شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳ - ۱۰:۵۱

شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳ - ۱۰:۵۱

يک نیمه‌روز
بوق ماشین آتش‌نشانی در همه جا پیچیده بود اما معلوم نبود که ماشین برای رسیدن به شعله‌های آتش چگونه می‌تواند راه خود را باز کند. راننده تاکسی با مسافری بر...
۳ آذر, ۱۴۰۳
نویسنده: پهلوان
نویسنده: پهلوان
دادگاه لاهه حکم بازداشت نتانیاهو، نخست‌وزير؛ و گالانت وزیردفاع سابق اسرائیل را صادر کرد
دادگاه (لاهه) دلایل کافی برای این باور دارد که نتانیاهو و گالانت «عمداً و آگاهانه مردم غیرنظامی در نوار غزه را از اقلام ضروری برای بقای خود از جمله غذا،...
۲ آذر, ۱۴۰۳
نویسنده: برگردان: رضا کاويانی
نویسنده: برگردان: رضا کاويانی
دادخواهی و صلح
روز يک‌شنبه گذشته، 27 آبان‌ماه سال 1403 خورشيدی با عنوان دادخواهی و صلح و به‌یاد هزاران فرزند جان‌باختۀ ميهن و با تاکيد بر دادخواهی، خشونت‌پرهيزی و صلح‌طلبی در سامانه زوم...
۱ آذر, ۱۴۰۳
نویسنده: کارآنلاين
نویسنده: کارآنلاين
دنیایِ واژگون
کتاب در حافظه شهر فراموش شده‌ / و به انتها نزدیک / دنیا تعادلش را در نقطه لغزانی دنبال می‌کند / موریانه‌ها / به جانِ کتاب‌ها افتادند / شب است،...
۲۹ آبان, ۱۴۰۳
نویسنده: رحمان ـ ا
نویسنده: رحمان ـ ا
مسئله جانشینی و یا زمانی برای پرسش‌های اساسی درباره کارنامه ولایت فقیه؟
کارنامه اقتصادی، ژئوپولتیکی، اجتماعی، زیست محیطی و فرهنگی فاجعه آمیز حکومت در برابر همگان قرار دارد. حکومت دینی حتا در ماموریت معنوی خود هم شکست بزرگی خورده و مناسک و...
۲۹ آبان, ۱۴۰۳
نویسنده: سعید پیوندی
نویسنده: سعید پیوندی
تلاش جریان برانداز و سلطنت‌طلب در کسب قدرت و وظایف ما
امروز بیش از پیش لازم است که جریانات چپ، ملی و دموکرات صفوف خود را به هم نزدیک کرده و مانع گرایش به سمت راست و جریانات برانداز شوند. هیچ...
۲۹ آبان, ۱۴۰۳
نویسنده: کامران
نویسنده: کامران
وریشه مرادی
وريشه مرادی دوران دانشجویی از فعالان ان‌جی‌او های شهر سنندج و از قهرمانان رزمی‌کار استان کوردستان و یکی از بنیان‌گزاران انجمن مبارزه با اعتیاد شهر سنندج بود.
۲۸ آبان, ۱۴۰۳
نویسنده: سردبير ماه
نویسنده: سردبير ماه

چمدانی کوچک در یک کمد قدیمی (قسمت هفتم)

همه‌چیز برایم تازگی داشت؛ لباس‌های کُردی با آن رنگ‌های شاد؛ پیراهن‌های توری بلند با آن پولک‌های طلائی و سربندهای بلند، حرف زدن کُردی و صدای ترانه‌های کُردی که همه‌جا به گوش می‌رسید. چه استقبال خوبی از ما کردند. از هیوا بسیار خوششان آمد. تحصیل‌کرده بودند. جالب این بود که می‌دانستند پسر بزرگ خانواده زندان است. دیانا گفته بود.

