ببیند. از تاریکی شب، نور چراغهای بندر و عبور وسایل نقلیه و کشتی غول پیکری که در لنگرگاه پهلو گرفته بود، خوشاش آمد. آنجا را با آتن مقایسه نکرد. از آن شب به بعد قرار بود گوتنبرگ شهر او و محل زندگیاش باشد. روی تخت دراز کشید و با رؤیای دیدار با دخترش خود را مشغول کرد که خوابی شیرین او را در ربود.
ساعت از یازده گذشته بود که با صدای موزیکی که از اتاق مجاور بگوش میرسید، بیدار شد. لحاف را که روکش خوش رنگ گلداری داشت، کنار زد و روی تخت نشست. اتاق تاریک بود. دست دراز کرد و میلهی کرکره را چرخاند که روشنایی روز اتاق را روشن کند. هوا روشن و برخلاف روز قبل آفتابی بود، اگر چه خورشید بیرمق و زرد بود. بندر و دریا برخلاف شب قبل تاریک نبودند. کشتی بندر را ترک کرده بود. با خود فکر کرد: ”حتماً آدمهای زیادی را با خود برده که حالا سرگرم تفریح اند”. به کجا؟ نمیدانست. مردم در میدان مقابل ساختمان در رفت و آمد بودند. صدای مرغان ماهیخوار که در اطراف بندر پرواز میکردند، بگوش میرسید. پرندهها هم مثل آدمها در ستیز با یکدیگر برای سد جوع بودند. تا یکی از آنها به امید یافتن طعمهای به زمین مینشست. بلافاصله بقیه نیز او را تعقیب میکردند و در کنارش سبز میشدند. چند کلاغ سیاه نیز در اطراف آنها جست میزدند و در کمین بودند که شاید بتوانند طعمه را بربایند. سطح سکوی بندر را برف پوشانده بود. همه جا سفید بود. ویترین مغازهها به مناسبت عید کریسمس تزئین شده بود. رنگ سرخ گلهای کریسمس و کاغذ رنگیهای رنگارنگ و سفیدی برفهای مصنوعی پشت ویترین مغازهها با رنگ زرد روشنایی خیابان در آمیخته بود. همه چیز حال و هوای عید داشت. گویی شهر و میدانچه را به احترام ورود او چراغانی کرده بودند. دستی به موهایش کشید و خم شد بُرس سر و آینهی کوچکاش را از کیف دستی بیرون کشید. موهایش را شانه کرد. آرایش روز قبلاش پاک شده بود. خودش بود. لباس عوض کرد و از اتاق بیرون رفت. در اتاق نشیمن جنب و جوشی درجریان بود. آبجی در حال چیدن میز بود.
”باید خیلی زود از خواب بیدار شده باشد!”
چند قابلمه و دو ماهیتابه روی اجاق برقی بود. آبجی در حالی که یک ظرف شیرینی در دست داشت وارد اتاق نشیمن شد و با خوشرویی گفت:
”ظهر بخیر خانم خوشگله، خوب خوابیدی؟ برو دست و صورتاتو بشور که الآن آقات از راه میرسه”.
”مگه قراره امروز هم بیاد؟”
”چی فکر کردی، مگه به این راحتی دست از سرت برمیداره!”
بعد در حالی که میخندید سرش را به گوشهای او نزدیک کرد و گفت:
”چی فکر کردی، سه ماهه هلاکته. تا به مراد دلاش نرسه، ول کن نیست”.
پرستو با تشر با دست آرام به پهلوی او زد و گفت:
”خفه خون بگیر عفریته، همهاش به فکر این چیزها هستی. برو به کارهات برس”.
آبجی دوباره با شوخی گفت:
”چرا میزنی، مگه دروغ میگم. خودت گفتی که آب از لب و لوچهاش راه افتاده!”