فکر نمی‌کردم بتوانم پشت دار قالی بنشینم. حوصله هیچ‌چیز نداشتم. سروه خانم گفت: “می‌دانی، اولین گره را که بیندازی دوست خواهی داشت و دلت می‌خواهد ببافی، نقش بیندازی رنگ‌ها را کنار هم بچینی و نهایت تمامش کنی، درست مثل نقاشی است اما با نخ و پشم. این‌طور روزها کوتاه می‌شود و حواسمان به قالی .” درست می‌گفت؛ بعد از سال‌ها حسی زیبا داشت در درونم شکل می‌گرفت. اوایل سخت بود؛ کمرم درد می‌کرد، نمی‌توانستم تارهای نخ را به‌سرعت بگیرم و نخ خامه را از لای دو تار نازک عبور دهم و گره بزنم. اما انسان با تمرین همه‌چیز را یاد می‌گیرد. برایم لذت‌بخش شده بود؛ هرروز از ساعت هشت، بعدازاین که هیوا به دانشگاه می‌رفت پشت دار قالی می‌نشستیم و شروع به بافتن می‌کردیم. چه همدم دلچسبی بود. سروه خانم فارسی را بسیار شیرین صحبت می‌کرد. می‌دانی، فکر می‌کنم وقتی فارسی با لهجه‌های مختلف قاطی می‌گردد، زیباتر می‌شود. یک جوری احساس متفاوت و حس نزدیکی به کسانی که نمی‌شناسی. ولی می‌دانی که بخشی از این سرزمین بزرگ‌اند.

داشتم یاد می‌گرفتم که چطور به نقشه نگاه کنم و به همان رنگ گره به زنم . او می‌خواند: ” یک سفید   دو آبی دو قرمز …”، من همان رنگ‌ها را گره می‌زدم؛ او از آن طرف دستگاه و من از این‌طرف؛ وقتی به هم می‌رسیدیم می‌گفت: “خاس  خاس” و می‌خندید. درست مثل شروع کردن یک درس تازه بود.

سروه خانم برایم از روستایشان می‌گفت؛ اهل طرف‌های سردشت بود. وسط بافتن شروع به خواندن آوازهای کردی می‌کرد، من نمی‌فهمیدم، اما خیلی خوشم می‌آمد. می‌گفتم بخوان. فکر می‌کردم چرا هیچ‌وقت خواندن حتی یک ترانه را یاد نگرفتم. دبیرستان که بودم با همکلاسی‌ها دورهم جمع می‌شدیم، دسته‌جمعی می‌خواندیم؛ اما من نمی‌توانستم مثل آن‌ها بخوانم. او کردی می‌خواند. من نمی‌فهمیدم و بعد برایم ترجمه می‌کرد. نمی‌دانم شرح‌حال عاشقی، یا مادری مثل ما  بود در انتظار دیدن یارش:

 “در آیینه هم  تو را می‌بینم

 حتی یک‌بار هم  نشد که تو را نبینم

  تقصیر آیینه نیست

 چشم‌های من پر از تصویر توست”

 تمام چیزهایی که می‌خواند زیبا بود. حال طوری به او عادت کرده بودم که نمی‌توانستم یک‌لحظه جدائی‌اش را تصور کنم. او هم همین‌طور بود. این دوره باوجود زندان بودن تو و فوت پدرت سال‌های آرامی برای من بود. تو سروه خانم و هیوا را دیدی. 

اواخر بهار بود سال پنجاه‌وشش! سروه خانم درحالی‌که هم می‌خندید وهم نوعی در فکر بود گفت: “هیوا می‌خواهد ازدواج کند. نمی‌دانم چه‌کار کنم؟ با یک دختر کُرد در دانشگاه آشنا شده و کارشان به عاشقی کشیده. می‌خواهند طی همین دو سه ماه ازدواج کنند. دیشب کلی با او صحبت کردم. ما وضعمان طوری نیست که بتواند ازدواج کند نه خانه‌ای! نه کاری!  پدر این عاشقی بسوزد که هیچ‌کدام از این‌ها را نمی‌فهمد. می‌گوید دختر که اسمش « دیانا» است؛ هیچ‌چیز نمی‌خواهد نه عروسی، نه مهریه، نه خانه، تنها یک سرپناه. نظر تو چیست ؟ ” اصلاً انتظار نداشتم. تو مقابل چشمم ظاهر شدی. اگر تو می‌خواستی  با آن دختری که دیدم ازدواج کنی، من یا پدرت چه می‌گفتیم؟ قلبم گرفت؛ تو چه وقت عروسی خواهی کرد؟ حتماً  خوشحال می‌شدیم.

وقتی‌که دو نفر همدیگر را دوست داشته باشند و عاشق هم باشند همه‌چیز زیباست. اتاق که نه یک «چپر، یک آلونک» هم کافی است. مگر من و پدرت چه داشتیم؟ ما چند سال داخل یک اتاق کوچک زندگی کردیم. من تازه دیپلم گرفته بودم و پدرت تنها شش ماه بود که سر کار می‌رفت. اما ازدواج کردیم. آن اتاق کوچک را با بهشت هم عوض نمی‌کردیم. هرروز که پدرت از کار برمی‌گشت و در اتاق را باز می‌کرد گوئی تمام شادی‌های دنیا به رویم لبخند می‌زدند.  به سروه خانم گفتم: “نگران چه هستی؟ دو تاشان چند مدت دیگر درسشان تمام می‌شود، مهندس می‌شوند و کار خوب پیدا می‌کنند. تو نوه‌دار می‌شوی؛ مگر خودت چطور ازدواج کردی؟ عجالتاً اینجا که هست تا ببینیم چه می‌شود .” می‌ترسید؛ می‌گفت: ” آخر اندکی صبر کنند.” من در ملاقات با تو نظر تو را هم خواستم  چقدر خوشحال شدی و گفتی: “مامان اتاق من را به آن‌ها بدهید .” راستش من دلم نیامد. آنجا فقط باید بوی تو را می‌داد. آن اتاق خلوتکده من وتو بود. سروه خانم با پسرش که در زندان اوین بود هم مشورت کرده بود؛ او هم گفته بود: ” مادر کمکشان کن حداقل بگذار این دو به هم برسند و برایت نوه بیاورند .”

چنین شد که هیوا عروسی کرد. چه خانواده خوبی بودند خانواده عروس.  پدر و مادر هر دو معلم بودند. اهل کرمانشاه. من و سروه خانم همراه هیوا و عموی هیوا برای خواستگاری رفتیم. دیانا قبل از ما رفته بود. اولین بار بود که کرمانشاه را می‌دیدم. اصلاً اولین بار بود که به‌ یک شهر کُردنشین می‌رفتم. همه‌چیز برایم تازگی داشت؛ لباس‌های کُردی با آن رنگ‌های شاد؛ پیراهن‌های توری بلند با آن پولک‌های طلائی و سربندهای بلند، حرف زدن کُردی و صدای ترانه‌های کُردی که همه‌جا به گوش می‌رسید. چه استقبال خوبی از ما کردند. از هیوا بسیار خوششان آمد. تحصیل‌کرده بودند. جالب این بود که می‌دانستند پسر بزرگ خانواده زندان است. دیانا گفته بود. پدرش به سروه خانم گفت: “وقتی دو نفر انسان تحصیل‌کرده «آقای مهندس و خانم مهندس»همدیگر را دوست دارند من و مادرش چه‌کاره‌ایم. دیانا بسیار خواستگار داشت؛ هیچ‌کدام را قبول نکرد. او دختر عاقلی است؛ چه در پسر شما دیده که او را انتخاب کرده؟ انشا الله مبارک باشد .” پدرش با چه لذت و شوقی کلمه خانم مهندس را می‌گفت و من شادی درون او را درک می‌کردم. پدرت هم بعضی وقت‌ها که خیلی خوشحال بود تو را آقای مهندس خطاب می‌کرد.