بعد بلافاصله لحناش را عوض کرد و ادامه داد:
”شوخی کردم. امشب شب عید کریسمسه. بهش میگن یول آفتون. (۲۳) مثل شب سال نو خودمونه. سوئدیها امشب سفرهی رنگینی پهن میکنن که همه نوع خوردنی توش هست. از ژامبون خوک، شیربرنج و پورهی سیب زمینی و گوشت قل قلی گرفته تا نون خشک و پنیر و میوههای خشک مثل گردو و بادام و کشمش و شیرینی. بعدش هم همهی فامیل دور هم جمع میشن و آنقدر میخورن و مینوشن که راهی بیمارستان میشن. امشب همه به هم هدیه میدن. ما هم بخاطر بچهها، البته از تو چه پنهون، کمی هم بخاطر دل خودمون، امشب جشن میگیریم. آخه ناسلامتی ما هم عضوی از این جامعه هستیم و داریم توش کار و زندگی میکنیم. سالهای اول به روی خودمون نمیآوردیم و بیخیالاش بودیم. بیشتر روزهای سُرخ اضافه کاری، کار میکردیم. پول خوبی میدن. کریسمس و عید پاک را دو برابر و نیم پول میدن. سه روز تعطیل کریسمس را اگر اضافهکاری کنی به اندازهی نصف حقوق یک ماه دستت میاد. بچهها که کمی بزرگتر شدن فهمیدیم که بی انصافیه که روزهای تعطیل اونهارو تو خونه تنها بذاریم. اینه که از دو، سه سال پیش قید پولو زدیم و هر سال ما هم مثل بقیهی خلقالله کریسمس و عید پاک و نوروزو جشن میگیریم. ناصر و دختراشو هم دعوت کردم بیان اینجا. تو هم که هستی، حسابی خوش میگذره. از حالا بهت بگم که سیامک و ناصر امشب مشروب میخورن. صدات در نیاد، ها. اخم هم نکن. شب عید کریسمسه، اختیارداری نکنی. باید یاد بگیری بعضی وقتها کوتاه بیایی. بذار آقایون هرکاری دلاشون خواست بکنن. امشب برنامهی تلویزیون محشره، از ساعت سه شروع میشه. من بجای گوشت خوک، بوقلمون و ران گوسفند تو فر گذاشتم. زود باش برو دوش بگیر، لباسهای عیدتو بپوشو خوشگل کن که شاه داماد الآن از راه میرسه”.
از لحظهای که کلمهی عید کریسمس و هدیه دادن به بچهها را از زبان آبجی شنید، هوش و حواس از سرش پرید. هدیه و بچهها او را به هزاران کیلومتر دورتر از سوئد، به جایی که آسماناش خاکستری نبود و در نقطهای از آن دخترکی تنها در کنار مرد و زنی که پدر و مادر او نبودند، زندگی میکرد، برد. به آتن. آیا او هم امروز از کسی به مناسبت عید کریسمس هدیه میگیرد؟ آیا پدرش، علی آنقدر همت دارد که حداقل امروز را در کنار تنها دخترش باشد؟ خودش چی؟ اینجا چکار میکند؟ آبجی که متوجه درهم شدن قیافهی او شده بود، مکثی کرد و پرسید:
”از حرفام ناراحت شدی؟ منظور بدی نداشتم”.
پرستو به خود آمد و پاسخ داد:
”نه، از حرف تو ناراحت نشدم. تو حرف بدی نزدی. از خودم بدم اومد، که امروز اینجام. من اینجا چکار میکنم؟ دخترک بیچارهام!”
با تمام شدن جملهاش رویش را برگرداند که شاید آبجی اشکهای او را نبیند. ولی آیا میتوانست لرزش خفیف شانههایش را هم از نگاه تیزبین آبجی پنهان کند؟ نه، غیر ممکن بود. آبجی سینی را که در دست داشت روی میز گذاشت و به طرف او رفت و در آغوشاش گرفت. پرستو گویا در انتظار آغوش او بود. چون کودکی هراسناک در آغوشاش پناه گرفت. سرش را روی شانهاش تکیه داد و بی هیچ ملاحظهای اشک ریخت. آبجی با دست به پشت شانههای او زد و نوازشاش کرد. کاری از دست او ساخته نبود. شنیده بود که دخترها در شب عروسی، وقتی میخواهند به خانهی داماد بروند گریه میکنند. خودش هم نفهمید که چرا چنین فکر بیربطی به ذهناش خطور کرد. دلاش نمیخواست سیامک و دخترها پرستو را در چنین حالتی ببینند. آهسته در گوشاش زمزمه کرد:
”گریه نکن عزیز دلام. همه چیز درست میشه. بریم تو اتاق”.
پرستو بی هیچ مقاومتی همراه او به اتاق رفت. در را از پشت بست و در کنارش روی تخت نشست. دستمالی به او داد که اشکهایش را پاک کند.
”کی تموم میشه؟”
آبجی دستهای او را در دست گرفت و نوازش کرد و گفت:
”تا حالا صبر کردی، مدتی دیگه هم تحمل کن. همه چیز درست میشه. تا چند ماه دیگه میتونیم برات ویزا بگیریم و با ناصر برید اونو ببینید. شاید بتونی راضیاش کنی که با تو بیاد سوئد”.
پرستو سر تکان میداد. گویی حرف آبجی را تصدیق میکرد.
”خسته شدم. دیگه طاقتام تموم شده. نمیدونم، یه چیزی ته دلام بهم میگه که دخترم را برای همیشه از دست دادم”.
”به دلات بد نده. میخوای بهش زنگ بزنیم”.
پرستو خجالت کشید. هنوز از راه نرسیده، دردسرهایش شروع شده بود. آبجی متوجه شد و گفت:
”خجالت نکش. من از این کارتهای تلفن دارم. دو ساعت هم که حرف بزنی ده کرون هم نمیشه. تازه مثل اینکه بچهی برادر من هم هست. نا سلامتی من عمهاش هستم. همین جا بشین، الآن مییام”.
از اتاق خارج شد. تلفن و کارت روی پا تختی کنار تختخواب در اتاق خواب بودند. چند لحظه در اتاق مکث کرد با این امید که شاید پرستو منصرف شود. یاد شعری از حمید مصدق افتاد
”من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توأم
شکن گیسوی تو، موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو، من
بوسه زن بر سر هر موج گذر میکردم
کاش براین شط مواج سیاه
همهی عمر سفر میکردم”.
مگر میتوانست پرستو را در انتظار بگذارد؟ قلباش با هر طپش قلب او میتپید. گرچه میدانست که دخترک یا خانه نیست و یا مثل همیشه بیشتر از چند کلمهی نامفهوم با مادر صحبت نخواهد کرد.
”شاید بهتره اول با علی صحبت کنم و بعد با او”.
منصرف شد. چه داشت که به علی بگوید!بگوید که پرستو آنجاست و همین روزها به خانهی ناصر خواهد رفت؟ نه علی نمیتوانست مشکلی را حل کند، بلکه برعکس هیمهای بر آتش بود. دلاش نمیخواست شب عید کریسمس زهرمار همه شود. بچهها و ناصر و دخترهایش از مدتها پیش در انتظار چنین روزی بودند. چارهای نداشت. دلاش رضا نداد پرستویش را در انتظار بگذارد.
”کاش بر این شط مواج سیاه
همهی عمر سفر میکردم”
به اتاق برگشت. پرستو در کنار پنجره ایستاده بود و به دریا زُل زده بود. به چه فکر میکرد؟ آبجی در را بست و در کنار او ایستاد:
”قشنگه، نه؟”
پرستو لبخندی زد و با سر گفتهی او را تصدیق کرد. آبجی دستی به موهای سیاه پرستو که حالا کمی آشفته شده بودند، کشید. مثل اینکه میخواست با حرکت دست آنها را شانه کند. آنگونه که باب دل خودش بود. نگاهی از حسرت به صورت غمگین او کرد و گفت:
”اگه چند سال پیش مثل امروز فکر میکردم، هرگز ازدواج نمیکردم”.
پرستو منظور او را خوب نفهمید. آبجی حاضر بود از همه چیز بخاطر پرستو بگذرد. تا قبل از آمدناش هرگز نمیدانست که آن زن را دیوانهوار دوست دارد. عشقی بسیار فراتر از دوستی. عشق نبود شیفتگی بود. اشک پرستو چون سوهان قلباش را خراشیده بود. عید کریسمس که هیچ، حاضر بود همهی روزهای تعطیلاش را فدای لحظهای شادی آن زن کند.
”بشین”.
شماره تلفن آتن را داشت. شماره گرفت. کمی سکوت بعد صدای بوق ممتد تلفن. سه زنگ ممتد. داشت نا امید میشد که کسی گوشی را برداشت. صدای خشدار دخترانهای در گوشی طنین انداخت. دستپاچه شد. برای لحظهای فارسی حرف زد و گفت سلام عمه جان. جواب درستی نشنید. بلافاصله یادش آمد که دخترک تنها چند کلمه فارسی بلد است. به انگلیسی خود را معرفی کرد. دخترک سلام کرد. نگاهاش به چشمان پرستو افتاد. برق شادی را در چشمان او دید و قلباش به طپش افتاد. تلفن را به طرف پرستو دراز کرد. مطمئن نبود که مکالمه زیاد طول بکشد. ولی یک ثانیه هم غنیمتی بود. پرستو با دستانی لرزان تلفن را گرفت و بدون لحظهای درنگ گفت:
”سلام مادرجون. منام پرستو. حالات خوبه عزیزم”.