پسرم ساده‌ترین خواستگاری بود. سر هیچ‌چیز چانه نزدند. من شنیده بودم کُردها رسم و رسوم سختی دارند و همه‌چیز را بزرگان، پدر و برادر بزرگ تصمیم می‌گیرند. دیانا یک برادر کوچک دبیرستانی داشت و یک خواهر ازدواج‌کرده. همه موافق بودند. دو روز ماندیم، ما را طاق‌بستان بردند؛ به بازار بزرگ شهر. بوی نان برنجی و شیرینی دیگری که نامش کاک بود، در بازار پیچیده بود. همه رنگ‌ها شادبودند. قرار شد ماه دیگر اواسط تابستان یک عروسی در کرمانشاه بگیرند و بعد یک مراسم کوچک هم تهران خانه ما. موقع برگشت یک چمدان هدیه و سوغاتی برای ما نهاده بودند. یک پیراهن برای پسر بزرگ سروه خانم و یک پیراهن برای تو. همان‌که بعد از برگشتن از کرمانشاه در اولین ملاقات برای تو آوردم . و خوشحال شدی خندیدی و گفتی: ” مامان کجا بپوشم؟”  قلبم آتش گرفت. متوجه شدی؛ گفتی: “باشه شب عروسی آن‌ها می‌پوشم ما هم اینجا برایشان جشن می‌گیریم .” چقدر خوشحال شدم این پسر من است خوش‌قلب و مهربان! برای پسر جوانی که ندیده جشن می‌گیرد.

برای من و سروه خانم هرکداممان یک دست لباس کردی زیبا گذاشته بودند . چقدر زیبا بود وقتی با کمک سروه خانم  آن را به تن کردم خودم را نشناختم . لباس سبز و آبی‌رنگی بود با پولک‌های نقره‌ای و یک سربند سفید .در آیینه نگاه کردم حس عجیبی بود. احساس می‌کردم پدرت در من خیره شده به  همان دقتی که گاه خیره می‌شد. عکسش را از روی طاقچه برداشتم  بر روی قلبم نهادم، و گریه امانم نداد. سروه خانم هم با من گریه می‌کرد. سرم را روی زانویش نهادم. سرم را نوازش کرد. گفت: ” می‌فهمم عاشق بودی. من هم عاشق بودم. اما نه عاشق پدر این بچه‌ها.  من مجبور عروسی کردم. اما هرگز آن عشق را از یاد نبردم عشق پسر جوانی که تنها چند بار باهم صحبت کرده بودیم. یک‌بار دستم را گرفت و به‌صورت خود نهاد  گوئی آتش‌گرفته بود می‌لرزید. لرزشی که درون من نفوذ کرد. در تمام بدنم پیچید گوئی تارهای ظریفی بدنم را می‌کشیدند. حباب‌های کوچک داخل چشمانم می‌رقصیدند و من برای یک‌لحظه در فضا شناور شدم. لحظه‌ای سبک که دیگر هیچ‌وقت در زندگی‌ام تکرار نشد. نه من و نه او. حتی جرئت نکردیم این دوست داشتن را به خانواده‌های خود بگوییم. من هرگز او را فراموش نکردم و هرگز در رابطه با پدر این بچه‌ها آن حس زیبا را حتی برای یک‌بار هم احساس نکردم! زندگی کردم بدون این‌که عاشق باشم. بعد هم که او زود رفت. مرد بسیار خوبی بود خدا رحمتش کند. من ماندم و دو بچه و همه‌چیزتمام شد. باز تو سال‌ها با کسی که عاشقش بودی زندگی کردی، در فضا شناور شدی! تو بسیار خوشبخت بودی .”

 

تاریخ انتشار : ۱ مهر, ۱۳۹۶ ۰:۵۳ ق٫ظ
لینک کوتاه
مطالب بیشتر

نظرات

Comments are closed.

بیانیه‌های هیئت‌ سیاسی‌ـ‌اجرایی

تجاوز اسراییل به خاک میهنمان را محکوم می‌کنیم!