دخترک بعد از مدتها برای اولین بار به فارسی جواب داد:
”بعله”.
”قربونت برم مادر. دلام برات یه ذره شده”.
چهرهاش تغییر کرد. گویا دخترک چیزهایی گفت که او نفهمید و یا شاید بد متوجه شد. آبجی اتاق را ترک کرد. دلاش نمیخواست بیشتر از این شاهد شکستن و التماس و نالههای آن زن باشد. او را قوی و خندان میخواست. پرستوی او همان پرستوی دوران نوجوانیاش بود. دوران دبیرستان. دورانی که نیرویی سرکش و یاغی از درون به او فشار میآورد که همهی امکانات را فراهم کند که پرستو زن برادرش بشود که حضورش در خانهاشان و در کنار او دائمی شود. بعد از ازدواج او با برادرش چون پرستاری از او مواظبت میکرد. شبهایی که خانهاشان بودند و اگر او مهمان آنها بود، بیدار میماند تا نجواهای عاشقانهاشان را از پس دیوار ضخیمی که اتاق آنها را از اتاق او جدا میکرد، بشنود. لذت میبرد. آن روزها هرگز به چنین عشقی فکر نکرده بود. حق قدم گذاشتن به چنین حریم ممنوعهای را نداشت. حتی فکر کردن به آن نیز حرام بود. ولی حالا دیگر احساس واقعی و متفاوتاش را دریافته بود و میدانست که پرستو تنها دوست او نیست، عاشق اوست. افسوس میخورد که چرا به این حس شیرین دیر پی برده است. سالها از آن دوران گذشته بود. او حالا زنی کامل و مادر دو دختر و همسر مردی بود، که او را هم دوست داشت. تن به سرنوشت داده بود و خود را به دوستی دیوانهوار با او قانع کرده بود.
مکالمهی پرستو با دخترش زیاد طول نکشید. پرستو از شنیدن صدای دخترش خوشحال شده بود. هم این که دخترک چند کلمه با او حرف زده بود، راضی بود. همان چند کلمه او را آرام کرد. تعطیل بود و منتظر دو دختر آنتی، که آنها را خواهر صدا میکرد، بود که با هم برای عید کریسمس بروند بیرون. مثل اینکه اولین بار بود که میخواستند او را همراه خود ببرند پارتی. خوشحال بود و منتظر تلفن آنها بود. شاید همین انتظار و شور وشعف انگیزهای شده بود با زنی که خود را مادر او میخواند، چند کلمهای صحبت کند. به دستشویی رفت. دستها و صورتاش را شست و کمی آرایش کرد و به اتاق برگشت. آبجی لحظهای او را تنها نمیگذاشت. پرستو لباس عوض میکرد که آبجی وارد اتاق شد. انداماش با اینکه در مرز سی بود، هنوز خوش ترکیب و دخترانه بود. با خود گفت: ”خدا همهی زیباییها را یک جا به این زن داده. ناصر که هیچ، هر کس دیگهای هم که اونو ببینه، آب از لب و لوچهاش راه میافته”. برای اینکه فضای گرفتهی چند دقیقه پیش را عوض کند، به میز تحریر نزدیک شد و با انگشت به میز زد و گفت:
”بزنم به تخته، ماشاالله هر روز خوشگلتر میشی”.
پرستو که روحیهاش تا حدی عوض شده بود، انگشت اشارهاش را به طرف او دراز کرد و گفت:
”چشم چرونی موقوف، و گرنه به سیامک میگم”.
هر دو از ته دل خندیدند. گویا میخواستند با این خنده به یکدیگر یادآوری کنند که نه سیامک و نه هیچکس دیگری نمیتواند به حیاط خلوت رابطهی آنها، جایی که حریم خصوصیاشان بود، وارد شود. این شوخیها و خندههای مستانه فقط و فقط به خودشان دوتا ربط داشت، نه هیچکس دیگر.