ما ضمن محکوم کردن تجاوز اسراییل به خاک میهنمان، بر این باوریم که حملات متقابل منقطع می‌تواند به جنگی فراگیر میان دو کشور تبدیل شود. مردم ما که در شرایط بسیار سخت و بحرانی زندگی کرده و تحت فشار تحریم‌های ظالمانه و غیرقانونی آمریکا و سیاست‌های اقتصادی فسادآلود و مخرب تاکنونی جمهوری اسلامی هر روز سفرهٔ خود را خالی‌تر از روز پیش می‌بینند، اصلی‌ترین قربانیان چنین جنگی خواهند بود.

ادامه »
سرمقاله

عفریت شوم جنگ را متوقف کنیم! دست در دست هم ندای صلح سردهیم!

مردم ایران تنها به دنبال صلح و تعامل و هم‌زیستی مسالمت‌آمیز با تمام کشورهای جهان‌اند. انتظار مردم ما در وهلۀ اول از جمهوری اسلامی است که پای ایران را به جنگی نابرابر و شوم نکشاند مردم ما و مردم جنگ‌زده و بحران زدۀ منطقه، به ویژه غزه و لبنان، از سازمان ملل متحد نیز انتظار دارند که همۀ توان و امکاناتش را برای متوقف کردن اسراییل در تداوم و تعمق جنگ و در اولین مرحله برقراری فوری آتش‌بس به کار گیرد.

مطالعه »
سخن روز و مرور اخبارهفته

دادگاه لاهه حکم بازداشت نتانیاهو، نخست‌وزیر؛ و گالانت وزیردفاع سابق اسرائیل را صادر کرد

دادگاه (لاهه) دلایل کافی برای این باور دارد که نتانیاهو و گالانت «عمداً و آگاهانه مردم غیرنظامی در نوار غزه را از اقلام ضروری برای بقای خود از جمله غذا، آب، دارو و تجهیزات پزشکی و همچنین سوخت و برق محروم کرده‌اند».

مطالعه »
یادداشت

این‌جا، کس به‌کینه آلوده نیست

من جنگ را دیده‌ام. من دیده‌ام مردمانی را که هفتاد کیلومتر به‌دور از شهر به جست‌وجوی آب، به‌ما رسیده بودند. و دیدم یزید را که آب بر آن‌ها بست. من جنگ را دیده‌ام. من دیده‌ام زنی را در بیابان‌های خشک، بی ریالی در مشت؛ راه می‌جست. به‌جایی که نمی‌دانست کجاست.

مطالعه »
بیانیه ها

تجاوز اسراییل به خاک میهنمان را محکوم می‌کنیم!

ما ضمن محکوم کردن تجاوز اسراییل به خاک میهنمان، بر این باوریم که حملات متقابل منقطع می‌تواند به جنگی فراگیر میان دو کشور تبدیل شود. مردم ما که در شرایط بسیار سخت و بحرانی زندگی کرده و تحت فشار تحریم‌های ظالمانه و غیرقانونی آمریکا و سیاست‌های اقتصادی فسادآلود و مخرب تاکنونی جمهوری اسلامی هر روز سفرهٔ خود را خالی‌تر از روز پیش می‌بینند، اصلی‌ترین قربانیان چنین جنگی خواهند بود.

مطالعه »
پيام ها
برنامه
برنامه سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت)
اساسنامه
اساسنامه سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت)
بولتن کارگری
شبکه های اجتماعی سازمان
آخرین مطالب

یک نیمه‌روز

دادگاه لاهه حکم بازداشت نتانیاهو، نخست‌وزیر؛ و گالانت وزیردفاع سابق اسرائیل را صادر کرد

دادخواهی و صلح

دنیایِ واژگون

مسئله جانشینی و یا زمانی برای پرسش‌های اساسی درباره کارنامه ولایت فقیه؟

تلاش جریان برانداز و سلطنت‌طلب در کسب قدرت و وظایف ما